باغ‌های معلق
آیدا مرادی آهنی

بهمن مظفری / پری رضوان

Hengameh Golestan: Witness 1979 series

۱

بگذارید از این‌جا شروع کنم. بهمن مظفری را آدم‌های زیادی نمی‌شناسند. آخر دهه‌ی چهل و اول دهه‌ی پنجاه نویسنده بوده. یعنی خودش می‌گفته هست و تنها داستان چاپ‌شده‌اش در مجله‌ای را هم آدرس می‌داده که گویا درست بوده.

داستان‌های یک‌صفحه‌ای می‌نوشته و می‌برده توی کافه‌ها و بارها برای دوست‌ها یا آدم‌هایی که تصادفی می‌دیده و گوش بی‌کار داشتند می‌خوانده. اگر هم کسی تعریف می‌کرد -که زیاد این کار را می‌کردند- داستان را می‌داده و می‌گفته: «مال تو. والا. اصلاً فکر کن نوشتمش برا تو. کادو.» این بود که از این یک‌صفحه‌ای‌ها دست خیلی‌ها بود. چون می‌گفت داستان کوتاه پول خردِ ته جیب نویسنده است: باید بدی بره، جا برای اسکناس -رمان را می‌گفت- باز شه. نظرش درباره‌ی جستار را نمی‌دانیم. آن موقع داشت رمان می‌نوشت. از سال پنجاه و دو. شخصیت اصلی رمانش مجسمه‌ای بود در دفتر علیحضرت که مدام هشدارش می‌داد و آن جنابْ هیچ گوش نمی‌کرد.

می‌گویند یک بار بهمن جلوی بار کمودور ایستاده که غزاله داشته رد می‌شده. خودش بعداً گفته: «من از دور رفتم تو نخش، جوری نگاش کردم که یک مرد به یک زن نگاه می‌کنه، یعنی نه چون غزاله‌ست ها، می‌فهمی که.» نگاه اثر کرده. غزاله ایستاده و با آن صدای مه‌زده گفته: «من شما رو جایی ندیدم؟» که بهمن حالش گرفته شده از این بی‌ظرافتی. انگار کمودور آوار شده باشد سرش. صاف زل زده در آن چشم‌های رؤیابین و گفته: «آخه این چه فرمایشیه شما می‌کنی خانم؟ بیست سی تا نویسنده‌ایم می‌لولیم تو همدیگه، معلومه هم رو دیدیم.» غزاله آمده رفو کند گفته: «ای وای. شما نویسنده‌اید؟» که بهمن دیگر کفری شده. پشتش را کرده و راه افتاده؛ انگار از چله‌ی کمان دررفته، رسیده آن‌ور خیابان. پشیمان شده. برگشته. صدا زده که: خانم! غزاله سر تکان داده که بله. زیر لب گفته: «میای بریم «مامان آشِ» توپخونه؟ فقط تو می‌تونی از اون‌جا یه داستان خوب بنویسی.» خدا را شکر غزاله نشنیده.

یک بار دیگر هم در بار مرمر جوری ایستاده که آرنجش می‌خورده به شانه‌ی براهنی که نشسته بود. براهنی دوسه‌باری برگشته تذکر داده که آقا این‌جا صف سینما که نیست چسبیدی به من. و بهمن زده زیر خنده. نه برای مسخره، برای آشتی که: «شما متوجه نیستی آقا، این یک موقعیتِ فئودوریزه شده است.» براهنی ماتش برده: چی؟ بهمن گفته: «آقا الان اگه تو رمان داستایفسکی یک بدبخت آسمان‌جل این کار را می‌کرد خود شما نمی‌گفتی احسنت؟ اسمش اضطراب موقعیت نبود؟» براهنی از زیر تا بالای بهمن را نگاه کرده و می‌گویند رویش را برگردانده. فحشی هم داده گویا.

تنها عکسی که بهمن مظفری مانده همین است. سمت راست کنار دختری با کاپشن قرمز: بهمن پشت به دوربین ایستاده. عکاس چند ثانیه زود عکس را برداشته وگرنه بهمن یک دقیقه و سی ثانیه بعد برگشته سمت دوربین. با مشتی در هوا چند فریاد بلند زده. چند دقیقه بعد از این عکسْ گرفته اند، تا خورده زده اند، آدمش کرده اند. پرتش کرده‌اند بیرون.

بعدها در باجه‌ی بلیط اتوبوس کار می‌کرده و قرار بوده برود پاریس. سودای آن شهر داشته می‌کشته او را. می‌دیدی‌اش که توی باجه، دیکسیونر به دست تکرا می‌کند: «پاقیس مون آمو»…«آقا دو تا بلیط»…«ژو سویی بهمن»…«جناب سه تا بلیط می‌دی»…«ژوتم ژوتم»…«۲۴ اسفنـــ… انقلاب بیا بالا…»

بهمن مظفری را کسی دیگر ندیده. داستان‌های یک صفحه‌ای که از او مانده بود یا توی زیرزمین آدم‌هایی که از ایران رفتند نصیب موش‌های تهران شد. یا همراه هزار کاغذ دیگر که مردم از ترس یا احتیاط واجب می‌سوزاندند به هوا یا چاه مستراح رفت.

Hengameh Golestan: Witness 1979 series

۲

پری رضوان از آدم‌های پرتوقع روزگارش نبود. بلندپرواز هم نه. سال‌اولیِ دانشکده‌ی ادبیات بود که گوشه‌ی کتاب‌هایش پرتره‌های کوچک و ناشیانه‌ای از خسرو می‌کشید. تنها چیزی که می‌توانست کم‌توقعی‌اش را منحرف کند خسرو بود. خسرو را کم نمی‌خواست. نمی‌شد خسرو را کم خواست. هرچند خسرو همیشه کم بود.

یک عصر که خانواده‌ی خسرو نبودند و نور آفتابْ نارنجی چرک بود، پری یواشکی به خانه‌شان رفته بود. اوایل زمستان ۱۳۵۷. آفتابِ غروب‌ها به زیرزمین‌ها نمی‌رسید. سرد بود. خسرو که دستپاچه دکمه‌های ژاکت پری را باز می‌کرد قول داد که الان گرم می‌شود و نگران نباشد. صورتش مثل پرتره‌های ناشیانه در کنج کتاب‌های پری شده بود. خود خسرو اما گرم نشد. حتی لحظه‌ای که انگشت‌های سردش را از لای موهای پری به پوست سر او رساند، و لحظه‌ای که ناله‌ای طولانی کرد و پوست سر پری را فشار داد زیاد گرم نبود. پری اما گرم شده بود. قول خسرو دروغ نبود. خسرو گفته بود پری را که دوست دارد، بله، معلوم است: «خل شدی؟» خسرو گفته بود اگر رتبه‌اش توی سازمان برنامه بیشتر شود مشکلی با انقلاب ندارد. گفته بود اما آخرش هم آرزویش این است که برود امریکا پیش برادرش. خسرو نگفت پری را هم می‌برد. پری ژاکتش را که می‌پوشید خودش فکر کرد آن‌جا ادبیات انگلیسی می‌خواند. ادبیات که با ادبیات فرق ندارد. پری رضوان از زبان، از رنج زبان هیچ‌چیز نمی‌دانست. آخر خسرو را زیاد می‌خواست. هرچند خسرو همیشه کم بود. و از چند روز بعد از انقلاب فقط کم نبود خسرو؛ که کمرنگ شد. دو هفته گذشت و هیچ‌جا نبود.

آن روز اسفند که پری رضوان مثل روزهای قبل با همکلاسی‌هایش راه افتاد توی خیابان. وقتی محکم داد می‌زد «آزادی جهانی است، نه شرقی است نه غربی است» نمی‌دانست که شرق و غربْ هر دو خسرو را گم کرده بودند. خسرو در آسمان بود؛ جایی بین شرق و غرب. خسرو داشت می‌رفت غرب. مردی از کنار پری رد شد که شب توی یادداشت‌های «روزها در راه»اش نوشت: «خستگی بیشتر زن‌ها عصبی بود، از متلک‌ها، از نگاه‌های هیز، لبخندهای تمسخر و یا بی‌تفاوتی مردها عصبی بودند و البته بیشترشان فحش هم خورده بودند. از جمله یکی از توی ماشین به گیتا گفت: خانم بده بهتون می‌گن سر و کون لخت بیرون نرین! اساساً امروز زن‌ها خیلی تنها مانده بودند و همین مظلومی آن‌ها را بیشتر می‌کرد.» پری و دوستانش شاهرخ مسکوب را نمی‌شناختند. وقتی زنی به خبرنگار خارجی می‌گفت: «مادام به‌خدا ما فاحشه نیستیم ما مبارزیم.» پری یاد خودش در زیرزمین خانه‌ی خسرو افتاد. چند زن فرانسوی هم داشتند خبر برمی‌داشتند، که پری دوباره یاد زیرزمین افتاد و با خودش گفت نه، زبان فرق دارد با زبان. چون درد فرق دارد با درد. پری رضوان تازه داشت به کشف و شهود می‌رسید. داشت به آن پله‌هایی نزدیک می‌شد که اسمش شاید باشد تعالی معرفت. تیراندازی هوایی که شد هنوز توقعش زیاد نبود. فقط می‌خواست موهایش حتی اگر نازیبا بودند در خیابان‌ها به حال خودشان باشند. شما چه می‌فهمید؟ پری می‌خواست نسیم که می‌آید، سرمای زیرزمین خسرو که می‌آید؛ از لای تارهای ضخیم موهایش خودشان را به پوست سر او برسانند. همین. همان‌طور که انگشتان سرد خسرو به پوست سرش رسیده بود. نسیم تهران، انگشت‌های خسرو بود. سرد اما خواستنی. پری رضوان هنوز هم پرتوقع نبود که چند تیر شلیک شد.

پری رضوان اگر زنده می‌ماند ده‌ها نامه می‌نوشت به آدرسی که خسرو با سخاوت برایش گذاشته بود. و آخر سر یک روز اردیبهشت ۱۳۵۸ وقتی پری رضوان توی ۲۴ اسفنـــ… ببخشید در خیابان انقلاب راه می‌رفت، دوست خسرو، یعنی بهمن مظفری را می‌دید؛ توی باجه‌ی بلیط‌فروشی؛ دیکسیونر فرانسوی به‌دست. «ژو سویی بهمن» بهمن به او می‌گفت که برادر خسرو واشنگتن نیست که، تگزاس است. و تهران همه‌اش می‌شد یک آدرس غلط که خسرو برای پری گذاشته بود. تهران آوار می‌شد و بهمن از دریچه‌ی باجه قسم می‌خورد که آدرس خسرو را ندارد.

پری رضوان نماند. وگرنه از مرز افغانستان فرار می‌کرد و بعد از یک هفته قاچاقی وارد اروپا می‌شد و ماه‌ها توی ایتالیا می‌ماند تا قاچاقچی بالاخره به قولش وفا کند و او را به امریکا برساند. غروب‌ها که با غصه توی یکی میدان‌های رم قدم می‌زد، مرد ایرانی و میانسالی مدام پاپی‌اش می‌شد که حاضر بود با تنها کراوات باقی‌مانده و اندک پولش، شب اول آشنایی، او را به رستوران ببرد. پری اگر زنده بود بالاخره به امریکا می‌رسید. ماه اول عاشق مردی امریکایی می‌شد و پرتره‌هایش را می‌کشید گوشه‌ی کتاب کالجش. پری اگر می‌ماند دیگر دنبال خسرو نمی‌رفت. بعدها وقتی هنوز مجرد بود، وقتی برای مرخصی تنها به فلوریدا سفر می‌کرد؛ خسرو را با زن و بچه‌هایش می‌دید؛ کنار دریا. آفتابْ نارنجی و پاکیزه، آسمانْ زیبا و نسیم گرم بود. باد از موهای ضخیم کوتاه به پوست سر پری می‌رسید. خسرو هم او را می‌دید. سلام می‌کردند، دور می‌شدند، و ماجرای آفتاب چرک نارنجی ماتحتی پیدا می‌کرد.

پری رضوان اما نماند. همان روز یک تیر او را به کف خیابان انداخت.

تنها عکس باقی‌مانده از او همین است. درست لحظه‌ی فلاش‌زدن، دختری دستش را بالا آورد و صورت پری پشت دست و بازوها ماند و گم شد.