صورت استخوانی، شقیقههای فرورفته، و چشمخانههایی مثل لانهی پرندگان. محصص، رسام ارژنگی و هانیبال او را اینگونه کشیدند. اما بهترین پرتره از نیما را خود نیما ساخت وقتی گفت: «باید نیما یوشیج باشی که مثل بسیط زمان با دل گشاده تحویل بگیری همهی حرفها را. شاگرد جوان و خام تو به تو دستور بدهد که چنان باشی یا چنین نباشی. دوست شفیق تو که نیمساعت کمتر در خصوص وزن شعر کار کرده است به تو بگوید من سلیقهی شما را نمیپسندم… اگر تو مرد راه هستی راه تو جدا از این حماقتهاست.» حماقتها سلوک همان دوستانی بود که رودررویش یکجور بودند و پشت سرش با مخالفانش لبخند تسخر میزدند. به خیالشان هم دوست نیما بودند، هم دوستِ دشمنان نیما. و نیما اول از همه تکلیفش را با همانها مشخص کرد: «دورشدن». جز اندک کسانی اطرافش نبودند. گفته بود: «در تاریکی صداهایی خواهید شنید ولی باید راه خود را بروید.» خود او راهش را پیدا کرده بود. راهی در دالانهای خلوتی دستنیافتنی که مثل گنج محافظتش میکرد. خلوتی مثل انزوای ونگوگْ پُرایهام، مثل تنهایی گویا پُرخیال. اشتباه نکنیم. تنها نبود. خلوتگزین بود. تجسم این خطوط دیوانهوارش بود که ردی از جنونی شیرین دارند: «عزیز من آیا [در خلوت خود] چیزهایی را که دیده نمیشوند، تو میبینی؟ آیا کسانی را که میخواهی پیش تو حاضر میشوند، یا نه؟ آیا گوشهی اتاق تو به منظرهی دریایی مبدل میشود؟ آیا میشنوی هر صدایی را که میخواهی؟… هروقت همهی اینها هستی داشت… در صفا و پاکیزگی خلوت خود شک نکن. اگر جز این است بدان که خلوت تو یک خلوت ظاهریست… دل تو با تو نیست و تو از خود، جدا هستی. آن تویی که باید با تن باشد از تو گریخته است.»
این بود نیما. کسی که انزوای هر کس را عصارهای از پاکیِ جوهرِ هر کس میدید.
میآیید کمی جلوتر برویم؟ گرد تقدس را کنار بزنیم. انزوای نیمایی با انزوای یک نمونهی امریکایی مثل سلینجر حداقل در ابتدای امر نمیتواند شبیه باشد. منظورم این است که نیما خلوت نمیکرد تا شاعری کند. انزوا میگزید تا آنجا سور و بساط جنبشهای زنده را بیابد. یک کارناوال. اما کارناوال چه؟
در ادبیات ما کمتر کسی مثل او جهان انزوا را از زندگی تا مرگ؛ دانتهوار رفت و برگشت: «باید به مزار مردگان فرو بروی. به خرابههای خلوت. و ساعتهای دراز خاموش بنشینی.» یکجور مراقبه. سکوت برای یافتن. به قعر خود رفتن. بله، بله؛ اینها همه هست اما یک چیزی است که نیما گاهی در لفافه میگوید و بیشتر از آن حرف نمیزند. چند بار در نوشتههایش جملاتی چون این میخوانیم: «شاعر باید بتواند خودش و همهکس باشد.» کمی ترسناک است. چرا، هست. یک بار دیگر جمله را بخوانید. شبیه یک مانترا است. ذکری که در خوانش اول به نظر میرسد فقط دارد حرف از هیچبودن حریف قدری به اسم تنهایی میزند؛ که خودِ تو برای خودِ تو، بس و کافی و همهکس هستی. اما برای -حداقل- نویسندهی این مطلب چنین جملهای پیامی دیگر دارد. نشان از یافتنِ -نه تنها خود- که خودهای بیشمار است. برای یک رماننویس چنین ماجرایی ملموس است. اینکه در انزوا یا خلوت، هم خودت باشی هم دیگران، هم به دنبال خودت باشی هم دنبال نقشهای دیگرت. آنجا هم بتوانی به جلد خودت فروبروی، هم خودت را در جلد دیگران تماشا کنی. باید بتوانی خودت و همهکس باشی. مهارتِ دیگری بودن. هربار که جمله را میخوانم طنین آن شبیه این است که جمله را چند نفر/صدا با هم میگویند. گویندهاش فقط یک نفر نیست.
بارها حین نوشتن یا هرجا که به یکی از آن بنبستهای مجنونکننده میرسم خواندن این جمله شبیه ایستادن کنار اتوبانی تاریک است که ناگهان نور چراغهای یک ماشین اطرافت را روشن کند و بگذرد. در بنبستهای نوشتن، همیشه محتاج دیدن قدم بعدی هستی. در آن تاریکی، روشنشدنِ چند قدمیات، هر بار مثل یک معجزه است. یک بار امتحانش کنید. به صدا گوش بدهید و به آن عمل کنید. آنجا توی ظلمات نوشتن، نه صدای یک نیما، که صدای چند نیما را میشنوید؛ و بعد صدای چند نفر از خودتان را. و آن لحظه است که داستان، شعر، و نوشتن آرام پیش میرود.
خلوتی که نیما دنبالش میرفت یک انزوای عارفانه نبود. شاید این هم بود؛ اما در خودش هزارتوهای غریبی داشت. نوشته است: «میبینی هنگامی را که تو سالهاست مردهای، و جوانی که هنوز نطفهاش بسته نشده، سالها بعد در گوشهای نشسته، از تو مینویسد.» چه بکریِ هولناکی. چه هولناکیِ قشنگی.
هرچه جلوتر رفتهام بیشتر فهمیدهام رسیدن به جایگاه کسی چون او محال است. او نیماست. کسی در این صد سال مثل او نشد. مثل او نماند. عظمتش حاصل آن خلوتی است که مثل برگ برنده از دست زندگی بیرون کشید: خلوت متعالیاش: «باید مثل دریای ساکنْ آرام باشی. بدون خلوت با خود، شعر تو تطهیر نمیشود.» در زندگی پیوسته با ادبیات، هر کسی چنین نصیبی نمیبرد. همه از نیما میگویند اما وسط معرکهی ابتذالاند. همه تریبوناند، همه بلند گو اند. همه شبیه یک نوار پُرشعار پشت باندهای حقارت بیانیه میدهند. زمان او هم میدادند. او راه دیگری داشت. راه دیگری خواست. اعتراف میکنم این چندخط همیشه دیوانهام کرده. آرزو میکنم این صدا هرروز با من حرف میزد: «سر به کار خودتان و بردبار باشید. مسئلهی کار مسئلهی خردشدن استخوان است و همهی زحمتها در این است. هرکس تنهاست عزیز من و خیلی تنها. به کار خودتان بچسبید زیرا او همهی دنیا را برای شما در خانه جمع کرده. چون چنین وسیلهای دارید دنبال چه میگردید؟»
کاش این شهر یک مدرسهی داستاننویسی داشت. آنوقت هر ترم چند واحد «طریق نیما» درس میدادند. برای داشتن صدایی چون صدای او؛ و جانی: نسبت به نوشتههایمانْ متعد، نسبت به تنهاییمانْ وفادار، نسبت به زندگیمانْ فروتن، نسبت به حسرتهایمانْ بردبار.