هنوز بیرقیبترین خوانندهی جهان عرب است. صدایش صدای یک ملت بود. مصرْ گرم و تشنه میشنیدش. مصرْ بعد از صدایش در انقلاب ۱۹۵۴، دچار یک استسقاء ملی شد. مرضی که از جهان عرب، به دنیا سرایت کرد. در جنوب خودمان عبدالحلیم خوانندهی مصر نبود. آوازش مثل عطر لیمو روی ماهی، توی کوچهها میپیچید. اما برای یکی مثل من کجا عبدالحلیم حافظ مهم میشود؟
سه چیز بود که قدرت، جان، و روح ترانههایش را از آن میگرفت: اولی انقلاب، دومی بیماری، سومی عشق؛ که اگر درست نگاه کنید هر سه یکی هستند. هر سه انقلاباند، هر سه بیماریاند، و هر سه عشق. بگذریم. خودش اما راست گفته بود: «فرزند سرنوشت محتوم» خودش بود. از یتیمخانه، از مرگ در کودکی، از همهچیز جان سالم به در برد الا دو اتفاق.
یکیاش بیماری لعنتی کبد بود. وگرنه که تا سال ۱۹۵۶ ترانههایش اغلب شاد بودند؛ آسمان مصر هم خاموش میشد وقتی «بلبل گندمگون» میخواند. اما بیماری زنگ غم به صدایش آورد. و فقط بیماری نبود. عشق هم به آن اضافه میشد. عشق راز بزرگ زندگیاش بود. بودند آدمهای فضولی که بعد از کمی صمیمیت سریع میخواستند بدانند آن معشوق کیست.
این نقطهای است که عبدالحیم برای من مهمتر هم میشود. هیچکدام از زنهای زندگی او را کسی ندیده بود. خانوادهاش را هم. هیچ عکسی از خانوادهاش هیچجا نبود. درخشان نیست؟ شاید فقط برای آدمهایی مثل من جذاب باشد. اما یک زن بود که دیگر نمیشد پنهانش کرد. هرچند باز عبدالحلیم کار خودش را میکرد. پنهانی به دیدارش میرفت. پنهانی برای او میمُرد. میرفت اسکندریه تا کنار او بماند. امان از شهرهای دور. همیشه، همیشه داستان دو شهر در میان است. پنج سال این رابطهی پُر رمز و راز طول کشید. رازهای زیبا آخرش به کجا ختم میشوند؟ تراژدی.
آن معشوق که بود؟ سعاد حسنی. الله الله. زیبا بود. چشمها و گیسوانی داشت که میتوانست کسی را بُکشد و بِکشد تا اسکندریه. مثل خود حافظ میخواند، و البته بازیگر هم بود. بعد از بیماری و عشق، مردم با آمدن عبدالحکیم بر صحنه، مثل قبل فریاد میزدند: حافظ. انگار مصر باستان خدایی را ستایش کند. عبدالحلیم خدا بود. هرچند خودش را خدا نمیدید. و آن زنگ سوز و سودا در نوایش دیگر تحریر نبود. درد بود که به شکل تحریر درمیآمد و میغلتید و نیمیاش تا اسکندریه، و نیمیاش تا آن سلولهای دردناک کبد میرفت.
نگاهْ همهچیز را برملا میکند. در عکس دوم به «او» نگاه میکند. در عکس سوم به رقص «او» با دیگری. اینجا تحریرِ خدای مصر، نگاه اوست.
چهلوهشتسالگی سن منصفانهای نیست برای مردن. آن هم در لندن که روزی در سالن «آلبرت هال»اش — بعد از جنگ اعراب و اسرائیل — تالار را با ترانهی «مسیح» لرزانده بود. اما شهر لندن یک تراژدی دیگر هم بعد از مرگ او برای او داشت؛ این یکی را فقط میشد در کتابها و رمانها یافت: این که سال ۲۰۰۱، سعاد حسنی، از پنجرهی ساختمانی آن هم در لندن به پایین پرتاب شد. خودکشی یا قتل؟ کسی نمیداند. چه روزی؟ روز تولد عبدالحلیم حافظ: ۲۱ ژوئن.
حق است اینجا نالهی آبوا بیاید. سازی که بهزیبایی مینواختش.