باغ‌های معلق
آیدا مرادی آهنی

زغال‌پرورده‌ی طبس

ما او را در وان حمامش پیدا کردیم. شلوار جینش افتاده بوده جلوی در، و پیراهنش پای وان. انگار که آبتنی‌کننده‌ای با ذوق، یک لحظهٔ عمیق و زیبای آب را زیر نور خورشید کشف کرده و لباس‌هایش را کنده باشد و به دریا بزند. ما چند نفر، دوست صمیمی که نه، اما دوست‌های نزدیکش بودیم. آن یکشنبه هم دعوتمان کرده بود تا مثل همیشه پا به یکی از آن دورهمی‌هایی بگذاریم که بعد از شکست‌های معروفش می‌گرفت. شکست زیاد داشت، و مثل ما نیازی نمی‌دید وانمود کند از پس شکست‌ها برآمده یا حتی باهاشان کنار آمده، یا پذیرفته. آخر آدم همیشه فکر می‌کند یا گذرانده یا کنار آمده.

رابطه‌هایش و کارهایش الگوهای بی‌نقصی در نمایش مرحله به مرحله‌ی شکست بودند. با هیچ کدام کنار نیامده بود. می‌گفت: «مگه آدم…خله با بدبختی کنار بیاد. باید بذاری بدبختی مادرت رو… ب…» و بدبختی — یا به قول بعضی دوست‌هایمان بدشانسی و به قول بعضی دیگر حماقت — طبق خواسته‌ی او کارش را به بهترین شکل انجام می‌داد. این آخری اما فرق داشت. متفاوت بود با وقتی که در هفده‌سالگی با دزدی ماشین پدرش و تصادف، یکی از بیضه‌هایش را به جادهٔ شمشک بخشید. این اتفاق آخر فرق داشت با مرگ زنش که سه سال زندگی کرده بودند و سال ۱۳۹۲، زن با کلی سوغاتی می‌رفت اصفهان تا پدر و مادرش را ببیند و آن‌وقت کامیونی سبز و نارنجی سمند زردی را زیر گرفت که او صبح زن را سوارش کرده بود و زیرگوشش آرام گفته بود: «اینجا نمیشه.»

این آخری حتی فرق داشت با اخراجش از شرکتی که رئیسش ادعا می‌کرد این بابا، یعنی دوست ما، سر یک مناقصه پول بالا کشیده. فرق داشت با شکست عشقی‌اش بعد از آن رابطه‌ی طولانی با دختری که پارسال ازدواج کرد و سه ماه بعد بچه‌اش به دنیا آمد.

دوست ما بعد از این‌ها، خواسته بود آدم بشود، معقول‌تر بشود؛ حتی شده کمی. این بود که رفته بود و سرمایه‌اش را ریخته بود توی بورس. صبح تا شب یکی از آن هدفون‌هایی توی گوشش بود که سیمِ پیچ‌پیچی دارند و آخرین بار در بازار خلازیر مفت هم می‌دادند کسی برنمی‌داشت. هدفون که به جایی وصل نبود؛ حالتی شبیه خلبان به او می‌داد که صبح با قهوه و ساقه‌طلایی و شلوارک چهارخانه می‌نشست پشت میز و بازار را رصد می‌کرد. اوضاع خیلی خوب داشت پیش می‌رفت. خودش به همه می‌گفت بی‌نقص. تا توانسته بود زغال خریده بود که معروف بود به زغال‌پرورده‌ی طبس. به غلط‌کردن می‌افتادی اگر به او زنگ می‌زدی یا پیغام می‌دادی. یک ساعت درباره‌ی سود زغال‌پرورده حرف می‌زد. همان‌طور که معلوم است خیلی ساده و یک‌شبه سهام زغال کثافت سقوط کرد.

می‌گفتند حالش خراب است. کرونا گرفت و دو ماه در خانه ماند. بعدها فهمیدیم کرونا نبود. فقط می‌خواست خودش را کمی حبس بدهد؛ با چیزهای مرغوبی که از ساقی محبوبش، یک دکتر داروساز (که ازقضا او هم دوستمان بود) می‌خرید. درست نمی‌فهمیدی با این شکست قرار است چه بکند. راهش یکی از همان دورهمی‌ها بود.

آن شب ما وسط حیاط با همان انبساط همیشگی مشغول خوشی‌های زورکی بودیم. حواس‌مان نبود یکهو کجا رفت. اولین نفری که رفت دنبالش تا خداحافظی کند گفت: «نیستش.» و نبود، و گشتیم، و توی وان حمامش پیدایش کردیم. وسط همان تصویر کلیشه‌ای؛ رگ‌هایی چون سیم‌های ویولونی پوسیده، آبِ سرخ‌رنگ. آن هم وقتی خودش آن‌همه مخالف مصرف زیاد آب بود.

دوست ما مُرد. اتفاق‌هایی هم با او می‌مرد اگر آن پیغام را در گروهمان نفرستاده بود. اگر اعتراف نمی‌کرد که سال دوم ازدواج، طلاهای زنش را خود او دزدیده بود. تازه یادمان آمد چقدر قشنگ خانه را به هم ریخته بود و چه دزدانه کمدهای لباس را پرت کرده بود وسط هال. یادمان آمد مدام می‌رفت کلانتری و آگاهی و اینجور جاها. یادمان آمد یک بار حتی یکی از انگشترها را به زنش که خیلی گریه می‌کرد پس داد و همه‌جا گفت: «لابد از کیف دزده افتاده.»

خودش توی آن پیغام آخر نوشته بود به‌خاطر آن وام سنگینی که از بانک باجناقش گرفته بود طلاها را دزدید، و بعد پدرزنش دلش سوخت و کل وام را داد و طلاها ماند پیش دوستمان. تا کِی؟ تا وقتی همه‌اش را ریخت پای زغال‌پرورده‌ی طبس. آخرش هم نوشته بود: انگار زغال زندگی فلان‌فلان‌شده‌ام بودند.

خنده‌مان گرفت که این دوستمان، این تخم حرام، اینجور با پدرسوختگی‌اش استعاری برخورد کرده بود. اما وسط خنده یکهو ناراحت شدیم. رفتیم توی فکر. پاک حالمان خراب شد. فهمیدیم بزرگترین معمای داستان این حرامزاده روشن نشده. هرچند هیچ‌وقت هیچ معمایی تا ته حل نمی‌شود. زندگی که داستان نیست. و یک سؤال تا همیشه با ما می‌ماند. این‌که اگر آن انگشتر را پس داده بود به زنش، و زن توی جاده‌ی قم مرده بود؛ انگشتر حالا کجا بود؟ دست یکی از هم‌وطنان متعهدی که همیشه برای کمک به صحنه‌ی تصادف می‌رسند؟ یا دوباره برگشته بود دست دوستمان و با باقی طلاها خرج زغال‌پروده شده بود؟