«خوانندهی عزیز! تو مشغول خواندن نوشتهای دربارهی کارتاگرامها هستی. کارتاگرامها نوعی نقشهی نوشتاریاند: کارتا = نقشه و گرام = حرف، کلمه». من ماه پیش درون متنی متولد شدم که با این جمله شروع میشد. همان ابتدای متن، ابتدای جمله، با همان عبارت «خوانندهی عزیز» به دنیا آمدم. بله. من همان خوانندهای هستم که این متن خطاب به او نوشته شده بود. به محض این که نویسنده نوشت «خوانندهی عزیز»، من به دنیای متن آمدم تا نوشتهی او را پی بگیرم و بخوانم. با هر کلمهای که او مینوشت کمی بزرگتر میشدم و بیشتر میفهمیدم تا این که کمکم فهمیدم زادگاه من کجاست: من در میانهی رمانی دربارهی نوشتار فلسفی و کارتاگرامها، در ستونی به اسم «کارتافیلیا»، متولد شده بودم.
نویسنده با هر کلمهاش مرا به جلو میراند و من در متن پیش میرفتم و آنرا میخواندم. با هم از توضیحاتی دربارهی کارتاگرامها گذشتیم و پیش رفتیم تا رسیدیم به حفرهای که در جملهی «چند روز پیش وقتی دربارهی کارتاگرامها تحقیق میکردم به کتابی برخوردم که اینها را در آن نوشته بود» وجود داشت. حفره، همان کلمهی «کتاب» بود. یعنی رمانی که قبل از رمانی که در آن متولد شده بودم نوشته شده بود. من با نویسنده در متن پیش رفته بودم اما حاصل پیشرفتنم یک عقبگرد در زمان بود: ما پیش رفته بودیم اما درون متنی افتاده بودیم که قبل از متن ما نوشته شده بود. یک رمان متشکل از چهار دفترچه که شخصی به نام آنا وولف مشغول نوشتن آنها بود. من که برای خواندن به دنیا آمدهام و کاری غیر از آن بلد نیستم، با شور و شوق تمام به درون هر چهار دفترچه پریدم و شروع کردم به خواندن. چهار متن در یک متن. چهار نویسنده در یک نویسنده. چهار خواننده در یک خواننده. همزمان هر چهار دفترچه را میخواندم و پیش میرفتم. محتویات هر چهار دفترچه را با هم تصور میکردم: یکجا، منطبق بر هم، در ترکیب با یکدیگر. همان لحظهای که درسدن را در کودکی آنا وولف میدیدم، اتوپیای بیطبقهی مارکسیستها در آینده را هم تصور میکردم. اتوپیایی که زیر بمباران وحشتناک درسدن داشت ویران میشد و در یکی از کوچههای آن، آنا وولف از یک مغازه، میوه میخرید. اعتراف میکنم که تجربهی عجیبی بود و کمی از این که یک نویسنده به خودش اجازه میدهد اینگونه، تصورات من را به هم بریزد و به تخیل نحیفم فشار آورد آزرده شدم.
در یکی از این دفترچهها مشغول پیش رفتن بودم که باز در یک جمله به یک حفره برخوردم: «اینها را من در یک کتاب یافتم که تازه چاپ شده است». باز هم در متن پیش رفته بودم و باز مقدر بود که به عقب بازگردم. کمکم داشتم به این نتیجه میرسیدم که هر نقلقولی در یک متن، لاجرم یک زمانآشوبی است: یک حرکت رو به جلو در متن و همزمان یک حرکت رو به عقب در زمان. تقدیر رمانی که کارتاگرامهایش را بر نقلقولها بنا میکند همین است و تقدیر منی که در چنین رمانی متولد شدهام این است که هر چه در متن رو به جلو میروم در زمان به عقب بازگردم. یک حرکت دوگانه به پیش و پس. یک حرکت بر خلاف شکل تکبعدی و تکمسیر بدن انسان.
این متن جدید پر بود از شاخههای مختلف تاریخ جهان. هر لحظه ممکن بود با تغییر یک کلمه، یک شاخه تغییر کند، به عقب برگردد و شاخهی دیگری آغاز شود. ممکن بود یک اتفاق بارها و بارها در شاخههای مختلف تکرار شود اما در هر یک معنا و کارکردی متفاوت داشته باشد. هر شاخه در حالی که پیش میرفت، با تغییر یک کلمه به شاخهای دیگر بدل میشد و به عقب بازمیگشت. متن رمان پر بود از دالانها، پلهها و پاگردهایی که بسیاری از آنها به شاخهای جدید در تاریخ جهان میرسیدند و بعضیشان هم به هیچ جا نمیرسیدند و در یکی از همین دالانها بود که در حال پیشرفتن باز به حفرهای برخوردم و در یک رمان دیگر سقوط کردم.
این رمان تازه، در واقع همان رمانی بود که من در آن متولد شده بودم: رمانی دربارهی کارتاگرامها. عجیب بود. من دو بار در متن پیش رفتم و دو بار در زمان به عقب بازگشتم اما به همان جایی رسیدم که قبلاً بودم. این متن همان متن اول بود اما در یک سطح مکانی و زمانی اشتباه: به لحاظ مکانی این رمان پس از خودش قرار داشت. متن با آن شروع شده بود و پیش رفته بود و دوباره به خودش رسیده بود. به لحاظ زمانی اما، این رمان پیش از خودش بود. متن دو بار به عقب بازگشته و از کتابهایی گذشته بود که قبل از خودش نوشته شده بودند اما دوباره به خودش رسیده بود. نمیدانم آیا ممکن است در مکان پیش بروی و در زمان به عقب بازگردی؟
شکل و فضای این رمان هم به اندازهی موقعیت زمانی و مکانیاش عجیب بود. در واقع اصلاً شکلی نداشت: یک فضای مطلقاً سفید، بدون محدوده، بدون بالا و پایین و چپ و راست، بدون دیوار و مانع، و بدون زمینی که پایت را روی آن بگذاری. یک فضای نامتناهی سفید و بیشکل که تنها چند کلمه و جملهی مبهم، در گوشهای از آن ریخته شده بود. من که چیزی نیستم جز یک خواننده، طبعاً به سوی این چند جمله حرکت کردم تا آنها را بخوانم اما هر چه پیش رفتم دیدم که این جملات از من دورتر میشوند و مبهمتر به نظر میآیند. آنها ثابت بودند و حرکت نمیکردند اما با نزدیکتر شدن من کوچکتر میشدند و کمکم دیگر نمیتوانستم ببینمشان. نزدیکشدن به آنها در واقع همان دورشدن از آنها بود. من که هر لحظه شوق خواندنم بیشتر میشد، احساس میکردم که اگر تا ابد هم به این جملهها نزدیکتر شوم بهشان نخواهم رسید پس تصمیم گرفتم کار عجیبی انجام دهم (میگویند محدودیت و شوق، باعث خلاقیت میشود): اگر وقتی به آنها نزدیک میشدم آنها از من دور میشدند پس منطقاً باید ازشان دور میشدم تا به من نزدیک شوند. تصمیم گرفتم چشم ازشان برندارم و عقبعقب دور شوم تا بتوانم ببینم و بخوانمشان. شروع کردم به عقبعقب راه رفتن (چون هیچ مانعی در کار نبود با خیال راحت و با سرعت بالا میتوانستم عقبعقب حرکت کنم) و کمی که دور شدم دیدم که جملات کمکم شکل میگیرند و واضحتر میشوند. استدلالم درست بود پس به راهم ادامه دادم. وقتی به اندازهی کافی دور شدم توانستم جملههایی را که آنجا بودند بخوانم:
این رمانی است دربارهی یک نویسنده که اگرچه آموزش فلسفی دیده و مدتها در فلسفه کار کرده اما تازگیها به این نتیجهی عجیب رسیده که محتواهای فلسفی برای مواجهه با یک جهان جدید ناکافی و حتی بیمعنا هستند. فلسفهی رسمی در نگاه او در نهایت توصیف ناقصی از جهان است که کمابیش به کار شناخت جهان میآید. فلسفه کارکرد خود را فراموش کرده و به جای ایجاد تجربههای تازه در خواننده، صرفاً دربارهی تجربههای موجود یا تجربههای تازه «حرف میزند». حرف روی حرف. محتوا روی محتوا. او فکر میکند که برای خروج از فضای انسانی ذهن، به نقشههایی از یک فضای جدید نیاز است. فضایی که ذهن کنونی بشر توان مواجهه با آن را ندارد اما از طریق نوشتار میتواند تجربهای از آن به دست آورد: فضایی که در آن مقولات مستقر ذهن بشر (بالا و پایین، پس و پیش، دور و نزدیک، زمان خطی و…) از کار میافتد و خواننده با تجربهی این فضا برای خروج از زندگی معمولی و وضع مستقرش آماده میشود.
چرا در یک رمان باید توضیحی دربارهی آن رمان وجود داشته باشد؟ این توضیحات مبهم و کلی، قبل از رمان نوشته شدهاند یا بعد از آن؟ برای فهم آنها باید در رمان پیش رفت یا به عقب بازگشت؟ اگر دوباره به راهم ادامه میدادم چه؟ آیا میشد چیز بیشتری ببینم؟ به زحمتش میارزید که امتحان کنم. پس تصمیم گرفتم به راهم ادامه دهم و باز هم عقبتر بروم.
کمکم کلمات آنقدر بزرگ شده بودند که جملهها را دیگر نمیتوانستم ببینم. از جایی که شروع کرده بودم بسیار دور شده بودم اما احساس میکردم کلمات آنقدر بزرگ شدهاند که حتی میتوانم به آنها دست بزنم و لمسشان کنم. کمی عقبتر رفتم و توانستم قسمتهایی از کلمهها را در دست بگیرم و حرکتشان دهم. چند حرف از یک کلمه را کنار زدم. احتمالاً میتوانید حدس بزنید که یک خواننده پشت کلمهها چه میبیند. بله. کلمههایی دیگر، جملاتی دیگر. پاراگرافهایی دیگر. تازه فهمیدم که پشت هر کلمه یک متن وجود دارد که با عقبتر رفتن میتوان آنرا خواند. پس کلمهها را در دست گرفتم و عقبتر رفتم.
کلمهای که در دستم بود «حرف» بود در جملهای که گفته بود فلسفه به جای هر کار دیگری بیشتر «حرف» میزند. کلمه را که کنار زدم پشت آن این متن را دیدم:
نوشتار فلسفی در قسمت بزرگی از تاریخ فلسفه، نوشتاری توضیحی و اطلاعاتمحور است. تصویر یا مفهومی در ذهن فیلسوف هست (مهم نیست این تصویر از کجا آمده، یا با سیر استدلالها به ذهن او رسیده یا مثل یک جیغ، یک ارتعاش، یک صدای بلند، یک مرتبه او را صدا زده است) که هم باید برای خواننده توضیح داده شود و هم استدلال شود که این مفهوم یا تصویر واقعاً در جهان وجود دارد یا جهان واقعاً به همین شکل کار میکند. فلسفه همیشه تصمیم داشته جهان یا قسمتی از آن (شرایط امکان وجود یا تحقق یک پدیده) را به خواننده بشناساند و برای این کار همواره از نوشتار توضیحی و اطلاعاتمحور بهره برده است. یک نوشتار اسنادی و غیرروایی که تکنیکهایش توصیف، شرح و استدلال بودهاند. فلسفه تا کنون به خواننده «گفته» که جهان چگونه است یا چگونه میتواند باشد بی آن که تلاش کند تصویر خود از جهان را به خواننده «نشان» دهد. اما آیا صرف انتقال اطلاعات به خواننده و توضیحدادن برای او میتواند چنان که فلسفه همواره ادعا داشته زندگی او را تغییر دهد و او را به سوی زندگیهایی غیر از زندگی معمول و مستقر او هدایت کند؟ آیا صرف انتقال اطلاعات در مورد یک پدیده میتواند آن پدیده را در زندگی خواننده وارد کند؟ آیا این میل به شناخت جهان و نوشتار توضیحی و اطلاعاتمحورش در ضدیت با اهداف اصلی و ابتدایی فلسفه نیست؟
عقبتر رفتم تا بتوانم بیشتر بخوانم. کلمهای که در دستم بود چنان بزرگ شده بود که دیگر نمیتوانستم آنرا در دست بگیرم. آن قدر بزرگ شده بود که میتوانستم واردش شوم و از درونش بگذرم. وقتی از درون آن کلمه گذشتم، به جایی رسیدم که میتوانستم کلمههای متن بالا را لمس کنم و در دست بگیرم. کلمههای «معمول و مستقر» را کنار زدم و این متن را پشت آنها دیدم:
میل به حقیقت فلسفه را فرا گرفته است. میل به توضیح و توصیف جهان آنگونه که هست یا باید باشد. این میل آنقدر شدید است که کمتر کسی به این فکر میکند که جهان چنان عظیم، پیچیده، شاخهشاخه، متغیر و ابزار ما برای شناخت آن چنان محدود است که هیچ توضیح، توصیف و انتقال اطلاعاتی نمیتواند حتی گوشهای از آن را برای یک لحظه در بر بگیرد و توضیح دهد. از این گذشته چنین میلی فلسفه را از اهداف اصلیاش دور خواهد کرد. ساختار کلی فلسفه کمابیش این بوده که فیلسوف از توصیف و توضیح جهانی که در ذهن دارد، به تجویزهایی اخلاقی و سیاسی میرسد که باعث تغییر زندگی انسانها شود. بله. هدف اصلی فلسفه از همان آغاز همین تغییر زندگی و کشیدن زندگی به سمت تجربههای تازه، زندگیهای دیگر و وضعیتهای جدید بوده است. فلسفه باید بتواند زندگی را به راه دیگری غیر از آنچه که اکنون هست ببرد. باید بتواند امکانات مختلف زندگی را بالفعل کند. باید بتواند فضاهایی تازه در اختیار انسانها بگذارد که در این فضاها جهانشان را تغییر دهند و زندگیشان را گستردهتر کنند. زندگیای که گستردهتر نشده باشد ارزش زیستن ندارد. هدف بزرگی که فلسفه از همان آغاز از آن بازمانده این بوده: پیش به سوی تجربهی یک زندگی تازه.
باز هم عقبتر رفتم و از درون کلمات «مستقر» و «معمولی» گذشتم و خودم را در مقابل کلمهی «تجربهی تازه» یافتم. آنرا کنار زدم. این متن پشت آن نوشته شده بود:
تاریخ فلسفه تاریخ «اخراج تجربه» است. نوشتار توصیفی و توضیحی، با تجربه میانهای ندارد و نمیتواند بستری برای تجربههای تازهی خواننده بسازد. این غفلت برای فلسفه خطرناک است چرا که بدون ایجاد زمینهای برای تجربههای تازه در تخیل خواننده، نمیتوان از فضاهای تازه و زندگی تازه سخن گفت. خواننده تا نتواند وضعیتهای تازه را در تخیل خود تجربه و آنها را «تمرین» کند نمیتواند زندگی و جهان را تغییر دهد («تمرین» کلمهی مهمی است. بسیاری از فلاسفهی نخستین فلسفه را تمرینی برای تغییر زندگی میدانستهاند. فلسفه برای آنها نه مقداری اطلاعات ساده یا عجیب، که نوعی تمرین ذهنی و تخیلی برای تغییرات اخلاقی و سیاسی بوده است. نوعی «بازی». کدام بازی بدون تجربهی مستقیم خواننده یا بازیگر ممکن است؟). اینجاست که پای کارتاگرامها به میان میآید. کارتاگرامها قطعاتی فلسفی هستند که مفاهیم را به جای توصیف و توضیح، «اجرا» میکنند. آنها از تکنیکهای نوشتاری متفاوتی بهره میبرند: روایت، شخصیتپردازی، بازی با مکان و زمان، فضاسازی و… . همین تکنیکها باعث میشوند تا خواننده از بازی بیمعنای صدق و کذب خارج شود (این که این فلسفه تا چه حد «درست» میگوید یا چقدر بر واقعیت منطبق است در «کارتافیلیا» بیمعناست)، درون فضایی تازه قرار گیرد و تجاربی داشته باشد که تجربهی آنها در زندگی واقعیاش غیرممکن است. کارتاگرامها گونهای نقشهی نوشتاریاند. گونهای «شبیهساز» که به جای انتقال اطلاعات و القای باور به خواننده، او را در بستر و موقعیتی برای مواجهه با تجارب تازه قرار میدهند. فیلسوفان تا امروز این جهان را به شیوههای گوناگون توضیح دادهاند، مسئله اما بر سر ایجاد بستری برای تجربهی جهانی دیگر است.
با خودم گفتم آیا این واقعاً یک رمان است؟ چه کسی حاضر است چنین رمان پرمدعا و حوصلهسربری را بخواند؟ از این گذشته، با این توصیفهایی که نویسنده از کارتاگرام میکند، فرق یک کارتاگرام با یک داستان یا رمان چیست؟ آیا این راه بسیار پیچیدهای برای گفتن این حرف ساده نیست که باید رمان را جایگزین فلسفه کرد؟
پاهایم دیگر نای رفتن نداشت. خسته بودم و چیز زیادی هم از خواندن این متن نصیبم نشده بود. تا کجا باید عقبعقب میرفتم؟ چرا نویسنده مرا مجبور کرده بود چنین تجربهی عجیبی داشته باشم؟ چرا به جای این که خیلی ساده حرفش را بزند مرا در هزارتویی از کلمات انداخته بود که باید برای بیشتر خواندن، آنها را در دست میگرفتم، کنار میزدم، از درونشان رد میشدم تا به متنهایی بیمعنا برسم و این فرایند را تا بینهایت تکرار کنم؟ آیا من یک خواننده/قربانی نبودم که نویسنده بیاختیار مرا به بازیاش وارد کرده بود؟ با خود استدلال کردم اگر خوانندهی این رمان درون خود رمان باشد پس نویسندهاش هم باید جایی همین اطراف و درون خود متن باشد. اما کجا؟ نخست به خودم شک کردم. آیا من خودم نویسندهی این متنی نبودم که اکنون در مقابل شماست؟ اما پس در این صورت چه کسی آن متنهای حوصلهسربر پشت کلمات را نوشته بود؟ نه. من نویسنده نبودم. حداقل نویسندهی کل این رمان نبودم و آن دیگری که مرا به این دنیا آورده در ناتوانی، سرگشتگی و بدبختی من مقصر است. باید او را پیدا میکردم. اما کجا؟ بهترین جایی که به ذهنم میرسید پشت همین متون و کلماتی بود که او مرا مجبور کرده بود بخوانمشان (هرچه باشد نویسنده نمیتواند جایی بهتر از پشت کلمات و جملههایش برای خود پیدا کند). بله. باید تمام نیرویم را جمع میکردم و ادامه میدادم تا پشت تمام این متنها دستم به نویسنده برسد و بتوانم دلیل این کارهایش را از او بپرسم. او یا باید به من میگفت که معنای وجود من در چنین متنی چیست یا به سزای هوسبازیاش میرسید. دوباره شروع کردم به عقبعقب رفتن و خواندن. کلمهها را کنار زدم، از درون کلمات بزرگتر رد شدم، به متنهای دیگر رسیدم (شاید روزی برایتان بگویم چه دیدم و چه خواندم، اما حالا نه) و آنقدر رفتم و خواندم تا به جملهای رسیدم که پس از آن دیگر چیزی نبود. شاید با خواندن این جملهی آخر میتوانستم نویسنده را ببینم. آن جمله این بود:
خوانندهی عزیز! تو مشغول خواندن نوشتهای دربارهی کارتاگرامها هستی. کارتاگرامها نوعی نقشهی نوشتاریاند: کارتا = نقشه و گرام = حرف، کلمه