کارتافیلیا
علی شاهی

کارتاگرام شماره‌ی سه

«خواننده‌ی عزیز! تو مشغول خواندن نوشته‌ای درباره‌ی کارتاگرام‌ها هستی. کارتاگرام‌ها نوعی نقشه‌ی نوشتاری‌اند: کارتا = نقشه و گرام = حرف، کلمه». این‌ها همان جمله‌هایی است که پس از خواندنشان انتظار داشتی مرا ببینی اما تنها چیزی که با آن روبرو شدی یک صفحه‌ی سفید بود. خواننده‌ی عزیز! من آنجا نبودم. یعنی بودم، اما تو نمی‌توانستی مرا ببینی چرا که تمام راه را اشتباه آمده بودی. تو به دنیایی وارد شده بودی که در آن، فقط می‌توانستی کلمه‌ها را ببینی و بخوانی. حتی اگر قرار بود من پس از این جمله‌ها آنجا باشم، تو فقط می‌توانستی کلمه‌ی «نویسنده» را ببینی با یک مشت توصیف و توضیح به‌درد‌نخور. از همان ابتدا که شروع به خواندن آن متن کردی معلوم بود که مرا نخواهی دید. تو راه آسان را برای خواندن برگزیدی و پایان هیچ راه آسانی به نویسنده ختم نخواهد شد. مثلاً وقتی که متن آنا وولف را خواندی تا به یک حفره رسیدی به درون آن پریدی. چه کسی مقرر کرده بود که تو باید به درون حفره بروی؟ چرا دفترچه‌های دیگر را دقیق نخواندی؟ هیچ می‌دانی در یکی از آن دفترچه‌ها، نویسنده خلاصه‌ی یک داستان قدیمی را نوشته بود درباره‌ی یک حرامزاده‌ی خونخوار که در یک هزارتو حبس شده است؟ شاید اگر آن داستان را می‌خواندی می‌توانستی راهی برای دیدن من پیدا کنی اما تو بی‌اعتنا از کنار آن گذشتی. یا مثلاً وقتی وارد شاخه‌های مختلف موازی تاریخ شدی، آن شاخه‌ای را انتخاب کردی که تو را مستقیم و بی‌دردسر به آن جهان تماماً سفید منتقل کند. آیا نباید به شاخه‌های دیگر سرک می‌کشیدی؟ مثلاً آن شاخه‌ای که در آن، من و تو یکدیگر را کشته باشیم و دیگر اثری از هیچ‌کدام‌مان به جا نمانده باشد. یا وقتی که وارد آن دنیای تماماً سفید شدی، ساده‌ترین راه را برگزیدی: به جلو. یا به عقب. بعد آن متن‌ها را خواندی و حوصله‌ات سر رفت و خسته شدی و اصلاً به این فکر نکردی که نویسنده‌ی آنها چقدر باید ساده و خشن باشد، چقدر باید بدوی و زمخت باشد — مثل بیگانه‌ای که در کوه زندگی می‌کند — تا بتواند چنین متن‌هایی بنویسد و بگوید: «فلسفه را ول کن! همه‌اش مزخرف است». حتی یک لحظه هم از ذهنت نگذشت که نویسنده‌ی آن متن‌ها من نیستم و نمی‌توانم باشم. و بدتر از آن، چه کسی به تو گفته بود که از درون قسمت سفید و روشن کلمات رد شوی تا به کلمه‌ها و متن‌های بعدی برسی؟ از شکاف‌ها و سوراخ‌های یک کلمه، همان‌جایی که از آن نور می‌تابید، گذشتی و کلمه‌ها را کنار زدی تا به کلمه‌های بعدی برسی. بزرگ‌ترین اشتباه تو همین بود: تو از تاریکی ترسیدی. کدام تاریکی؟ خواننده‌ی عزیز! همان تاریکی‌ای که در جداره‌ی سیاه کلمه‌ها دیدی و از آن گذشتی. تو به هیچ‌یک از کلمه‌ها وارد نشدی. بله. به دیواره و جداره‌ی سیاه کلمه، همان‌جا که هیچ نوری نمی‌تواند به آن وارد شود. من آنجا بودم. اگر وارد جداره‌ی سیاه کلمه می‌شدی مرا می‌دیدی. می‌پرسی چگونه؟ توضیح می‌دهم.

به آن جهان سفید و پرنور وارد می‌شوی. به عقب حرکت می‌کنی تا در مقابل یک کلمه قرار بگیری. حالا کلمه درست در مقابل توست. نزدیک به تو. بزرگ‌تر از تو. برایت راحت‌تر است که از میان سوراخ‌ها و شکاف‌های آن بگذری. اما این کار را نمی‌کنی. کمی می‌ایستی، تصمیمت را می‌گیری و وارد جداره‌ی سیاه کلمه می‌شوی. خواننده‌ی عزیز! اکنون تو در دیواره‌ی کلمه‌ای و اینجا هیچ نوری نیست. تاریکی مطلق است. چشم‌هایت به دردت نمی‌خورند. می‌توانی برای این که خسته نشوند آنها را ببندی. اینجا باید با دستانت راه را پیدا کنی. باید دیواره‌ها را لمس کنی و بر آنها دست بکشی تا راه بر تو پدیدار شود. جهان درون کلمه جهان دیدار نیست، جهان لمس است. شروع می‌کنی به دست‌کشیدن. نمی‌دانی باید به کدام طرف بروی. به تو می‌گویم: طرف چپ. درون دیواره‌ی یک کلمه همیشه باید از راست به چپ حرکت کنی. اینجا هم همان قاعده‌ی بیرون برقرار است: مسیر حرکتت با مقصد آن یکی نیست. تو به طرف چپ حرکت می‌کنی اما هر چه پیش می‌روی به سوی درون کلمه، به طرف مرکز، هدایت می‌شوی. پیکان زمان به سمت چپ می‌رود و پیکان مکان به عمق. برای رسیدن به آخر خط باید راه را از کلمه‌ای به کلمه‌ای دیگر به سمت چپ طی کنی و هر چه بیشتر به سمت چپ می‌روی به مرکز متن، به عمق آن، به درون، نزدیک‌تر می‌شوی. دست می‌کشی. جداره‌ی سمت چپ را می‌یابی و راه می‌افتی. خواننده‌ی عزیز! نباید دستت را حتی برای لحظه‌ای از دیوار سمت چپ‌ات جدا کنی. دست می‌کشی و درمی‌یابی که دیوار صاف و یکدست نیست. زیر دستت پر است از خط و خش، از زخم و شکاف، از پارگی و برآمدگی. خبر خوب این است که در همین خش‌ها و شکاف‌ها هم می‌توانی چیزی برای خواندن بیابی. به هر حال تو خواننده‌ای و برای خواندن به اینجا آمده‌ای. پس دقت کن. آرام‌تر برو. بهتر دست بکش و لمس کن تا بتوانی حدس بزنی زیر دستت چه چیزهایی نوشته شده است. کم‌کم که به این خط و خش‌ها عادت کنی، احتمالاً بتوانی آنها را بخوانی. بله. درست حدس زدی. باز هم چیزهایی در مورد نوشتار توضیحی و ماهیت نوشتار. مثلاً یک چنین چیزهایی:

نوشتار توضیحی در پی نور است. در پی روشنایی. نوشتار توضیحی می‌خواهد هیچ جا تاریک و مبهم باقی نماند. همه چیز تمیز، شفاف و زلال باشد. نوشتار توضیحی می‌خواهد بر همه چیز نور بیندازد و با این کار، جهان را تحت سلطه‌ی خود داشته باشد. خواست نوشتار توضیحی خواست سلطه و کنترل، از طریق آشنایی است. بر یک چیز آشنا و زلال راحت‌تر می‌توان مسلط شد و کنترلش کرد. نوشتار توضیحی چیزی نیست جز «دیکتاتوری آشنایی»: همین که من می‌گویم و لاغیر. اما آیا به نظر تو که خواننده‌ای، جهانی چنین پرچین‌وچروک، پیچیده، درهم‌تافته، لایه‌لایه و پیچ‌درپیچ، کاملاً روشن خواهد شد؟ درست می‌گویی! نه! نوشتار توضیحی نمی‌تواند به سیاهی‌ها و ابهام‌های این جهان دست یابد. آن قسمت از جهان که می‌تواند زلال و شفاف شود، چنان ناچیز و کوچک است که عملاً تسلط بر آن نه مهم است نه به‌دردبخور. نوشتار توضیحی پیچیدگی‌های جهان را تقلیل می‌دهد و تنها جلوی پایش را آب می‌زند و تمیز می‌کند. تسلط نوشتار توضیحی بر جهان، تسلطی موهوم و خنده‌دار است. جهان، نور نوشتار را برنمی‌تابد.

می‌پرسی پس چه باید کرد؟ باید به راهت ادامه دهی و بیشتر به سمت چپ بروی. خط و خش‌ها هنوز تمام نشده‌اند. اگر دقیق‌تر دست بکشی کم‌کم متوجه می‌شوی که ماهیت نوشتار چیز دیگری است. کار نوشتار اصلاً توضیح نیست. نور انداختن نیست. روشن‌کردن و مسلط‌شدن نیست. نوشتار چیز دیگری است. چیزی شبیه به همین خط و خش‌هایی که داری لمس‌شان می‌کنی. بیشتر به چپ بیا تا ببینی:

نوشتن نوعی کندن است. نوعی خط و خش انداختن، شکافتن، شکستن، پاره‌کردن. نوشتار، در جستجوی همان مازادی که روشن نمی‌شود و نور را برنمی‌تابد، جهان را می‌شکافد و بر تن آن زخم می‌زند. نوشتن نوعی اکتشاف است. «اکتشاف ابهام». نوشتن، تن سازوار و پیوسته‌ی جهان را می‌شکند تا از درون ظلمت بی‌انتهای آن، بستری برای تجربه‌ی ابهام باز کند. بستری برای تجربه‌ی سرگردانی و بلاتکلیفی. هر نوشتنی، دعوتی است به «حفاری». نوک تیز نوشتار، بدن جهان را می‌خراشد و سوراخ می‌کند همان‌طور که نوک تیز مته‌ی حفاری، بدن سنگی زمین را می‌خراشد تا مایعی سیاه، لزج، مبهم و کثیف بر تن زمین جاری شود. اینجا دیگر نوری در کار نیست. قیری که از شکاف‌های زمین بیرون می‌آید زلال نخواهد شد. این ابهام است که بر تن زمین جاری می‌شود همان‌طور که نوک تیز قلم، ابهام را بر تن جهان جاری می‌کند.

بله. حس می‌کنی که دستت خیس شده. حالا می‌توانی بفهمی که چرا با دست‌کشیدن بر این خط و خش‌ها می‌توانی مایعی لزج را لمس کنی. مایعی که از تن کلمه بیرون زده و از زخم‌های آن راه گرفته است. خواننده‌ی عزیز! حالا آنقدر به سمت چپ آمده‌ای که به مرکز کلمه برسی. روبروی درگاه قرار می‌گیری. وارد می‌شوی. و بالاخره مرا می‌بینی. من همین‌جا در مقابل تو نشسته‌ام. همیشه همین‌جا بوده‌ام حتی آن زمان که تو کلمه‌ها را با دستانت کنار می‌زدی از آنها رد می‌شدی. من همین‌جا زندگی می‌کنم. مگر نشنیده‌ای که «آن کس که خانه‌ای ندارد در کلمه‌ها سکنیٰ می‌گزیند»؟ خانه‌ی من همین‌جاست. بیا و روی این صندلی در مقابل من بنشین.

می‌توانی مرا ببینی؟ نه؟ بیا: «نویسنده». حالا دیدی؟ بله. اینجا هم چیزی جز این کلمه دستگیرت نمی‌شود. چون به هر حال تو خواننده‌ای و خواننده تنها می‌تواند کلمه‌ها را ببیند. اما خیالت راحت باشد. من همین‌جا هستم. در همین کلمه. اینجا همه چیز از طریق همین کلمه‌ها شکل می‌گیرد. مثلاً من نوشتم «خواننده» و تو زاده شدی. یا من می‌نویسم صندلی و تو روی صندلی مقابل من می‌نشینی. شاید بخواهم بنویسم میز و تو میز مرا ببینی که کاغذهای باطله‌ی همین رمانی که دارد نوشته می‌شود روی آن است. می‌توانم تو را از جایت بلند کنم. می‌نویسم بلند می‌شوی و تو از جایت بلند می‌شوی که گشتی در اتاق بزنی و به کتاب‌هایم نگاهی بیندازی. بله. تا قبل از این که بنویسم کتاب، هیچ کتابی نمی‌دیدی. اما اکنون می‌بینی. وقت برای دیدن آنها بسیار است پس می‌نویسم نشستن و تو می‌آیی و سر جایت می‌نشینی و حرفت را به من می‌گویی.

می‌گویی که چرا تو را به آن جهان تماماً سفید کشاندم و شکنجه‌ات کردم؟ گفتم که! تقصیر خودت بود. تو نباید از آنجا سر در می‌آوردی. می‌گویی چرا تو را به اینجا، به جداره‌ی سیاه و تاریک کلمه‌ها کشاندم؟ داستان دارد. گوش کن تا برایت بگویم.

در زمان‌های قدیم پادشاهی بود به نام مینوس که پسری داشت نیمی انسان و نیمی گاو. این پسر در واقع پسر خودش نبود. حاصل خیانت زنش بود با یک گاو. بله. یک گاو غیرعادی البته. به هر حال هیچ موجود عادی‌ای ارزش خیانت‌کردن ندارد. مینوس برای این که از شر این پسر خلاص شود، به مهندس دربار، ددالوس، دستور داد تا هزارتویی بسازد که بیرون آمدن از آن ممکن نباشد. می‌خواست این پسر را آنجا زندانی کند تا هم دستش به خون او آلوده نشده باشد هم کسی نتواند او را ببیند. هزارتو ساخته شد و مینوس پسرش را درون آن زندانی کرد. همه چیز خوب پیش رفته بود. بیرون‌آمدن از هزارتو غیرممکن بود مگر برای کسی که راه آنرا بلد باشد و هیچکس بلد نبود. مینوس روزانه چند جوان را به داخل هزارتو می‌انداخت تا پسرش خون آنها را بخورد و زنده بماند. بله. به نظر من هم مسخره است اما این گاو، یک گاو خونخوار بود. تا همین‌جا برای این که بدانی تو اینجا چه می‌کنی کافی است. اما حالا که کنجکاوی برایت تا آخر داستان را تعریف می‌کنم. این گاو/آدم سال‌ها خون جوانان را می‌خورد تا بالاخره پهلوانی آتنی حاضر شد او را بکشد. یک راه ساده به ذهن این پهلوان رسیده بود. اگر یک نخ به خودت ببندی و وارد هزارتو شوی و کسی آن بیرون سر نخ را در دست گرفته باشد، می‌توانی به مرکز هزارتو برسی، کارت را انجام دهی و برگردی. به همین سادگی. تزئوس وارد هزارتو شد و همانطور که می‌توانی حدس بزنی به سمت چپ حرکت کرد تا به مرکز هزارتو برسد (گاهی نوشته‌ها بیش از آنچه فکر می‌کنی به هزارتوها شبیه‌اند). تزئوس وارد هزارتو شد، به مرکز رسید، گاو/آدم را کشت و برگشت. این هم پایان داستان هزارتو.

می‌گویی هنوز متوجه نشده‌ای که چرا اینجایی؟ آه خواننده‌ی عزیز! تو اصلاً خواننده‌ی خوبی نیستی. هر نویسنده‌ای برای نوشتن، به خون خواننده نیاز دارد. نویسنده باید خون خواننده را بریزد و آنرا به نوشته‌اش تزریق کند. مگر نشنیده‌ای که «نوشتار باید خون داشته باشد»؟ به من بگو که نویسنده چه خونی غیر از خون خواننده در اختیار دارد؟ من باید خون خواننده را به نوشته‌ام منتقل کنم تا جان بگیرد و از جایش بلند شود و جهان را بپیماید. حالا که نوشته‌ام خون می‌توانی سرخی خون را ببینی. کجا؟ همه جا! بر در و دیوار اتاق. بر خط و خش‌هایی که روی دیوارهاست و مهم‌تر از همه بر روی دستانت. بله. آن مایعی که تو لمس می‌کردی قیر نبود (می‌دانم استعاره‌ی مسخره‌ای برای کشاندن تو به اینجا انتخاب کرده‌ام) خون خوانندگان قبلی بود. تو به اینجا آمده‌ای که خونت را در اختیار من بگذاری. به خاطر نوشتن. به خاطر زندگی. بله. وقتی که به آخر این پاراگراف برسیم تو دیگر مرده‌ای و خونت، خون خواننده، ریخته شده است (همین که کلمه‌ی خون را کنار تو نوشته‌ام یعنی همه چیز مقدر شده). بلند می‌شوی که فرار کنی، اما فرار نمی‌کنی. به عقب نمی‌روی. به سوی من می‌آیی. این کارت برای من عجیب است. می‌بینم که اصلاً نترسیده‌ای. به سوی میز می‌روی. یکی از تیزترین قلم‌ها را برمی‌داری و به من حمله می‌کنی. بدبختی من این است که هنوز به آخر پاراگراف نرسیده‌ایم و تو وقت داری کارت را انجام دهی. وقتی نزدیک من می‌رسی چیزی را به من نشان می‌دهی. نخ را. بله. رشته‌ای که من تو را با آن تا اینجا کشانده‌ام محکم‌تر و دقیق‌تر از آن است که تو راه را گم کنی. باید می‌دانستم که هنوز آنقدر باتجربه نشده‌ام که پی‌رنگ را حذف کنم و کاری کنم که سرگردان شوی. بله. تو برای بازگشت، پی‌رنگ این متن‌ها را در اختیار داری و من مغلوب بی‌تجربگی خودم در نوشتن کارتاگرام‌ها شده‌ام. تقدیر نویسنده‌ای کم‌مایه که از نویسندگان دیگر تقلید می‌کند و از آنها هزارتو و آینه و کتاب گم‌شده کش می‌رود غیر از این چه می‌تواند باشد؟ این پاراگراف لعنتی کی به آخر می‌رسد؟ مرا می‌گیری. قلم را بلند می‌کنی. دستت را بالا می‌بری. به من حمله می‌کنی و بدن مرا می‌شکافی. نوک قلم هنوز به تنم نرسیده اما خون من بر تنم جاری می‌شود. خواننده‌ی عزیز! تو دیگر نویسنده‌ات را کشته‌ای و باید بدانی که این یک تمثیل مسخره و بی‌مایه از «مرگ مؤلف» رولان بارت نیست. بله. نیست. نویسنده واقعاً کشته شده و نفس‌های آخر را می‌کشد. مرا رها می‌کنی و به سوی میز می‌روی تا دست‌نوشته‌های رمان را هم با خودت ببری اما در کمال تعجب می‌بینی تمام کاغذها سفید است و فقط یک جمله از رمان روی آنها نوشته ش‍…:

خواننده‌ی عزیز! تو مشغول خواندن نوشته‌ای درباره‌ی کارتاگرام‌ها هستی. کارتاگرام‌ها نوعی نقشه‌ی نوشتاری‌اند: کارتا = نقشه و گرام = حرف، کلمه.