خوانندهی عزیز! تو مشغول خواندن نوشتهای دربارهی کارتاگرامها هستی. کارتاگرامها نوعی نقشهی نوشتاریاند: کارتا = نقشه و گرام = حرف، کلمه. در شرایط آگهی آمده بود که باید متنام را با این جمله شروع کنم و کردم. اما احتمالاً میپرسی که چرا این متن را روی دیوار نوشتهام و دارم سرسختانه تن جدارهی کلمه را میشکافم تا متن را ادامه دهم. یا احتمالاً میپرسی چرا بر در و دیوار اینجا خون جاری است و این خون از کجا آمده است. خوانندهی عزیز! مگر به غیر از این نور کمرنگ مهتاب که از شکافها و سوراخهای کلمه به درون میتابد نور دیگری اینجا هست؟ نه؟ پس چطور مطمئن شدی که این مایع گرم و لزج خون است؟ حقیقت این است که من هم دقیق نمیدانم که این مایع چیست، آن هم زیر نور گمراهکنندهی مهتاب که تمام رنگها را تغییر میدهد و هر چیز زیر آن چیز دیگری به نظر میرسد (به من اجازه ندادند که با نوری غیر از نور مهتاب کار کنم). برای این که مطمئن شوم این مایع خون است یا نه، تا توانستم به دیوار کلمه نزدیک شدم و سعی کردم از نزدیک به آن نگاه کنم و از تو چه پنهان که چیزهایی هم در این مایع گرم و روان دیدم. بله. چیزهایی به غیر از رنگ قرمز یا بهتر بگویم آبی متمایل به قرمز. چه دیدم؟ آه خوانندهی عزیز! گمان میکنی من کار دیگری غیر از پاسخ دادن به پرسشهای تو ندارم؟
ماه پیش یک آگهی دیدم که یک «متن» آنرا منتشر کرده بود (شاید این که یک متن یک آگهی منتشر کند عجیب و حتی غیرممکن به نظر برسد اما میدانم که تو قطعاً از وجود این آگهی خبر داری و آنرا خواندهای. پس توضیح بیشتری نمیدهم). همانطور که میدانی این آگهی برای استخدام نویسندهای بود که بتواند متن نویسندهی قبلی را ادامه دهد (همان نویسندهای که کشته شد و خیلیها معتقدند تو او را کشتهای). من برای استخدام درخواست دادم و پذیرفته شدم. به من گفتند که از بین هزاران نویسندهی مشتاق مرا انتخاب کردهاند اما حسی به من میگوید که من تنها نویسندهای هستم که خواستم پا جای پای نویسندهای بگذارم که خوانندهاش او را کشته است. شرایط آگهی را پذیرفتم و به اینجا آمدم تا کارم را شروع کنم. میدانی که حتی قدمزدن در یک جهان کاملاً سفید که نه بالایی دارد و نه پایینی، نه پشت و نه جلویی، نه کف و نه سقفی و تنها چند کلمه در گوشه و کنار آن افتاده چه کار دشواری است چه رسد به زندگی کردن درون یکی از این کلمهها. البته باز شرایط در کلمه بهتر است. در آن فضای سفید هر قدمی که برمیداری انگار هیچ قدمی برنداشتهای. سطح صافی وجود ندارد اما معلق هم نیستی. قدم برمیداری اما حرکتت معلوم نیست. اگر آن چند کلمه هم آن گوشه و کنار نیفتاده بودند هیچگاه نمیدانستی که در حال حرکتی. نمیدانستی که وقتی رو به جلو حرکت میکنی دور میشوی و وقتی رو به عقب میروی، نزدیک. اینجا درون کلمه زمین سفت است و سطح مشخص. راه رفتن بسیار سادهتر است اما آنچه گاهی طاقتفرسا میشود رفتوآمد گاه و بیگاه در هزارتویی است که به مرکز کلمه میرسد (گاهی وقتی خیلی خسته میشوم با خودم میاندیشم که کاش نویسندهی کممایهی قبلی به جای این که از متنها و داستانهای دیگران «هزارتو» بدزدد، کمی نور و آینه و درخت میدزدید. شاید در آینده مجبور شوم خودم این مأموریت را به عهده بگیرم). کلمهای که الان در آن هستی، همان کلمهای نیست که اتاق کار نویسندهی قبلی در آن بود. اتاقی که به من دادند درست یک خط پایینتر از اتاق قبلی و در کلمهای دقیقاً زیر همان کلمه قرار دارد. شاید هم به همین دلیل است که بر در و دیوار اینجا خون جاری است. شاید این خون، خون نویسندهی قبلی باشد (خونی که میگویند تو ریختهای) و از کف آن کلمه به صفحهی سفید نشت کرده و از شکافها و درزهای کلمهی من وارد اتاقم شده است. البته این تنها یک حدس است. مطمئن نیستم. به هر حال، مرا به این کلمه فرستادند و گفتند کارم را شروع کنم و متن را ادامه دهم. کلمه تاریک بود و برای اینکه اتاقم را پیدا کنم مجبور شدم چشمانم را ببندم و به دیوار کلمه دست بکشم و از میان راهروها و دالانهایی که دیوارشان پر از خط و خش بود، در نهایت اتاق را بیابم. اینجا کمی روشنتر از آن دالانهاست چرا که از شکافها و سوراخهای کلمه نور مهتاب به درون اتاق میتابد اگرچه میدانم که بین من و این شکافها به اندازهی یک اقیانوس ناپیمودنی فاصله هست. حقیقت این است که بیرون رفتن از اینجا حتی از داخلشدن به آن هم سختتر است (خوانندهی عزیز! تو باید بهتر از من این را بدانی).
یک میز، تعدادی کاغذ سفید، یک مداد و یک تیغ برای تراشیدن مداد. وسایل کار من همینها بودند و من بهمحض رسیدن شروع کردم به نوشتن. راستش را بخواهی پاسخ تمام پرسشهای تو در همین مداد است. اگر به یاد داشته باشی یکی از شرطهای آن آگهی این بود که نویسنده باید با مداد بنویسد تا همواره امکان تصحیح آن وجود داشته باشد. من هم مشکلی با این شرط نداشتم اما هر چه کردم که با مداد بنویسم نشد. مشکل این بود که نوک مداد زیادی برای این کاغذها و این اتاق بزرگ بود. اندازهی مداد معمولی بود و به راحتی در دستم جا میشد اما حتی وقتی آنرا با ظرافت تمام تراشیدم باز هم کلمههایی مینوشت که از کاغذها و حتی از کل اتاق من بزرگتر بودند. نمیشد با یک مداد درون یک کلمه (که آن هم با مداد نوشته شده بود) یک متن بلند نوشت. موضوع را به متن اطلاع دادم (اینجا کسی هست که نامههای من را برای متن و دوستانش و نامههای آنها را برای من میآورد). به سختی و در چند کلمهی بسیار بزرگ که هر کدام روی چند کاغذ نوشته شده بود موضوع را برای متن توضیح دادم و کاغذها را به ترتیب روی هم گذاشتم و به نامهرسان دادم تا برای متن و دوستانش ببرد. پاسخ آنها فقط یک قلم کوچک به اندازهی یک سوزن بود و مقداری جوهر قرمز (یا آبی متمایل به قرمز). قلم را در جوهر زدم و شروع کردم اما باز هم نوک قلم برای کاغذهای من بزرگ بود. مجبور شدم آنرا بتراشم تا تیزتر و کوچکتر شود. آنقدر تراشیدم و تراشیدم تا کمکم نوک قلم محو شد. دیگر نمیتوانستم نوک قلم را ببینم اما حس میکردم که همین نوک نامرئی وقتی قلم را به چند سانتیمتری کاغذ نزدیک میکنم، روی کاغذ قرار میگیرد و چیزی را که میخواهم مینویسد. نوک قلم چنان کوچک و باریک شده بود که حتی با چشم مسلح هم قابلدیدن نبود و انگار که اصلاً وجود نداشت اما روی کاغذ رد میانداخت و مینوشت. حس عجیبی بود. دست و آن قسمت قابلرؤیت قلمم با کاغذ فاصله داشت اما کلمات روی آن نوشته میشدند. انگار که دست و قلمی نامرئی آن کلمات را مینوشت نه من. گاهی حس میکردم که قلم و نوشتههایش را در چشم خیالم میبینم. مشکل بزرگ این بود که هر چه نوک قلم محوتر میشد به همان میزان تیزتر و برندهتر هم میشد تا جایی که دیگر نمیتوانستم با آن روی کاغذ بنویسم چون نهفقط کاغذ را که حتی میز زیر آنرا هم میخراشید. موضوع را به نامهرسان اطلاع دادم و منتظر ماندم.
چند روز بعد نامهرسان نامهای از طرف «فلسفه» آورد و چند قطعه سنگ. درون نامه نوشته شده بود:
نویسندهی عزیز! به همراه این نامه ده لوح سنگی برایت فرستادم که احتمالاً برای قلم تیز تو مناسب باشد. متن را روی این لوحها ادامه بده. فقط یادت باشد که اولاً این لوحها را بدون کم و کاست (و شکستن چند تا از آنها) برایم پس بفرستی تا بتوانیم روی نوشتهات نظارت داشته باشیم و ثانیاً از تو میخواهم تا میتوانی فلسفی بنویسی و مفهوم بپردازی و به پرسشهای عمیق فلسفه پاسخ بگویی. نمیگویم که به نویسندهی کشتهشده نپرداز و فراموشش کن. اما سعی کن که از طریق فلسفه به دوست از دست رفتهی ما و چگونگی انتقام او بیندیشی.
لوحها را تحویل گرفتم و شمردم. دقیقاً ده تا بود. آخرین بار که روی الواح سنگی نوشتم جا اضافه آوردم و مجبور شدم دو تای آنها را بشکنم. شاید اشارهی فلسفه به نشکستن لوحها به همین سؤ سابقهی من باشد. لوح اول را روی میز گذاشتم. نوک نامرئی قلم را روی سنگ گذاشتم و شروع کردم.
لوح شمارهی یک: «مسئله بودن یا نبودن نویسنده است. آن نویسندهی مقتول کجاست؟ تنها یک پاسخ برای این پرسش وجود دارد: زیر خاک. او مرده، آگاهیاش فرو پاشیده و روحش از دست رفته است اما بدنش را تمام و کمال و با تمام ذراتش در خاک گذاشتهاند. احتمالاً این بدن تا کنون باید تجزیه شده باشد و ذراتش به خاک پیوسته باشند. شاید کسی آمده باشد و آن خاک را برداشته باشد، برده باشد و با آن دیواری درست کرده باشد. پس باید گفت که قسمتی از نویسندهی ما اکنون یک دیوار است. شاید هم از آن خاک گیاهی روییده باشد و حیوانی آن گیاه را خورده باشد و انسانی آن حیوان را. پس قسمت دیگری از او اکنون یک انسان دیگر است. انسانی که خواهد مرد و بدنش تجزیه خواهد شد و ذراتش درون دیوارها و حیوانات و انسانهای دیگر به حیات ادامه خواهند داد. آنچه باقی میماند همین ذرات نامیرا هستند. باید آن گزارهی باستانی و معروف را برعکس نوشت: روح فانی و بدن جاودانه است.»
لوح شمارهی دو: «یک ذره، هم میتواند به دیوار مبدل شود، هم به یک انسان، هم به یک درخت و هم به هر چیز مادی دیگری در این جهان. پس چرا فقط یکی؟ چرا در نهایت به «یک» چیز دیگر بدل میشود؟ بقیهی آن احتمالات کجا میروند؟ حذف میشوند؟ از دست میروند؟ شاید. اما ممکن است که جریان دقیقاً بر خلاف این باشد. اگر تمام آن احتمالات رخ دهند چه؟ میپرسید کجا؟ مثلاً در جهانهای دیگر. وقتی یک بدن دفن میشود یکی از ذرات آن در این جهان به یک دیوار تبدیل میشود اما همزمان در جهانی دیگر، این ذره به یک حیوان، دوباره در جهانی دیگر به یک انسان و در بیشمار جهان ممکن به بیشمار چیز ممکن. به اندازهی احتمالات تبدیلشدن هر ذره به چیزی دیگر، جهانهای ممکنِ موازی یا متنافر وجود دارد. هر بار که چیزی تغییر میکند، هر احتمال تغییر آن به چیزی دیگر در یک جهان محقق میشود و باید گفت که در کیهان بیکران ما هیچ احتمالی برای تغییر از دست نخواهد رفت. هر چیز به هر چیز دیگری مبدل خواهد شد منتها در جهانی متفاوت. جهانی که شاید دسترسی ما به آن ممکن نباشد.»
لوح شمارهی سه: «چند تا از این ذرات در جهان وجود دارد؟ چند احتمال؟ چند ترکیب؟ در یک جهان نامتناهی با زمان نامتناهی آیا ممکن است که تعداد این ذرات و ترکیبهای آنها به پایان برسد؟ یک ذره که به زمین محدود نمیماند و به آسمان میرود و در فضای لایتناهی پیش میرود و ترکیبهای مختلف را تجربه میکند تا کجا باید برود تا وارد جهانی دیگر شود؟ وارد یک ترکیب تکراری دیگر؟ ذرات تن یک نویسندهی مرده کجای این جهان دوباره یک ترکیب تکراری را تشکیل خواهند داد؟ ترکیب بدن و روح همان نویسنده در همانجا و همان زمانی که زیسته. مسئله این است: اگر تعداد این ذرات نامتناهی نباشد (که نیست) تعداد ترکیبهای آنها با یکدیگر هم هر چند بسیار زیاد و بیشمار، نامتناهی نخواهد بود. پس در یک جهان نامتناهی قطعاً ترکیبها تکرار خواهند شد و جایی بسیار بسیار دور از اینجا نویسندهای نشسته و همین کلمات را بر همین لوح سنگی حک میکند. این در مورد ذرات تشکیلدهندهی خون یک نویسنده هم صدق میکند و شاید جایی از جهان ذرهای از خون یک نویسنده به یک متن بدل شود.»
لوح شمارهی چهار: «جای ما در این جهان بیکران کجاست؟ گوشهای از یک سیاره، در گوشهای از یک منظومه، در گوشهای از یک کهکشان، در گوشهای از یک اقیانوس متشکل از میلیاردها کهکشان بزرگتر. و این تازه فقط در جهان ماست نه در تمام آن جهانهای موازی و متنافری که احتمالات دیگر در آنها به حقیقت میپیوندد. حتی نوک نامرئی و محو قلم من در نسبت با این صفحه و این اتاق، بزرگتر از منطقهی محل زندگی ما در میان این جهانهاست. من نام منطقهی خودمان را منطقهی «تقریباً هیچ» میگذارم. چرا که بهتر است در مقابل فواصل عظیم کیهانی و تعداد بیشمار جهانهای متفاوت، این منطقه را هیچ یا تقریباً هیچ بپنداریم.»
لوح شمارهی پنج: «در این منطقهی «تقریباً هیچ» انسانها زندگی میکنند. همان انسانهایی که فکر میکنند جهانشان عقلانی است و با عقلشان میتوانند آنرا بشناسند. در این منطقهی «تقریباً هیچ» مقولات عقل خود را حاکم میپندارند و گمان میکنند که جهان بر حسب همین مقولات کار میکند. آن هم نه جهان «تقریباً هیچ» خودشان. نه. کل جهان (جهانها). با خودشان فکر میکنند که جهان بالا و پایینی دارد، عقب و جلویی، علت و معلولی، جزا و پاداشی، قهر و آشتیای، گذشته و حالی و… . اما همین گذشته و حال را در نظر بگیرید. در گذشتهای دور، دو هزار و پانصد سال پیش، نویسندهای به جرم نوشتن (البته نه دقیقاً «نوشتن» چون سقراط فیلسوفی بود که نمینوشت) اعدام شده است. اگر کسی در یک سیارهی دیگر با فاصلهی دو هزار و پانصد سال نوری از زمین (فاصلهای که نور زمین دو هزار و پانصد سال بعد به آن میرسد) پشت یک تلسکوپ قوی نشسته باشد، در همین لحظه مشغول تماشای اعدام سقراط است. نه مانند یک فیلم یا یک خاطره. نه. دقیقاً در زمان «حال» مشغول تماشای نوشیدن شوکران به دست خود سقراط است. او همزمان با ما زندگی میکند اما گذشتهی ما حال اوست. تازه این وضع مقولات عقلی انسانها در منطقهی «تقریباً هیچ» خودشان است. وای به حال کل جهانهای بیکران. انسانها میخواهند با همین مقولات ناکارآمد کل «هستی» و امکان زادهشدن آنرا توضیح دهند.»
لوح شمارهی شش: «میتوانید حدس بزنید که همه چیز در این منطقهی «تقریباً هیچ» تا چه حد کُند میگذرد. برای فهم هر یک از این مقولات نارکارآمد قرنها زمان گذشته و نسلها عوض شده است. محصول هزارهها شکار و فرار و پناهگرفتن و تلاش برای زندهماندن در نهایت شده همین چند مقولهای که عقل انسانها با آنها جهان را میفهمد غافل از این که در هر چشمبرهمزدن یک انسان (و واقعاً در همین زمین کوتاه) میلیاردها ستاره و سیارهی تازه با قوانین و نسبتهای تازه و مواد تازه و ناشناخته متولد میشود. و این تازه در همان منطقهی «تقریباً هیچ» اتفاق میافتد وای به حال بیرون از آن و در پهنهی کیهان بیکران. آیا شایسته و بایسته است که در تقدیر موجودی چنین کند و مشغولبهخود، توانایی فهم هستی (آن هم کل هستی و دلیل و چرایی وجود آن) نوشته شده باشد؟ من که اینگونه فکر نمیکنم مگر این که معتقد باشیم شناخت چیستی و دلایل تحقق هستی ارتباطی به بیکرانگی آن ندارد و با نگاهی سرسری به قسمت بسیار بسیار کوچکی از آن (از قضا همان قسمتی که انسانها در آن زندگی میکنند) میتوان به پاسخ مسئله پی برد.
لوح شمارهی هفت: «بیرون از این منطقهی «تقریباً هیچ» اوضاع به چه صورت است؟ نمیدانیم و نخواهیم دانست. این بیشمار جهان متفاوت کجا هستند؟ چه ارتباطی با هم دارند؟ به کجا میروند؟ چه چیز آنها را هدایت میکند؟ آیا ممکن است دو تا از این جهانها با یکدیگر برخورد کنند؟ اگر ممکن باشد چه اتفاقی میافتد؟ یکی به سوی دیگری میرود، با لبههای آن جهان برخورد میکند و همه چیز منفجر میشود. قوانین و مقولات و عرض و طول و زندگیهای هر دو جهان نابود میشوند و از دل این انفجار جهان تازهای متولد میشود و شروع به رشد میکند. آیا جهان ما هم محصول برخورد دو یا چند جهان با یکدیگر است؟ آیا ممکن است همین حالا که من مشغول حک کردن این کلمات بر این لوح هستم جایی در پهنهی بیکران کیهان انفجاری در حال رخ دادن و جهانی در حال زاده شدن باشد؟ چند تا؟ کجا؟ احتمالات در این جهان جدید چگونه خواهد بود؟ ذرهی تن یک نویسنده در این جهان جدید به چه چیز بدل خواهد شد؟ به یک نویسندهی دیگر؟ به یک متن؟ به یک کلمه؟ یا به جوهری که نویسندهای دیگر با آن مشغول نوشتن است؟»
لوح شمارهی هشت: «جهان چیست جز مجموعهای از نیروهای بسیار بزرگ، کور، ناشناخته و افسارگسیخته که منطقهی «تقریباً هیچ» ما هیچ اهمیتی برایشان ندارد؟ نیروهایی که ما حتی از وجودشان خبر نداریم چه رسد به این که بخواهیم یا بتوانیم بر آنها تسلط یابیم. جهان پهنهی شاخ و شانه کشیدن و برخورد این نیروهای کور و وحشی با یکدیگر است و همانطور که قبلاً هم نوشتهام «باد هر جا که بخواهد میوزد» و به همین منوال این نیروهای کور و وحشی هم هر جا که ممکن باشد ما را با خود خواهند برد. بی هیچ حساب و کتابی. بی هیچ ملاحظهای. بی هیچ عقلانیتی. جهان نمیتواند و نباید که عقلانی باشد و نیست.»
لوح شمارهی نه: «آیا میتوان در چنین وضعی از «نظم» حرف زد؟ پرسیدن چنین پرسشی از درون منطقهی «تقریباً هیچ» و با ابزار «تقریباً هیچ» بیمعناست (امیدوارم که به طرفداران عقل برنخورده باشد اما باید پذیرفت که عقل هم مانند دیگر ابزار شناختی ما «تقریباً هیچ» است). این نیروهای نامتناهی و کور چه نظم داشته باشند چه نه، در نگاه ما جهان محصول تصادف محض است. محصول هوسرانی بیبندوبار نیروهایی که نه ما را میبینند نه میشناسند و نه زندگی و مرگ ما برایشان اهمیتی دارد. جهان از هیچ نظم و قانونی پیروی نمیکند و به هیچ عهد و قراری پایبند نیست. ما هر چه به دست میآوریم و هر چه از دست میدهیم هیچ نیست مگر تصادف محض. عقل در بهترین حالت خود میتواند صرفاً توجیهگر نصفه و نیمهی این تصادفها باشد و بس.»
لوح شمارهی ده: «از من خواستهاید تا به مرگ نویسندهتان و انتقامی که برعهدهی من است فلسفی بیندیشم اما مگر چنین کاری ممکن است؟ در جهانی این چنین آغشته به تصادف و بخت، جای جزا و پاداش، برابری، عدالت و عقلانیت کجاست؟ که گفته که کارهای ما در این جهان حتماً پاداش میگیرند و جهان نمیتواند چشمان خود را بر روی مرگ ناعادلانهی یک نویسنده ببندد؟ آیا جهان اصلاً این نویسنده و میلیونها نویسندهی دیگر مثل او را میبیند که حالا بخواهد چشمانش را ببندد یا نبندد؟ آیا همه چیز این جهان بیحساب و کتاب نیست؟ میزنند، میبرند، میکشند و جهان بر محور بیعدالتی خود میچرخد و تمام. در چنین جهانی جای تفکر فلسفی کجاست؟ چرا مدام تلاش میکنید تا برای چنین جهانی حساب و کتاب بتراشید؟ چرا فکر میکنید در این کیهان بیکران همه چیز برحق و عادلانه است و هر اتفاق ناگواری حتماً دلیلی دارد. آه که از این نظام دلیلسازتان متنفرم. از جستجویتان برای عدالت. از میلتان برای انتقام. به جای تمام اینها به راهی برای رهایی از این چنبرهی مرگبار بیندیشید.»
خوانندهی عزیز! میدانم که با خود میگویی عجب متن هذیانی، بیمبنا و چرندی. باید اعتراف کنم که با تو موافقم. دوست داشتم کمی فلسفه را بیازارم و او را برنجانم. از امر و نهیاش خوشم نیامد. من به اینجا آمدهام که متن را ادامه دهم نه اینکه غرق تأملات بیمعنای فلسفی شوم. میدانستم که فلسفه از من ناامید خواهد شد. من قول داده بودم که تو را گیر بیندازم و انتقام نویسندهی کشتهشده را از تو بگیرم اما به جای آن سر خودم را با این تکگوییهای هذیانی و بیمعنا گرم کردهام. احتمالاً آنها مرا یک متوهم منفعل به شمار خواهند آورد نه کسی که آمده تا انتقام بگیرد.
هر ده لوح را جمع کردم و به نامهرسان دادم و منتظر ماندم. در شبهایی که به انتظار گذشت (اینجا هیچگاه روز نمیشود) سعی کردم بفهمم این مایع روی دیوار چیست. هر بار بیشتر جرأت کردم و جلوتر رفتم تا توانستم رنگ قرمز (آبی مایل به قرمز) آنرا تشخیص دهم. حدس زدم که باید خون باشد اما خون چه کسی؟ یک شب که جلوتر رفتم و تقریباً چشمهای خود را به خود چسباندم تصویری در آن دیدم. تصویر نویسندهای که قلمی به دست داشت که نوکش نامرئی بود و کاملاً به خون آغشته. انگار آنرا همین الان از قلبش بیرون کشیده بود. حدس زدم که باید تصویر نویسندهی قبلی باشد که از این راه خودش را به من رسانده تا چیزی بگوید. نزدیکتر شدم. گفتم «با من حرف بزن، سخن بگو»، اما ساکت بود. چند شب تمام نزدیک رفتم و به او گفتم «سخن بگو» اما جوابی نیامد. بعد از این چند شب بود که او بالاخره دهان باز کرد: «به دنبالم بیا» و من به دنبالش رفتم تا انتهای کلمه. به دنبال او به دیوار کلمه دست میکشیدم و به طرف چپ حرکت میکردم تا به جایی رسیدم که در آن شکافی مانند یک غار در انتهای کلمه باز شده بود. داخل شدم. آنجا هم نور ضعیفی از ماهتاب به درون میتابید (بله. همین نور را میگویم). دست کشیدم. دیوارش پر بود از خط و خش. از خط و خشها خون جاری بود. دوباره نزدیک شدم و بین دو شیار نامفهوم نویسنده را دیدم. قلمش را به چشمانم نزدیک کرد و گفت: «من نمردهام، مرا کشتهاند». گفتم: «این را که میدانم. همه میدانند. چیز جدیدی هم برای گفتن داری؟» گفت: «مرا خوانندهام کشت». به او گفتم که این را هم همه میدانند. گفت: «شاهکارم نیمهتمام ماند و به همین دلیل آرامش ندارم». گفتم: «آن متن در این حد که تو میگویی هم شاهکار نبود. حتی گاهی اشتباهات فاحشی داشت که شاید به خاطر بیتوجهیات باشد». گفت: «چنین چیزی ممکن نیست». گفتم: «چرا. ممکن است. مثلاً در بخش اول نوشتهات گفتهای که آنا وولف، قهرمان رمان دفترچهی طلایی، داستانهای زندگیاش را در چهار دفترچه مینوشت. دقت کن. گفتهای «چهار». در حالی که اگر آن رمان را دقیق خوانده بودی میفهمیدی که دفترچهی پنجمی هم در کار است که همان دفترچهی طلایی است. از این اشتباهات بچگانه در نوشتهات بسیار است. نوشتهی تو با شاهکاربودن فاصلهی زیادی دارد و من هم در این مورد نمیتوانم به تو کمکی بکنم». گفت: «پس حداقل انتقام مرا بگیر. خواننده را پیدا کن. او را گیر بینداز و به متن بسپار تا انتقام مرا از او بگیرد. تا زمانی که این اتفاق نیفتاده روح من آرام نخواهد گرفت و تو مجبوری هر شب مرا تحمل کنی». گفتم: «اگرچه احساس میکنم همینها را هم از یک متن دیگر دزدیدهای اما من برای همین انتقام اینجا هستم. اگرچه بیش از آن که به آرامش روح تو فکر کنم، به جان خودم فکر میکنم. به این که اگر من نفر بعدی باشم چه؟ به خاطر همین هم که شده خواننده را گیر خواهم انداخت و انتقامت را خواهم گرفت». گفت: «خوب است. منتظر میمانم. مرا فراموش نکن. فراموش نکن».
در همین گیرودار بودم که صدای پای نامهرسان را شنیدم. به نویسنده گفتم: «من باید بازگردم و این «بهدنبال مرده رفتن» را تمام کنم. دست چپش را به سوی بیرون دراز کرد. انگار که میخواهد مسیر را نشان دهد. سریع از آن شکاف بیرون آمدم و با دست کشیدن به دیوارها به اتاقم برگشتم. نامهرسان وارد شد و کاغذی به من داد و رفت. نامهای بود از طرف متن:
نویسندهی عزیزم! دیدم که چیزهایی روی لوحهای سنگی نوشتهای و برای فلسفه فرستادهای. نگذاشتند که آنها را ببینم و بخوانم. نمیدانم چه نوشته بودی و اهمیتی هم ندارد اما بدان که فلسفه پس از خواندن آن لوحها بهشدت عصبانی شد و پرخاش کرد. مدام در اتاقش راه میرفت و حرفهای عجیب میزد. حتی فکر کنم از فرط عصبانیت چند تا از آن لوحها را به دیوار کوبید و خرد کرد. خودم صدای خردشدن دوتایشان را شنیدم. نمیدانم چه اتفاقی افتاده اما نامهرسان، پنهانی به من گفت که تو نه کاغذ داری و نه لوح. میخواهم هر طور شده مرا ادامه دهی. من باید ادامه پیدا کنم. در انتهای آن کلمهای که در آن زندگی میکنی شکافی هست که اگر از آن بگذری به یک غار میرسی. دیوار آن غار مناسب نوشتن است و به غیر از من کسی به آنجا سر نمیزند. خیلی وقت پیش، گاهی به آنجا میرفتم و چیزهایی مینوشتم یا شکلهایی میکشیدم. جوهر قرمز (یا آبی متمایل به قرمز) روی دیوار آنجا کاملاً مشخص است. احتمالاً باید اثری از جوهر من آنجا مانده باشد اما اهمیتی ندارد. روی همانها مرا بنویس و کارتاگرامها را ادامه بده. منتظر میمانم.
آن شکاف را میشناختم و غار را هم دیده بودم (خوانندهی عزیز! چند بار میپرسی؟ بله. همینجا را میگویم). قلم و جوهرم را برداشتم و به آنجا رفتم و کارتاگرام شمارهی پنج را آنجا روی دیوار نوشتم. یعنی همین متنی که تو روبروی توست و هماکنون مشغول خواندن آن هستی.
به نظر میرسد ترسیدهای؟ شاید فکر میکنی زیادی به من نزدیک شدهای و در این غار راحت میتوانم گیرت بیندازم و انتقام نویسندهی کشتهشده را از تو بگیرم؟ میخواهی فرار کنی؟ آه خوانندهی عزیز! سادهلوح نباش. اگر میخواستم تو را گیر بیندازم و انتقام بگیرم چرا باید تمام اینها را برایت میگفتم؟ چرا باید میگفتم که به نویسندهی قبلی چه گفتهام و به او چه قولی دادهام؟ یا چرا باید میگفتم که برای انتقام از تو اینجا آمدهام؟ آیا نمیدانستم که این حرفها ممکن است تو را بترساند؟ میدانستم. گفتم که صداقتم را به تو ثابت کنم. حقیقتش را بخواهی من در پی انتقام نیستم. کدام نویسندهی دیوانهای دوست دارد خوانندهاش را گیر بیندازد و به دست قانون بسپارد و بکشد؟ اگر تو نباشی نوشتن من چه ارزشی خواهد داشت؟ هیچ. چنین کاری چیزی نیست جز در آتش فتنهی خود سوختن. فلسفه و رمان را نمیدانم اما برای متن نوشتهشدن مهم است و برای من خوانده شدن. من عاقلتر از اینم که آسیبی به تو برسانم. نمیدانم بین تو و نویسندهی قبلی چه گذشته (همانطور که میدانی نویسندهی قبلی هنوز چیزی ننوشته بود و هر چه بود فقط توی ذهنش بود. اگر یادت باشد کاغذهایی که روی میزش پیدا شد همه سفید بودند و روی آنها فقط یک جمله نوشته شده بود. نویسندهای که نمینوشت و فقط فکر میکرد. عجب موجود تنپروری) اما هر اتفاقی هم که افتاده باشد من به خواننده نیاز دارم و تو تا وقتی که اینجا درون کلمهی من هستی در امانی. نگران نباش. بنشین و تا من این متن را تمام میکنم این کتاب را بخوان. هر چه باشد تو خوانندهای و ذاتت در خواندن خلاصه میشود. پس وظیفهی من است که متنی برای خواندن تو فراهم کنم حتی اگر این متن را خودم ننوشته باشم. این کتاب را بگیر و بخوان. کتاب خوبی است پر از حفره و تناقض و ناسازواری. کتابی در مورد خواندن کتابها. همان چیزی که تو دوست داری. چه؟ میدانی در این کتاب چه چیزهایی نوشته شده و حتی میتوانی جملهی اول آنرا حدس بزنی؟ بگذار زودتر از تو حدس بزنم که چه حدسی میزنی. حدس میزنی که جملهی اول کتاب این باشد:
«خوانندهی عزیز! تو مشغول خواندن نوشتهای دربارهی کارتاگرامها هستی. کارتاگرامها نوعی نقشهی نوشتاریاند: کارتا = نقشه و گرام = حرف، کلمه».