«خوانندهی عزیز! تو مشغول خواندن نوشتهای دربارهی کارتاگرامها هستی. کارتاگرامها نوعی نقشهی نوشتاریاند: کارتا = نقشه و گرام = حرف، کلمه». حدس میزدم که کتابی که نویسنده به من داد با این جملهها شروع شود اما حدسم درست نبود. شروع کتاب چنین چیزی بود: «شروع نشد. هیچگاه شروع نشد. یعنی شروع شد اما از یک ناهمخوانی عجیب در سال ۲۰۱۳». یک کتاب عادی با جلد سخت و صفحات کاغذی معمولی و سفید که گوشهی پایین سمت چپ تمام صفحاتِ فردش قرمز بود. انگار کسی مقداری جوهر قرمز یا خون پایین صفحات مالیده باشد. هر بار که میخواستم ورق بزنم نوک انگشتم کمی قرمز میشد. تا آنجا که خواندم کتابی بود در مورد «ادراک انسانی». نویسنده (یا یکی از چند نویسندهای که درون کتاب بودند) ادعا کرده بود که اگر نحوهی ادراک انسانها تغییر کند و آنها جهان را به شکلی دیگر ببینند (به خصوص اگر زمان را به صورتی دیگر تجربه کنند) قطعاً مفاهیم ذهنیشان و به تبع آن زندگیشان تغییر خواهد کرد. اما مگر میشود جهان را طور دیگری دید و زمان را به گونهای دیگر تجربه کرد؟ کتاب میگفت: بله. چرا که شکلِ فعلیِ ادراک و تجربهی زمان بیش از آن که امری «واقع» و مربوط به خود جهان باشد، شکلی است که در طول یک تاریخ طولانیِ تجربهی انسانی و تحت تأثیر تکامل شکل گرفته و مستقر شده است. در نتیجه شاید با کمک تخیل بتوان تغییراتی در آن ایجاد کرد: حتی اگر ادراک دیگرگونهی جهان و تجربهی دیگرگونهی زمان در واقعیت روزمره غیرممکن باشد شاید بتوان با شکل خاصی از نوشتار، تخیل را برای چنین ادراکها و تجربههایی تحریک کرد.
کتاب جالبی به نظر میرسید اما مشکلی در آن بود که نمیگذاشت راحت کتاب را بخوانم و پیش بروم. شخصیت اصلی کتاب یک «ماشین کتابخوان» بود که در وصف آن چنین نوشته شده بود: «یکی از کارهای عجیب و خلاقانهی گروه، طراحی یک برنامهی کامپیوتری بود که میتوانست متن تمام کتابهای موجود در اینترنت را بخواند و کتابهایی را که به هر شکل با موضوع تحقیق ارتباط دارد طبقهبندی و لیست کند و در اختیار گروه قرار دهد: یک «ماشین کتابخوان». چیزی بسیار شبیه به GPT-۳ که میتواند بهسرعت یاد بگیرد زبان و نوشتار انسانی را در موضوعات مختلف تقلید کند. این ماشین میتوانست هر متنی را بهسرعت بخواند، موضوعات و پرسشهای آنرا تشخیص دهد، میزان شباهت این موضوعات و پرسشها را با پرسشهای اصلی گروه بسنجد و در صورت دریافت هرگونه شباهتی، چکیدهای روشن و گویا از آن متن را (حدود دو تا چهار صفحه) آماده کند و همراه با نام و مشخصات آن متن در خروجی خود قرار دهد». مشکلی که نمیگذاشت راحت کتاب را بخوانم این بود: آیا این ماشین کتابخوان خودِ این کتابی را که در دستان من بود خوانده بود یا نه؟ از طرفی مطمئن بودم که این کتاب ارتباط عمیقی با موضوع تحقیق گروه دارد و قاعدتاً ماشین کتابخوان باید آنرا بخواند و به گروه معرفی کند. از طرف دیگر چنین چیزی به نظرم بیمعنا میآمد چرا که در این صورت ماشین کتابخوان باید قبل از بهوجودآمدنش خودش را میشناخت و میخواند (هر چه باشد این ماشین هم چیزی به جز تعدادی کلمه نبود و باید خوانده میشد. به همان صورتی که من آن لحظه او را خواندم و شما هم چند ثانیهی پیش همین کار را کردید). چنین چیزی چگونه ممکن بود؟ اگر ماشین کتابخوان تمام کتابهای دنیا را خوانده بوده چگونه میتوانسته خودش و کتابی را که در آن به دنیا آمده بخواند؟ هر بار که به این مشکل فکر میکردم مجبور میشدم به قسمت توصیف ماشین در کتاب بازگردم و مدتی به آن نگاه کنم. کمکم فهمیدم که هر چه بیشتر به این کلمات نگاه میکنم، صفحهی سفید پشت آنها تیرهتر میشود و کلمات شروع به حرکت میکنند. ابتدا حرکتی کوچک شبیه یک لرزش خفیف اما بعد حرکت دورانی. انگار که کلمات سیاه در یک گرداب سیاه گیر افتاده باشند، دور آن میچرخیدند و در حفرهی سیاهی که پشتشان درست شده بود فرو میرفتند. حس میکردم حتی شکل کلمات تغییر میکند و معنایشان عوض میشود اما نمیتوانستم کلمات سیاه را درون حفرهی سیاه بخوانم. کمکم این چرخش چنان شدید و حفره چنان عمیق شد که یک بار مرا بیاختیار درون خود کشید.
حفره میچرخید و مدام تیرهتر میشد. کلمات هم درون حفره میچرخیدند و میتوانستم به آنها دست بکشم اما من نمیچرخیدم. مستقیم پایین میرفتم و احساسی از بیوزنی و تعلیق داشتم. مانند «انسان معلقی» که بدنش به هیچ جا متصل نیست و نمیتواند هیچ چیز حتی برخورد ظریف هوا بر پوست خود را حس کند. اگرچه نمیچرخیدم اما چرخش فضا کمکم سرم را به دَوَران انداخت و مجبور شدم چشمانم را ببندم. بعد از مدتی احساس کردم همه چیز ثابت شد. پایم روی زمین ثابتی نبود اما احساس معلقبودن هم نمیکردم. چشمم را باز کردم و دیدم در همان جهان تماماً سفیدی هستم که چند صفحه پیش بودم. همه جا تا چشم کار میکرد سفید بود و من انگار روی یک زمین سخت ایستاده بودم اما هر چه نگام میکردم زمینی زیر پایم نبود. نه بالایی، نه پایینی، نه چپ و راستی. هر چه بود سفیدی بود مگر درست در مقابلم که پاراگرافی که در توصیف ماشین کتابخوان نقل کردم، ثابت و مرتب روی سفیدی محض نوشته شده بود. دوباره آن کلمات را خواندم (حتماً یادتان هست که من خوانندهام و کاری غیر از خواندن ندارم). اما این بار یک تفاوت بزرگ در کار بود: هنگامی که کلمات را میخواندم میتوانستم آنها را ببینم: کلماتی سیاه و مشخص روی یک صفحهی سفید اما فقط همین نبود. در کنار دیدن کلمات و همزمان با آن میتوانستم تصویری را هم ببینم که آن کلمات با هم میساختند. میدانستم که آنها صرفاً تعدادی کلمه هستند و میتوانستم ببینمشان اما دقیقاً روی کل پاراگراف یک تصویر هم میدیدم: همزمان، در یک لحظه، انگار که هر کدام از چشمهایم چیز متفاوتی میبیند.
تصویر این بود: ماشین کتابخوان نشسته بود و داشت از روی یک صفحهی سیاه متنی را میخواند که با جوهر سیاه نوشته شده بود (انگار بر خلاف من او قادر بود چنین چیزی را بخواند). حالتش طوری بود که انگار خودش را در آینه میبیند. گاهی به یک طرف خم میشد، صورتش را به صفحه نزدیک میکرد و لبخند میزد. گاهی وحشتزده به درون متن خیره میشد انگار در آن کلمات تصویری میبیند یا با کسی مشغول صحبت است. جلوتر رفتم. به صفحهای که داشت میخواند خیره شدم و کمکم کلمات برایم واضح شدند. دیدم دارد کتابی را میخواند که در آن، خوانندهای مشغول خواندن پاراگرافی در توصیف یک ماشین کتابخوان است. یعنی خودش. در واقع او داشت خودش را از بیرون، از چشم یک خواننده تماشا میکرد. بالای متن نوشته شده بود: «کارتاگرام شمارهی ۶» و ماشین کتابخوان وقتی به این جملات رسید که «همه چیز تمام شد. اینجا آخر همه چیز است. بالاخره به هم رسیدیم. به انگشتانت نگاه کن. میبینی که نوکشان خیس و قرمز شده است و این یعنی پایان همه چیز. پایان زمان و پایان جهان» سرش را درون خودش فرو برد و تلاش کرد خودش را بخواند. شاید میخواست ببیند تصویرش چقدر به خودش شباهت دارد (انگار در این جهان تماماً سفید خصلت کلمهها این بود که به غیر از خودشان تصویری هم داشته باشند و ماشین هم حتماً داشت به دنبال تصویر خودش در آن کلمات میگشت). در همین فکر بودم که متوجه شدم ماشین به سوی من برگشته و دارد مرا میخواند. انگار پس از خواندن خودش نوبت به خواندن من رسیده بود و شاید در نگاه او من هم مشتی کلمه بیشتر نبودم و آن چیزی که خودم از خودم حس میکردم چیزی نبود مگر تصویر یا سایهی این کلمات. از این که مشتی کلمه باشم وحشت کردم. تا آن لحظه تجربه نکرده بودم که چشمان یک خواننده چقدر وحشتناک و نافذ است. تحمل دیدنش را نداشتم. آیا پس از خواندن من، مرا هم به آن گروه معرفی میکرد؟ آیا من هم یکی از موضوعات مرتبط با آن پژوهش بودم؟ آیا من هیچ نیستم جز خطوطی سیاه بر صفحهای سفید (سیاه)؟ تکلیف احساسات، اراده و عواطفم چه میشود؟ هیچ چیز ویرانگرتر از نگاهی نیست که تو را مشتی کلمه میبیند و میخواهد مانند یک متن بخواندت حتی اگر این نگاه، نگاه یک انسان نباشد. به عقب برگشتم و از ماشین دور شدم. آنقدر دور که دیگر چشمان ماشین (یا بهتر بگویم حسگرهایش) پیدا نبودند و تنها چیزی که ماند مشتی کلمه بود. همان پاراگراف توصیفی معروف. از یک طرف میترسیدم به چشمان ماشین خیره شوم و از طرف دیگر وسوسهی خواندن متنی که او مشغول خواندنش بود رهایم نمیکرد. تا آن لحظه هیچ متنی را نخوانده بودم که دربارهی من چیزی نوشته باشد. من همیشه خواننده بودم نه آن چیزی که خوانده میشود. باید از آن متن سردرمیآوردم و برای این کار باید تا جایی به پاراگرافت نزدیک میشدم که بتوانم تصویرش را دوباره ببینم. بار ترس و احتیاط دوباره امتحان کردم به این امید که شاید چشمانش را از من برداشته باشد و به متنی که میخواند بازگشته باشد. به پاراگراف نگاه کردم اما این بار دیگر تصویری در کار نبود. همه چیز عوض شده بود.
نمیتوانستم متن را دقیق بخوانم زیرا دیگر ثابت به نظر نمیرسید. خطها انگار که موج داشته باشند بالا و پایین میشدند. کل پاراگراف مواج شده بود و از حرکت هم باز نمیایستاد. هر کلمه به نوبت بالا و پایین میرفت و وقتی همهشان را با هم نگاه میکردی متن متحرک و موجدار به نظر میآمد. کل متن موج میزد و من نمیتوانستم کلمات را دقیق دنبال کنم و متن را بخوانم. تازه همهاش همین نبود. هر کدام از کلمات وقتی به پایینترین مکانشان در موج میرسیدند رنگشان قرمز میشد. میدانستم که آن کلمات سیاهند و سیاه خواهند ماند اما میدیدم که وقتی پایین میآیند قرمز میشوند. کاملاً قرمز و البته تمامشان یک رنگ: کل کلمه قرمز یکدست بود نه آن گونه که قبلاً جایی دیده یا خوانده بودم و هر حرف رنگ مخصوصی داشته باشد، مثلاً م (قرمز)، ا (آبی)، ش (سبز)، ی (زرد) و ن (بنفش). نه. همه یکدست قرمز میشدند و وقتی دوباره به طرف بالا حرکت میکردند به سیاه بازمیگشتند. این باعث میشد که خواندن حتی برایم سختتر شود. وقتی باز هم تلاش کردم تمرکزم را بیشتر کنم، اتفاق نهایی رخ داد: کلمات شروع کردند به شکستن و فروریختن. هر کلمه پس از این که به طرف پایین حرکت میکرد و کمکم قرمز میشد وقتی به پایینترین سطح میرسید انگار که به جسم سختی برخورد کرده باشد قسمت پایینی آن خرد میشد و از آن شنهای قرمز روی زمین میریخت. این وضعیت آنقدر ادامه یافت که تمام کلمهها کمکم خرد شدند و ریختند و آنچه به جا ماند مشتی شن بود که قاعدتاً باید سیاه میبود اما من میتوانستم قرمزیاش را ببینم. ماشین کتابخوان پودر شده بود و چیزی از آن به جا نمانده بود مگر تودهای شن قرمز.
سرم گیج میرفت. انگار معلق شده بودم. از خودم پرسیدم آیا چیزی که میبینم واقعی است یا به خاطر ورود به حفره، بیناییام خراب شده است؟ آیا این از خصلتهای این فضای سفید است یا یک خطای دید ظالمانه؟ ظالمانه از این جهت که نمیتوانستم با این تصور کنار بیایم که من باعث مرگ ماشین کتابخوان شدهام و او را به مشتی شن قرمز بهدردنخور تبدیل کردهام. از آن گذشته حالا بدون او و کلماتش چگونه میتوانستم از این حفره خارج شوم؟ (میدانستم که ورود به یک حفره یا خروج از آن تنها با «خواندن» ممکن است و اینجا دیگر کلمهای برای خواندن نبود). باید مطمئن میشدم. نزدیک شدم و به شنها دست کشیدم. واقعی بودند. حتی کمی که با آنها ور رفتم نوک انگشتانم کمکم قرمز شد. همه چیز از دست رفته بود، چه متن، چه تصویر آن. چه میتوانستم بکنم غیر از این که تلاش کنم دوباره با این شنهای قرمز کلمههای از دست رفته را بسازم؟ شاید اگر دوباره متنی شکل میگرفت میتوانستم با خواندنش از این حفره خارج شوم. به این طرف و آن طرف دست میکشیدم تا ببینم آیا جایی را مییابم که بتوان شنها را دوباره به آن چسباند و متن را درست کرد. در کمال تعجب دیدم همان جایی که در ابتدا جای کلمهها بود، صفحهای نرم و قابل انعطاف و کاملاً سفید است. جایی که در آن بودم نامتناهی نبود و حد داشت: یک دیوار نرم و تماماً سفید که سفیدی آن مرا به اشتباه انداخته بود که در جهانی نامتناهی از سفیدی محض قرار دارم. به دیوار دست کشیدم و خط و خشهایی نامرئی زیر انگشتانم احساس کردم. با خودم فکر کردم که شاید این خط و خشها جای قبلی کلماتی باشد که داشتم میخواندمشان. دست به کار شدم و تلاش کردم این شکافها و زخمهای دیوار را با شن قرمز پر کنم. بعد از مدتی تمام خط و خشها با شن پر شد و متنی شکل گرفت که کلمات آن دوباره سیاه و ثابت بود. دور شدم تا آنرا بخوانم به این امید که بتوانم از این حفره خارج شوم یا حداقل ماشین کتابخوان را زنده در آن ببینم. متن این بود:
آنچه شما میدیدید و یک ماشین کتابخوان تصور میکردید چیزی نبود جز مشتی خط و رنگ که هیچ مشخصهای نداشت که یک قلم یا یک کتاب نداشته باشد. ماشین کتابخوان به این دلیل به چشم شما «ماشین» آمد که شما مفهومی از «ماشین» در اختیار داشتید که او را از جهان اطرافش متمایز میکرد. بسیاری چیزها همان مشخصات سیاه و شکلهای مستطیلی و تنهی آبی را دارند اما شما آنها را ماشین فرض نمیکنید چرا که مفهوم «ماشین» را در مورد آنها به کار نمیبرید. پس آنچه در مواجهه با جهان تجربه میکنید ترکیبی است از ادراک و مفاهیم: آنچه به تجربهتان (حواس پنجگانه) وارد میشود و آنچه شما در ذهن خود بر آن بار میکنید. یک قلم، یک دفتر و یک موز را در نظر بگیرید. قلم همانقدر از دفتر متفاوت است که از موز. آنچه باعث میشود که شما قلم و دفتر را در نسبت و ارتباطی عمیق با هم تجربه کنید اما موز را نه، مفاهیمی است که شما از «نسبت»، «مقوله»، «دستهبندی» و «نوشتافزار» در ذهن دارید. بدون این مفاهیم هر سهی اینها چیزی نیستند جز مشتی خط و رنگ و حجم. خط و رنگ و حجمهایی که میتوانید همه جا پیدایشان کنید (به این معنا ماشین کتابخوانتان هم هماکنون همینجاست: در خط و رنگ و حجمهای مختلفی که دوروبرتان است. اگرچه هنوز با هم ترکیب نشدهاند تا مفهوم «ماشین» را در ذهن شما فعال کنند). در ابتدا ادراک بود یا مفهوم؟ نمیدانیم. ادراک بدون مفهوم چیزی کاملاً ناانسانی است و مفهوم بدون ادراک معنا ندارد. همینقدر میدانیم که این دو باعث تغییر یکدیگر میشوند: ادراکها مفاهیم را میسازند و مفاهیم شکل ادراکها را تغییر میدهند و باز از این ادراکهای تغییریافته مفاهیم تازهای شکل میگیرند و تا بینهایت این فرایند ادامه خواهد داشت. مسئله این است که هر دوی اینها در ترکیب با یکدیگر به زندگی انسانها شکل میدهند. آنچه ما زندگی مینامیم در واقع پاسخی است که ذهن و بدن انسانها به تجاربی میدهد که در مواجهه با جهان دارند: اشکال، صداها، سطوح، مکان و از همه مهمتر زمان. فلسفه همواره تلاش کرده که از طریق تغییر مفاهیم این ترکیب را تغییر دهد و زندگی انسانها را عوض کند: یک مفهوم تازه ادراکی تازه را پدید خواهد آورد و تجربهای تازه را رقم خواهد زد و در نتیجه پاسخی تازه را برخواهد انگیخت. یک پاسخ تازه هم برابر است با یک زندگی تازه (فیلسوفی را به یاد بیاورید که تا آنجا پیش رفت که از ما میخواست چنان مفاهیم ذهنمان را تغییر دهیم که یک اسب گاری را شبیه به یک گاو خانگی ببینیم نه شبیه به یک اسب مسابقه). ماشین کتابخوان شما نه مرده و نه از دست رفته. او پس از خواندن این قسمت از متن تلاش کرد تا روشی دیگرگونه برای تغییر زندگی انسانها پیدا کند: اگر بشود به جای مفاهیم، ادراکها را تغییر داد چه؟ آیا میتوان متونی نوشت که به جای ارائهی مفاهیم تازه، ادراکهایی تازه و ناانسانی ارائه کنند و تخیل را وا دارند که در فضایی غیر از «واقعیت روزمره» فعالیت کند؟ آیا با چنین متونی میتوان تجارب تازهای ترتیب داد؟ او فکر میکرد که نوع خاصی از متن — که خودش مشغول خواندنش بود - به نام «کارتاگرام» توانایی انجام چنین کاری را دارد و برای همین هم تلاش کرد در تجربهی ادراکی آن کارتاگرام شریک شود و خودش را از یک ماشین به مشتی شن قرمز تبدیل کند. او میخواست ببیند که اگر در مقابل چشمان شما یک ماشین به شن بدل شود، چه تغییری در زندگی شما رخ خواهد داد. اگر میخواهید دوباره او را ببینید، این متن را بتراشید، روی دیوار خط و خشها و شکافهای دیگری پیدا کنید و دوباره شنها را در شکافها قرار دهید تا او را زنده بیابید.
متن را کامل خواندم و چیز زیادی از آن نفهمیدم. عجیب این بود که متن هیچ تصویری نداشت. فقط تصویر کلمههای سیاه بود و بس. حتی موج نمیزد و قرمز هم نمیشد. ساده، مانند کلماتی که روی صفحهی یک کتاب نوشته شده است. نزدیک شدم و شروع کردم به تراشیدن متن. میخواستم دوباره شنها را در شکافهای تازه بچینم تا به متنی دیگر برسم. این متن نه امکان خروج به من داده بود و نه تصویر تازهای از ماشین کتابخوان. میان عذاب وجدان از کشتن ماشین و امید برای یافتن راه خروج در رفتوآمد بودم. وقتی کلمهها کامل به زمین ریخت و دوباره به شن قرمز بدل شد، خط و خشها و شکافهایی تازه روی دیوار پیدا کردم و شنها را درون این شکافها قرار دادم. دوباره یک متن شکل گرفت که از یک کتاب حرف میزد. کتابی که نوشته شده بود اما همه فکر میکردند که نوشته نشده و به همین دلیل نام آنرا «نانوشته» گذاشته بودند.
این بار برخلاف بار قبل وقتی متن را میخواندم میتوانستم تصاویرش را هم ببینم. واضحترین تصویر، تصویر همان کتاب بود. یک کتاب عادی با جلد سخت و صفحات کاغذی معمولی و سفید که گوشهی پایین سمت چپ تمام صفحاتِ فردش قرمز بود. انگار کسی مقداری جوهر قرمز یا خون پایین صفحات مالیده باشد. هر بار که میخواستم ورق بزنم نوک انگشتم کمی قرمز میشد. تا آنجا که خواندم کتابی بود در مورد «ادراک انسانی». نویسنده (یا یکی از چند نویسندهای که درون کتاب بودند) ادعا کرده بود که اگر نحوهی ادراک انسانها تغییر کند و آنها جهان را به شکلی دیگر ببینند (به خصوص اگر زمان را به صورتی دیگر تجربه کنند) قطعاً مفاهیم ذهنیشان و به تبع آن زندگیشان تغییر خواهد کرد. اما مگر میشود جهان را طور دیگری دید و زمان را به گونهای دیگر تجربه کرد؟ کتاب میگفت: بله. چرا که این شکل مشخص ادراک و تجربهی زمان بیش از آن که امری «واقع» و مربوط به خود جهان باشد شکلی است، که در طول یک تاریخ طولانی تجربهی انسانی و تحت تأثیر تکامل شکل گرفته و مستقر شده است. در نتیجه شاید با کمک تخیل بتوان تغییراتی در آن ایجاد کرد: حتی اگر ادراک دیگرگونهی جهان و تجربهی دیگرگونهی زمان در واقعیت روزمره غیرممکن باشد شاید بتوان با شکل خاصی از نوشتار، تخیل را برای چنین ادراکها و تجربههایی تحریک کرد.
کتاب جالبی به نظر میرسید اما مشکلی در آن بود که نمیگذاشت راحت کتاب را بخوانم و پیش بروم. شخصیت اصلی کتاب نویسندهای بود به نام پییر منار که هم وجود داشت و هم وجود نداشت. از یک طرف او نویسندهای بود که رسالهی اصلی درون کتاب را نوشته بود از طرف دیگر شخصیتی داستانی بود که از کتاب دیگری به آن کتاب آمده بود. مشکل اینجا بود که این پییر منار قرنها قبل از زمان کتاب و تحقیقات نویسندگان کتاب زندگی میکرد اما رسالهی اصلی را پس از شروع تحقیقات گروه نوشته بود. در واقع رسالهاش وقتی نوشته شده بود که گروه نویسندگان در کنار یکدیگر جمع شده بودند تا همان رساله را تفسیر کنند: یک آشوب محض در ادراک زمان. آشوبی که هر بار به آن بازمیگشتم صفحهی مربوط به آن تیره میشد و کلماتش شروع به حرکت و چرخش میکردند انگار که در گردابی که پشتشان درست شده بود فرو میرفتند. این چرخش یک بار چنان شدید شد که مرا به درون خودش کشید و من، وارد دالانی شدم که در آن همه چیز سیاه بود. حس میکردم پیش از این هم اینجا بودهام و غریزهای به من میگفت که باید چشمانم را ببندم و به دیوارهی دالان دست بکشم و به طرف چپ بروم تا راهم را پیدا کنم. دست کشیدم. دیوارها خیس بود و پر از خط و خش. آنقدر به سمت چپ پیچیدم که در نهایت به اتاقی رسیدم که نور ضعیف مهتاب آنرا روشن میکرد و دیوارش پوشیده از خون یا جوهر قرمز بود. قرمز مایل به آبی. به طرف انتهای اتاق رفتم و وارد شکافی غارمانند شدم. نویسندهای را دیدم (میدانستم که او همین پییر منار است) که داشت روی دیوارهی غار متنی حک میکرد. نوک انگشتانش مانند نوک انگشتان من قرمز شده بود. بیسروصدا جلو رفتم تا ببینم چه مینویسد. خیلی واضح نبود. روی آن نوشته شده بود «کارتاگرام شمارهی پنج» و گویا متنی بود در مورد روح یک نویسنده که بر منار ظاهر شده است. مشغول خواندن توصیفهایی دربارهی «خون نویسنده» بودم که دیدم منار برگشته و دارد مرا نگاه میکند. قلمش را کنار گذاشت و با خندهای پیروزمندانه به من گفت:
«همه چیز تمام شد. اینجا آخر همه چیز است. بالاخره به هم رسیدیم. به انگشتانت نگاه کن. میبینی که نوکشان خیس و قرمز شده است و این یعنی پایان همه چیز. پایان زمان و پایان جهان. تو داری پایان زمان را میبینی و میگویند آن که پایان زمان را ببیند چیزهایی بر او پدیدار خواهد شد که دیگران از درک آن عاجزند. چیزهایی که با آنها میتواند یک «مکاشفه» بنویسد. راستی تو چرا «مکاشفه»ات را نمینویسی؟ بنویس تا دیگران هم بدانند چه چیزهایی دیدهای. چیز خاصی غیر از من و این دیوار خونین نمیبینی؟ اشتباه میکنی. به آن طرف نگاه کن. آن درخت را میبینی؟ آن درخت، پایان زمان و پایان جهان است. نزدیکتر برو. حرف بزن و برای من بگو چه میبینی. شاید من بتوانم «مکاشفه»ات را بنویسم. به هر حال من بر خلاف تو نویسندهام و برای یک نویسنده چه چیز بهتر از این که یک «مکاشفه» هم داشته باشد ولو این که خودش پایان زمان و جهان را ندیده باشد. چه شده؟ زبانت بند آمده؟ نمیتوانی شروع کنی؟ بله. شروع همیشه سخت است اما من فکر آنرا هم کردهام. تو هر چه را میبینی و میشنوی بازگو کن و من «مکاشفه»ات را با همان جملات همیشگی شروع خواهم کرد: خوانندهی عزیز! تو مشغول خواندن نوشتهای دربارهی کارتاگرامها هستی. کارتاگرامها نوعی نقشهی نوشتاریاند: کارتا = نقشه و گرام = حرف، کلمه».