شور فاصله
امین بزرگیان

قطعه‌ای برای فرار و گریز

در مواجهه با «وضعیت»، وضعیتی سراسر انقیادگر، از معضلات اقتصادی و سیاسی گرفته تا مشکلات شخصی، خانوادگی و همه آن چیزهایی که جامعه و مناسبات اجتماعی از طریق بروکراسی، دولت، دین‌، عرف و ساختار اِعمال می‌کند؛ دو راه وجود دارد: راه‌هایی که ژیل دلوز به تأسی از داستان‌های فرانس کافکا بین آنها تمایز می‌گذارد: فرار و گریز.

فرار از وضعیت (scape) یعنی رها کردن موقعیت و رفتن به جای دیگر، به مکانی دیگر؛ تغییر جغرافیایی برای تغییر در وضعیت. آنچه که در مجموع تحت عنوان مهاجرت می‌شناسیم. دیگری، گریز (breakout) است. تفاوت میان فرار و گریز در نوعِ فهمِ وضعیت است. اگر شما این گونه بیاندیشید که وضعیت موجود، تماماً محصول یک مکان مشخص، یک جامعه و دولت مشخص و حالات و احوالات جغرافیایی مشخص است، فرار را توصیه می‌کنید. می‌بینیم که چگونه امروزه بسیاری در فکر راهی برای فرار از منطقه‌ی محل سکونت، شهر یا کشورشان به هر قیمتی هستند. اما اگر وضعیت موجود را محصول زمان و عصر بدانیم، ملهم از چیزی عام، فراگیر و جهانی، آن چیزی که ما را از این وضعیت خلاص می‌کند، دیگر فرار نمی‌تواند باشد و تغییر موقعیت جغرافیایی نیست بلکه تبدیل شدن به چیزی دیگر یا پیش‌کشیدن هستی‌ای بدیل است؛ مکانیزمی که با بهره از دلوز می‌توان آن را «قلمروگریزی» (deterritorialization) نامید.

در وضعیت توتالیتاریسم یا شرایط جنگی، اندیشه‌ی فرار مرسوم‌ترین راهکار است. والتر بنیامین در شهر کوچکی به نام پورتبو، در مرز فرانسه و اسپانیا و در هنگام فرار از ارتش نازیسم بود که تصمیم گرفت خودش را از بین ببرد تا به دست فاشیست‌ها نیفتد. بیراه نیست که بگوییم پرسوناژ ویژه‌ی او بطور نمادین همه‌ی فراریان در جهان معاصر را نمایندگی می‌کند. در وضعیت دموکراتیک اما اندیشه‌ی گریز رونق می‌گیرد. کسی نمی‌خواهد مهاجرت کند اما تلاش برای قلمروگریزی بسیار پر رونق است. کاری که متون بنیامین بر آن متمرکز است.

در گریز، ما از قلمرویی که در آن هستیم می‌گریزیم نه از مکان و شهر و کشور و حتی اتاق خود. مثلاً در داستان‌های کافکا شخصیت‌ها حیوان می‌شوند. حیوان شدن، سوسک شدن، موش و سگ و میمون شدن، در واقع تلاشی است که پرسوناژها در قصه‌های کافکا برای قلمروگریزی انجام می‌دهند. حیوان شدن در واقع نمادی است از قلمروگریزی مطلق، یک گریز بنیادین و اساسی از وضعیت. در فرار نیز قلمروگریزی صورت می‌گیرد، اما بسیار موقتی است و به سرعت به قلمروگیری جدیدی منتهی می‌شود: بروکراسی، دولت، ساختارها و فرامین تازه و حتی در مواردی سخت‌تر. گوستاو یانوش در کتاب گفتگو با کافکا می‌نویسد:

وقتی به مجسمه یادبود هوس (Hus) نزدیک می‌شدیم کافکا گفت: همه با پرچم دروغین کشتی می‌رانند. هیچ کلمه‌ای با حقیقت نمی‌خواند. مثلاً من الان دارم به خانه می‌روم ولی این فقط ظاهر امر است، واقعیت این است که به محبسی می‌روم که خاص خود من ساخته شده، محبسی که زندگی کردن در آن به این دلیل مشکل‌تر است که به خانه‌ای کاملاً عادی و معمولی می‌ماند و کسی جز من زندان بودنش را تشخیص نمی‌دهد. این است که مسئله فرار از زندان هم منتفی می‌شود. زنجیری را که مرئی نیست، نمی‌توانی پاره کنی. به این ترتیب، این حبس، زندگی روزمره‌ای است کاملا عادی و نه زیاد از حد راحت. مصالحش خالص و محکم می‌نماید. ولی در واقع نقاله‌ای است که تو را به طرف پرتگاه می‌برد. مرئی نیست، ولی اگر چشم‌هایت را ببندی، غرش‌ها و زوزه‌هایش را می‌شنوی.

اما چگونه می توان به واقع از وضعیت گریخت؟ چگونه میتوان «گریز» کرد؟ سوال اصلی این است که قلمروگریزی چگونه می‌تواند صورت بگیرد؟ پاسخ به این سوال بسیار سخت و دشوار است شاید بدین دلیل که این قلمروگریزی از اساس ناممکن باشد.

ایجاد تغییرات بنیادین در وضعیت، شاید مهمترین جلوه از یک گریز فعالانه باشد. در واقع «انقلاب» به هر شکل و معنای آن فعالانه‌ترین گریز -هرچند شاید موقتی- است. اما گریزهای منفعلانه نیز وجود دارند که در شرایط مسدود بودن انقلاب یا تغییرات بنیادین در وضعیت حیات پیش کشیده می‌شوند. گریزهای منفعلانه را هنر، ادبیات و فلسفه بر ما می‌گشایند. شعر وسیله‌ای‌ست برای گریز، برای گریز از وضعیت در اتاق خود. ادبیات راهی‌ست برای گریز از جامعه و فلسفه شیوه‌ای است قدیمی برای گریز از هر آن چیزی که زندگی را سخت و دهشتناک کرده است. اینجاست که نیچه برای ما باز مکشوف می‌شود، زمانی‌که گفت هنر دروغی است که تحمل حقیقت را ممکن می‌کند؛ حقیقتی که هر روزه و هر لحظه در زندگی ما، در اخبار، در کوچه و خیابان و در سبدهای خرید جاری است. کندن راه‌های زیرزمینی همچون موش‌ها برای گریز، در واقع متوسل شدن به ابزاری قدیمی همچون ادبیات، شعر و ایمان است تا لحظه‌ای که گریز واقعی و حقیقی ممکن شود. در زمانه‌ی عسرت که فرار یا غیر ممکن است یا بی‌حاصل انگاشته می‌شود، و یا به تعبیری دقیق‌تر جایی برای فرار نیست، هنر و ادبیات و ایمان و فلسفه پناهگاه‌های باقی مانده و قلمروهای قلمروگریزی‌اند، حتی برای آنها که یکبار توانسته‌اند فرار کنند. و البته آنهایی که در گریز منفعلانه نیز شکست می‌خورند، خودکشی را به عنوان گریزی نهایی پیش می‌کشند: بدیلی برای هنر؛ ناگزیری‌ای که هیچ گریز نیست.