در بستر رودخانه خفته بودیم، عدهیی غریبه که تازه به یکدیگر رسیده بودیم وُ نمیشناختیم همدیگر را، و این غریبگی البته ترسی هم به دل کسی نینداخته بود. روز اولمان در نمیدانم کجا وُ برای چه بود. انگار جایی مثل حوالی اصفهان بود، دشتِ خشکی بود که احساس نمیکردی که خشک است وُ نسیمی انگار از جایی که پیدا نبود، به ما میوزید و حالمان را خوش نگه میداشت، و من از رفتار خودم اگرچه رضایت کامل نداشتم، اما ناراضی هم نبودم. درست نمیدانم چجور رفتاری داشتم، اما همهچیز هرگز دلیلی نداشت وُ تمرین آواز میکردیم من و دو مردی که نزدیکتر به من نشسته بودند پای یک درخت. دورِ تنِ لاغر و بلندِ درخت چند علف هرزِ سیخمانند قد کشیده بودند وُ آن طرف درخت، کسی که از همه بیشتر به من آشنا بود، مدام از لای آن لکهٔ سبز و تیز سرک میکشید و میگفت «عزیزم اونجا نه، بیا اینجا بخواب». ناگهان از آواز رفتم وُ بلند شدم بروم آنجایی که او میگوید، بخوابم وُ تنها فکرم آن لحظه این بود که درِکمددیواری خرپشتهٔ خانهٔ پدرم چرا باز مانده است وُ اینکه لحاف و تشک از کجا باید بیاورم ببرم آنجا که او میگوید، بخوابم وُ انگار کسی، یک جفت چشم، چشمان همان غریبه که از همه بیشتر آشنا بود، از درز آن تاریکی به من خیره بود و میگفت «عزیزم اونجا نه، بیا اینجا بخواب». بنا کردم رفتن به آنجا وُ دیدم که دارم در رودخانهای راه میروم وُ عمیق بود آن رودخانه وُ پهن وُ جا به جا قایقهایی گوشه و کنارش جاگیر شده بودند، همه هم بدون استثنا ترترِ صدای موتورشان میآمد وُ من به خودم میگفتم چرا از کنارهٔ رود نمیروی؟ و همانطور به رفتن در آبی که در آن داخل نمیشدم، ادامه میدادم وُ رود تمامی نداشت وُ من هم کیف میکردم از فرونرفتن در آن آب قیرگونه و هم میترسیدم از غرقشدن وُ شنا نمیدانستم در آن وضعیت که بودم وُ همینطور که میرفتم زنی که صدایم کرده بود، دخترک نوجوانی شده بود با موهای شلال و طلایی و سنگپارههایی از کنارهٔ رود برمیچید و با آن صورتهایی را میساخت وُ صورت خودم را در ردیف عقب آن مجسمههای سنگی دیدم وُ بی سر سوزن حرکتی که به چشم خودم بیاید حتا، فقط میفتم وُ بیاختیار بودن اغلب بد نیست وُ میخواستم انتهای رود را به چشم ببینم، اما چشمانم سنگین شد وُ قضیه از این قرار بود که میبایست زودتر میخوابیدم وُ ناگهان در دیوانهخانهٔ «ویل اِورارد» خود را جستم وُ شک نداشتم که من آن دیوانهخانه را به چشم دیده بودم وُ آنجا رفته بودم وُ آنجا حبسم کرده بودند سی سال آخرِ زندگیام را وُ در آن دیوانهخانه گرفتار مانده بودم، بدون اینکه کسی به من سری بزند، اما من که چهل و دو سال بیشتر نداشتم، یعنی از بچگی آنجا بودم؟ بهنظرم حبس ظالمانهیی آمد وُ رو کردم به آن غریبهٔ از بقیه آشناتر، که موهایش تراشیدهنتراشیده و صورتش استخوانی بود حالا وُ دوستداشتم مغار و چکشی میداشتم وُ آن موها را بر آن سر، تراشِ بیشتری میدادم وُ خواستم چیزی بگویم که دیدم مرا در آغوش کشیده وُ به گوش من نجوا میکرد: «…بدان که من کنت اوگولین بودم… صدای میخکوبکردن درهای این برجِ مخوف را شنیدم من. به فرزندانم نگاه کردم بیآنکه سخنی بر زبان آورم. کسی به من رحم نکرد. بر اندام عریان خویش نمیگریستم و بس در درون خویش احساس سنگشدن داشتم.» انگار با کسی عشقبازی کرده باشم، دچار رخوتِ پسین بودم، با کی، نمیدانم وُ نفهمیدم با کدامشان بوده وُ سنگِ سردی بودم که بهسرعت و دستپاچه مینوشتم وُ چراغدستی خاموشی کنارم بود که نمیدانم چرا نمیخواستم روشنش کنم تا ببینم آنچه را که با آن شتاب قلمی میکردم وُ با خودم میگفتم دارم این وضعیت را مینویسم تا بعد باز بیایم سرووقتش و باز بنویسمش وُ لابد با زنِ دوزخی با آن شمارِ پیچوتابهای دمش و آن نُه دایره که محدودهٔ دوزخ بود، خفته بودم وُ من در آستانهٔ دوزخ ایستاده بودم با پاره سنگی در دستم وُ سنگ شکل دخترک نوجوان بود و طلایی بود وُ دستم را داغ نگه داشته بود، میسوزاند دستم را و من نمیخواستم آن را زمین بیاندازم وُ آن را کلید داخلشدنم به دوزخ تلقی کرده بودم انگار وُ این را دقیق ندیدم که دقیق هم بگویم وُ نمیدانم از کجا بود که مدام میدانستم وُ تمام «دروازههای دوزخ» چهارطاق باز بود وُ کلیدی لازم نبود تا من لای آن همه موجود گموگور شوم وُ من شک نداشتم که آن آستانهٔ بلند و سیاه را در جایی از نزدیک دیده بودم وُ در جایی زیر نور و کنار دستهایی که بریده شده بودند وُ به دیوار چسبانده شده بودند تا همه ببیند وُ در حیرتی ناخواسته غوطهور شوند وُ من میدانستم که یکی از آن چند صد دست باید جفتِ این پارهسنگی باشد که حالا توی مشت من است وُ اینطور نبود که من همهچیز را بدانم وُ در آنجا که حالا بودم، خبری از هیچ صدایی نبود که بگوید «عزیزم اونجا نه بیا اینجا بخواب» وُ من از بیصدا ماندنِ خودم ترسیدم وُ این یعنی کابوس که من نتوانم صدایی داشته باشم وُ به قفل و کلون دروازههای دوزخ پناه بردم وُ دخیل بستم به پای کودکی که در گوشهٔ پایینِ سمت چپِ دروازه نشسته بود وُ پارهسنگ را به استغاثه به هر جا که میشد میکوبیدم وُ میشنیدم که پژواک بینهایتی میساخت آن ضربههایی که من میزدم وُ هی کند و کندتر میشدند وُ خواب بدی ندیده بودم وُ میدانستم هنوز در همان خواب سرگردانم وُ توی آن شلوغی آدم وُ غیرِ آدم، پیکرهٔ عریان هوگو را دیدم وُ گفتم انگشتانِ دست شما چقدر به دستان پدرم شبیه است آقا وُ سرپنجههای گشوده و بلند نویسنده را به دست گرفته بودم وُ موعظهوار سر تکان میدادم وُ میخواندم «به این دستها رحم کنید آقا! آه. دستها! آه آه بازوها! بهیادم هست! مرا دستها در اینجا ثابت نگاه داشتهاند! و در همشکسته» وُ ثابت نگه داشتهاند وُ درهمشکسته را چند بار همینطور گفتم تا کلماتم ته بکشند وُ صدای من در من تکرار شود وُ حالا سرانگشتانم موج برمیداشت وُ صدا قطع میشد وُ باز تکرار میشد وُ درهمشکسته وُ ثابت… ثابت وُ درهمشکسته… درهم… ثابت… شکسته… شکسته… ثابت… و صدایم در آن وهمِ تاریکِ خاکستری که تمام نمیشد، صدای کامی کلودل شد، در خانهاش، در خیابان «بوربن» که خانه را آب برداشته بود وُ من به ته رودخانه رسیده بودم حالا و ته رودخانه بودم ولی هنوز ماجرا ادامه داشت وُ تمام نمیشد که من خلاص شوم وُ از ته رودخانه ماندن إحساسهای خفگی وُ ناامیدی داشتم همزمان و فکر دیگری نمیتوانستم بکنم جز اینکه تمام شود همهچیز تا من رهایی پیدا کنم وُ من آنجا نرفته بودم وُ دستانم به سنگ دیوارهای آنجا وُ چوبهای لقّ کفاش نخورده بود وُ دستم اما به موهای آشفتهٔ وزبرداشتهٔ او رسیده بود وُ میترسیدم بااینحال که نزدیکش شوم، و میلی هوسانگیز مرا به سمتش میکشید و عجیب دلم چکش و مغاری میخواست تا جعد و تاب آن موهای دیوانه را بیشتر کنم وُ همان وقت به خودم میگفتم تا کی قرار است عاشق موهای فر بمانی بیچاره! من این کشیدهشدنِ بیاختیار را دوست داشتم وُ یادم آمد که اغلب از بیاختیاربودن بدم نمیآمده است وُ باز یادم آمد که همیشه میخواستم آن کرختیِ ناگزیرْ از هماغوشی با او بوده باشد وُ عجیب این را میخواستم وُ عجیب که این میلِ غریب، حتا آشناتر بود برایم از بوسههای ممتدّ مادرم که بر کشیدگی گردنم مینهاد وُ من فراری بودم از این کار که او میکرد وُ حالا که آنجا بودم و انگار چند روز بعد بود یا چند روز قبل، من دیگر روی آب آمده بودم وُ میترسیدم از عمق آبی که میدانستم وسطهای یک حجمِ زیادی از آب است وُ از آن رودخانه دیگر نمیتواند خبری باشد، چون دیگر اثری از آثار آن رودخانه نبود. یا من نمیدیدم، چون چشمانم قی نشسته بود وُ نوزادیِ خودم بودم که لاستیکیام کرده بودند وُ پاها وُ کفدستانم در آن ملحفهٔ سفید لوله شده بود وُ پاهای او تا زیر زانو در آب بود. پاهای او سفید بودند وُ از زیر آن آب که مرمرِ سبزِ کبودی بود، معلوم بودند وُ من میخواستم که به آن پاها دست برسانم وُ قنداقپیچ روی آب بودم وُ دیگر خیالم آسوده بود که محال است زیر بروم وُ همهچیز حالا آنقدر خوب بود که میترسیدم تمام شود وُ او پاهایش را سرخوشانه میرقصانْد در آبِ سنگی وُ حالا دیگر دخترک نبود وُ طلایی نبود وُ فقط چشمانش آشنا بودند برای من، که مات بودند وُ سنگی بودند وُ طلایی، و به آوازی که صدای من در آن شنیده میشد، میخواندند «تبعیدیِ زمین، پسرِ خاک، میانهٔ هوهو و جنجال. بالهای غولآسایش را از رفتن بازمیدارند. بالهای دوزخیاش را» خندیدند آن چشمها وُ بعد، آن دندانهای سفید وُ بعد، آن دستان ناامید وُ باز، آن چشمها که هنوز طلایی بودند وُ فروغی نداشتند وُ خنده گردش کرد در تن او و من میدیدم وُ مسیر آن گردشِ سرد را دنبال میکردم وُ بعد دستانش به سمت من کش آمدند وُ منِ بیاختیار به سمتش کشیده شد وُ میدانم که احساس شرم داشتم از این بیاختیاریِ مفرط وُ بااینحال هنوز میدانستم که این حالت اغلب برای من بد نیست وُ ناگزیر و تسلیم میرفتم وُ دوست داشتم که ناگزیر و تسلیم همینطور بروم وُ آمدم چیزی بگویم که گفت «عزیزم اونجا نه، بیا اینجا بخواب» وُ اشارهاش به بازوی گشودهٔ دست چپش بود وُ دست چپش حالا خواب رفته بود وُ همانطور گشوده مانده بود آن دست تراشیدهٔ استاد کلودل وُ خوابم گرفت باز وُ آن خوابِ دستها تمام نشد وُ هر صدایی آزارنده بود وُ صدای آب بود وُ صدای سنگ روی سنگ بود وُ صدای کوفتنِ تیشه بر سنگ بود وُ گردِ مهآلود سنگها بود که در هوا معلق بودند وُ به آب نشت کرده بود وُ سبزیِ آن سنگآب را کبود و کبودتر میکردند وُ من خودم را باعث آن کبودی میدانستم وُ هر ترسی دوباره بود که کاش پرتابم میکرد به بیداری و میخواستم بیدار باشم وُ عمیق بود این میل به بیدارشدن وُ من این میل عمیق را قبلاً فقط در خواب دیده بودم وُ میدانستم خیلی وقت است که اینطورم وُ نمیشود که باز همینطور بمانم وُ نمیخواستم از خانهٔ آبگرفتهٔ او بیرون بیایم وُ قنداق باز شده بود حالا وُ من دست و پا میزدم وُ میدانستم که تا خانه راهی نبود، شاید چهار ایستگاه مترو، شاید بیشتر، و من نمیتوانستم از بستر آن رودخانه وُ از همکناری با آن غریبهها دور شوم وُ صدای نزدیکشدن قطار پیوسته بلند وُ بلندتر از موج برداشتن آب بود وُ دیگر انگار تنها کاری که از دستم ساخته بود، دست و پا زدن بود وُ آواز خواندن، اما صدای خودم را نمیشنیدم وُ احساس خفگی میکردم که چرا اینطور شد وُ نمیدانم از کجا، اما میدانستم که باید همینطور میشد وُ بیدار شده بودم وُ داشتم قضیهٔ آن دستهای نومید را که از «دروازههای دورخ» ملتمسانه آویزان مانده بودند، به آواز برای کسی میخواندم که عجیب آشنا بود وُ هیچکسی نبود که من قبلاً دیده باشمش وُ به زاری میگفت «عزیزم اونجا نه، بیا اینجا بخواب» و تکرار میشد مدام که اینجا نه… اونجا… اونجا… اینجا نه… اینجا… نه… اینجا… نه… اینجا…
… و حالا از آنجا کوچکترین نشانی در کار نیست. از آنجا که هنوز گرما و خشکیِ هوا حکمرانِ سال و ماه بود و از آن ظهر هم که پریدی، انگار قرنی گذشته باشد. در ترافیکِ مذابِ بعد از تونل «نواب» بود که برای آخرین بار از آن سیخِ داغی که در جمجمهات فرو میشد، مغز سرت پکید. بیاختیار چشمات افتاد به آن ساختمان شیشهیی بلند کنار پل خیابان «کارون» و یادت آمد که چطور ناغافلْ یک پنجشنبهصبحی تو را با یک تلفن ناشناس احضار کردند به طبقهٔ پنجم آن ساختمان بیاتیکت. ناخواسته صورت بازجوی ظاهرن محترم در نظرت جان گرفت که همینطور که محتویات کیفات را روی میز ریخته بود و میکاوید، از تو میپرسید که فرزند چندم خانوادهیی و پدرت بالاخره راضی به عمل باز قلب شد یا نه و تو فقط میخواستی بدانی که چه شده است و قضیه از کجا آب میخورد. یادت نیست که آن روز هم ملاجت مثل امروز بخار شده بود و دلخوش بودی که تصویرهایی هم همراه آن بخارات به هوا رفته باشند برای همیشه و در چسبندگیِ بوناکِ دود و خاک و اگزوز و بیاعصابی رانندهٔ تاکسی گم شده باشند. همهچیز تا پایان اتوبان نواب بود که ادامه پیدا میکرد. پایان نواب یعنی شروع قِسمی از فراموشی و ورود به هندسهٔ پنهانِ فراخوانی و تکرار، تکرار و فراخوانی، فراخوانی و تکرار. همزدن یک دیگِ درهمجوش که هر چه کفگیر به تهش میکشی هیچ از آن نیست که بالا بیاید. نواب که تمام میشود، کنارهٔ سنگ قبرهایی که چال کردهیی، شروع میکنند به سبزشدن. علفهای هرزی که آنجا نامی ندارند و بیجهت کنده میشوند و دور ریخته میشوند از سر عادت ولی اینجا اسمی دارند و لاجرم معنایی هم ضمیمهشان شده است: «سبزهٔ فراموشی». تخمِ این سبزهٔ فراموشی که در خاک کاشته میشود، تو دیگر آنجا نیستی و اینجا هم نیستی و جایی نیستی که بشود بهاش گفت جا. این را بعدتر و روشنتر میشود فهمید که یعنی چه. وجودت حالا از سرمای ماهِ سپتامبر همچون دستمالی کهنه و خیس مچاله شده و حالا دیگر صحنه عوض شده است و تو باید تماشاگرِ مات و گنگ تسمهنقالهٔ دهنگشاد چمدانها باشی یا انگلی چسبیده به ته صفِ لخلخکنِ چکِ پاسپورت. تا بروی بیرون از ساختمان «شارلدوگل» و بادِ دزدِ ماهِ سپتامبر باقی خوابِ سفر را از سرت بپراند. و بعد بنشینی در تاکسی و همینطور که به تانکر هجدهچرخِ آتشگرفتهٔ لاین آنطرف اتوبانِ «دو نورد» خیره ماندهیی و جز ونگونگی از پَغلهمانِ رانندهٔ تاکسی را نمیشنوی، به آن سبزهعلف هرزی فکر کنی که قرار است همینطور قد بکشد وُ قد بکشد وُ قد بکشد، و تو را در خود فروببلعد وُ آن هندسهٔ مقدّر برای تو نیز کمکمک شکلی پیدا کند.