نام لودویگ ویتگنشتاین در ایران چندان شناخته نیست و شاید جز معدودی آشنایان فلسفه، این نام را نشنیده باشند، اما آنهایی که کتابهای فلسفی حوزهی آنگلوساکسون را در بیست سال اخیر ورق زدهاند، میدانند که این نام چه پرآوازه است. و حتا در کتابهایی که دربارهی فیلسوفان کنونی اروپای قارهای منتشر میشود، کمتر کتابیست که در آنها مقایسهای بین آنها و ویتگنشتاین نشده باشد. اهمیت ویتگنشتاین نهفقط بهخاطر فکر و فلسفهی او و تأثیر عمیقیست که روی فیلسوفان «حلقهی وین» و همچنین استاد خود، برتراند راسل، و بهطور کلی روی حوزهی فلسفی آنگلوسکسن کرده، بلکه شخصیت و کردار عجیب و غریب او هم در این جلب توجه مؤثر بوده است، چنانکه یکی از نویسندگان دانشنامهی مختصر فلسفه و فیلسوفان غرب، در مقالهی مربوط به او، او را چنین معرفی میکند:
مردی غیرعادی بود؛ هرگز کراوات نمیزد؛ اتاق او در ترینیتی کالج، کمبریج، جز چند صندلی چیزی نداشت؛ او هرگز با استادان دیگر در نهارخوری غذا نمیخورد. صراحت او بهاندازهای بود که بهآسانی میشد بیادبی بهحساب آید؛ دنیای فلسفی به او بیش از آن که به چشم یک همکار نگاه کند، به چشم کاهن اعظم یک فرقهی مخفی نگاه میکرد.
لودویگ یوزف یوهان ویتگنشتاین در ۱۸۸۹ در وین در یک خانوادهی یهودی اصل و مرفه زاده شد. پدرش مهندس بود، ولی خانوادهی ویتگنشتاین گرایش شدیدی به هنر داشت. پدر و مادر و برادران و خواهرانش — که لودویگ در میان آنها از همه جوانتر بود — همه اهل موسیقی بودند. یوهانس برامس اغلب به خانهی آنها سر میزد. ویتگنشتاین، پیانونواز یکدست، که راول یک کنسرتو پیانو برای دست چپ، برای او نوشت، برادر لودویگ بود. لودویگ نیز مجسمه میساخت و خانهای برای خواهرش طراحی کرد که هنوز در وین وجود دارد. بعدها از دارایی خود به شاعرانی چون راینر ماریا ریلکه و گئورگ تراکل کمک کرد. ویتگنشتاین نهفقط طبعی بسیار حساس داشت، بلکه بسیار عصبی نیز بود. با گامهای شتابان و پریشان راه میرفت و در بحث اغلب سخت به هیجان میآمد. وضع غیرعادی او چنان بر سر زبانها بود که برای او قصهها ساخته بودند، از جمله این که او در سمینارهایش روی زمین دراز میکشد و چشم به سقف میدوزد. همیشه ترس از این داشت که دیوانه شود و در جایی گفته است که همیشه گرداگرد فهم را جنون گرفته است. اینها همه زمینهی اصالت و حتا نبوغ او بود، که استادانش خیلی زود متوجه آن شدند.
در میان موضوعهای درسی که در دبیرستان به او آموخته میشد فلسفه بود، که کتابهای درسی آن را یکی از شاگردان فیلسوف اتریشی، ماینونگ، نوشته بود. این فیلسوف که با هوسرل، راسل، و مور نامهنگاری داشت، دربارهی رابطهی اندیشه و حقیقت از نظر «معانی» کلمات چنانکه در زبان به کار برده میشوند، تحقیق میکرد — و این همان زمینهی فکری بود که ویتگنشتاین دنبال کرد. در ۱۹۰۶ ویتگنشتاین دبیرستان را تمام کرد و برای مطالعهی مهندسی اول به برلین و سپس به منچستر رفت. ولی به هوانوردی سخت دلبسته بود و برای این کار دست به آموختن ریاضی زد و از آنجا به مبانی ریاضیات علاقهمند شد. همچنین علاقهی او به فلسفه او را به مطالعهی آثار شوپنهاور کشاند و در همین زمان با آثار متفکران علمیتر و منطقیتر آشنا شد. هر دو دنیای تفکر، یکی دنیای تفکر ایدئالیستی و متافیزیک، و دیگری دنیای تفکر منطقی و اثباتی، ویتگنشتاین جوان را به خود جلب میکرد و این وضع همچنان در او به صورت دو دنیای جداگانه باقی ماند. در نخستین کتاب اصلیش کوشید که این دو را بهکل از هم مشخص کند، و در کارهای بعدیش کوشید که آنها را یکپارچه کند. بههرحال، در فکر او همیشه کششی به طرف پوزیتیویسم هست، زیرا هرگز به خود اجازه نمیدهد که مرزهای زبان «معنادار» و تحلیلپذیر را درنوردد.
در دورهی آموزشش در انگلستان بارها به اروپای قارهای سفر کرد و از این فرصتها برای دیدار دانشوران پیشرو، چون گوتلیب فرگه G. Frege، بهره جست. فرگه که استاد ریاضیات در ینا بود و با مسائل فلسفهی ریاضیات بسیار سر و کار داشت، ویتگنشتاین را تشویق کرد که نزد برتراند راسل فلسفهی ریاضیات و منطق بخواند. راسل در زندگینامهاش نشان داد که تماس با این شاگرد غیرعادی، اما بسیار بااستعداد، چه تأثیر عمیقی روی او گذاشته است:
«تماس فلسفی مهمتر من با فیلسوف اتریشی لودویگ ویتگنشتاین بود که ابتدا شاگرد من بود و بعد در آکسفورد و کمبریج جانشین من شد. ویتگنشتاین خیال داشت مهندس بشود و برای این مقصود به منچستر رفته بود. تحصیلات مهندسی، ریاضی لازم داشت و از اینجا به مبانی ریاضیات علاقهمند شده بود. در منچستر سؤال کرده بود که آیا چنین رشتهای هست و کسی در این زمینه کار کرده است یا نه. آنجا دربارهی من مطالبی به او گفته بودند. ویتگنشتاین برای دیدن من به کمبریج آمد. آدم عجیبی بود و تصوراتش به نظرم غریب میآمد، بهطوری که یک ثلث تمام نمیدانستم این آدم نابغه است یا فقط خل است. در پایان ثلث اولش در کمبریج پیش من آمد و گفت: ممکن است لطفاً به من بگویید که آیا من یک احمق تمامعیارم یا نه؟» من در جواب گفتم: «رفیق عزیز، من چه میدانم. چرا از من میپرسی؟» گفت: «برای این که اگر احمق تمامعیار باشم خلبان خواهم شد، اگر نباشم فیلسوف خواهم شد.» من به او گفتم که در ضمن تعطیلات مطلبی دربارهی یکی از مسائل فلسفی بنویسد تا من ثلث بعد به او بگویم که احمق تمامعیار هست یا نه. در ابتدای ثلث بعد نتیجهی اجرای این پیشنهاد را برای من آورد. پس از خواندن فقط یک جمله به او گفتم: «نخیر، تو نباید خلبان شوی.» او هم نشد. اما جوال رفتن با او رویهمرفته آسان نبود. گاهی نیمهشب به خانهی من میآمد و ساعتها مثل ببری که در قفس باشد در اتاق قدم میزد. موقع آمدن اعلام میکرد که همین که از پهلوی من برود خودکشی خواهد کرد. بنابراین، من با آنکه خوابم میآمد میل نداشتم بیرونش کنم. یکی از این شبها پس از دو ساعت سکوت مرگبار، من گفتم: «ویتگنشتاین داری دربارهی منطق فکر میکنی یا گناهانت؟» گفت هر دو. و باز ساکت شد. ولی دیدار ما فقط شبها نبود. من به راهپیماییهای طولانی در اطراف کمبریج عادت داشتم. در یکی از این راهپیماییها من وادارش کردم که با من وارد یک منطقهی ممنوع شود. همین که وارد شدیم، من با کمال تعجب دیدم که ویتگنشتاین از یک درخت بالا رفت. وقتی که خوب بالا رفته بود، یک شکاربان پیدا شد و به من اعتراض کرد که چرا وارد منطقهی ممنوع شدهایم. من ویتگنشتاین را صدا کردم و گفتم که این آدم قول داده است که اگر در ظرف یک دقیقه از درخت پایین بیایی تیراندازی نکند. ویتگنشتاین باورش شد و پایین آمد. ویتگنشتاین در سالهای بعد استاد فلسفه در کمبریج بود و بیشتر فلاسفه در کمبریج و چه در آکسفورد پیرو او شدند. خود من خیلی زیاد تحت تأثیر نظریات اولیهی او قرار گرفتم. ولی در سالهای بعد نظریات ما از هم دور شد. من در سالهای آخر عمرش او را خیلی کم دیدم، ولی در زمانی که با او آشنایی داشتم خیلی آدم گیرایی بود، چون که در شور و قدرت نفوذ و خلوص و پاکی فکر واقعاً خارقالعاده بود.»
راسل معتقد است که اثر اولیهی ویتگنشتاین، که خود او هم در آن دخیل بود، ارزش زیادی دارد، اما او نمیتواند تکامل بعدی فکر او را دنبال کند و دریابد.
استاد دیگری که ویتگنشتاین با او زیاد تماس داشت و سر درسهای او حاضر میشد، جی. ای. مور moore، بود که میکوشید با تحلیل دقیق، معنای عبارات فلسفی را روشن کند. دوست ویتگنشتاین در این دوران کینز Keynes بود که بعدها اقتصاددانی نامدار شد.
ویتگنشتاین در طول زندگی سفرهای بسیار به نروژ کرد و بیشتر وقت خود را در کلبهای که خود ساخته بود با زندگی زاهدانهای در انزوا میگذراند و اندیشههایش را مینوشت. اما در ۱۹۱۴ با درگرفتن جنگ جهانی اول برای خدمت نظام به اتریش بازگشت. در طول جنگ در کولهپشتی سربازیش کتابچهای داشت که در آن اندیشههای فلسفی خود را یادداشت میکرد و همچنان که به این کار ادامه میداد، در ۱۹۱۸ بهدست ایتالیاییها اسیر شد و مدتی در زندان بود. در همین روزگار نیز توانست از پارهیادداشتهای خود مقالهای تهیه کند و برای راسل بفرستد و راسل او را تشویق به چاپ آن کرد. این اثر در سالنامهی فلسفهی طبیعت (Annalen der Naturphilosophie) به چاپ رسید و سپس در ۱۹۲۲ به صورت کتابی به انگلیسی، و راسل مقدمهای به آن نوشت. (عنوان کتاب رسالهی فلسفی-منطقی؛ Tractstus Logico-philosophicus) بود که گویا مور به او پیشنهاد کرده بود و شبیه به عنوان یکی از کتابهای اسپینوزا به نام Theologicus-Politicus بود. از لحاظ ساختمان منطقی نیز بین این اثر ویتگنشتاین و اثر اصلی اسپینوزا به نام Ethica ordina geometric demonstrata شباهتی وجود دارد.
رساله، کتابی دشوار است. ویتگنشتاین کوشیده است در محدودهی بیستهزار کلمه همهی پرسشهای فلسفی را بگنجاند و علاوه بر آن چنان که در مقدمه میگوید، در تمام موارد اساسی، راه حل نهایی مسائل را بیابد. سبک نگارش ویتگنشتاین گزینگویی (aphorism) است و گاهی پراکنده به نظر میرسد. این اثر از جهات مختلف بد فهمیده شده است. ویتگنشتاین بر آن بود که فرگه، راسل و مور هم آن را درست نفهمیدند. به هر حال، نفوذ این کتاب بزرگتر از این حرفها بود. بهخصوص مفهوم پوزیتیویستی زبان و اندیشه در این کتاب در «حلقهی وین» نفوذ کرد، و اینها گروهی فیلسوف بودند به رهبری موریتز شلیک Moritz Schlick و برنامهای برای تهیهی یک زبان منطقی که همهی علوم را در بر بگیرد، تهیه کرده بودند.
ویتگنشتاین هرگز به «حلقهی وین» نپیوست، اگرچه اعضای حلقه در پی او بودند و اغلب بحثهای آنها زیر نفوذ او بود. اما ویتگنشتاین با آخرین عبارتی که در رساله آورده بود، با فلسفه وداع کرده بود.
پس از بازگشت از اسارت جنگی فوراً ثروتی را که بهارث به او رسیده بود رد کرد و تا ۱۹۲۶ به تدریس در دبستانهای اتریش پرداخت. علاقهی او به زبان که پیش از آن در رساله آشکار شده بود و در تمام آثار بعدی او برجا بود در اینجا نیز خود را نشان داد. اما این علاقه نه به زبان فلسفه، و کمتر از آن به زبان بسیار روشن منطق سمبولیک، بلکه به زبان زندگی روزانه بود. و در آن زمان فرهنگی برای دبستانها تألیف کرد. گرفتاری او ساکت کردن کلاس بود و یک بار بهخاطر کتک زدن یک شاگرد نزد قاضی محلی احضار شد. و او بهخاطر اینگونه دشواریها از معلمی کناره گرفت. پس از آن مدتی در یک دیر باغبان شد و بهعنوان معمار خانهای برای خواهرش ساخت. در همین ایام روی کتابی با عنوان تأملات فلسفی Philosophische Bemerkungen کار میکرد و در ۱۹۳۰دستنویس آن را برای مور فرستاد ولی تا ۱۹۶۴ به چاپ نرسید. در ۱۹۳۰ ویتگنشتاین به کمبریج بازگشت و در ۱۹۳۹ جانشین مور شد. در حوالی ۱۹۳۳ شروع به ثبت عقاید جدید خود به صورت دو مجموعه یادداشت، یکی با جلد آبی و دیگری با جلد قهوهای، کرد که نفوذ زیادی بر جا گذاشت. این دو مجموعه پس از مرگ او به نام کتابهای آبی و قهوهای به چاپ رسید. او در این یادداشتها به مطالعهی زبان روزمره میپردازد و بهجای این که زبان منطقی را زبان آرمانی بینگارد، برای زبان کاربردهای بسیار بازمیشناسد.
با درگرفتن جنگ جهانی دوم، ویتگنشتاین دوباره کارش را رها کرد و کاری در یک بیمارستان در لندن و سپس کاری در یک آزمایشگاه پزشکی در نیوکاسل گرفت، زیرا میخواست در جنگ نقش فعالتری، بیش از آنچه در چاردیواری دانشگاه ممکن بود، داشته باشد. پس از جنگ دوباره به کمبریج بازگشت، اما از سر گرفتن تدریس برای او ملالآور بود. اما، در واقع، محیط کمبریج برای او ناخوشایند بود. غذایش را همیشه در اتاق میخورد و با همکارانش سر میز نمینشست، زیرا، بهقول آنها، نمیخواست کراوات بزند. وقتی درس میداد چنان به هیجان میآمد که برای فرونشانذن آن یکراست به سینما میرفت. سرانجام، تدریس عمومی را کنار گذاشت و به تشکیل سمینار در حلقهی محدود پرداخت.
در ۱۹۴۷ خودش را پیش از موقع بازنشسته کرد و یکی از شاگردانش جانشین او شد. پس از بازنشستگی گوشهگیر شد و به آوارگی پرداخت. مدتی در ایرلند، ویلز، و نروژ زیست. کوهسار و دریای بیآرام و ماهیگیران سختکوش او را به خود جلب میکرد. در سالهای آخر زندگیش از سرطان رنج میبرد. و با اینهمه به کار و کوشش فلسفی خود ادامه میداد. تفکرات او از ۱۹۳۶ تا ۱۹۵۱ در دو کتابی که بعداً چاپ شد منعکس است، یکی پژوهشهای فلسفی و دیگری نکاتی دربارهی مبانی متافیزیک، که در ۱۹۵۵ چاپ شد، و بیشتر با زبان ساختگی (منطق و ریاضیات) سر و کار داشت. کتاب اخیر شامل یادداشتهاییست که ویتگنشتاین قصد نداشت آنها را به این صورت منتشر کند.
آخرین روزهای عمر او، که او در آنها شوق فراوان برای کار کردن داشت، در خانهی دوست طبیبی در کمبریج گذشت. و آنجا در ۲۹ آوریل ۱۹۵۱ در شصتودو سالگی درگذشت.
ویتگنشتاین را اغلب عارف منطقی نامیدهاند. و این هر دو تمایل هم در رسالهی منطقی ــفلسفی و هم در یادداشتها — که زمینه را برای تهیهی رساله فراهم کرد — نمایان است. اما در کارهای بعدی او این دو درهم آمیخته میشود. اگرچه کشش عارفانهی اندیشهی او خود را آشکار نمینمایاند، و درست به این دلیل که بهعقیدهی ویتگنشتاین، اینگونه چیزها را نمیتوان با زبان بیان کرد. اما این گرایش، بهعنوان زمینهی خاموش فعالیت فلسفی او، برای درک آثار و شخصیت او بسیار مهم است و بسیاری از زندگینامهنویسان و دوستان او هم از این نکته یاد کردهاند. تنها اشاره به این نکته کافیست که ویتگنشتاین آثار کسانی چون تولستوی و داستایفسکی را بسیار میخواند، و در نامهای به یکی از دوستانش (در ۱۹۴۵) نوشت که فلسفهی تولستوی درستترین فلسفههاست بهشرط آنکه در داستان آمده باشد. و در کتاب اخیرش فکری که او را مشغول داشته بود مسئلهی معنا در شرح رویدادها بود.
ویتگنشتاین همچنین به خواندن انجیل پرداخت و در مطالعهی آثار آگوستین قدیس و کییرکهگور غرق شد و از نامهای به دوستی چنین برمیآید که آنچه او در گفتنش میکوشد، پیشاپیش کییرکهگور گفته است (یعنی کشاکش در رابطهی فرد با خدا).
ویتگنشتاین در رساله مینویسد که مطالب عرفانی را بهزبان نمیتوان گفت. در ۱۹۲۹ در یک سخنرانی دربارهی اخلاق، گفت: «من بهخوبی میتوانم دینی را تصور کنم که در آن نظریهای وجود نداشته باشد، و بنابراین هیچ چیزی در آن گفته نشده باشد.» هدف فلسفه برای او هرچه بیش هدفی بود عملی تا منطقی یا نظری. او تا جایی «پوزیتیویست» میماند که میخواست از اشتباهات متافیزیک پرهیخته باشد و میخواست توجه خود را به آن چیزی که امکانِ درآمدن به زبان و اندیشه دارد محدود کند، اگرچه منکر بُعدِ ژرف برای مسائل نبود. فرق ویتگنشتاین با همکاران «پوزیتیویست» انگلیسی و همچنین با استادش برتراند راسل این است که او نمیتواند به همان آسانی که آنها از کنار مسائل متافیزیک بهعنوان «مهمل» و طرحناشدنی میگذرند، بگذرد. بلکه او در ژرفنای وجودش گرفتار خلجانی شاعرانه با این مسائل است.
زمینهی کار ویتگنشتاین مسئلهی «معنا»ست. معنای یک کلمه چیست و چه مبنایی دارد؟ این همان پرسش کهن فلسفیست که همیشه در رابطه با مسائل رابطهی «گفتار» و «حقیقت» و بخصوص بین «اندیشه» و «وجود» طرح شده است. جای شگفتی نیست که ویتگنشتاین بیشتر متمایل به مطالعهی آثار فیلسوفانی چون افلاطون و آگوستین بود که با چنین مسائلی سر و کار داشتند. البته راهحلی که آنها میدادند برای ویتگنشتاین از جهات بسیار پذیرفتنی نبود، زیرا که این راهحلها «متافیزیکی» بود.
رسالهی منطقی-فلسفی بیگمان یک اثر کلاسیک جدید در فلسفه است و از جهات بسیار با اتمیسم منطقی راسل همانند است؛ اما این کتاب را بیش از آنچه باید تفسیرِ راسلی کردهاند، زیرا ویتگنشتاین در خیلی از زمینههای مهم با راسل اختلاف نظر دارد و نظرگاه اصالت تجربهی تندروتری دارد. ویتگنشتاین نخست بیان میکند که جهان سراسر مرکب از رخدادهای (fact) ساده است، که هیچیک درنهایت بر دیگری مبتنی نیست. این رخدادهای ساده درنهایت موضوع علوم تجربی هستند. ویتگنشتاین، برخلاف راسل، تعریفی از رخدادهای نخستین نمیدهد. بهنظر او، وظیفهی زبان، بهعنوان ابزار تفکر، بیان رخدادهاست و زبان این کار را با تصویر کردن رخدادها میکند. مقصود ویتگنشتاین از اینکه زبان رخدادها را تصویر میکند این مدعاست که زبان همانندیِ ساختی با آنچه بیان میکند دارد. یک جملهی خبری تصویریست از حالتی ممکن از امور، همانگونه که یک نقشه میتواند یک جنگ یا ترتیب قرار گرفتن اثاثیه را در یک اتاق بیان کند و اگرچه زبانهای رایج روزانه بهعلت قوانین و قراردادهایی که بر آنها حاکم است ممکن است چنین به نظر نرسند، اما میتوان زبان کاملی را تصور کرد که، مثلاً، بتواند روابط فضایی اشیاء را بهروشنی از راه روابط فضای نامها تصویر کند. بدین ترتیب، تنها کاربرد مهم زبان تصویر کردن رخدادهاست. ورای زبانِ کاملاً معنادارِ تصویرِ رخدادها و زبان روزمره، هر کوششی برای بهکار گرفتن زبان بهنحو دیگر، بیمعناست. بخصوص هر گفتهی اخلاقی یا متافیزیکی قضیهای است که بیمعنا حدود کاربرد حقیقی زبان را میشکند. بر همین اساس، ویتگنشتاین تمام متافیزیک و تئوری زبان خود را در رساله بهعنوان «مهمل» رد میکند، زیرا گفتن اینکه زبان رخدادها را تصویر میکند، کوشش برای دادن تصویری از رابطهی تصویری میان بیان و رخداد است و این محال است. آن رابطهی تصویری خود را نشان میدهد و آنچه خود را نشان میدهد گفتنی نیست. ویتگنشتاین متافیزیک خود را مهمل مفید و مهمی میداند که به شخص کمک میکند که هم آن وهم دیگر مهملها را بشناسد. تمایل ما به سخن گفتن از چیزهای مهمل، بخصوص در فلسفه، از پیچیدگی و پریشانی زبان معمولیست و ویتگنشتاین توجه فراوانی به مسائل فنی ساختن یک زبان آرمانی دارد که هیچکس را به گفتن چیزهای بیمعنا وسوسه نکند. سرانجام، کسی که رساله را بفهمد، وسوسهی سر و کار پیدا کردن با فلسفه در او کشته خواهد شد. زیرا که فلسفه نه مثل علوم تجربیست نه مثل ریاضیات همانگویی (tautology).
در کتاب آبی (۱۹۳۳) ویتگنشتاین فلسفهی بعدی او به سادهترین و عالیترین و فهمیدنیترین صورت ارائه میشود، اما نه به پختهترین و کاملترین صورت. در این کتاب ویتگنشتاین نهفته میکوشد تا نشان دهد که چرا تمام شیوهی تفکری که در رساله در پیش گرفته بود، اشتباه است، اگرچه باز میکوشد تمام شیوههای فلسفهی سنتی را هم درهم شکند. اساس این تفکر جدید نظریهی تازهای دربارهی زبان است. در این کتاب، ویتگنشتاین نظریهی قدیم خود را، که در اصل فقط یک زبان کامل علمی وجود دارد که وظیفهی آن تنها شرحدادن جهان است، رها کرد و زبان را همچون مجموعهیی نامعین از فعالیتهای اجتماعی دانست که هر یک از کاربردهای آن مقصودی جداگانه دارد. ویتگنشتاین هر یک از این کاربردهای جداگانه را یک بازی زبان میداند. درست است که یک کاربردِ زبان بیان جهان است، و یک راه هم برای آن وجود دارد مثل بهکاربردنِ زبان برای درخواست، سپاس، نفرین، سلام، و دعا.
بهعقیدهی ویتگنشتاین، ما همهی این بازیهای زبان را در کودکی، و نه از راه آموزش، درست یاد میگیریم و معمولاً زیر تأثیر یک یا دو تا از راههای ممکنِ استفاده از زبان قرار میگیریم، و آنها را بسیار ساده به کار میبریم یا بسیار ساده میکنیم. بهنظر ویتگنشتاین، سرچشمهی ابهامها، بخصوص در تفکر فلسفی و متافیزیک همین است و همهی کوشش او بر این است که شبهه و ابهام را از میان بردارد و بتواند تنها زبانی را که بهعنوان زبان تصویر جهان (نه کلیت آن، که قابل شرح و درک نیست، بلکه رخدادهای جزئی) بهکار میتوان گرفت، بنا کند.
ویتگنشتاین، بر اساس این نظریه که فلسفه چیزی جز فروافتادن در دام ابهامات نیست، و باید با بهکار گرفتن مفاهیم آن در زمینهی طبیعی خود، خود را از آن رها کرد، دیگر جایی برای تئوریها و نظریهها و عقاید فلسفی نمیبیند. او وظیفهی خود را این میداند که آنچه را که در سطح قرار دارد به ما نشان دهد، و نه اینکه بخواهد هیچ عقیدهای را طرح کند یا شرح عمیقی بدهد. بهقول خود او در کتاب پژوهشهای فلسفی:
فلسفه همهچیز را در برابر ما قرار میدهد، اما چیزی را شرح نمیدهد و استنتاج نمیکند… زیرا آنچه در پیش چشم قرار داد جای گفتن ندارد… مهمترین جنبههای چیزها، بهخاطر سادگی و نزدیکیشان از چشم ما پوشیدهاند.
تأثیر ویتگنشتاین بر روی فلسفهی جدید، بخصوص در کشورهای انگلیسیزبان بسیار بزرگ است. رسالهی منطقی-فلسفی او اهمیت زیادی در رشد پوزیتیویسم منطقی در قارهی اروپا داشت، بخصوص در اتریش. بسیاری از هواداران اصالت تجربهی منطقی که از کارهای اخیر او کمتر تأثیر پذیرفتند، زیر نفوذ کتاب اول او هستند. بدون شک در میان فیلسوفان تحلیلی ویتگنشتاین فیلسوفی اصیل و نابغه است.
پانوشت
-
The Concise Encyclopedia of Western Philosophy and Philosophers, Edited by J. O. Urmson, Hutchinson & Co, London, 1960.
-
Ludwig Wittgenstein, an Introduction to His Philosophy, C. A. van Peursen, E. P. Dutton & Co, New York, 1970.
- عرفان و منطق، برتراند راسل، ترجمهی نجف دریابندری.