جاده ناگهان به آخر رسید. این جاده نیز مانند مسیرهای دیگر این منطقه، از میان زمینهای خشک و بایر و سنگلاخی میگذشت که در نهایت به درختان بلوط عظیم و شاداب و گندمزار تک افتادهای میرسید که خانهٔ سفید کوچکی از آن خود داشت و به نظر میآمد متروک افتاده است.
این مهم نبود که جاده تمام شده بود، چون همان وقت بنزین اتوموبیل هم ته کشید. درو اریکسون ترمز کرد، اتوموبیل فرسودهاش ایستاد، او بی حرکت و بی حرف به دستان زمخت روستاییاش نگریست.
مولی که کنار او نشسته بود، بدون هیچ حرکتی گفت:
دوراهی آخر را لابد اشتباه آمدهایم.
درو فقط سر تکان داد. مولی با لب و صورت بی حالت و خشک و عرق کرده با صدایی یکنواخت و بی حس گفت:
حالا چه کار کنیم درو؟
درو به دستهایش نگریست. او کشاورزی بود که مزرعهاش را رها کرده بود. مزرعهای که از «بادگرسنه» خشکید، همان بادهایی که هیچ خاک مرغوب و کافی برای رزقشان باقی نمیگذاشت.
بچهها که در صندلی عقب به خواب رفته بودند بیدار شدند و خود را از زیر رواندازهایشان بیرون کشیدند و همانطور که آنها را میتکاندند گفتند:
چرا ایستادیم پدر؟ وقت غذا خوردن شده؟ ما خیلی گرسنهایم پدر، میشود الان غذابخوریم؟
درو چشمهایش را بست. از نگاه کردن به دستهایش متنفر بود.
مولی درحالیکه انگشتانش را نرم و لطیف به مچ درو میکشید، گفت:
درو، ممکن است در آن خانه چیزی برای خوردن باشد واز ما دریغ نکنند.
درو، با دهان خشک شده گفت:
گدایی؟ پیشتر هیچ وقت گدائی نکردهایم، از این به بعد هم نخواهیم کرد!
انگشتان مولی دور مچ درو حلقه شد و او به چشمهای مولی و سپس چشمهای دخترش، سوزی، و پسرش کوچکاش، درو، نگریست و به آنی گوئی که تمام سرسختی و کله شقیاش از کالبدش خارج شد، با صورتی وارفته و مثل آدمهای کتک خورده از اتوموبیل پائین آمد و مسیر خانه را با گامهائی نامطمئن و مانند بیماری که تقریباً نمیبیند، در پیش گرفت.
در خانه باز بود. درو سه بار در زد. توی خانه چیزی جز سکوت نبود و وقتیکه باد گرم به داخل خانه میوزید، پردهٔ سفیدرنگ پنجره بهآرامی تکان میخورد..
درو، حتی پیش از رفتن توی خانه، از نوع سکوت حاکم، احساس کرده بود که در این خانه مرگ حاضراست. از یک اتاق نشیمن کوچک و تمیز گذر کرد و به سالن رسید. به چیزی نمیاندیشید چون ذهناش متوقف شده بود. ناخودآگاه، به طور غریزی به سمت آشپزخانه کشیده شد. ناگاه، از میان یک در باز، مرد مردهای را دید، پیرمردی دراز کشیده بر روی یک تخت سفید رنگ و تمیز. به نظر میرسید که مدت زیادی از مرگ او نگذشته، طوری که آرامش چهرهاش حفظ شده بود. ظاهراً میدانسته که خواهد مرد چون لباس تدفیناش که کت و شلوار مشکی قدیمی و پیراهن سفید و کراوات سیاه بود را مرتب و برس زده به تن داشت.
کنار بستر مرد مرده، یک داس به دیوار تکیه داده شده بود و در دستان پیرمرد، یک دسته گندم بریده شده بود که هنوز تازه به نظر میرسید، شاخه هائی رسیده، طلائی و پرمحصول از گندم.
درو، به آرامی به اتاق خواب رفت. سرمائی وجودش را فراگرفت. کلاه مچاله شده و خاک آلودش را از سر برداشت و در کنار تخت ایستاد و به پائین نگریست.
کنار سر پیرمرد، روی بالش، کاغذی گذاشته شده بود که به نظر میرسید عامدانه برای جلب نظر آن جا قرار گرفته است. میتوانست درخواست برای خاکسپاری یا اطلاع دادن به بستگان باشد. درو کاغذ را برداشت و مبهوت از کلمات با لبهای خشک و رنگ پریده زمزمه کرد:
برای کسی که در کنار بستر مرگ من ایستاده است:
من جان بور، در سلامت عقل و تنهائی — چنان که مقرر است — وصیت میکنم که این مزرعه و تمامی ملحقاتاش به فردی که بر بالین من خواهد آمد داده شود. نام او و این که اهل کجا باشد، اهمیت ندارد، مزرعه، گندمها، داس و وظایف محوله برعهدهٔ اوست. آزادانه و بی هیچ چون و چرائی همه متعلق به اوست. خاطرنشان میکنم، من، جان بور تنها کسی هستم که واگذار میکنم وتوصیه ای ندارم.
نوشته و امضاشده به تاریخ سوم آپریل ۱۹۳۸،
امضاء: جان بور، کایری الیسون!
درو برگشت و در خروجی خانه را باز کرد و گفت:
مولی! تو بیا، بچهها در اتوموبیل بمانند.
مولی آمد تو. همسرش او را به اتاق خواب آورد. او وصیت نامه و داس را دید، همین طور مزرعهٔ گندم را از پنجره دید که در باد گرم تکان میخورد. صورت بی رنگ مولی مصمم شد و لبی گزید و رو به مرد گفت:
خیلی خوب میشود اگر راست باشد! حتماً راهی برای انجام آن هست…
درو گفت:
تقدیرمان عوض شد، و ورق برگشته است… ازاین به بعد کارهائی داریم که باید انجام بدهیم و غذا برای خوردن خواهیم داشت و سقفی که ما را از باران محافظت کند.
او داس را برداشت، مانند هلال ماه میدرخشید. کلماتی روی تیغهٔ آن کنده کاری شده بود: «آن کس که من را به کار گیرد، دنیا در دست اوست!» که مفهوم چندانی برای او در آن لحظه نداشت.
مولی در حالی که به دستهای فشرده شدهٔ پیرمرد مینگریست گفت:
درو! چرا او این قدر محکم خوشهٔ گندم را در مشتاش فشار داده است؟
در همین حال سکوت سنگین توسط بچهها که در جلوی خانه در جست و جو بودند، شکسته شد. مولی نفس نفس میزد.
آنها در همان خانه ماندند، پیرمرد را بالای تپهای به خاک سپردند و بر او دعا خواندند.
پس از آن اتومبیل را در کناری گذاشتند و خانه را آب و جارو کردند. در آشپزخانه غذای فراوان وجود داشت. از خوراکیها خوردند. در سه روز بعد آنها خانه را مرتب کردند و به گندمزار مقابل نگریستند و درتختهای خوبشان استراحت کردند و از آنچه که رخ داده بود، شگفت زده بودند، در عین حال، برای سیرشدن شان، خوراک کافی، و حتی سیگار برای دود کردن شبانه در آن خانه وجود داشت.
پشت خانه، اصطبل کوچکی بود که سه ماده گاو و یک گاو نر در آن بودند و همین طور چاه آب و یک انباری وجود داشت که در سایهٔ درخت بزرگ خنک میماند و در آن قطعات انواع گوشت گاو و گوسفند و خوک و نیز بیکن که برای مصرف یک خانوادهٔ پنج نفره برای یک یا دو، یا حتی سه سال کفایت میکرد، ذخیره شده بود. همچنین محفظههای کره و پنیرگیری و ظرفهای بزرگ فلزی نگهداری شیر هم وجود داشت.
صبح روز چهارم، وقتی که درو دراز کشیده از خواب بیدار شد، چشماش به داس خورد، با خود اندیشید که وقت کار رسیده است. او دیده بود که قسمتهای وسیعی از گندمزار به بار آمده است و نمیخواست محصول ضایع بشود. از سوئی سه روز بخور و بخواب برای هر مردی کافی بود. همین که سپیده زد، از جای برخاست و داس را در دستانش فشرد و به سوی مزرعه روان شد. گندمزار وسیعی که به نظر میرسید یک نفره از عهدهٔ آن برنخواهد آمد، هرچند پیشتر یک مرد همهٔ کارها را انجام میداد.
در پایان نخستین روز کار، درو که داساش را بر شانهاش حمل میکرد، با چهرهای بهت زده به خانه برگشت. پیش از این چنین گندمزاری ندیده بود. خوشهها، در دستههای جداجدا میرسیدند و از باقی گندمها مجزا بودند! در حالی که هیچ مزرعهای چنین نیست. او در این باره و نیز دربارهٔ موارد دیگر به مولی چیزی نگفت، موارد عجیبی از جمله این که گندمها فقط چند ساعت بعداز درو کردن فاسد میشدند و از بین میرفتند. هیچ گندمی چینن نیست، اما به هر حال او چندان نگران نبود، چون به اندازهٔ کافی غذا وجود داشت.
صبح روز بعد، درو دید، گندمهای درو شده که پوسیده بودند، روئیدهاند و با جوانههای سبز کوچک و ریشه هائی کوچک سرزدهاند.
بادیدن این وضع، دست بر چانه، از خود پرسید: چرا و چگونه چنین میشود و این مزرعه چه سودی خواهد داشت وقتی نمیتوان محصول آن را فروخت؟
در طول روز او چند بار گندمزار را تا تپهٔ مشرف به آن، جائی که پیرمرد دفن شده بود، پیمود. فقط برای این که مطمئن شود قبر پیرمرد هنوز آنجاست و شاید هم بتواند بفهمد در این زمین چه رخ میدهد. او به اطراف نگاهی انداخت تا ببیند وسعت زمین چقدر است. گندمزاری بود کشیده شده به سمت کوهها به طول سه مایل و به عرض تقریبی دو جریب..
قسمتی از مزرعه گندمهای تازه روئیده داشت، قسمتی از آن گندمهای رسیده و طلائی و قسمتی گندمهای سبز و نارس و قسمتی که به تازگی توسط خود او درو شده بود. اما پیرمرد که اکنون زیر تلی از خاک و سنگ آرمیده بود، از این موضوع چیزی نگفته بود. قبر پیرمرد زیر تابش آفتاب و باد و سکوت واقع بود. درو اریکسون با کنجاوی و هیجان خواست که به مزرعه برگردد و کار با داس را آغاز کند چون برایش اهمیت داشت. او دقیقاً نمیدانست چرا، ولی حس می کرداین کار مهم یا خیلی مهم است.
او نمیتوانست فقط یک قسمت از گندمها را که رسیدهاند درو کند، چون به طور مرتب قسمتهای جدیدی از مزرعه در حال رسیدن بودند. درو وقتی این را دریافت، با صدای بلند، گوئی فقط برای خود گفت:
اگر تا ده سال دیگر هم گندمهای رسیده را درو کنم، تمام نمیشوند و فکر نکنم بتوانم دوباره به همین جا برسم… زمین لکنتهٔ لعنتی!
بعد همین طور که سرش را تکان میداد، اضافه کرد:
این گندمها همین طوری بار میدهند. هیچ وقت آن قدری نیستند که من بتوانم در یک روز، رسیدههایش را درو کنم. تازه، گندم نارسی از زمین باقی نمیماند، قدر مسلم فردا صبح، قسمت دیگری از زمین میرسد و آماده برداشت میشود…
بااین ترتیب، درو کردن گندم هائی که به محض بریده شدن میپوسیدند، کار عبث وابلهانه ای بود. در پایان هفته، درو تصمیم گرفت چند روزی مزرعه را رها کند.
در این مدت او استراحت میکرد و به سکوت حاکم در خانه گوش فرا میداد، سکوتی که شبیه سکوت مردگان نبود و نشان از زندگی و خوشبختی داشت.
صبح روز بعد، درو از خواب برخاست، لباسش را پوشید و صبحانهاش را در آرامش خورد. قصد نداشت که به سرکار برود. میخواست شیر گاوها را بدوشد. جلوی خانه ایستاد، سیگاری دود کرد و کمی در حیاط پشتی خانه قدم زد، دوباره رفت توی خانه و از مولی پرسید که چه کاری قرار بود انجام بدهد؟ مولی جواب داد:
قرار بود شیر گاوها را بدوشی.
او پاسخ داد:
آه! بله… و دوباره از خانه بیرون رفت و در اصطبل به گاوها رسید که آمادهٔ شیردوشی بودند. او شیرهای دوشیده شده را در ظرفهای فلزی ریخت و آنها را در جای خنکشان در انباری گذاشت، اما در همه حال فکرش مشغول داس و گندمها بود.
درو در تمام طول صبح در ایوان مسقف بیرون خانه نشسته بود و سیگار میپیچید. برای پسرش درو یک قایق اسباب بازی ساخت و یکی دیگر برای دخترش، سوزی. از مقداری شیر، کره گرفت و آبدوغ باقیمانده را جدا کرد. حرارت خورشید در سرش، جائی که آفتاب سوخته شده بود تیر میکشید. وقت ناهار رسید ولی گرسنهاش نبود. مرتب به گندم هائی مینگریست که در باد در هم میپیچیدند و خم و راست میشدند و در هم گره میخوردند. دست بر زانوها، دوباره در ایوان نشست. دستهایش را بالا آورد و گوئی هوای خالی را چنگ زد یا خاراند. کف دستهایش میخارید و میسوخت. ایستاد و کف دستهایش را به شلوارش مالش داد و نشست و سعی کرد سیگار دیگری بپیچد. از این که سیگارها قاطی شده بود عصبی شد و غرولند کنان همه را به کناری انداخت. چنین احساس میکرد که انگار دست سوماش قطع شده باشد یا عضوی از تناش را از دست داده باشد، حسی بود که به دستها و بازوهایش مربوط میشد.
صدای زمزمهٔ باد در مزرعه شنیده میشد. یک ساعتی بین خانه و بیرون در رفت و آمد بود و ظاهراً به فکر حفر یک راه آب برای مزرعه بود، ولی در واقع به گندمها و خوشههای زیبا و رسیدهشان فکر میکرد.
تصمیم گرفت برود و درو کردن را از سر بگیرد. با خودش گفت:
به جهنم و درک!
زود به اتاق خواب رفت و داس را از روی دیوار برداشت. داس در دست، ایستاد. سرمائی او را فرا گرفت و کف دستهایش دیگر نمیخارید، سرش نیز دیگر درد نمیکرد. گوئی دست سومی که حس میکرد ندارد، به او داده شده و هیچ نقصی احساس نمیکرد.
به طور غریزی حس کرد که گندمها هر روز باید درو شوند. البته غیرمنطقی به نظر میرسید، مانند این که صاعقهٔ مهیبی بزند و آسیبی نزند. چرا؟ خب، او فقط میباید انجاماش میداد. همهاش همین! به داس، که در دستهای بزرگاش قرار داشت، لبخندی زد. سپس سوت زنان داس را به گندمهای رسیده و زمین منتظر رسانید و کار را انجام داد. حس میکرد که قدری عصبی است، با خود فکر کرد:
به درک! این مزرعهٔ گندم به اندازهٔ کافی مثل بقیهٔ زمینها معمولی است! واقعاً؟ خب، تقریباً…
روزها مانند یک اسب راهوار، به تاخت گذشت.
درو اریکسون کم کم دریافت که وقتی نوع خاصی از درد همراه با گرسنگی و بیتابی سر رسید، چه باید بکند.
چیزهائی در ذهناش شکل گرفته بود.
یک روز ظهر در حالی که درو در آشپزخانه ناهار میخورد، سوزی و درو کوچولو، داس را برداشتند و با آن بازی میکردند و با خودشان میخندیدند. پدرشان سر و صدایشان را شنید، آمد و داس را از آنها گرفت. او سر بچهها داد نزند، فقط بسیار مضطرب به نظر رسید و بعد از آن، وقتی با داس کار نمیکرد، آن را در جائی میگذاشت و درش را قفل میکرد.
درو، هیچ روزی نبود که درو با داس را فراموش کند.
از بالا، پایین، بالا، پایین و وسط، قسمتهای عقبتر، بالا، پایین، وسطها، همه جا را درو میکرد… دوباره بالا، پایین…
قسمتهای بالا را درو میکرد، تصویر پیرمرد و گندمهای میان دستاش در هنگام مرگ از ذهناش گذشت. قسمتهای پائین را درو میکرد، به این زمین مرده و گندمهای روئیده شدهاش اندیشید. دوباره بالارفت، به الگوی رویش دیوانه وار گندمهای رسیده و نارس و نحوهٔ رشد آنها فکر کرد. دوباره پائین، فکر کرد…
گندمهای رسیده و کاملاً طلائی، دور مچ پای او پیچیدند و او را کشیدند، آسمان تیره و تار شد. درو اریکسون داس را انداخت و روی شکماش خم شد؛ چشمانش دودو میزد و دنیا دور سرش میچرخید. با نفسهای بریده گفت:
من کسی را کشتهام!
و بعد، مبهوت، همانطور که دستها را بر سینهاش می فشرد، کنار تیغهٔ داس زانو زد و گفت:
خیلیها را کشتهام!
آسمان، مانند چرخ و فلک آبی رنگ شهربازی کانزاس دور سرش میچرخید، منتها بدون موسیقی. فقط گوشهایش زنگ میزد.
مولی پشت میز آبی آشپزخانه نشسته بود و مشغول پوست کندن سیب زمینیها بود، وقتی که درو دستپاچه به آشپزخانه آمد و داس را پشتاش گرفت و گفت:
مولی!
مولی به چشمان خیس درو نگریست و دست از کار کشید و منتظر ماند تا ببیند چه شده است.
درو همان طور که به زمین نگاه میکرد گفت:
اثاثیهمان را جمع کن!
مولی گفت:
چرا؟
درو خواب زده گفت:
ما از این جا میرویم!
از این جا میرویم؟
درو گفت:
می دانی آن پیرمرد این جا چه میکرده است؟ این گندمزار است، مولی و این هم داس! هر بار که این داس برای بریدن گندمها استفاده میشود، هزار نفر میمیرند! در واقع آدمها را درو میکند و…
مولی از جایش بلند شد و چاقو را پایین گذاشت و سیب زمینیها را کنار زد و با همدلی گفت:
ما راه زیادی آمدهایم و تا ماه گذشته که به این جا رسیدیم تغذیهٔ خوبی نداشتهایم. تو هم هر روز کار کردهای و خسته شدهای.
مرد گفت:
من آن بیرون، در میان گندمها، صداهائی میشنوم، صداهائی غمگین، صداهائی که از من میخواهند دست نگه دارم و آنها را نکشم!
درو!
مرد صدای همسرش را نشنید و ادامه داد:
این گندمها کج و کوله، وحشی و دیوانه وار رشد میکنند. قبلاً به تو نگفتم، اما این درست نیست.
مولی به همسرش خیره شد، چشمهایش جز شیشهای آبی چیزی نبود.
او ادامه داد:
تو فکر میکنی که من دیوانه شدهام، اما صبر کن چیزی به تو بگویم. آه! خدایا… مولی، کمکم کن! من الان مادرم را کشتم!
مولی محکم و قاطعانه گفت:
بس کن!
درو گفت:
من یک خوشهٔ گندم را بریدم و او را کشتم! من مردن او را حس کردم! این طوری بود که الان فهمیدم چه شده است.
مولی، عصبانی و ترسیده، با صدائی که گویی چهرهاش را شکافت، داد زد:
درو، خفه شو!
درو فقط زیر لب گفت:
آه… مولی…
و داس از دستش به زمین افتاد و صدای کشداری کرد. مولی آن را با عصبانیت برداشت و کناری گذاشت و گفت:
ده سال است که باهم هستیم. وقت هائی بود که هیچ چیز در دهانمان نبود جز گرد و خاک و دعاهائی که بلغور میکردیم، و حالا، تو این همه خوش شانسی ناگهانی را نمیتوانی تاب بیاوری.
او به اتاق نشیمن رفت، کتاب مقدس را آورد و شروع به ورق زدن آن کرد. صدای ورق زدن آن شبیه صدای خش خش گندمها در باد ملایم و سبک بود.
مولی گفت:
حالا بنشین و گوش کن.
صدائی از فضای آفتابی بیرون رسید؛ بچهها بودند که زیر سایهٔ بزرگ درخت بلوط سرزنده، کنار خانه میخندیدند.
مولی شروع به خواندن کتاب مقدس کرد و هربار چشم میچرخاند تا ببیند تغییری در چهرهٔ درو ایجاد میشود یا نه؛ پس از آن نیز هر روز چنین میکرد. چهارشنبهٔ هفتهٔ بعد از آن، درو به شهر رفت تا سری به ادارهٔ پست عمومی بزند؛ دید که نامهای برایش رسیده است. وقتی به خانه برگشت، گوئی دویست ساله به نظر میرسید.
نامه را به سمت مولی گرفت و با صدائی سرد و لرزان گفت:
مادرم از دنیا رفت. ساعت یک بعد از ظهر سه شنبه، قلبش…
پس از آن درو اریکسون تنها توانست بگوید:
بچهها را سوار اتوموبیل بکن، قدری خوراکی بردار، به کالیفرنیا میرویم.
همسرش، نامه در دست گفت:
درو!
درو گفت:
تو خودت می دانی این منطقه حاصلخیز نیست، با این حال ببین این گندمها چقدر رسیده است! هر روز یک تکهٔ آن میرسد که با عقل جور درنمی آید! وقتی هم که دروشان میکنم، میپوسند و خراب میشوند! صبح روز بعد هم بدون هیچ کاری دوباره رشد میکنند! سه شنبهٔ هفتهٔ قبل وقتی دروشان میکردم مثل این بود که خودم را تیغ میزنم. خودم شنیدم کسی جیغ می زند و ضجه میکند، صدا یک طور خاصی بود… و حالا، امروز، این نامه…
مولی گفت:
ما همین جا میمانیم! همین جائی که هستیم، جائی است که می دانیم غذا هست، جای خواب داریم، زندگیمان میتواند راحت و طولانی باشد. من نمیگذارم بچههایم دوباره گرسنگی بکشند!
آسمان آن طرف قاب پنجره آبی بود و آفتاب مورب بر نیمی از چهرهٔ مولی افتاده بود و یکی از چشمهایش آبی درخشان مینمود.
پیش از آن که درو آهی بکشد، چند قطره آب، به آرامی از شیر آشپزخانه چکید و فروافتاد. آه عمیقی که حاصل وادادگی و واماندگی بود. او سری تکان داد و نگاهش را برگرفت و گفت:
باشد! میمانیم!
درو داس را با بی رغبتی برداشت. کلمات حک شده بر لبهٔ آن در تلالوی درخشانی بیرون زد:
آن کس که من را به کار گیرد، دنیا در دست اوست!
ما میمانیم…
صبح روز بعد درو به آرامگاه پیرمرد رفت. تک خوشهٔ تازه جوانه زدهٔ گندم در مرکز قبر روئیده بود. همان خوشهای که چند هفته قبل پیرمرد در دستش نگاه داشته بود، اکنون روئیده و سربرآورده بود. او بی آن که پاسخی داشته باشد، با پیرمرد حرف زد.
به او گفت:
تو تمام عمرت را در این زمین کار کردی چرا که ناگزیر بودی، و لابد روزی به خوشهٔ زندگی خودت که جائی روئیده بود رسیدی. تو میدانستی که آن عمر توست، آن را بریدی، به خانه برگشتی و لباس تدفین ات را پوشیدی و قلبت از کار افتاد و مردی. همین طور بود، نه؟ زمین را نیز برای من گذاشتی و موقعی که مرگ من نیز فرا برسد، آن را باید به دیگری واگذار کنم.
در صدای او نوعی هراس نهفته بود: این داستان تا کی ادامه مییابد؟ آن هم وقتی که هیچ کس غیر از کسی که داس در اختیار اوست، از این زمین و خاصیت آن چیزی نمیداند.
کاملاً ناگهانی احساس پیری شدیدی کرد. این درهٔ خشک و منحنی، به نظرش باستانی و مومیائی شده و در عین حال رازآلود و قدرتمند میآمد. گوئی که این زمین، همین مرتع، جائی بوده است که بومیان قدیم بر آن رقصیدهاند؛ همین آسمان، همین باد و همین گندمزار. و قبل از بومیها؟ آدمهای نخستین، خشن و پشمالو. شاید آنها، همان طور که داس چوبی زمختشان را دردست داشتهاند، در میان همین گندمزار زنده مشغول بودهاند.
درو به کار برگشت، بالا، پائین؛ بالا، پائین. فکر و ذکرش این بودکه الان اوست که داس را به کار میگیرد. بله! خوداو! این فکر ناگهان به سرش جرقه زد، در فورانی جنون آمیز و عنان گسیختهٔ قدرت و غرور.
به یادآورد: آن که من را به کار گیرد. به بالا درو کرد… دنیا در دست اوست! به پائین درو کرد…
او ناگزیر بود برای این کار نوعی توجیه بتراشد؛ راحتترین توجیه، تأمین غذا و سرپناه برای خانوادهاش بود. با خود اندیشید که بعد از همهٔ این سالها آنها سزاوار خوراک و زندگی خوبی بودند.
درو کردن را ادامه داد: بالا، پائین… شاخههای حیات با دقت به دونیم تقسیم میشدند. درو به گندمزار نگریست و فکر کرد که اگر او بتواند برنامهٔ دقیقی را پیاده کند، خودش و مولی و بچهها میتوانستند تا ابد زندگی کنند! فقط کافی بود هنگامی که محل رویش مولی و سوزی و درو کوچک را پیدا کند و هرگز آنها درو نکند.
پس ازآن، مانند اخطاری به آرامی دریافت که آنها درست همان جا و پشت سرش قرار دارند. اگر ندیده بود، ممکن بود با یک رفت و برگشت داس آنها را ببرد! مولی، درو وسوزی… بی شک خودشان بودند. همان طور که میلرزید زانو زد و به خوشههای گندم مقابلش نگریست. دستی به خوشهها کشید و آنها تاب آمدند؛ خیالش راحت شد، اصلاً نمیتوانست تصور کند که اگر از روی اشتباه آنها را درو کرده بود، چه میشد. نفسی کشید و از جای برخاست وداس را در دست گرفت و قدری عقبتر از گندمها ایستاد و مدت مدیدی به زمین زل زد.
به نظر مولی خیلی غیرمنتظره بود وقتی او زودتر از موعد به خانه برگشت و گونهاش را بی هیچ دلیلی بوسید.
هنگام شام، مولی گفت:
امروز زود از خانه خارج شدی، آیا هنوز گندمها، وقتی که دروشان میکنی، خراب میشوند؟
درو سری تکان داد و مقدار بیشتری غذا کشید.
مولی ادامه داد:
میباید به کارشناسان ادارهٔ کشاورزی نامه بنویسی و از آنها بخواهی که بیایند و نگاهی به آنها بینداند.
پاسخ شنید:
نه!
مولی گفت:
من فقط پیشنهاد کردم!
درو با چشمهای گشاد شده گفت:
من تا آخر عمر این جا خواهم بود و هیچکس دیگر نمیتواند در این زمین دخالت و شلوغ کاری کند. آنها نمیفهمند که کجا باید درو بشود و کجا نباید درو بشود و ممکن است جاهای اشتباه را درو کنند.
مولی گفت:
یعنی چه جاهای اشتباه؟ چه جاهائی؟
درو همان طور که با تأنی غذایش را میجوید، گفت:
هیچی! به هیچ وجه اجازه نمیدهم!
پس از آن چنگالش را محکم پایین گذاشت و گفت:
کسی چه میداند آنها چه کارهایی ممکن است بکنند؟ کارشناسان دولتی! حتی ممکن است بخواهند همهٔ زمین را شخم بزنند!
مولی سر تکان داد و گفت:
دقیقاً این چیزی است که این زمین نیاز دارد، دوباره کشت را از سر گرفتن، منتها با بذرهای جدید.
درو غذایش را ناتمام گذاشت و گفت:
من به هیچ ادارهای نامه نمینویسم، این زمین را هم به هیچ غریبهای نمیدهم تا درو کند. در توری اتاق را پشت سرش محک کوبید و بیرون رفت.
درو در گندمزار، دیگر در نزدیکی جائی که خوشههای همسر و فرزندانش زیر آفتاب قرار داشتند، کار نکرد و فاصله گرفت و در انتهای دورتری درو میکرد، جائی که مطمئن بود هیچ اشتباهی رخ نخواهد داد.
چندی بعد، درو پس از این که دانست ساعتی قبل موجب مرگ سه دوست صمیمی و قدیمیاش در میسوری شده است، دیگر کار کردن را برنمی تافت و دوست نداشت؛ نام آنها را روی خوشههای بریده شده خواند و دیگر قادر به ادامه دادن نبود. داس را در انباری گذاشت، درآن جا را قفل کرد و کلیدش را کناری نهاد. او کار برداشت زمین را تمام و کمال انجام داده بود.
درو آن شب در ایوان جلوئی خانه نشست و پیپاش را کشید و برای بچهها داستان گفت تا آنها را بخنداند، اما آنها زیاد نمیخندیدند. به نظر میرسید منزوی، خسته و عجیب شدهاند، شبیه به این که گوئی غریبهاند و فرزندانش نیستند. مولی از سردرد ناراحت بود و قدری در خانه بالا و پائین رفت و خواست که زود بخوابد و خواب عمیقی او را ربود. این هم عجیب بود چون مولی اغلب تا دیروقت بیدار میماند و پر از جنب و جوش و انرژی بود.
نور مهتاب روی گندمزار افتاده بود و خوشهها مانند دریا موج میزدند. گندمها میباید درو میشدند، برخی قسمتها همان موقع آمادهٔ درو بودند. درو اریکسون نشست و آرام در خود فرو رفت، نمیخواست که گندمزار را ببیند.
براستی اگر او هرگز به زمین برنمی گشت، چه اتفاقی برای جهان میافتاد؟ تکلیف آنها که مرگشان فرارسیده و منتظر داس هستند چه میشود؟ میباید منتظر میماند تا ببیند چه خواهد شد.
سپس او فتیلهٔ چراغ نفتی را پائین کشید و رفت بخوابد، مولی خوابیده بود و به آرامی نفس میکشید، اما درو نمیتوانست بخوابد. صدای بادی را که در گندمزار میپیچید، میشنید و اشتیاق زیادی برای کار در دستها و انگشتانش حس کرد.
درو اریکسون، نیمههای شب، خود را داس در دست در میان گندم زار یافت که راه میرود. مانند فردی دیوانه و نیمه هشیار با هراس راه میرفت و به خاطر نمیآورد که کی قفل در انبار را باز کرده و داس را برداشته، اما هر چه بود زیر نور مهتاب در میان گندمها راه میرفت. درمیان گندمها، افراد پیر زیادی بودند که خسته و فرومانده منتظر خواب بودند؛ خوابی طولانی، آرام و بی درخشش نور ماه. داس او را تسخیر کرده بود و می راند؛ با دستانش عجین شده بود و او را وادار به حرکت میکرد. ستاره هائی که به تنهائی در آسمان نشسته بودند، میدرخشیدند.
با هر جان کندنی که بود، به زحمت توانست خود را از داس خلاص کند، آن را به زمین انداخت و به سمت گندمها دوید؛ آن جا ایستاد و زانو زد.
او گفت:
دیگر نمیخواهم کسی را بکشم. اگر با این داس کار کنم، بالاخره وقتی میرسد که مولی و بچهها را ناگزیر خواهم کشت! این کار را از من مخواه! از پشت سرش صدای گرفتهٔ زمین خوردن چیزی را شنید؛ چیزی از بالای تپه به سمت آسمان زبانه کشید. شعله هائی که مانند دستهای قرمز یک موجود زنده، گوئی ستارگان را تازیانه می زند. جرقهٔ آتشی را روی صورتش احساس کرد، بارقهای همراه با بوی تند آتش.
خانهاش!
گریان و ناامید، با پاهائی سست به حریق بزرگ خانهاش نگاه میکرد. خانهٔ کوچک سفید رنگ، همراه با درخت بلوط تناور مقابل آن در شرارههای وحشی آتش شعله ور بود. گویی حرارت، تپه را درنوردید و او را فراگرفت و در او نشست و لغزید و سرش را فرو برد. وقتی که از تپه به پائین رسید هیچ چوب و تختهای از خانه باقی نمانده بود که شعلهور نبوده باشد، او گر گرفته و شوریده حال ناله میکرد. هیچ صدائی از توی خانه نمیآمد؛ هیچ حرکت یا جیغ زدنی نبود. از بیرون خانه فریاد کشید:
مولی! سوزی! درو!
هیچ جوابی نشنید. نزدیکتر رفت. آن قدر نزدیک که آتش را روی ابروهایش و پوستش که مثل کاغذ مچاله و سوخته و تکیده و ترک خورده شده بود، احساس کرد.
دوباره فریاد زد:
مولی! سوزی!
آتش با رضایت، تمام تمامی خانه را در کام خود فرومی کشید. درو بارها و بارها، دور خانه دوید تا راهی به درون آتش بیابد. عاقبت جائی بیرون از خانه نشست، جائی که حرارت آتش او را میگداخت و منتظر ماند تا همهٔ دیوارها با لرزههایی، یکی پس از دیگری فرو بریزند، آخرین سقف ویران شود و کف خانه از گچ ذوب شده و تختههای سوخته پوشانده شود.
سحرگاه، وقتی که آتش فرونشست و دود برخاست، چیزی جز خاکستر سوختهها و مواد گداخته وجود نداشت و روز به آرامی فرا میرسید. درو بدون توجه به خرده آتشهای پراکنده که از الوار خانه هنوز وجود داشت، قدم به ویرانهٔ خانهاش گذاشت. هنوز همه جا تاریک بود و چیز زیادی دیده نمیشد. نوری قرمز به گلوی عرق کردهاش تابید، بهت زده سرجای خود ایستاد، مانند غریبهای در مکانی نویافته و متفاوت. آن جا آشپزخانه بود، با میز و صندلی ذعال شده و اجاق آهنی و قفسهها. سپس رفت توی هال و بعد اتاق نشیمن و بعد آن طرف تر که اتاق خواب بود؛ جائی که مولی هنوز زنده بود. مولی در میان حجمی از تیرهای چوبی افتاده و قطعات سیمی پیچ خورده و آهنی که به رنگ قرمز سوخته درآمده بودند، دراز کشیده بود. او طوری خوابیده بود که انگار اتفاقی نیفتاده است؛ برادههای آتش دستان کوچک و سفید او که کنارش بود، را پوشانده بود. تیرک آتشگرفتهای بر رویش افتاده بود و صورت آرام او از کنار گونهها، روی آن قرار داشت.
درو ایستاد و نمیتوانست چیزی را که میبیند، باور کند. در ویرانهٔ سوخته و دود گرفتهٔ اتاق خواب، همسرش روی تکههای درخشان از آتش دراز کشیده بود بدون پوست تناش آسیب دیده باشد، سینهاش هم بالا و پائین میرفت و گوئی دم و بازدم میکرد.
مولی!
او زنده بود! زنده و خوابیده! آن هم پس از آتش سوزی! پس از این که دیوارها ریزش کرده بودند و سقف روی سرش فرود آمده بود، هنوز شعلههای آتش در اطرافش وجود داشت!
درو بقایای ریخت و پاشیده و سوخته و دود گرفته را با پا کنار زد و از کفشش بخار برخاست. او نمیدانست که ممکن است مچ پایش بسوزد.
مولی!
درو روی مولی خم شد، او نه تکان میخورد، نه چیزی میشنید و نه حرف میزد. ولی او نمرده بود، زنده هم نبود! او فقط آن جا دراز کشیده بود، در میانهٔ آتش بدون این که آتش به او رسیده باشد یا به هر صورت آسیبی دیده باشد. لباس خواب پنبهای او از خاکستر پوشیده شده بود ولی نسوخته بود. موهای قهوهای رنگاش بر روی کپهای از ذغال سرخ و داغ جمع شده بود. درو گونهٔ مولی را لمس کرد، سرد بود، سرد، آن هم در میانهٔ جهنمی سوزان. نفسهای ریز، لبهای او را که گوئی نیمه متبسم بودند کمی لرزاند.
بچهها نیز آن جا بودند و درو آنها را که پشت حصاری از دود، روی خاکسترها خوابیده بودند، پیدا کرد.
درو هر سهٔ آنها را کشید و به ابتدای گندمزار رسانید.
فریاد کشید:
مول، مولی بیدار شو! بچهها، بچهها، بلند شوید!
آنها، بی آن که تکان بخورند همان طور خوابیده نفس میکشیدند.
دوباره گفت:
بچهها بیدار شوید! مادر شما… مرده؟ نه… نمرده، ولی…
او بچهها را تکان داد، گویی که آنها را ملامت میکند. آنها توجهی نکردند و غرق در رویاهای خود بودند. آنها را زمین گذاشت و بالای آنها ایستاد و صورتاش را چین و چروک در بر گرفت. او فهمیده بود که چرا آنها در میان آتش خوابیدهاند و چطور این خواب تا حالا ادامه یافته است. او میدانست که چرا مولی آن جا دراز کشیده است و دیگر نخواهد خندید.
این به قدرت گندمها و داس بر میگشت.
در واقع زندگی آنها قرار بود که روز قبل — یعنی سیام مه ۱۹۳۸ — تمام شود، اما چنین نشد و طولانی شد چون درو از بریدن خوشههایشان اجتناب ورزیده بود. آنها میبایست در آتش میمردند، مقرر بود که چنین باشد. اما از آن جایی که او از داس استفاده نکرده بود، آنها بی هیچ آسیبی مانده بودند. خانه آتش گرفته و کاملاً فرو ریخته بود، با این حال ساکنانش هنوز زنده بودند یا دقیقتر، در نیمه راه مانده، نه مرده و نه زنده و در انتظاری واقعی، معنیاش این بود که در سراسر جهان هزاران نفر مانند اینها، از جمله قربانیان تصادفات، آتش سوزیها، بیماریها و خودکشیها مانند مولی وبچهها در خواب انتظار بودهاند. همهاش به این دلیل که درو بیم داشت از داس استفاده کند. همه چیز به این دلیل که او قصد کرده بود کار با داس را متوقف کند و و دیگر هرگز به این کار بازنگردد.
او نگاهش را از بچهها گرداند. این وظیفه هر روز میباید انجام میشد، هر روز بدون هیچ توقفی میباید ادامه یابد، هیچ وقفهای در آن نباید بیفتد، همیشه این درو باید انجام پذیرد، همیشه و همیشه و همیشه.
او با خود فکر کرد:
بسیار خب! بسیار خب! با داس کار خواهم کرد!
او با خانوادهاش خداحافظی نکرد، آرام آرام خروشی در او جوشید و او را به حرکت واداشت، داس را پیدا کرد و به سرعت حرکت کرد. تلوتلوخوران، افتان و خیزان به سمت زمین دوید. گندمها بالا آمده بود و به پاهایش میپیچید و تازیانه میزدند. دیوانه وار، حس گرسنگی در دستهایش میجوشید. با مشت به میان گندمها میزد و فریاد میکشید… در جائی ایستاد، با گریه داد زد:
مولی!
داس به بالا رفت و پائین آمد.
با گریه و زاری فریاد کشید:
سوزی! درو!
دوباره داس به بالا رفت و پائین آمد.
جیغی به هوا برخاست، او برنگشت تا خانهٔ مخروبه و سوخته را ببیند.
آن گاه، مویه کنان، در میان گندمزار ایستاد و درویدن را آغاز کرد… بارها و بارها، از چپ و راست، از راست و چپ… این طرف به آن طرف… پشته به پشته میبرید و میبرید. بی توجه به خوشههای رسیده یا نارسیده، سبزها یا طلائیها، میبرید و زخمهای بزرگی در گندمزار پدید میآمد… نفرین کنان، پشت به پشت میبرید و میبرید… ناسزا میگفت و میبرید… میخندید و میبرید… تیغهٔ داس بارها و بارها در بلندای آفتاب بر خاست و صفیرکشان فرود آمد…
داس فرود آمد و لندن و مسکو توکیو را بمبها ویران کردند.
داسِ مرگ، دیوانه وار تاب خورد و کورههای «بلسن» و «بوخن والد» شعله ور شدند.
داس، آواز سر داد و تیغهاش به خون خیس شد؛ قارچهای اتمی، درخشش تاریکشان را بر ماسههای سفید «هیروشیما» و «بیکینی» قی کردند و در پهنهٔ آسمان سیبری بالا آمدند و گذشتند؛ گندمها، اشک ریزان چون باران سبز فرو ریختند. کره، هندوچین، مصر و هند لرزیدند، آسیا آشوب شد، افریقا در دل شب بیدار شد…
و داس در دستان مردی مملو از خشم و انتقام در تکاپو بود و میرفت و آمد، درهم میشکست، میبرید. مردی که همه چیز را از دست داده بود و برایش اهمیتی نداشت که با دنیا چه میکند.
در فاصلهٔ چند مایلی بزرگراه اصلی کالیفرنیا، که بزرگراه شلوغ و پرترافیکی به سمت آن شهر است، یک جادهٔ ناهموار و خاکی وجود دارد که به ناکجاآباد میرسد.
سالهای سال است اگر یک اتوموبیل عهد بوق از بزرگراه اصلی بیرون رود و در مقابل ویرانهٔ به جامانده از خانهٔ کوچک سفیدرنگی که در انتهای جادهٔ خاکی ناهموار سوخته است، جوش بیاورد، و از کشاورزی که در گندمزار منتهی الیه آن دیوانه وار، وحشیانه و بدون توقف، شب و روز مشغول کار کردن است، چاره بخواهد و خواهش کند نگاهی به آن بیندازد، هیچ پاسخ و کمکی نخواهد گرفت.
کشاورزی که در گندمزار است بسیار مشغول است و بعد از همهٔ این سالها بشدت در زمین مشغول است و گندمهای نارس و سبز را به جای رسیدهها درو میکند و تیغ می زند.
چنین شده است که درو اریکسون داساش را میچرخاند، با برقی از درخششهای تیره و چشمهای هرگز نخوابیدهای که در اثر نگاه به آتش، سفید مانده است و مانده است و مانده…