تاریخ پساپنجاهوهفتیِ ما از میل به گسستن و اراده به بریدن سر برمیآورد. ما گذشتهمان را پشت سر نگذاشتیم. ما را از هرچه بودیم و هرچه داشتیم کندند و پراکندند تا یا از آنها یا از آنِ آنها بشویم. برای نوشتن تاریخ امروز و فردایشان میبایستی تاریخ دیروز و پریروز ما را پاک میکردند. این خشت اول دیواری بود که تا امروز پیش روی ما بوده و قانون اول و آخرش هم جز سانسور نبوده — نه سانسور کلمه و کتابِ تنها، که سانسور آدم و عالم هم.
نابهنگامی و نابهجایی تاریخی (آناکرونیسم) موقعیتهای گروتسک پیش میآورد. هیچ چیز و هیچ کس سر جای خودش نیست. همه چیز هم غریب مینماید و هم مسخره. نابههنجاری عادت میشود. آدمها و متنها مدام سانسور میشوند. سانسور هم ممیزی میشود. ۳۰ سال از عمر ۵۰ سال نوشتنِ یکی مثل من که هیچ کس نیست و «هیچکس» است، در انتظار گودو میماند.
تعبیر انگلیسی «آدم درست، جای درست، وقت درست» گاهی به یادم میآورد که سال کودتا به دنیا آمدم؛ آنهم در گربهی نازنین خاورمیانهی ناخوشروزگار که درست وقتی گرفتار بلای نابهنگامی شد که من میخواستم پا به گود نویسندهها بگذارم. من از اول دورهی دانشجویی داستاننویسی را جدی گرفتم و از راه ترجمه و ویرایش هم نانی درآوردم و هم مشق نوشتن کردم. با اینهمه به خیال «تا پخته شود خامی» به فکر چاپکردن داستان نبودم، تا اینکه بیوقتوبیجا نخستین داستان کوتاهم، یکشنبهها، در غوغای تبناک سال ۵۸ درآمد. بعد هم که خاموشی و ظلمات بیکتابی شد تا رسید به سال ۷۰ که رمان خانهی ابر و باد (نشر شیوا) و مجموعهی داستان پری آفتابی (نشر قطره) پس از ۱۲ سال بیکتابی درآمد. نشر شیوا گویا دوام نیاورد و همراه با کتابهایش نادیدنی شد. بعد باز دورهی سردرلاکی و بیاتکردن دستنوشتهها و بالاخره دلکندن از دیار حبیب در سال ۷۷ بود. از سال ۷۰ با این امید که (به قول شاملو) «حولی» بشود و با این باور که جای درست درآوردن کتاب فارسی در بیرون از ایران نیست، ۱۸ سال چشمانتظار ماندم تا عاقبت در ۸۸ دوپردهی فصل و چند کتاب دیگر در ایران درآمد و بعد هم چندتایی هم در بیرون از ایران.
به این ترتیب به روزگاری که تب بهروزشدن و بهروز بودن همهگیر است، من تا میشده، خواستهناخواسته، داستانهایم را بیات کردهام. درست یا نادرست، هم میل به دستوپازدن — اگر نه شناکردن — در خلاف جهت آب داشتهام، هم هنوز و همچنان گمانم این است: زمان و مکان پوسته و پوشش داستاناند برای فریباتر نمودن آن و چه بهتر که داستانی به چشم عریان بیاید.
با تجربهی زندگی و نوشتن ناداستان در بیرون از دایرهی سانسور، دیدم که ناداستان را دیگر نمیشود یخبند (freeze) یا بیات کرد و باید تازه و داغ از تنوردرآمده مصرف بشود. بعد دیدم که میل به پافشاری روی واسپاری نوشتار به اندکشمار رسانههای ناوابسته و پراکنده سوای کمدیدهشدن مایهی گموگوری نوشتارها هم میشود. عاقبت هم پس از چندسالی دیدم که چارهای ندارم جز اینکه، برای گردآوردن پراکندهها و پیوستن گسستهها هم که شده، من هم در گوشهای از بازار مکارهی مجازی بساط خودم را پهن کنم.
دورهی نخست وبگاه من، مشت خاکستر، که نامش را از افسانهی نیما گرفتهام، در ۱۳۸۵ درآمد و تا ۱۳۸۹ برپا بود. این زمانی بود که چرخ وبلاگستان فارسی خوب به گردش و چرخش افتاده بود و چرخ عمر من از پنجاهواندی گذشته بود. درآمد این وبگاه چنین بود:
سرخط
چند سال پیش طراح و گردانندهی سایت ادبی سخن،آقای محمد سلیمانی نیا، با طراحی سایتی برای من بساطی هم برای نوشتههای من در کنجی از شبکهی جهانی برپا کردند و آن را به کف بیکفایت من سپردند تا دنبالهی کار را بگیرم. بعد از تاخیری چندساله، اگر که روزگار نفسکشی بدهد، بر آنم که چنین کنم و در همین «ب» بسم الله میگویم که قدردان دلبستگی او به ادبیات ایران و لطفش به منِ گرفتار در گرداب معاشومصائب بوده و هستم.
بیکفایتی من در بهدنبال گرفتن کار، همه از جفای روزگار و تنگی وقت نبوده است. چه بسا در اصل از این آب میخورد که کار اصلی نویسنده را نوشتن میدانم و بهجا و بیجا توقع دارم که بار سنگین ارائههی کار نویسنده به خواننده را دیگرانی که در این کار مهارت و دانش دارند، برعهده گیرند. این دیگران در اوضاعواحوالی بسامان ناشران و دستاندرکاران نشر کتاب و روزنامه و مجله و فصلنامهی ادبی-فرهنگیاند.
نابسامانی فضای فرهنگی ایران بر خودی و بیگانه عیان است. در کوربختی یا کوروقتی شخصیِ منِ نویسنده هم همین بس که آغاز کار نوشتنم با نزول بلا همزمان شد و نسیم گشایش نیمبند و ناپایدار در عرصهی قلم هم زمانی وزیدن گرفت که من دیگر کوچیده بودم. به این دو باید نابلدی در بدهبستانهای رایج میان مردم زمانه را هم افزود تا به اینجایی رسید که حالا من «از پس پنجاهواندی سال عمر» رسیده ام: کار و کار و کار، و حاصل ورقپارههایی که یا جواز انتشار در ایران را نداشته و ندارند، یا بخت آن را. گاهی البته گوشهوکنار چیزکی درمی آید که به گناه گمنامی و چموشی نویسنده در پشتوپسله ای دور از دید میماند. در دیار غریب هم، ازنفسافتاده در تلاش معاش و سرازیری عمر، در گهگیجهی زیستن با و در میان دو زبان، «تای تمت» را که مینویسم، از فکر بازاریابی عزا میگیرم. نوشته اگر فارسی باشد، «مشروع و نامشروع»، یا امکان و یا جواز راه پیداکردن به نشر ایران را ندارد و چاپ آن در یکی از نشریههای فارسی ایرانیان پراکنده در سراسر غرب هم یعنی «نشری بهغایت محدود»، دستِکم برای بیرونماندگان از حلقهها و جرگههای گوناگون. اگر به انگلیسی باشد، هرچند به نوعی و سرانجام فرصت نشر مییابد، به هزارویک دلیل در حاشیه میماند. در هردو حال نوشتهای که با عرقریزان روح نوشته شده، مجال رسیدن به دست خوانندههای بالقوهاش را نمییابد و بار دوش و سد راه میشود.
پس این سایت یا بساط در اصل به نیت یکجا گردآوردن نوشتههایی برپا میشود که از بد حادثه یا در جای بهجا و یا در وقت بهگاه درنیامدهاند و یا درنمیآیند — نوشتههایی که خوب یا بد «مشت خاکستر» نویسنده را باز میکنند.
دومین دورهی مشت خاکستر را در سکوی وردپرس به راه انداختم تا با خیال وصل به نیستان همهی هموغمم را صرف نوشتن کنم. به یمن اینترنت و شبکهها طلسم بیخبری و دوری شکسته شده بود. نخست وبلاگستان و سپس فیسبوک و توییتر نوید پیوستن میداد. همین نوید و امید بود که دهسالی من را به نوشتن مدام در گسترهای بیرون از داستان وامیداشت. در این سالها فیسبوک بیشتر و توییتر و اینستاگرم کمتر برای من سکویی شد برای بدهبستان فکری-فرهنگی و مشت خاکستر هم، اگر نه بساط، که بایگانی من در پانزدهسالی شد که به جبران آن گسست خانمانسوز و به تلافی آن سیسال بیکتابی پیوسته قلم زدم. از پایان ۸۹ تا آغاز ۹۹ بر این روال گذشت تا رسیدم به جایی که چون راهبان بودایی تبت به دست خود و به میل خود هر نقش که زدم را پاک کنم تا آن برهان قاطع زندگی، فنا، را از یاد نبرم. دورهی دهسالهی دوم مشت خاکستر هم مثل دورهی پنجسالهی اول آن چنان از صحنهی دنیای الکی و صفحهی روزگار راستکی محو شد که انگار هرگز نه مشتی بوده و نه خاکستری.
میگویند تا سه نشود بازی نشود. پس حالا که به دعوت دوست اهلِقلمی به این وبلاگستان گروهی فراخوانده شدهام، به هوای پیوستگی، برای بار سوم مشت خاکستر را در اینجا برپا میکنم. میدانم که این خیز سوم مشت خاکستر مثل فرصت باقیمانده برای عمر و قلم من کوتاه خواهد بود. اما همانطور که لئونارد کوئن در «برج ترانه»اش میگوید که هر روز کرایهاش را به برج ترانه میپردازد، من هم هرازگاه در این «بارو»ی قلم کرایهام را به ایده و آرمان پیوستگی و پایداری فرهنگ ایران میپردازم.