مشت خاکستر
فرشته مولوی

شش روز، شش یاد

پیشدرآمد

در پنج‌شنبه‌ی برفی ۱۷ اسفند ۱۳۵۷ و چندروز پس از آن با به خیابان آمدن خودبه‌خودی زنان برای نه گفتن به چماق «یا روسری یا توسری» جنبش زنان در ذهن منِ بیست‌وپنج‌ساله معنا و مفهومی روشن پیدا کرد. از آن به بعد بود که ارزش و اهمیت جنبش در نگاه و خیال من پررنگ شد. در همه‌ی این سال‌ها هر نمودی از خشونت نظام ولایی با زنان و هر نشانی از کنش یا واکنش اعتراضی آن‌ها در برابر تبعیض و زورگویی من را به یاد آن روزها می‌اندازد. به گمان من همدلی و همبستگی خودجوش و پرتوان و شکوهمند زنان ایرانی در ۸ مارس ۱۹۷۹ در تاریخ امروزین ایران چرخشگاهی یگانه و ماندگار است.

پستوی غبارگرفته‌ی خیال و یاد من هم آلبوم پرنقش‌وخیال دارد و هم بقچه‌ی یادهای بی‌نقش‌ونگار. پی چیزی اگر به پستو بروم، گاهی دست خالی برمی‌گردم و گاهی عکسی یا تکه‌یادی نصیبم می‌شود. گاهی هم چاره‌ای ندارم جز این که حوصله کنم و از نقش‌ها و یادها کلاژی بسازم تا شکلی از دیروز به قاب امروز بیاید و پیداوناپیدا بشود.

یکم

دوم

تو داری سرک می‌کشی. گوش تیز می‌کنی مبادا حرفی از سخنرانی لابلای همهمه‌ی جمع گم شود و به تو نرسد. کنج ردیف آخر تالار دانشکده‌ی فنی که کیپ‌تاکیپ پر است، بچه‌به‌بغل نشسته‌ای. بچه پشت سرش را به سینه‌ی تو تکیه داده؛ هاج وواج دوروبرش را نگاه می‌کند، با خیال راحت پستانکش را مک می‌زند. از زیر کلاه بافتنی سفیدش حلقه‌ی موی سیاهی بیرون زده. دلم می‌خواهد بپرسم چند ماهش است، دختر است یا پسر است، چرا… نمی‌پرسم. تو ششدانگ حواست به حرف‌های سخنران‌هاست. من را که پشت سرت ایستاده‌ام، نمی‌بینی. پیش خودم فکر می‌کنم چه‌طور توی برف و سرما با بچه آمده‌ای توی این شلوغی. از توی راهرو صدای داد و شعار می‌آید. پستانک از دهن بچه بیرون می‌افتد. از پشت سرت دست دراز می‌کنم، پستانک را در دهنش می‌گذارم. برمی‌گردی به رویم می‌خندی. تا بیایم چیزی بگویم، ولوله‌ای در تالار می‌افتد: راه‌پیمایی، راه‌پیمایی! موج جمعیت تکان‌مان می‌دهد. از جا کنده می‌شویم. از ساختمان بیرون می‌زنیم. به در دانشگاه نرسیده، موج‌درموج می‌شویم. باید از نرده‌ها بگذریم و به خیابان برسیم. به انقلاب که می‌رسیم، گمت می‌کنم. چندپاره شده‌ایم و «حزب فقط حزب‌الله» پشت سرمان کرده. ترس از تیزی سنگ و چاقو شتاب پاها را بیشتر می‌کند. صدای «نه روسری نه توسری» بلندتر می‌شود. تمام راه تا کاخ لابلای بخار نفس‌ها و خیسی برف و پناه چترها چشم می‌دوانم بلکه ردی از تو و بچه‌ات پیدا کنم.

سوم

دانه‌های برف آبدار، گونه‌های گل‌انداخته از سوز سرما، چترهای رنگی، چهره‌های شاداب، نگاه‌های روشن از اراده و امید. موج‌درموج زن‌ها، زنجیر نازک مردها.

یکی یکی کنار هم‌. همه با هم‌. صف‌به‌صف، پشت‌هم، شانه‌به‌شانه‌.

از هر خانه و اداره به هر کوچه‌وبرزن ریخته‌ایم. خیابان‌ها را گرفته‌ایم تا پُرشان کنیم، تا روی اسفالت‌شان پا بکوبیم، تا آخر راه‌شان برویم و راه خودمان را نشان بدهیم.

می‌رویم. همین‌طور می‌رویم و می‌رویم و بزرگ و بزرگ‌تر می‌شویم. رود روان می‌شویم به دریا برسیم. سیل خروشان می‌شویم از دیوارها بگذریم.

از دانشگاه تا نخست‌وزیری مشت بالا می‌بریم، دهان باز می‌کنیم، داد می‌زنیم. بلند و محکم شعار می‌دهیم صدامان را بشنوند -- هم آن کس که در فیضیه‌ی قم نشسته و حکم حجاب داده، هم آن حزب‌اللهی‌هایی که کمین کرده‌اند و سنگ پرت می‌کنند. دنیا صدای ما را می‌شنود: ما انقلاب نکردیم تا به عقب برگردیم.

چهارم

تو داری با چند نفر از همکارهای مرد مرکزتان بحث می‌کنی. همه‌تان کنار پنجره‌ی اتاق که رو به انقلاب است، ایستاده‌اید. اینجا اتاق تو نیست. اتاق تو و دو همکار زن تو آن طرف راهرو و رو به پارکینگ است. لابد مثل همیشه تا سروصدای خیابان بلند شده، آمده‌ای به این اتاق تا تو هم از پنجره بیرون را تماشا کنی. میان این جمع جز تو زنی نیست. اتاق من و مرکز من طبقه‌ای دیگر است. تا خبر تظاهرات پخش می‌شود، شماره‌ات را می‌گیرم که با هم برویم. جواب نمی‌دهی. می‌دانم که تنها نمی‌روی. قرار ناگفته‌مان این است که اگر هر دو در موسسه‌ایم، راه‌پیمایی‌ها را با هم برویم. هردو تازه استخدام شده‌ایم و هم با کارمندهای باسابقه فاصله داریم، هم با «بزرگان». بزرگان هیئت‌علمی‌هایی هستند که، راست یا چپ، بیشترشان اسم‌ورسمی دارند. چپ‌هاشان به چشم من و تو ابهت بیشتری دارند. خیال می‌کنیم هم باسوادند، هم روشنفکر. موسسه برای من و تو فقط اداره نیست. جایی‌ست که می‌شود آدم‌هایی را که اسم‌های بزرگی دارند، از نزدیک دید و فهمید خودشان هم به بزرگی اسم‌شان هستند یا نه. تو که می‌گویی ما تازه سر از تخم درآورده‌ایم، اطمینان‌به‌نفسی داری که من ندارم. هر قدر تو زود و راحت با بزرگان موسسه دوست و آشنا می‌شوی، من فاصله را نگه می‌دارم. اگر انقلاب نمی‌شد شاید فاصله‌ی بین من و تو هم نگه‌داشته می‌شد. بس که تا خیابان شلوغ شد تو جدا من جدا از موسسه زدیم بیرون و اتفاقی میان جمعیت کنار هم افتادیم، هم‌پا و همراه شدیم. انقلاب و تظاهرات که افتاد دست حزب‌اللهی‌ها، کنار هم حاشیه‌ی خیابان ایستادیم. پچ‌پچه‌ی حجاب هم که ولوله انداخت، هم‌صدا با نگهبانی دمِ در درافتادیم. حالا من آمده‌ام با تو از اداره بزنم بیرون با جمعیت توی انقلاب برویم تا هر کجایی که صدامان شنیده بشود. تو پشت میزت نیستی. هیچ‌کس پشت میزش نیست. زن‌های مرکز شما هم مثل زن‌های مرکز ما یا رفته‌اند یا دارند می‌روند — تک‌وتوکی اگر خانه بروند، باقی همه در خیابان می‌مانند. مردها اما تک‌وتوکی با زن‌های خیابان همراه می‌شوند. باقی اگر جیم نشوند، در موسسه می‌مانند و در جمع‌های کوچک بحث و گفت‌وگو می‌کنند — مثل همین‌ چند نفری که تو خودت را قاطی‌شان کرده‌ای. هیچ‌کدام از شما حواسش به من نیست. دوتا از بزرگان، یکی استاد فلسفه و آن یکی مترجم سرشناس، دارند در باره‌ی «آقا» حرف می‌زنند. مترجم با رنگ پریده و صدای لرزان دارد می‌گوید که آقا شب‌ها با شیطان گلاویز می‌شود. استاد فلسفه فقط سر تکان می‌دهد. تاریخ‌نگاری که در این جمع از همه بزرگ‌تر است، چشم از پنجره برمی‌دارد و قاه‌قاه می‌خندد. چون هم سابقه‌ی زندان پس از کودتا دارد و هم توده‌ای بریده از حزب است، ابهتش از بقیه بیشتر است. تو و شاعر جوانی که دارد به حرف تو در باره‌ی تظاهرات حجاب گوش می‌کند هم با صدای خنده‌ی او از خیابان رو برمی‌گردانید. من که نگرانم از راه‌پیمایی عقب بیفتیم، سلامی به همه و اشاره‌ای به تو می‌کنم و به‌دو می‌روم تا دکمه‌ی آسانسور را بزنم. تا آسانسور بیاید تو هم آمده‌ای. در آسانسور می‌پرسم چرا آن‌ها نمی‌آیند. گیج نگاهم می‌کنی، می‌پرسی آن‌ها یعنی کی‌ها. می‌گویم آن‌ها یعنی آقایان و بزرگان. با خنده می‌گویی اتفاقا به بزرگ بزرگان گفتم شما نمی‌آیید راه‌پیمایی؟ می‌پرسم خب. شانه بالا می‌اندازی می‌گویی خب ندارد دیگر، خندید گفت شما بروید ما تماشا کنیم. تا بیایم چیزی بگویم، آسانسور به همکف می‌رسد. هردو تا خیابان و تا رسیدن به جمعیت دیگر حرفی نمی‌زنیم. با قدم‌های کند اما محکم خیابان‌ها را زیر پا می‌گذاریم. گوش‌مان به پچ‌پچه‌هایی‌ست که خبرها و شایعه‌ها را می‌رسانند. نگاه‌مان نگران حزب‌اللهی‌هایی‌ست که پنجه‌بکس نشان می‌دهند. با این‌همه مشت‌هامان را گره می‌کنیم، دست‌هامان را بالا می‌بریم، دهان‌هامان را باز می‌کنیم، داد می‌زنیم: لحظه به لحظه گویم، زیر شکنجه گویم، یا مرگ یا آزادی.

پنجم

مادربزرگ دارد می‌آید. همراه و همپای ما می‌آید. صبح که باخبر می‌شود دخترهای دبیرستانی راه افتاده‌اند توی خیابان بروند تظاهرات، می‌گوید که می‌خواهد با ما بیاید. دمِ در خانه که چادر سیاهش را سرش می‌اندازد، ملتفت می‌شود که دارم بِروبِر نگاهش می‌کنم. به‌جای هر حرفی پیش می‌افتد تا دنبالش بروم. تا از کوچه به خیابان برسیم می‌گوید که درستش هم همین است که با همین گیس سفید و چادر سیاهش بیاید با دخترمدرسه‌ای‌ها تظاهرات کند. نگفته چرا، جوابم را می‌دهد که این‌طوری هر بی‌سروپایی جرئت نمی‌کند به شما دخترها بهتان بزند. مادربزرگ سی‌سال تمام یا آموزگار مدرسه‌ی دخترانه بوده یا مدیرش. سوای زن‌های هم‌سن‌وسال خودش همه‌ی زن‌های دیگر از چشم او دختر مردم‌اند، همه‌ی دخترهای مردم هم شاگرد خودش، و همه‌ی شاگردهای خودش هم دختر خودش. داستان چادر مادربزرگ و برداروبگذارش ساده نیست. حوصله داشته باشد با آب‌وتاب و از نو تعریف می‌کند که چه‌طور تا سی‌سالگی اسیر چادر و کنج خانه و سر کردن با آقابالاسر بوده؛ چه‌طور با کشف حجاب به فکر افتاده که فرهنگی بشود تا نان خودش را خودش دربیاورد و زیر سایه‌ی کسی نباشد؛ چه‌طور بعد از بازنشستگی گاهی عشقش می‌کشد دوباره روسری سرش کند یا چادر به سرش بیندازد. نرسیده به جمع راه‌پیما‌ها سنگ‌ها‌مان را با هم وامی‌کنیم: من غر نمی‌زنم که چادر دست‌وپاگیر است؛ مادربزرگ هم قول می‌دهد دست‌وپاگیر من نباشد. حالا لابلای جمعیت هنوز پشت‌راست و قدم‌تند دارد می‌رود و شعار می‌دهد. مشت بسته‌ی دست راستش دو لبه‌ی چادر مشکی را زیر گلویش به هم می‌رساند. آرنج دست راستش را هم زیر چادر بالا گرفته تا سپر تنه‌ی جمعیت باشد. مشت دست چپش اما با هر شعار از زیر چادر بیرون می‌آید و گره‌خورده راست بالا می‌رود. نزدیک دانشگاه که می‌رسیم، کنار گوشش می‌گویم که وقتش است دیگر برگردد. نه نمی‌گوید. زیر بازویش را می‌گیرم و راه باز می‌کنم تا بالاخره به پیاده‌رو می‌رسیم. جماعتی حزب‌اللهی پیاده‌رو را بند آورده‌اند و دم گرفته‌اند که: ما پیرو قرانیم بی‌حجاب نمی‌خواهیم. از نگاه و از صداشان ترس برم می‌دارد. مادربزرگ دستش را از دستم آزاد می‌کند. تا بیایم بگویم چرا… پا تند کرده رفته خودش را به آن‌ها رسانده. یک نگاه به جمعیت توی خیابان و یک نگاه به جماعت توی پیاده‌رو، سر جایم می‌ایستم. خیابان کش می‌آید و موج برمی‌دارد و درازتر و پهن‌تر می‌شود. پیاده‌رو تنگ‌تر و ترسناک‌تر می‌شود. هیاهو و شعار گوش را کر می‌کند. چشم‌هایم گشاد می‌شود. مادربزرگ دست گذاشته روی شانه‌ی جوانکی از جماعت و دارد چیزی به او می‌گوید. از ترس نفسم توی سینه حبس می‌شود. مادربزرگ حرفش که تمام می‌شود، برمی‌گردد قدم‌کند و آرام می‌آید طرفم. به من که می‌رسد می‌گوید خودش راه برگشت را بلد است. نفس راحتی می‌کشم می‌پرسم آشنا بود مگر؟ سر تکان می‌دهد که یعنی آشنا بود. تا بپرسم در گوش جوانک چه گفته، پیش‌دستی می‌کند خونسرد می‌گوید گفتم: پسر مش‌قاسم حیا کن وقتی چشم تُو دخترای مردم می‌دَری اسم قران خدا و پیغمبر را نیاور! صدای بلند دخترها به هوا می‌رود: ما زنان ایران‌ایم… مشت دست چپ مادربزرگ تروفرز از زیر چادر بیرون می‌آید و به هوا می‌رود: در بند نمی‌مانیم.

ششم

تو داری تندتند راه می‌روی. برای همپا شدن با تو به نفس‌نفس افتاده‌ام. سر کج می‌کنی نگاهم می‌کنی. خنده‌ات می‌گیرد اما پا کند نمی‌کنی مبادا به راه‌پیمایی نرسیم. باید زود خودمان را به دانشگاه برسانیم. از آنجا قرار است جمعیت راه بیفتد طرف آزادی. بال درآورده‌ای که امروز همسایه قول داده بعد از مدرسه دخترت را تا تو برگردی نگه دارد. گفته بودی تهران قوم‌وخویشی نداری. گفته بودی از وقتی دخترت به دنیا آمده، پرستار شیفت شب بوده‌ای. این را هم گفته بودی که شوهرت که زندانی سیاسی بوده، از صبح تا شب با رفقاست. تا آمده بودم بپرسم چرا… حرفم را از نگاهم خوانده بودی. شانه بالا انداخته بودی. زیر لب گفته بودی خب می‌گوید خودت یک فکری بکن من که نمی‌توانم کار سازمان را کنار بگذارم بچه‌داری کنم. حالا خوشحالی که خودت یک فکری کرده‌ای و به همسایه رو انداخته‌ای. داری تندتند می‌روی و تندتند می‌گویی که امروز دیگر روز آزادی توست. می‌خواهم چیزی بگویم. چیزی شاید مثل آزادی همه‌ی ما. نگاهم می‌افتد به جماعت حزب‌اللهی‌های راسته‌ی کتابفروش‌ها. دهنم بسته می‌ماند. توی دلم روزها را می‌شمرم -- از پنج‌شنبه تا دوشنبه. از استبداد تا آزادی یا از آزادی تا استبداد چند خیابان راه است؟ تو داری با خنده می‌گویی امروز خیابان مال ماست. سر تکان می‌دهم. خیابان مال ماست تا تو بتوانی تمام راه انقلاب تا آزادی فریاد بزنی: زنده باد آزادی!

فوریه ۲۰۲۰