هفده سالم بود. یک سالی میشد که در یکیدو مجله نقدِ فیلم مینوشتم. سال ۱۳۴۰ بود و از مستی شراب فیلمهای حضرت مستطاب هیچکاک گویی پای بر زمین نداشتم. بیپول بودم و زندگیام از راه درس دادن به شاگرد تنبلها میگذشت. هر روز تا مدرسه تعطیل میشد با مصیبت از پیچ شمیران تا خانه دائیام که در خیابان پهلوی پایین سهراه شاه بود میرفتم نا به دو تا نوهٔ لوس و بیتربیتش ریاضی درس بدهم. (یادم باشد از یکی از شاگردانم، لعبت، که مرا برای نخستین بار به ته دانسان برد، برایتان بنویسم.)
داییام رئیس پلیس راهآهن بود و از قضای روزگار با عمهام ازدواج کرده بود. مرد بلندقد جدی ولی مهربانی بود، اما کلاهش پیش عمهجانم پشم نداشت. عمهام با اینکه مقدر شده بود که همیشه برای او کار کنم، مطلقاً و بیدلیل از من خوشش نمیآمد و دایی جان هم جرأت حمایت از من را نداشت. کوچکتر که بودم لباسهای دوخت خیاطخانهاش را برای مشتریانش میبردم و حالا هم او خواسته بود معلمسرخانهٔ نوههایش بشوم. توی آن خانهٔ قدیمی، تنها دوست من خواجهسیاه پیری بود که نود و چند سالگی را گذرانده بود و هنوز باهوش و خوشمشرب بود. عمه که خانه نبود، ادای فرد آستر را درمیآورد و با عصایش میرقصید.
اما دایی من سایهای بیش نبود که همهٔ زندگیاش قطارها بودند و پیر که شد و حواسش را از دست داد، فکر میکرد قطار است و هر وقت برق میرفت، تصور میکرد که وارد تونلی شده و سوت میکشید.
پولی که بابت درس دادن میگرفتم و هر جمعه، عمه پس از نطقی غرا در وصف گشادهدستیاش و بیعرضگی من کف دستم میگذاشت، زیاد نبود، ولی پس از کمکی که به خرجی خانه میکردم، پول بلیط سینمایی و ساندویچ کالباسی تهش میماند. هم من راضی بودم، هم کیم نواک و هم هیچکاک…
روزگار بدین منوال میگذشت تا واقعهٔ شگفتی پیش آمد. همسایهٔ دیوار به دیوار دایی جان، خانوادهٔ بازاری بسیار ثروتمندی بودند که خانهشان میان باغ بزرگی بود و ماشین کادیلاکی داشتند و وانمود میکردند پشتشان به قجرها میرسد. این خانواده دختر بیست ودوسالهای داشتند بنام مهرنوش که عقل شیرینی داشت و دکترها گفته بودند اگر شوهر کند ممکن است حالش بهتر شود. گویا مهرنوش توی کوچه چندبار من را دیده بود و دل و دین از کف داده بود. پدر و مادر مهرنوش هم دستبهدامن عمهجان شده بودند و حتی کسی را برای تحقیقات محلی به جایی که ما زندگی میکردیم، ده متری گرگان، فرستاده بودند تا از نجابت من مطمئن بشوند!!! عمهجان به پدرم گفته بود که صلاح من و خانوادهٔ ما در این ازدواج است.
کار به خواستگاری کشید. منتهی این خانوادهٔ دختر بودند که به خانهٔ عمهجان آمدند و عملاً به خواستگاری من و، چون خدمتکار خانه مریض بود من چائی ریختم و به خانوادهٔ خواستگارم و عروس خانم تعارف کردم. پدر عروس گفت که یکی از حجرههایشان در بازار را به اسم من و مهرنوش میکند و یکی از امارتهای باغ را به ما میدهد و حقوق دندانگیری هم بابت ادارهٔ حجرهٔ مربوطه برایم تعیین میکند. من به تتهپته افتاده بودم و نمیدانم چرا ترس برم داشته بود البته همگان حال مرا به حساب ذوقزدگی و هولشدن گذاشته بودند، و قرار شد فردایش اول با عروس حرفهایمان را بزنیم و بعد هم با پدر عروس کار را تمام کنیم.
آن شب به بساط روزنامهفروشی که رسیدم، دیدم برای اولین بار مجلهای که برایش نقد مینوشتم، عکس مرا هم زیر نوشتهام چاپ کرده است. شادمان و پر درآورده از این اتفاق در رؤیا قیافهٔ مغرور پدر عروس را از دیدن عکسم در مجله مجسم میکردم.
فردای آن روز وقتی با عروسخانم تنها شدم، متوجه شدم که فقط کیم نواک لایق عشق من است و بس و مهرنوش اگر میخواهد در دل من راهی پیدا کند باید مثل جودی فیلم سرگیجه زیبا و رؤیایی بشود و به آغوش من پناه بیاورد. کارگردانی این صحنه را شروع کردم و مهرنوش فقط در اجرای پناه آوردن به آغوش من داشت موفق میشد که پدرش از راه رسید و خشمگین و دزدِ ناموسگویان به من هجوم آورد، مجله از دستم افتاد و عکس مرا که دید دیوانهتر شد و مطرب و قرتی را هم به فحشهایش اضافه کرد و مرا از خانه انداخت بیرون.
عمهجان هم طی مراسمی مرا از مقام معلمی مخلوع کرد. من ماندم و هیچکاک و کیم نواک…