و از این حرف‌ها
حسن تهرانی

کیم نواک، ارتش آمریکا، غلامعلی و یک فاجعه

دوازده سالم بود و در ده متری گرگان نزدیک مسجد مقداد زندگی می‌کردیم. خانوادهٔ من در اوج سقوطی اقتصادی بودند و هیچ روز آسانی بر ما نمی‌گذشت. ترکیب اهل محله از بازنشستگان دون‌پایهٔ ارتش بود و کارگران و مال‌باختگان و دزدان. تنها خانه‌ای که روزنامه در آن پیدا می‌شد خانهٔ ما بود و بس. و روزنامه‌ها مرا با خود به سفر می‌بردند و با محله بیگانه کرده بودند. اما مگر می‌شد که از بچه‌های محل گریخت؟ و در آن زمان، سال ۱۳۳۶ محله در قرق بچه‌هایی بود که هر روز دسته‌جمعی به دزدی می‌رفتند و اگر حداقل به‌عنوان سیاهی‌لشگر به آن‌ها نمی‌پیوستی، کتک و آزار و تبعید به انزوای مطلق در انتظارت بود.

سردستهٔ دزدها پسرک ۱۴ ساله‌ای بود به اسم غلامعلی، قدبلند بود و قوی‌هیکل. پدرش پیرمرد تریاکی از کار افتاده‌ای بود که همیشه گوشهٔ اتاق کوچکشان روبروی مسجد در خواب بود. مادر غلامعلی، فردوس‌خانم، زن زیبای بلندقامتی بود که شاید بیش از سی‌وپنج سال نداشت و برادر بزرگم می‌گفت نسخهٔ ایرانی سوفیا لورن است. فردوس‌خانم دختری داشت که شوهر کرده بود و خرج زندگی و تریاک شوهرش را از راه رختشویی در خانهٔ پولدارها درمی‌آورد. ولی از آنجا که بر و رویی دلفریب داشت زن‌های خانه خیلی زود عذرش را می‌خواستند و فردوس‌خانم را اغلب چادر به کمر و غمگین می‌دیدم که پس از شستن لباس صدها نفر و کلفتی در خانه‌هایشان در غم نان بود.

اما آنجا همه‌چیز رو به سقوط رفت که بچه‌های محل فردوس‌خانم را سوار بر جیپ سربازان آمریکایی دیده بودند و از همان زمان بود که غلامعلی سر به دنبال دزدی از سربازان آمریکایی داشت. یک روز که دو گروهبان آمریکایی سوار بر جیپ‌شان از محلهٔ ما می‌گذشتند، بچه‌ها بازیِ به‌دنبال جیپ دویدن و دستشان را مثل گداها دراز کردن و «مستر، مستر» گفتن شروع کردند و حواس گروهبان‌ها که پرت شد، غلامعلی ساک بزرگی را از داخل جیپ کش رفت. موقع تقسیم غنائم، من از گرفتن پول و خمیردندان و دستکش و بسته‌ای که مثل بادکنک بود طفره رفتم و غلامعلی آخرین تکهٔ باقی‌مانده از مصادرهٔ اموال آمریکایی‌ها را که مجله‌ای بود که بعدها کتاب مقدس من شد و آغاز انگلیسی یاد گرفتنم شد، به من داد. شمارهٔ ۲۹ ژوئیه تایم با عکسی از معبود سه سال بعد من کیم نواک بر روی جلد آن. (سال ۱۳۳۹ سرگیجه هیچکاک را دیدم و یک دل نه صد دل عاشق کیم نواک شدم.)

بین غلامعلی به‌ظاهر خشن و من رابطهٔ دوستانه‌ای بود که بچه‌های دیگر از آن خبر نداشتند، دیروقت هر شب طرف خانهٔ ما پیدایش می‌شد و به‌سبک آن زمان داد می‌زد که «ئئو ئئو ئئئو» و من پاسخ می‌دادم «ئئو ئئو» و می‌رفتم داخل بن‌بست تاریکی که توی کوچه‌مان بود و روبروی هم در دو پله روبرو می‌نشستیم و من برایش رؤیا می‌بافتم از آینده‌ای با «هپی اندینگ» مثل فیلم‌هایی که می‌دیدم می‌گفتم. غلامعلی ساکت بود و در تاریکی می‌گریست و می‌دانستم هرگز نباید به روی خودم بیاورم که می‌بینم که می‌گرید. همهٔ اهل محل از ماجرای فردوس‌خانم و سربازهای آمریکایی حرف می‌زدند، اما هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد جلوی غلامعلی حرفی از این قضیه بزند.

اما اوج فاجعه روز جمعه‌ای اتفاق افتاد، وقتی که ناجنس‌های محل چو انداختند که فردوس‌خانم به‌خاطر سربازهای آمریکایی دندان‌های جلوی خودش را کشیده است. کسی به راست و دروغ این خبر کاری نداشت، اما رگ غیرت محله متورم شده بود و این قضیه را به گوش غلامعلی رساندند.

جمعه‌شب خبری از غلامعلی نشد وصبح شنبه تازه اذان گفته بودند که صدای داد و فریاد مردم ما را به کوچه کشاند. وسط خیابان و جلوی در مسجد بدن خون آلود فردوس‌خانم افتاده بود و دو تا آژان به غلامعلی دستبند زده بودند و او را پیاده کشان‌کشان به کلانتری محل می‌بردند. لباس غلامعلی خونین بود و خودش ساکت، تا چشمش در چشم من افتاد شروع کرد به صدای بلند زار زدن. دیگر هرگز از او خبری نشنیدم.