همیشه فکر میکرد باید قبل از سیسالگی به آمریکا برسد اما فرایند پنجسالهی گرفتن گرینکارت از طریق مادرش هشت سال طول کشیده بود و حالا دیگر دو-سه سالی هم از سیسالگیاش گذشته بود. یک سال پس از مهاجرت به آمریکا، جاذبه های اولیه — لیموزین، لاسوگاس، شامپاین، هالیوود، کنسرت و چشیدن طعم نصفهنیمهی آزادیهای اجتماعی — برایش رنگ باختند و کمکم واقعیتهای آن روی سکهی زندگی در آمریکا را لمس کرد. در نقطهای قرار داشت که حتی صفر هم نبود؛ یک هیچ بیپایان، سرگشته، با حسرتهایی ازگذشته و آیندهای مبهم. سرمایهداری چند سیلی محکم بر گوشش نواخته بود چنان که هاج و واج دور و برش را نگاه میکرد. دوستی نداشت، روابطش را از دست داده بود، به آدم های اطرافش تعلقی نداشت، اعتقاداتش از معنا و ارزش خالی شده بودند و استیصالی خفهکننده راه گلویش را بسته بود. باید انتخاب میکرد چه باشد، در چه مسیری قرار بگیرد و چطور امرار معاش کند، چیزی که هیچگاه در طول زندگیاش نیاموخته بود. باید دلیل قانع کنندهای مییافت که مهاجرت را ضروری و معنادار جلوه میداد؛ کاری که نمی توانست در ایران انجام دهد. اگر به یکباره میمرد چه چیزی از او به جا میماند و یا اصلاً چقدر زندگی کرده بود؟ جز کیف و کفش، لباس، عطر، ساعت گرانقیمت، گوشی و یا چند خردهریز شخصی و یک زندگی روزمره مثل دیگران چه چیز را به ارث میگذاشت؟ آیا میخواست بقیهی عمرش را مثل بسیاری از مهاجران در افسردگی ابدی، نوستالژی و انسداد ذهنی سپری کند؟ باید خودش را جمع و جور میکرد و معنایی برای ادامهی مسیر مییافت. سوال «من کیستم؟» در وجودش طنین افکنده بود. یا باید مثل یک ربات کار میکرد و پول درمیآورد یا به دغدغهی همیشگی و سرکوبشدهاش میپرداخت: اینجا بود که «رقص» وارد صحنه شد.
برای نسلی که پس از انقلاب به دنیا آمدهاند دنیای رقص به همان اندازه ناشناخته است که سفر به کهکشانهای دوردست. پیش از دبستان، یکی از تفریحاتش این بود که به مسابقات ژیمناستیک مردان که از تلویزیون پخش میشد زل بزند و بازیاش این بود که با بیشترین سرعتی که از یک کودک چهارپنجساله برمیآید، دور خودش بچرخد. آماده بود که با هر آهنگی — حتی آن سرود معروف ابتدای اخبار، همراه با رژهی سربازان عازم به جنگ — بدنش را حرکت دهد، در مهمانیها مثل مایکل جکسون برقصد، و با حرکات و اداهایش خانواده را سرگرم کند. بدن انسانها برایش یک علامت سوال بزرگ بود، به حرکات آنها دقت میکرد و در تنهاییهایش ادای راه رفتن، حرکت کردن و ژستهایشان را درمیآورد. مینشست و منتظر میماند تا مادرش پشت چرخ خیاطی بنشیند، پایش را روی پدال بگذارد، با یک دست دستهی چرخ را بگیرد و با دست دیگر پارچه را زیر حرکات تند سوزن هل دهد و در تمام اینها، در پی آن فرم خاصی میگشت که بدن مادر، هنگام خیاطی به خود میگرفت. حتی یک بار وقتی مادرش داشت روی صندلی مینشست از پشت صندلی را کشید فقط برای این که ببیند بدن مادرش چطور با زمین برخورد میکند. پدرش را در یکسالگی از دست داده بود، اما همیشه با ابعاد بدن پدر درگیر بود. از جعبهی کوچک کنار چرخ خیاطی مادر که جای انگشتانه و آهنربا و بشکاف بود، انگشتر شکستهی عقیق پدرش را برمیداشت و مثل النگو توی دستش میکرد و با خود میاندیشید که شاید پدرش دیو یا غول همان قصههایی بوده که دایی داود برایش تعریف میکرد. ابعاد بدن پدر را تجسم میکرد: «اگر انگشت پدرم به اندازهی مچ دست من بوده پس جز غول چه میتوانسته باشد؟» در خیالاتش پدرش را غول میپنداشت حتی اگر این تصورات با عکس پدرش روی دیوار فرق میکرد.
چند حلقه هولاهوپ زرد، بنفش و صورتی داشت که استادانه آنها را دور کمر، دستها و گردن میچرخاند و حتی در حال چرخ دادنشان راه هم میرفت. پنج ساله بود که در کلاس ژیمناستیک ثبتنامش کردند و تا یک سال، تجربهی شعفناک بالانس و چرخ و فلک زدن نصیبش شد اما با شروع مدرسه در آزمایشهای بینایی معلوم شد که شمارهی چشمش بالاست و پزشک، ژیمناستیک را به خاطر امکان آسیب به شبکیه ممنوع کرد. در تنهاییهایش همچنان خیالپردازی میکرد و میرقصید و میچرخید. در یازده سالگی عاشق ویکتور پترنکوی روسی شده بود — پاتیناژبازی که مدال طلای المپیک را برده بود. فیلم ویدیوییاش را آنقدر دیده بود که کیفیت تصویرش خطخطی شده بود.
در نوجوانی یکباره به شکل هولناکی قد کشید و چاق شد اما هنوز معصومانه میپنداشت که با عینک نیمچهتهاستکانی و بدن فربهاش میتواند با شنا در دریای خزر به روسیه برود و به سرزمین پاتیناژهای رمانتیک برسد! پانزده ساله که شد هر از گاهی به لطف ماهواره و شبکهی آرته، باله و رقصهای عجیب و غریب مدرن را میدید و ساعتها اشک میریخت که چرا در فرانسه به دنیا نیامده تا بالرین باشد. بالاخره در هجدهسالگی از شر رشتهی ریاضی خلاص و دانشجوی دروغ بزرگی به نام طراحی صنعتی شد و تا کارشناسی ارشد این اقیانوس به عمق یک بند انگشت را ادامه داد. یکی از استادانش میگفت: «شما اصلاً به عنوان طراح وجود ندارید. صنعت ایران یک آدم صدتنی است که از هر طرف تا خرتناق به او مواد مخدر و الکل چپاندهاند و حالا شما از او میخواهید بلند شود و به ایدههای شما گوش کند».
در اوایل دانشگاه و دههی هشتاد به هر دری زد تا از چند استاد رقص که زیرزمینی آموزش میدادند، باله بیاموزد ولی شاگردان در آن زمان باید معرف پروپا قرصی میداشتند، مثلاً دختر هنرپیشهی معروفی، وزیری، یا از طبقهی خاصی میبودند و آدمی مثل او که جزو هیچکدامشان نبود توان عبور از این هزارتو را نداشت. چند سال بعد وقتی کمکم در باشگاههای ورزشی کلاسهای رقصی تحت عنوان «حرکات موزون» دایر شد، در چند کلاس شرکت کرد اما فقدان دانش، سبک و محتوا در این کلاسها، او را از ادامهی آموزش منصرف کرد. وقتی خودش در تنهایی با موسیقی کلاسیک، حرکات و گامهای فیالبداهه اجرا میکرد شور و احساسی داشت که بارها از آن حرکات تکراری، بد فرم و سطح پایین خوشایندتر بود. در دوران دانشجویی تئاتر بازی میکرد، اما مشکلی وجود داشت: بدنش. بیشتر کارها در بازبینیها به جلسهی خصوصی او با مأموران حراست میانجامید و مجوز بازی به این شرط صادر میشد که سینههایش را با کش محکم پخ کند و ببندد و گشادترین لباس ممکن را بپوشد. انحناهای بدنش موضوع متلکگویی مردان در خیابان و حتی دستدرازی در روز روشن بود. برای حفظ امنیت، در بیست و دو سالگی صاحب ماشین شخصی شد. از اواخر دهه هشتاد با خانمی آشنا شد و از او رقص سماع و کلاسیک ایرانی را یاد گرفت و در دورهای هم همانها را درس داد. پیش از مهاجرت، در آغاز دههی نود، با جوان بیستسالهای آشنا شد که در ترکیه بزرگ شده بود و رقصهای لاتین را بسیار خوب میرقصید. مدتی با او رقصید و آموزش دید. زمانی که داشت ایران را ترک میکرد رقصهای اجتماعی، کارگاهها و کلاسهای رقص در باشگاهها دیگر فقط مختص رقص ایرانی، سماع، بابا کرم و رقص عربی نبودند. حالا دیگر رقصهای هیپهاپ، فلامنکو و مدرن هم مد شده بود و حتی در خانهها تدریس خصوصی میشد.
هر آدمی در جایی به دنیا میآید، پدر و مادری دارد، نامی دارد و یک سری اتفاقات قراردادی را تجربه میکند که هیچ کدامشان در تصویری بزرگتر چندان اهمیتی ندارند. تمام این نوشته معرفی دیوانهای بود که در دوران مهاجرت، رقص به صحنهی زندگیاش بازگشت تا همان نقشی را برایش بازی کند که همیشه بازی کرده بود: معنابخشی به زندگی در پستیها و بلندیها، کامیابیها و ناکامیها، آسودگیها و نگرانیها. هر یک از ما میتواند فارغ از جنسیت این دیوانه باشد. دیوانهای که زندگیاش را به رقص تقدیم میکند تا شاید چیزی بیش از یک زندگی معمولی و روزمره از او به یادگار بماند. دیوانهای که در نقطهای از زندگیاش تصمیم گرفت بیماری کمالگرایی را کنار بزند، به زمان شیاد وقعی ننهد و تنها به دانش رقص چنگ بیندازد. بیایید در این سفر دیوانگی همراه شویم و جهان را از منظر تنهایمان نظاره کنیم — باشد که رستگار شویم.