آن انگشت اشاره
مازیار اخوت

یادداشت چهارم

۱۱.

چهارده، پانزده ساله بودم که پدر نامه‌ای نوشت برای من و برادرم. نه او سفر رفته بود، نه ما. در یک خانه بودیم، چهارنفری. ما سه تا با مادر. اما پدر برای دو فرزندش نامه نوشته بود. نامه نوشتن، هزار نیّت و انگیزه و شکلِ متفاوت دارد. اما هر نامه‌ای در هر حال نشانی‌ست از فاصله. گاهی فاصله، مکانی‌ست، گاهی هم مکانِ فرستنده و گیرنده یک‌جاست و فاصله روحی- روانی‌ست، یا تربیتی‌ست؛ یا نه، فرهنگِ ما یادمان داده است که برای حفظِ حرمت و تقدسِ خانواده و الگوی خدشه‌ناپذیرِ والد/ فرزند، فاصله‌ای رعایت شود. در هر حال و با هر ریشه و انگیزه‌ای پدر نامه‌ای نوشت حدود ۱۰ صفحه‌ی بلند و پُرکلمه. یادم نیست چه‌طور به ما داد. از طریقِ پُست که مطمئنم نبود! یادم است آن نامه، مقدمه‌ی بلندی داشت که انگیزه و دلایل نوشتنِ نامه را توضیح می‌داد و ما را هم تشویق می‌کرد که هرکدام پاسخی بنویسیم؛ که نوشتیم. کاری به محتوای نامه‌ها ندارم. نامه‌هایی نوشته شد و حالا جایشان محفوظ است. آن فاصله برایم مهم‌ست. فاصله‌یی نه برای فصلِ ارتباطِ پدر فرزندی، بلکه برای وصل و تقویتِ آن. قرار بود این فاصله و این ارتباطِ تازه به‌واسطه‌ی زبانِ مکتوب، حرف‌های دلمان را آشکار کند: دلخوری‌ها، انتقادها و انتظارها که کم‌تر به زبان می‌آمد و یا به زبان آمده بود بارها و بی‌تأثیر شده بود؛ از فرطِ تکرار شاید. شاید قرار بود این «مکالمه»ی مکتوب ابزاری باشد برای فهمیدنِ هم. آن‌طورکه بارها از زبان پدر شنیدم که «تفاهم، نه لزوماً توافق». نمی‌دانم، اما شاید همان نوشتن‌ها بود که چیزهایی یادم داد: سِحرآمیز بودن قلم، نوشتن و رها کردنِ خود بر روی کاغذِ سفید، و غیرمستقیم: تفکر، استدلال و نقد را. اگرچه جای خالیِ گفتگوی بی‌پرده‌ی رو در رو، همچنان خالی ماند و این پرسش نیز بی‌پاسخ که نزدیک‌ترین افراد چرا این‌قدر باید از هم دور بیفتند که مکالمه را به مکاتبه بسپارند و چشم‌هایشان نبیند آن حالتِ حرف‌ها را و گوششان نشنود آن زیر و بمِ کلمه‌ها را؟


۱۲.

از شاخصه‌های پدر، نوعی نظم بود. مطابقِ این نظم هر چیز «جا» داشت و نباید جابه‌جا می‌شد. نوعی عقلانیتِ تمام‌عیار در رفتار با چیزها و اشیاء: ردیفِ کتاب‌ها بر اساس نوع و موضوع در کتاب‌خانه‌ای که حالا خالی‌تر از روزهای کودکی و نوجوانیِ ماست؛ ردیفِ نوارهای موسیقی؛ ردیفِ لباس‌های اُتوشده؛ ردیفِ قاب‌های نقاشی و خط به دیوار؛ و ردیفِ عکس‌های چیده‌شده در آلبوم‌ها: آلبومِ عکسِ بچه‌های مدرسه، آلبومِ عکسِ دوستانِ قدیم، آلبومِ سفرها و مکان‌ها و جاها؛ آلبومِ عکس‌های خانوادگی پیش از این‌که من و برادرم وارد ماجرا شویم، آلبومِ عکس‌های نمایش و تئاتر، آلبومِ عکس‌های برادرم «آرش» از بدوِ ورود تا ۱۰، ۱۱ سالگی با عنوانِ «آرش‌نامه» و چنین آلبومی از عکس‌های من با عنوان «مازیارنامه». همه‌ی عکس‌های همه‌ی آلبوم‌ها هم توضیحِ کامل و دقیق دارد که زیر یا کنارِ عکس چسبانده شده. پدر با همین شاخصه‌ی نظم، تاریخِ یک خانواده را ترسیم کرده است. لااقل تاریخی به یک روایت. به آلبومِ «مازیارنامه» که نگاه می‌کنم، البته که دوره‌ها و چهره‌هایی از خودم را نمی‌بینم. روایتِ این آلبوم را تصاویری می‌سازد به انتخابِ پدر. اوست که در ورقه‌های این تاریخِ مُصَوّر، مرا نمایش داده است. کارگردانِ این نمایش، اوست. اوست که مرا گُزیده و گزینش کرده و صفحه‌های خالی را هم گذاشته برای خودم لابد که این گزینشِ دل‌به‌خواه را ادامه دهم تا زندگی همین‌طور تداوم یابد و به‌این‌شکل تصاویر، فضاها و حالت‌ها به نسل‌های بعد منتقل شود لابد. از موضوع پرت افتادم. فقط این‌را بگویم که آن صفحاتِ خالیِ باقی‌مانده از آن آلبوم، همچنان خالی‌ست و من مدت‌هاست که به امکانِ تداومِ تجربه‌ها و دوره‌ها شک کرده‌ام.

و اما نظم. از نظرِ پدر (آن‌طورکه بر من پدیدار شده)، هر چیزی در این جهان، جای خودش را دارد. جابه‌جا شدنِ چیزها، بدون آگاهی و انتخابِ او مضطربش می‌کند. اگرچه بعدِ رفتنِ مادر، و به‌خصوص این روزها، نظم‌ها و انتظام‌های پدر تا حدی به‌هَم ریخت، اما هنوز هم کَسی حق ندارد سفره‌ی قلمکار را به‌جای کشوی دوم، بگذارد توی کشوی اول. تنها اشیایی که ازین چارچوبِ مقدسِ سَرِجای‌خودبودن، آن‌هم گاهی‌اوقات می‌توانند معاف باشند، انبوهِ کتاب‌ها و نوشته‌هاست که این‌جا و آن‌جا انبار شده‌اند. خوانده می‌شوند یا نگاه می‌شوند. مهم این‌ست که باید دَمِ دست باشند. همه‌جا هستند: توی اتاقی که زمانی اتاقِ من و آرش بود؛ توی هال، کنارِ بخاری، آن‌جا که زمانی جای نشستنِ مامان بود؛ آن گوشه‌ی اتاق نزدیکِ میزِ تلفن، گوشه‌ای که نه هال‌ست و نه پذیرایی و درعین‌حال هر دُوست (!)، آن‌جا که مدت‌هاست جای خواندن و نوشتنِ پدر بوده است؛ طبقه‌ی بالا هم که همیشه امن‌ترین خانه بوده برای کتاب‌ها و نوشته‌ها. راه‌پله را یادم رفت بگویم. جایی که اگر مادر بود، هیچ کتاب و مجله‌ای جرأت نداشت، آن‌جا بیتوته کند همچون بچه‌ی وامانده‌ی سَرِراهی. حالا چند پله پُرَست از انبوه کاغذ و کتاب که انگار دارند از پله‌ها بالا می‌روند. بله، کتاب‌ها و نوشته‌ها همه‌جا هستند. حضور دارند. حضورِ فعال و حتا گاهی تا حدِ مزاحمت. زیر و روی هم. پا به پای هم. در آغوشِ هم و گاه در آغوشِ پدر که فقط این کاغذهای چموش می‌توانند قاعده‌ی نظم و ردیف کردنش را به هیچ گیرند و از سر و کولِ خانه و هر جا که مِیل‌شان کشید بالا روند.


۱۳.

پدر با جهان امروز «مسأله» دارد. نه می‌تواند کنارش بگذارد و نادیده‌اش بگیرد نه به این راحتی‌ها به آن تن می‌دهد. نوعی غرور، نوعی عقلانیت مانعِ این تن دادن و همراهی‌ست. همواره با «چیز»های این جهان که به‌سرعت و با قدرت یورش می‌آورند که در جهانِ ما جایی برای خود باز کنند، فاصله‌اش را حفظ می‌کند. نوعی فاصله‌گیری از، و فاصله‌گذاری با هر آن چیزی که نوظهورست و مقبولیتِ عام پیدا می‌کند. برای او مقبولیتِ عامِ هرچیزی ازین جهان، خصلتِ مشکوک به آن می‌دهد. مشکوک می‌شود و نمی‌پذیرد. لج‌بازی و دهن‌کجی می‌کند. خیلی آشکار و عیان. کامپیوتر (یا «رایانه». فرقی نمی‌کند)، اینترنت، وبلاگ، شبکه‌ها و روابطِ مجازی، تلفنِ همراه و در کُل «فناوری اطلاعات و ارتباطات»، هیچ جذابیتی برای پدر ندارد که هیچ، حتا بعضی ازین ابزارها و جلوه‌های نوظهور مضطربش می‌کند. چون عاملِ برهم‌زننده‌ی نظمِ جهانش‌ست. جهان و زندگی آن‌طور که او باور دارد. در نظرِ او رابطه، یعنی چهره‌به‌چهره. تَن به تَن. رو در رو. کنار به کنار. نامه یعنی قلم و کاغذ که نقشی باشد از صاحبِ متن. کتاب یعنی کاغذ و حروفِ چاپی که دست می‌گیری و می‌خوانی و بوی خوبی هم دارد. چیزی باید این‌وسط لمس شود. با انگشت. با پوست. با بدن. جهانِ نامریی برای پدر مفهومی که ندارد هیچ، مشکوک‌ست. به امواج و شبکه‌های نامریی اعتماد ندارد. شبکه‌هایی که از دسترس و کنترل او خارج‌اند، برای او اضطراب‌آورست. پدر نه با تلفنِ همراه میانه‌ای دارد و نه با هر نوع استفاده‌ای از کامپیوتر. حتا فراتر از این با اتومبیل (یا «خودرو». فرقی نمی‌کند) و خیابان‌های سواره‌رو هم مشکل و حتا «مسأله» دارد. فراتر از این، پدیده‌ی مصرف و حتا به‌قولِ خودش استفاده از ابزار هم برای او «مسأله»ای لاینحل‌ست. پدر اهلِ سنت و سنت‌گرایی نبوده و نیست. با «تحّجر» و «ارتجاع» جنگیده است. به خردِ مدرن و مدرنیته باور داشته و آن‌را ترویج هم کرده است. اما مدت‌هاست که جلوه‌های مدرنیسم و نقش‌ها و ابتکارهای جهانِ امروز، او را به حاشیه‌ی این جهان رانده، انگار که «یک نفر در آب دارد می‌سپارد جان/ یک نفر دارد که دست‌وپای دائم می‌زند/ روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید»1. جالب‌ست که او بی‌نیاز ازین جلوه‌های معاصرِ زندگیِ روزمره نیست و گاهی به ضرورت از آن بهره می‌بَرَد اما به‌واسطه‌ی دیگری. خودش وارد ماجرا نمی‌شود. سری می‌زند گاهی و به‌سرعت دور می‌شود از آن. انگار که هرآن‌چه که مقبولِ عام‌ست، عوامانه است و حتا نوعی تابوست که پرهیز او از آن، پرهیزگاری‌اش را در این جهانِ نابه‌کار حفظ می‌کند. پدر در ظاهر این‌طور وانمود می‌کند که از جهانِ دور و برش بُریده و سَرخورده است، اما به نظرم همین جهانِ سرد و بی‌رحم را زیادی جدی گرفته است. و باورها و عادت‌های خودش را هم!

او این روزها با جهانِ امروز به‌کُلی قهر کرده است و نیمه‌ی خالیِ لیوان، تنها چشم‌اندازِ اوست. شاید هم من این روزهای او را و کنش‌ها و واکنش‌های او را زیاد جدی گرفته‌ام. نمی‌دانم.


یادآوری: همان‌طور که در پیش‌درآمد بخش اول گفته شد، نوشته‌هایی که در این چند بخش منتشر شد مربوط است به پنج سال قبل. حالا وضعیت پدر وضعیتی دیگرست و در خاموشی و فراموشی به‌سر می‌بَرَد. نه از آن شاخصه‌ی نظم دیگر خبری ست و نه حتا با جهان امروز «مسأله»ای دارد. خاموش است. همین و تمام.

(تمام شد.)

پانوشت

1

از شعر «آی آدم‌ها»ی نیما یوشیج.