۴.
دَه، یازده سالهام. هنوز طبقهٔ دوم ساخته نشده بود. اما آن «بالا» راه افتاده بود دیگر. در حدِ یک اتاق بالای راهپله. آن زمان هنوز «بالا» برایم جهانی دیگر نشده بود. فقط میدانستم که بعضی عصرها، چند نفری از دوستهای بابا میآیند و در آن اتاق مینشینند دوُرِهم و حرفهایی میزنند که من نمیفهمم. بزرگتر که شدم فهمیدم بعضیشان نقاش بودند که نقاشیشان از من بهتر بود، طوریکه بابا نقاشیشان را قاب میکرد، بعضیشان هم انشاهای خوبی مینوشتند، بعضیشان فقط حرف میزدند، انگار از پشتِ میکروفن، خیلی جدی و کتابی؛ چندتایی هم فقط بلد بودند بازی کنند. پاسور یا تخته. و همهشان پشتِهم سیگار میکشیدند و چای میخوردند. بعضی وقتها هم سَر و صدایشان که بعدها فهمیدم به آن میگویند بحث کردن، بالا میگرفت. آخرش هم نفهمیدم چطور میشود در یک جلسه که چندتا آدمبزرگ دوُرِهم نشستهاند، هم نقاشی نشان هم بدهند، هم بهجای اینکه بشینند کتاب بخوانند، بلندبلند انشاهایشان را برای هم بخوانند بدون اینکه نمره بگیرند، گاهی اوقات غَشغَش بخندند و بعد سر هم داد بکشند و بدون اینکه قهر کنند، آخر سر بشینند به بازی و جرزنی که البته بابای خوبِ من اصلاً از جر زدن خوشش نمیآمد! تا مدتها فکر میکردم این هم بازیِ بزرگترهاست که دوُرِهم جمع میشوند و با هم حرف میزنند. بهنظرم بازی بود، اما چرا آنقدر جدی؟ بعد که یک روز عصر مأمورها آمدند (بعدها فهمیدم به آنطور آمدن، میگویند «ریختن تو خونه»)، فهمیدم این بازی، هر چه که بوده، جدیتر از این حرفها بوده است. آخر مأمور دولت که برای بازی کردن به کسی کاری ندارد. یادم نیست که چطور اما مادر کاری کرد که شاهد آمدن و رفتنشان نباشم. فقط صداها را میشنیدم که با پوتینهای سنگین، تند تند و چندتا چندتا از راهپله بالا رفتند و همانطور پایین آمدند و رفتند. همه چیز سرِ جای خودش بود و همه هم صحیح و سالم. مدتی با هم حرف زدند و بعد دوباره نشستند به بازی و صدای تاسهای تخته نرد، آن بالا را پُر کرد.
۵.
از یک زمانی به بعد فهمیدم جهانی که درها و دریچههایش را یکباره بر من گشوده است، کوچههای بنبستی هم دارد. نه اینکه هیچ راهِ فراری نداشته باشد، اما گذر از آن به این راحتیها هم نیست. فهمیدم میشود یکدفعه بگویند عمویت نیست دیگر. هرچه هم بپرسی آخه کجا رفته، چرا برای من و دادا مثل همیشه کتاب نمیآورد و بالای صفحهٔ اولش چند تا جمله نمینویسد که «تقدیم به آرش و مازیار عزیز…» و بعد جملاتی که میخواست ما را از خبری آگاه کند و نشان میداد از چیزی عصبانیست انگار؛ جوابِ درست و باورکردنیای نمیگیری. فهمیدم میشود که بابای من که انگار معلم زاده شده بود، یکباره دست از کار بکشد، یعنی مجبورش کنند که دست از کار بکشد. بعد یک روز وقتی برای ناهار نیامد، از مامان که سراغش را گرفتم، گفت رفته برای مصاحبه. بعد فهمیدم این مصاحبه با آن مصاحبهها که عکسِ خوشتیپ مصاحبهشونده همراهش است، فرق میکند. بیشتر یک نوع سؤالپیچ کردن است که در آن، او که مصاحبه میکند تا هر وقت دلش خواست میتواند مصاحبه کند. شش ساعت طول کشیده بود. مصاحبهکننده اصلاً شوخی نداشته و خیلی هم مهربان نبوده است. فهمیدم میشود که یک معلم که یک عمر با بچههای اندازهٔ من سَر کرده، یکدفعه مجبور شود کلاس و مدرسه را ترک کند و برود سراغِ کارهایی که فوت و فنش را بلد نیست. فهمیدم آن بازیهای بزرگسالی و آن حرف زدنهای دوُرِهم، حتا نوشتن و کتاب خواندن هم، میتواند دردسرساز شود.
۶.
از وقتی افتادم به نوشتن و خواندنِ جدی (دیگر همه چیز جدی شده بود)، دوُرتادوُرم پُر از امکان بود. انواع و اقسام کتاب تاریخی، فلسفی، ادبی، هنری و انبوهی نشریهٔ ریز و درشت. نوارها و صفحههای موسیقی در سبکهای متفاوت. تابلوهای خط و نقاشی که فقط برای قشنگ کردن فضای «بالا»، از دیوار آویزان نشده بود. قرار بود مدام نگاهِ ما را به سمت خود بکشاند و با هر بار دیدن، چیز تازهای ظاهر شود. قرار بود شکلهای تازهای از واقعیت و تخیل را نشانمان دهد و بر وسعت جهانمان بیفزاید. کلاس موسیقی وخوشنویسی هم برقرار بود، هم برای اینکه مزههای خوشِ زندگیِ من و «دادا» را زیاد کند و هم جاخالیهای پدر را پُر. و غیر از اینها جمعِ آدمهایی که یا مینوشتند، یا نقاشی میکشیدند، یا صدایی خوش داشتند و یا سازی مینواختند. با اینهمه امکان البته من نه نقاش شدم و نه نوازنده. نه آوازخوان و نه نویسندهٔ کتاب. اما جهانم خیلی بزرگتر و رنگارنگ شد. کمکم جمعهایی که قبلاً فکر میکردم بازیهای دوُرِهمیِ بزرگترهاست، شد خوراک زندگی. اگر من زمانهایی سر کردن با دوستانِ همسنوسال را به این دوُرهمنشینیهای هفتگی ترجیح میدادم، برای پدر واقعاً غذای خوشطعمِ زندگی بود. یک روز در هفته نشستهای دورهٔ دومِ «جُنگ» را میرفت، یک و بعضی اوقات دو روز در هفته هم دوُرهمنشینیهای خانگیِ ما بود. پنجشنبهها، ساعت پنجِ عصر. «درست ساعت پنجِ عصر بود.» پدر که کمکم شده بود «محمد رحیم اخوت»، میانهای باهیچ نوع برنامهریزیِ ازپیشتعیینشدهای برای این نشستها نداشت. اما این بهظاهر آنارشیِ جمعی، به معنای آداب و قواعد نداشتن نبود. قواعد نانوشتهٔ محکم و تغییرناپذیری بر این نشستها حاکم بود. قواعدی که سالهاست رعایت میشود، بیآنکه از پیش تعیین شده باشد. مثلاً وقتی کسی چیزی میخواند یا حتا حرفی میزند، هر حرفی غیر از آن، چه بلند و چه آهسته ممنوعست. بینوبت حرف زدن و نظر دادن اکیداً ممنوعست. نوشتهها باید با صدای به اندازهٔ کافی بلند و با ریتمِ آرام خوانده شود. جای نشستنِ دو نفر همیشه مشخص و ثابتست: «آقای اخوت» که آن گوشهٔ بالای اتاق (جنوبغربی) کنارِ پنجرهٔ رو به حیاط مینشیند و احمد اخوت (همان دایی احمد خودمان) که این گوشهٔ پایینِ اتاق (شمالغربی) کنار بخاریِ خاموش مینشیند؛ بخاریای که حالا عکس مادر روی آنست که به جایی نامعلوم خیره شده است. سیگارکشیدن ممنوع نیست و کسی حق اعتراض بهخصوص به صاحبخانه ندارد. «آقای اخوت» اگر خیلی بخواهد مراعات افراد غیرسیگاری را بکند، یکی از پنجرههای کوچکِ بالای درِ رو به حیاط را باز میکند، بهخیال اینکه دود سیگارهای پُشتِهم بیرون میرود. البته فقط سیگارکشیدن آزادست وگرنه مصرف هر نوع مواد یا آشامیدنیِ «غیرمجاز»، اینجا هم غیرمجازست. در این نشستها قرارست فقط آنچه که بهعنوان اثر خلاقه عرضه میشود، ایجاد هیجان و لذت کند و وجود هر واسطهای در این میان ممنوعست. در این نشستها قرار نیست فقط هرکه قواعد نقد کردن را بلدست نظر بدهد. بیان سادهٔ احساسِ شنونده از شنیدنِ یک متن نیز پذیرفته است. منتها مسئولیت عواقب آن احساس یا نظر ساده با خودشست! برای «آقای اخوت» امر نوشتن و تولید و ارایهٔ یک اثر، آنچنان جدیست که هیچ واهمهای از دعوا کردن بر سر آن ندارد. البته روشنست که دعوا، حرفی است و نقادانه. به باور او هر کاری در لحظهٔ انجام باید برای کُنندهٔ آن کار، جدیترین و مهمترین کارِ جهان باشد. حتا اگر این کار یک بازی باشد یا شوخیِ سرخوشانه. از اینرو در این نشستها هر نوع نقدِ بیپرده و حتا بیرحمانهای، اگر توهین نباشد و اصولِ اولیهٔ نقادی را رعایت کند، مُجازست و هرگونه تعارف و رفیقبازی ممنوع. اگر اثری حسابی به مذاق صاحبخانه خوش آید، نهتنها حالش را خوب میکند و از ذوق و شوق، پر و بالش را باز میکند، گاردش را هم در مقابل هرگونه نظر متفاوتی میبندد. کافیست شخصی از ایرادهای آن کارِ «عالی» بگوید، دیگر تحملِ ضربههای دفاعیِ «آقای اخوت» با خودشست! در کنارِ این چهرهٔ جدی، «آقای اخوت» در نرمزبانی و خندههای بلند هم مشهورست. اینرا حتا همسایهها هم میدانند! زمان آنتراکت، مزاح، گپ زدن و دوُر گرفتنِ سینیِ چای فقط وقتی مجازست که خواندنِ یک اثر و نظرهای افراد در یک دوُرِ کامل تمام شده باشد.
و آداب نانوشته و حتا ناگفتهٔ دیگری که هرکدام حکایتی دارد. با همهٔ این آداب، شیلهپیلهای در میان نیست. همه چیز طبیعی و راحتست و با بیریایی و بیتعارفیِ صاحب مجلس و پذیراییِ سادهاش، بعیدست کَسی احساسِ راحتی و صمیمیت نکند. همه دوُرِهم روی مبلهایی مینشینند که سالهاست از جایشان تکان نخوردهاند. میکروفن و بلندگویی هم در کار نیست. مثل یک مهمانیِ کوچک. مهمانیای که نوشتهها و صداها، هم میزبان آناند و هم مهمان. حالا که بعضی از نوشتههای آن جمعها، از جمله نوشتههای سالهای پیش خودم، یادم میآید میبینم خیلی ابتدایی و گاه پرتوپلا بود، اما «آقای اخوت» با تمامِ وجود گوش میداد و البته بدونِ هیچ مراعاتی هم حرفش را میزد. زبانِ تیز و بُرندهاش، وقتی میدیدی که هر نوشته و حرفی برایش اینقدر جدیست، نرمتر میشد. و میفهمیدی که او چهقدر مهربانست. بیش از مهربانی با صاحب اثر، محبتش را برای اثری نثار میکند که بتواند حالش را خوب کند.