لب رود، روی پشته مینشینی؛ پای برهنه رها میکنی در آب که خنکایش گاه به آن میرسد و گاه نمیرسد. پای آویخته میگوید: چه آب خنکی!
رود، هنگام سیل، آبگذر را گشادهتر کرده، درختی را کنده، بوتهای را خوابانده و خاک پشته را تراشیده با خود بردهست. پشته اکنون دیوارهای گِلیست که میتـوانی روی آن بنشینی، به آب نگاه کنی. لبپرهای آب را میبینی که به دیواره پشته میخورد، شَتَک میزند و کفـریزهها دمی در آفتاب برق میزنند؛ پیش از آنکه به آنها بیندیشی که با خنکا و درخشش نقرهگون به ساقهایت پاشیدند، ناپدید میشوند. چشمها میگویند: چه آبیـنقرهیی درخشانی!
بویِ خاکِ پشته به بویِ سبزینهٔ برگ توسکا، که شاخهٔ شکسته اما جدانشدهاش، ریشریشش کرده، درآمیختهست. بوی گلهای مینیاتوری کنارهها با بوی مبهم فلسهای ناپیدا، پیش از آنکه از میان هزار پردهٔ برگهای لرزنده در نسیم بگذرد، پردهٔ بویاییات را برانگیختهست: چه بوی سرمستکنندهای!
اما سدا که هرگز خاموش نمیشود: شَپشَلَپِ آرام رود، پرش نوسانی ماهیِ کوچکی در هوا، سدای پرندهای نشسته بر شاخهٔ شکستهٔ غوتهور در رود، و غلغل آب در تیزیِ بستری سنگریزهیی و کمژرفا. و، گوش؛ در گوش تو میخواند: چه ترانهای!
آزمونی شگفت است و تو میخواهی این همه را بگویی. آیا همین گونه میگویی که من گفتم؟ یا با واژگان ویژهٔ خود میگویی؟ اندیشه و تصویر و حس، در این آزمون مهرورزانه، همانندند. تنها واژگان میتواند دیگرگونه باشد. بیگفت وگو، شاعر یا نویسنده، جور دیگر، چه بسا بهتر از ما میگوید. با اینهمه شاعر نیز بسیار کمتر از آنچه حس میکند میگوید. زبان، ابزار انتقال است. قراراست اندیشهٔ مرا به تو یا حس تو را به من برساند. اما همواره نیمی از اندیشه و بسی بیشتر از آن، حس، ناگفته میمانَد.
پس، زبان رودیست که بو و سدا و رنگ و نرما و خنکایی دارد که — روی پشته اگر نشستهباشی — تنها اندکی از آن را با حواس دستیافتنی درمییابی. نمیدانی زیر این رویهٔ باریک نرم لغزان که هماکنون به کف پایت میساید و میگذرد چیست؟ به نیروی اندیشه یا حس گمان میکنی که ماهیها سرگرم بازی و جستوخیزی بیانجامند. ماری آبی سر در پیِ غورباغهای کرده. قلوهسنگهای قهوهیی با رگههای سبز وسفید، در بستر رود جنبشی اندکمحسوس دارند. هـزاران خُردـ زنده و هـزاران گیاه آبی و غوغای بیمانندی که هــرگز فرونمینشیند، بیرون از دریافتهای مایند. زیر لغزندگی فریبکارِ پای پشته، رود اصلی روان است. پس زبان، تنها غرولند نامفهوم یا کمتر مفهوم حس است. رویهٔ روان و دوان و لرزان ولغزان حس و اندیشه. زبان در دهان میچرخد تا کار حواس را بازگوید. تو میخواهی تجربهات را برای من بگویی. به یاری حواس، تصویری از رود و پشته میگیری — چون درون رود را نمیبینی، نمیتوانی تصویری روشن فراهم آوری — و در خـانه یا زیر سایهٔ درختی مینشینی، تصویر را به زبــان نشانهها وامیگردانی و با «امر واقع» و نیز حالتهای ویژهٔ خود — که برآمده از حواس است — به حالتهای ویژهٔ «ذهن» میرسی، یعنی «میاندیشی» و با اندیشه، واژگان ویژهٔ خود را میسازی و به همین زبان سخن میگویی که هماینک گفتی! زبان در این میدان است. میدان اندیشه. تو میخواهی به من بگویی که آب خنک است، رود میرود، شاخه برای رود سرخماندهست و پرنده آوازش را سرداده. زبان، برگردان نهچندان نزدیک اندیشهست و نیز برگردان دورِ حس. زبان اصلن ترجمهست. ترجمهٔ اندیشه و حس خاموش. ترجمهٔ سکوت. درپیِ بستگی با دیگران است. بستگی که در کار نباشد زبان چه معنایی دارد؟ در برگردانِ کار حواس — احساس ها — به نشانههای مشترک با دیگری، مزاحمت «اندیشه» چهره میکند. ذهن، در خلوت دور از رود میکوشد تا هر عنصر تجربه را به نشانههایی انتزاعی تبدیل کند. این گونهست که زبان میگوید «درخت»، بیآنکه پرتو سبز بـرگهای آن بهدیده آید.
بدین سان به یاری انتزاع، جلو نابودی زبان ناگفته را میگیریم. در اینجا «سازشی» همگانی در کار است که البته در نشستهای گـــوناگون پشت میزها به دست نیامدهست؛ بلکه برپایهٔ مفهوم انتزاعی، سازشی پنهانیست. نشانهایست که با بهرهگیری از قواعد همخوان با ذهن، برپا میشود تا دیگری — حتا در مکان و زمانی دیگر — آن را دریابد. به این ترتیب هریک از ما میتواند سرود پیروزمند هستی را سردهد.
زبان، بستر عظیم حس و تصویرگری و اندیشهٔ ماست که بخشی ناچیز از آن، گفتار و نوشتار است. بخش بزرگ آن سکوت است؛ همان که نیاز به دستور زبان ندارد، اما میتوان آن را به زبانهای دیگر (موسیقی، شعر، نقاشی و…) برگرداند. سکوت، بستر آرام رود است؛ زمین ناپیداییست که آب رونده آن را فروپوشاندهست. سکوت، بخش بسیار بزرگتر رود است که اندیشهٔ ناگفته و حس بیاننشده، آنجاست. خط فاصلی میان زبان و سکوت نیست. زبان سکوت، سکوت زبان است. آرامی و خموشی و ژرفاست. ناگفتنی، بیتصویر، حسناکردنی. دور از هیاهو و مرزبندیهای دستوریست. تنها گفتهها را میتوان شنید.
اکنون اندکی به رمز بستگی نزدیک شدهایم. تو میگویی، من میشنوم. تـو بخش کوچکی از سکوت را بر میگردانی و من برآنم که با بخش ناچیزِ شنیدنیِ سکوت، به ناشنیدنیها دست یابم. پس ما هردو بر کنارهٔ رود بازی میکنیم. اما آن دوردستها، سرچشمهایست که از دل کوهی گران راه گشوده تا اینجا رسیدهست، و این سو دریایی ست یا اقیانوسی که پذیرای رود، آغوش واکردهست.
چنین است که ظرفیت عظیم فرهنگ آدمی، یکسر ناشناخته مانده کجفهمیِ برآمده از انکار لجبازانهٔ هویت طبیعی خود، اورا به سرگرمیهای ویرانگر کشاندهست که سرانجام به نابودی خودِ او خواهد انجامید. اکنون رود، آلودهست. همهٔ ما میخواهیم آن را بیالاییم. اما چون به زبانی آلوده میگوییم و مینویسیم، بیشتر از پیش میآلاییمش!
دنیا پراز هیاهوی بیهودهٔ کسانیست که با جنگافزارهای مرگبار شیمیایی و هستهیی، پیشرفت و آزادی را نوید میدهند. زبان امروز پر از واژههاییست همچون تیرهروزی، بیسوادی، بیماری، جنگ، آوارگی و نوید پیشرفت! زبان امروز، هردم هدف آتشبار بیامان زورگویی و تهدید است. کشتهایست که تنها در گورستان سکوت میتوان خاکش کرد. زبان با اندیشهٔ انتزاع بارور شد و همزمان با آن، با انتزاع انسان از محیط طبیعی نیز به بیگانگی حسی رسید. زمانی زبان، اندیشمندانه بود — که هنوز هم هست — با انبوه واژگان و ساختاری انتزاعی. بزکشده، بیگانه با طبیعت و نرمای انسانی. دورافتاده از بستر طبیعی خود، سکوت. این، آغاز کشتن زبان بود. آغاز کجفهمی، سوءتفاهم. آغاز زبان کشتار. انتزاع، بیانگر نیروی بیحساب ذهن آدمی بود. پیوستگی، به یاری انتزاع، از همان آغاز، گسستگی را در خود دارد. گسستن از دیگری و طبیعت، که پایهٔ مراودهٔ حسی و درپیِ آن مراوده، به یاری نشانههای انتزاعیست. زمانی دیگر، زبان تصویری شد — که هنوز هم هست — برزخ میان اندیشه و حس. اما امروز ما به حس، به زبان حسی نیاز داریم. تنها، جدا از محدودیتهای واژگانی و دستوری میتوان به زبان رهایی، یعنی به زبان یگانگی طبیعی رسید.
آیا زمان آن فرانرسیده که جهان آکنده از هیاهو را به اندکی «سکوت» فراخوانیم؟ بهتر است کمی ساکت باشیم، کمی بیندیشیم و مهمتر از آن کمی حس کنیم. همه، هدفهای سکوت را درمییابند؛ چرا که بهترین شعر، شعری ناسرودهست.