۱
از پنجرهی خانهات، گنبد کلیسایی پیداست، خانههایی در هم و بر هم، بساز و بفروش، و یک تپهی پردرخت. شهریست که زیباییاش در آنسوهاست. در تاریکی زخمت نمیزند و در روشنی، مهاجم است. دیکتاتوری میخواست آنرا شبیه پاریس بسازد. در شعرهای یک قرن پیش، با لقب «پاریس کوچولو» ظاهر میشد. اما انقلابی در میگیرد و در پای آتشفشانی خاموش که شهر بر آن بنا شده است، در این درهی سرسبز، آرام آرام، سبیلهای آویخته، رداهای رنگی کرباس و کلاههای حصیر میافتند و بولدوزرها نقشِ جهانی نو را ترسیم میکنند. قصد ندارم مرثیهخوان دار و درختِ این شهر باشم، یا از پاریسِ کوچکِ آن دیکتاتور بنویسم. پاریس هیچ جذابیتی برایم ندارد، از آن بیزارم حتی. ولی در این سطور میخواهم نامهای بنویسم، به تو.
۲
پشت همین پنجره نشستهام و از پنجرهی مجاز، معلمام (شاید پدرم) زنگ میزند و دو بیت سعدی برایم میخواند: «مترس از محبت که خاکت کند/ که باقی شوی گر هلاکت کند./ نروید نبات از حبوب درست/ مگر حال بر وی بگردد نخست.» ساعتی پیش از آن، پیغامی دیگر گرفتهام، اینبار مکتوب، از معلمی دیگر(شاید عمویم) که مینویسد: «الان مدتی است که فارسی معاصر را گذاشتهام کنار. نه میخوانم و نه مینویسم. برای این واقعیّت نیست که در زبانهای دیگر مطالب و افکار بسا بهتر و پختهتری مییابم، بلکه برای آن است که در گوش من رابطهاش با حقیقت به هم ریخته. همه چیز را عوضی میگوید، بوی خوشی نمیدهد. این یک گزینش بهداشتی است برایم. وقتی در سراوان یک مشت آدم بیپناه را که تنها بیچارگیشان یک اقلیّت قومی و مذهبی بودن — زیر سلطهی یک مذهب و زبان بیگانه — است میکشند و در زبان فارسی بحران نمیشود این زبان دیگر پیش چشمم قابل احترام نیست.» در فاصلهی این دو تماس، در یک عصر مستاصل، برای عمو مینویسم: «درد دلت را میفهمم. با آن همراهم.» پنجره را میگشایم و باران استوایی بر صورتم ضرب میگیرد. نمیدانم از آن مهر برایت بنویسم یا از این هلاک؟
۳
نامهات وقتی رسید که در کشاکشِ امحا و انتحار بودم. از انتحار برگذشته و بر امحا ایستاده، به اولین روزی فکر میکنم که از ولایت امپراطور آمده بودی به آن تهرانِ بعد از کوی دانشگاه. تبعیدت در جغرافیا میشکست. در درون اما، سراسر حسرت بودی: از عشقهای نزیسته، از شورهای فسرده و از فواصل گذرناپذیر. نمیدانم حسرت بود یا نه، اما وقتی تنت به تن خاکِ غایب خورد، جوان شد و من دیگر نمیفهمیدم که مسافتِ میانمان را به سال باید پیمود یا به دهه. اینجا از نامهای حرف نمیزنم که فرستادی. ناگفته پیداست که از همان مکاتیبی سخن میگویم نانوشته، که مرسول نگشت و وصول شد.
میدانم هر دو خستهایم. من حتی سابقهی انتحارم به هشت سالگی میرسد. در ده، احساس میکردم در خانهام و شهر برایم حبسِ پرشکنجِ تبعید بود. میخواستند در شهر بمانم و شاگرد اول شوم، دلم ده را میخواست و آغوش خاک را. شهریها میگفتند: «ده مرو، ده مرد را ابله کند.» و پدر که شیخ سادهای بود از شیخِ شیطان گریخت و ما را به شهر آورد تا از دسیسه در امان بماند. بر خلاف پدرم، داییهام، یا به قول مادربزرگم «گوکِ بون، مُخَتآباد!»ها، کابوسهای سالیان زندگیام بودهاند: مواجببگیرانِ مزدور دروغ، در استسقای قدرت و همیشه بیچیز. «کور آقا»، ولی به پدرم گفته بود که از آن «ده» فرار کن. «کور آقای نجفی» مجتهدی بود مجنون در تبعیدی دیگر که از همهی درس و مشقاش، شعر سعدی به یادش مانده بود: «بلغ العلی به جلاله/کشف الدجی به جماله». قوطی حلبی به پایش میبست، و غژ غژ فلز بود بر سطح سنگی و خاکی تا ماشین زیرش نکند. برای من اما، در ده، همهچیز ساده بود. قواعدش را یاد گرفته بودم، عین کشتینشستهی «باریکو»، دلم نمیخواست از کشتی پیاده شوم، چون نمیتوانستم پیانویی را بنوازم با آنهمه کلید که یک شهر. میدانستی، ولی نگفته بودم که «اوتیسم» وضعیت من بود و هست. الگوها را میفهمم، قواعد را یاد میگیرم، ولی واژهی «ناگهان» به من آمیزهای از وحشت و هیجان میدهد. به دنبالِ همان ده، شهر به شهر و قاره به قاره، تبعید شدم.
۴
بگذار از رابطهی زبان و حقیقت آغاز کنیم. جهانِ انتزاع و مجردات برای منی که از کودکی عاشق ریاضی بودهام، عوالم نزدیکیاند: «فریاد»ی در «من» به «واژه»ای بدل میشود. استانسکو مینویسد: «چیزی نیستم، جز قطرهی خونی، که حرف میزند!» خونی که حرف میزند مرا به خاوران میبرد. اما اضمحلال حقیقت آنجاست که این خون حرف بزند، قاتل از دفاع ملی یا شخصی حرف بزند و نشود فهمید «حق» با کیست. وضعیت «راشومون»، وضعیت نظارهی واقعیت است از منظر چند روایت مختلف. در اسپانیا، یک زن آلمانی که «نئونازی»ست با افتخار عکسهای پدرش را نشانم داد از کشتار جبههی سیبیری. پدرش، مدال افتخار «اس.اس» را داشت. به خیالش هر ایرانی، یک آریاییِ بالفعل بود و مشکلِ امروزِ ایران در تسلط اعراب سوسمارخور. من به بدنهای شکنجه شده فکر میکردم. پدرش، با هر انسانی که به قتل آورده بود، عکسی چنان داشت که شکارچیان فیل و پلنگ با بدنِ مردهی آن حیوانات عزیز. در نوشتاری که تو-اش به جان میشناسی، آن پدر دیگرم، گفته بود: «در جبههی استالینگراد مرز حقیقت و دروغ روشن بود، امروز در اسپانیای پس از فرانکو، تشخیص حقیقت، دشوارترین کار است.»
من از اینجا آغاز میکنم که هستیِ شعر «پیکربندی مجدد حقیقت» است. اما در کشوری که «شعر»، اساس هویتش را میسازد، چطور میشود از پیکربندی مجدد «حقیقت» سخن گفت؟ همینجاست که ولادیمیر هولان وارد میشود تا به یاری منِ ایرانی بشتابد: «آنچه شعر را میکُشد، شاعرانه است.»
۵
این ستون، نامهایاست به تو: عمویم، دوستم، برادرم. در آن از شعر خواهم نوشت و از ترجمه. از اینکه چطور شاعرانگی در مقابل شعر میایستد. بیتعارف خواهم نوشت. چرا که در آستانهی امحا، چیزی جز این ممکن نیست.