در کنج همیشگیاش نشسته و به دیوار تکیه داده است. اولین کسی است که امشب میبینم. یعنی اول از همه او را میبینم. آن قدر در این ساعت روز رفت و آمد زیاد است که ناچارم از میان جنگلی از پاها دنبال او بگردم، یا طناب جسمهای چسبیده به هم را پاره کنم. چشمهایم را که باز میکنم انگار میان رفتوآمد آدمها تاب میخورم. مثل تکانهای دل به همزنِ پنکه و حلقهای آهنین مرا در خود میفشارد. اما او آنجاست. در جای همیشگیاش، بیحرکت. در فرورفتگی درِ چوبی بزرگِ قدیمی. بلافاصله چیزی در من فرو میریزد، حالم بهتر میشود. نام او «رنو» است. یک انسان واقعی است.
چه قدر در اطرافمان روبات هست، عروسکهای کوکی. چه قدر «آدم-سگصفت»، «آدم-شغالصفت»، آدمهای غایب و آدمهای مومیایی در اطرافمان هست. آدمهای ماجراجو و دروغین. میبینم که جامعهٔ انسانی پر است از این موجودات. اما او، یک انسانِ واقعی است.
در اتاقی زیرشیروانی، در حومهٔ پاریس زندگی میکند. پنجرهٔ کوچکی برای روشن کردن اتاق در روز و لامپی لخت برای روشنایی در شب دارد. توالت و دستشویی در انتهای راهروست. در طبقهٔ او سه کارگر مراکشی و یک «دیگر جنسنما» ی برزیلی زندگی میکنند. وقتی از بیرون بودن خیلی خسته میشود به اتاقش برمیگردد. زمانی که خیلی سردش شده باشد، وقتی که از نشستن تمام روز روی تکهای از کوچه خسته شده باشد.
چیزهایی که دربارهٔ او میدانم را از خلال حرفهایی که با عابرین میزند شنیدهام. دختر جوان موسیاهی گاهگاهی برایش غذا میآورد، با او از اتاق زیر شیروانیاش، از بوهای خوشِ غذاهای مراکشی و از درد دلهای همسایهٔ برزیلیاش تعریف میکند. از اوایل پاییز این دختر مرتب به او سر میزند. «رنو» گدایی نمیکند. فقط چهارزانو مینشیند، دستهایش را روی رانها میگذارد، نیمتنهاش کاملاً صاف، خیره به روبرو، کمی متمایل به چپ، نگاه میکند. نه به اتوموبیلها توجهی دارد و نه به افراد. اما بیاعتنا هم نیست. گاهگاهی سرش را بالا میآورد و به طور اتفاقی چشمش در چشم کسی میافتد. مشخص است که منتظر کسی نیست.
وقتی برای اولین بار دختر جوان آمد، رنو او را نگاه کرد و دختر با مهربانی به رویش لبخند زد. دختر مقابلش مکث کرد، چیزی به دختر گفت، شاید جملهای شبیه این: «نگران نباش، چیزی را که دنبالش میگردی، خواهی یافت.» جملهای که بهطرزی نامفهوم ادا شد اما دختر به او نزدیک شد، و در حالی که تکیهاش را روی یک پا داده بود و از موهای براقش آب باران میچکید به طرفش خم شد.
در این لحظه او متوجهٔ چیزی شد که دختر را از درون میکاهید، اندوهش را فهمید و احساس این که او را ترک کردهاند. دختر تقریباً بلافاصله با او حرف زد، آن گونه که فقط با غریبهها میتوان سخن گفت. تا از خیانت، از درد، از بیارزش بودن زندگی بگوید. دختر برای درمان خود به او آویخت. رنو گذاشت همه داستانش را تعریف کند. سپس گفت: «برمیگردد. مطمئن باش که برمیگردد، نمیتواند از تو بگذرد.» به او گفت: «چی؟ بیست سالته؟ نه وقت مردن نیست.»
سپس سکوتی طولانی برقرار شد. دیگر صدای عابرین و قژقژ ماشینها را نمیشنیدم. رنو سؤال کرد: «آیا تو تا به حال دربارهٔ کوسکوس-قالیها1 چیزی شنیدهای؟» دختر به سمت او خم شد. نه برای این که از این سؤال متعجب شده باشد بلکه برای این که این سؤال او را وادار میکرد از خودش بیرون بیاید و برای شنیدن بایستد…
هوا تاریک بود و باران به گودالهای آبِ کنار خیابان نوک میزد. هیاهوی لاستیکهای خیس، موتور ماشینها، حرکت برفپاککنها که به سختی روی شیشهٔ ماشینها جابهجا میشدند، شنیده میشد. جنبوجوش آدمهایی که برای رسیدن به خانه و نشستن جلوی تلویزیون عجله داشتند. زنانی که آخرین خریدهایشان را میکردند. کارگران خسته. آسمانی خاکستری و سنگین از باران و رعد و برق. احساس تنهاییِ همیشه موجود. از بس نگاه کرده بودم درد داشتم.
دختر کنار رنو نشست تا داستان او را بشنود. اما من روحی پر از اشک داشتم، خلأیی، دردی آهنین.
چهرهٔ «رنو»ی پیر، گودافتاده و بیدندان است، با دماغی شکسته (یک شب یک عده لات در ساعتی که من نگاهش نمیکردم به او حمله کرده بودند). پوستش جابهجا فرورفتگی دارد، انگار سالک گرفته باشد، اما به خاطر مصرف الکل زیاد پوستش این چنین است، اما هنوز برق جوانی در نگاهش موج میزند.
دخترِ جوان کنار رنو نشست. پاهایش را برای این که مزاحم عابرین نشود جمع کرد، پشتش را به در تکیه داد. رنو این محل را به این دلیل انتخاب کرده که دیگر هیچ کسی از اینجا وارد ساختمان نمیشود. ساختمان را یک بانک خریده و طبقات بالای آن را مسدود کرده است. اما چرا او کوچهٔ اژدها را انتخاب کرده؟ از وقتی من نگاه میکنم او همین جا بوده، سالها پیش، از وقتی زندگی دائمالخمریاش را شروع کرده به اینجا آمده است. نمیدانم نام واقعیاش چیست. «رنو»، نامی است که دختر جوان وقتی فهمید او در کارخانهٔ ساخت ماشینهای رنو کار میکرده به او داده است.
مرد برایش تعریف کرد که قبلاً در کارخانهٔ رنو به عنوان مشاور سرویس ذخایر انسانی (سرویس پرسنلی) کار میکرده است، درست با همین کلمات، «سرویس ذخایرِ انسانی». اما دختر هیچ سؤال شخصی از او نکرد. او یک جور تشخصی دارد که آدم نیازی نمیبیند سؤال بیشتری بکند. فکر کنم پیش از این هم گفته باشم، یک موجود انسانی.
«جریان کوسکوس-قالیها چیست؟» دختر به نسبت سنش صدایی بم دارد. مثل کسانی که زیاد سیگار میکشند. رنو صدایی مستعمل دارد اما خودش پیر نیست. بدنی زیادی لاغر، شکننده، با شانههایی که زیر سنگینی لباسها خم شدهاند، شلواری کوتاه که غوزکهای لخت و زیاده از حد سفیدش را نشان میدهد، و پاهایی در کفشهای شبه چرم سیاه. دستهای کشیده و ظریفی دارد. از دستهایش به خوبی فهمیده میشود که کارگر نبوده است. موهای نسبتاً بلند و تمیزی دارد. کلاه شابکای سیاهی میگذارد که یادگار دورانی است که هر روز صبح، در دشتهای سرد شمال شهر پاریس به کارخانه میرفته. با این حال آدمهایی که از آنجا رد میشوند، همین که او را میبینند، راهشان را کج میکنند، انگار که او به خودش شاشیده یا بیماریای دارد. دختر جوان پالتویی قهوهای به تن دارد. مثل لاکپشتی در پالتویش خود را جمع کرده و سرش را داخل یقهٔ پالتو برده، طوری که موهای سیاهش مثل سفرهای روی شانهها پهن شدهاند. حالت غایب دارد، مثل کسی که در خواب است. به رنو، به خاطر غیبتاش در جهان، ملحق شده است.
«بگو ببینم، چی هست؟» صدای اتوموبیلها در گودالهای کف خیابان، کلمات را میلیسند، آنها را روی آسفالت خیس خیابان میکشند و به دوردست میبرند. گاهی به نظرم میآید که این خیابان مثل کانالی است که کلمات را بیوقفه میبلعد و آنها را در جای اسرارآمیزی، در عمق رودخانهها پرتاب میکند. رنو مردد است، نفسی تازه میکند، مثل کسی که میخواهد داستان درازی را تعریف کند که ریشهاش در پستوهای گذشته پنهان است.
«آن زمان، وقتی در کارخانه کار میکردم، دولت استخدام کارگرهای آفریقای شمالی، الجزایری، تونسی، مراکشی و هم چنین آفریقاییهای سِنِگال، مالی، ساحل عاج را در دستور کار خود قرار داده بود. من مسئول استخدام آنها بودم. به این شغل نام «بهرهبرداری از ذخایر انسانی» داده بودند، من در این سرویس کار میکردم. این را میدانستی؟ کار من در کارخانه این بود، حقوق خوبی هم در ازای این انتخاب، برای این که بگویم «این یکی خوب است، تو! تو استخدامی، تو نه!» میگرفتم.
رنو پلکهایی کمی افتاده دارد، چشمانی براق، با نگاهی ملایم و در عین حال آرام، کمی مات که با غم الکل درهم میآمیزد، اما غمی است که در او میماند ولی به دست و پای دیگری نمیپیچد. دختر جوان به او شبیه است. او نیز چشمهایی مشابه دارد، چشمهایی بادامی، خیلی سیاه، بیشک از غصه این قدر سیاه هستند، فکر کنم از روی نگاه است که میتوان آدمهای واقعی را از بقیه تشخیص داد.
«آنها به شماره بسیار میآمدند. هر سال بیش از سالِ پیش. ماهها در فرانسه میماندند، بعضیها طاقت نمیآوردند و به زادگاهشان برمیگشتند، اما بسیار بودند آنهایی که برنمیگشتند. آنها جاگیر میشدند. زن و فرزندانشان را میآوردند. آپارتمانی اجاره میکردند، یا خانهای قسطی میخریدند. جمعی در خانههای پیشساخته زندگی میکردند. من اسم یک یکشان را بلد بودم. پروندههایشان را پر میکردم. اسمهای قشنگی داشتند: عمر، فدل، حسن، عبدل، عبدالعزیز، عبدالحق. یادم میآید زنهایشان اسمهایی این چنینی داشتند: عایشه، رشیده، رانیه، حبیبه، عزیزه، جمیله. اما در مدیریت رنو کسی کوششی برای یادگیری اسمهای واقعی کارگران نمیکرد. همه مردها برای آنها محمد بودند، و همهٔ زنها فاطمه. برای همهٔ مسئولین، حتا سرپرست کارگاه، این افراد وجود نداشتند، برای آنها این کارگران مهاجر همگی عین هم بودند. این را وقتی میفهمیدی که یکی از کارگرها میخواست برای مرخصی به زادگاهش برود. او را نگه میداشتند و میگفتند: محمد یادت نرهها! از کشورت برام یک قالی خوشگل بیار، خب؟ یک قالیِ قشنگ با رنگهای سبز و قرمز، پشمی باشه. پشمِ خوب. خب، محمد یادت نمیره که؟»
از این چیزها میگوید و از زندگیاش حرف میزند. این حرفها را از خلال بوق زدنها و سروصدای اتوموبیلهایی که در راهبندان گیرکردهاند، تکهتکه میشنوم.
بالاخره یک روز، دیگر طاقت نیاورده و استعفا میدهد و دیگر پایش را به کارخانه نمیگذارد. شروع به مشروبخواری کرده و به احتمال زیاد، این قبل از زمانی است که زنش او را ترک کند و پسرش دیگر نخواهد او را ببیند. به پدرش فحش میداده و او را مستِ لایعقل، دائمالخمر مینامیده. همه چیزش را از دست میدهد. با کمی پسانداز، آن طرف شهر، اتاقکی زیر شیروانی میخرد. دیگر هیچ وقت در هیچ سرویس ذخایر انسانی کار نکرده، دیگر هرگز در سواکردن کارگرهای خوب!! شرکت نکرده است. اسمش را گم کرده و آدم دیگری شده است. فردی نامرئی که تمام روز را با نشستن در گوشهٔ پیادهرو و نگاه کردن به عابران میگذراند. او رنو شده است.
از کسی چیزی نمیخواهد. ترحمی نمیطلبد. گدایی نمیکند. گاهی کسی به او سکهای و یا تکه نانی میدهد. هر روز صبح یک خواهر روحانی در فلاسکی برایش قهوه میآورد. زندگیاش در تکهای پیادهرو خلاصه میشود، مقابلِ در مسدودی، کنار بانک، درست جایی که الان در زاویهٔ دیدِ من است. این شغلش است، فراغتش، تاریخچهاش.
دختر جوان نیز برایش خوردنی میآورد. گاه یک ساندویچ، یا میوه. آن را، مثل نذری، کنار او روی پیادهرو میگذارد. اوایل بیشتر دختر از زندگی و عشق از بین رفتهاش حرف میزند. میگوید: «میدونید، با دوستم رابطهمون کمی عجیب بود، از خودم میپرسیدم آیا من آدم عادیای هستم؟ با مادرش بیشتر همخوانی داشتم تا با خودش. مادرش از من پشتیبانی میکرد. طرف من را میگرفت. میگفت پسرش لیاقتِ من را ندارد.»
آنها را نگاه میکنم. دلم میخواهد کنارشان بنشینم. حرفهایشان را بشنوم. انگار در حرفهایشان معنیِ پوشیدهای وجود دارد. کلید رازی که باید قبل از خاموش شدنم بفهمم.
رنو داستان کوسکوس-قالیهایش را از سر میگیرد: «هیچ وقت در کارخانه از آنها نمیپرسیدند، اسم زن و یا دخترشان چیست. هیچ گاه نمیپرسیدند اوضاع در خانهات چطور است؟ یا اسم بچههایت چیست؟ یا چند ساله هستند؟ یا در مدرسه مشکلی ندارند؟ آیا دیگران با آنها خوب رفتار میکنند؟ هیچ گاه از آنها نمیپرسیدند آیا خبرهای خوبی از زادگاهشان، از دهشان دارند؟ از افراد فامیل، همانهایی که هر ماه کارگران سهمی از حقوقشان را برایشان میفرستادند، نمیپرسیدند. نه هرگز. هرگز.
مسئولین حتا نمیخواستند بدانند که زنان این کارگران چطور زندگی میکنند. با بچههایشان، دور از والدین، بچههایی که بزرگ میشدند، با بیماری، با رنجها، با زندگی گران چطور کنار میآیند؟ آنها چه طور میتوانند قیمتها را در مغازهها یا اسم خیابانها را بخوانند؟ آنها حتا دنبال فهمیدن آن هم نبودند که بدانند این زنان در آشپزخانههای بسیار تنگ و کوچک، بدون هوا، بی نور و تاریک، در زیرزمینهای مارلی، یا سوسی- آن- بری، در لاینی، در درانسی2 چه میکنند. آنها هیچ گاه نمیپرسیدند آیا دلشان برای آسمان آبی کشورشان، برای خورشید، باد و دوستانی که به خانهشان میآمدند تا با هم چای بنوشند، تنگ شده است؟
آنها چطور نگاه آدمهای اینجا را تحمل میکنند، فروشندههایی که برای مسخره، طوری که همه بشنوند میگفتند: «خب، از این سبزیهای خوبِ من برای قورمهسبزی نمیخرید؟ خوبهها!» یا این که آنها را «فاطمه» صدا میکردند. آنها هرگز نمیپرسیدند: «برای این که بتوانی به فرزندانت در تکلیفهای مدرسه کمک کنی آیا برای یادگرفتن زبان فرانسه یا سوادآموزی به کلاسهای شبانه میروی؟» هرگز! هرگز!
آنها هرگز به این زنان فکر هم نمیکردند، مگر وقتی که برای جلسهها، یا گردهماییها به آشپزی نیاز داشتند، در آن صورت به شوهر میگفتند: «یادت نره، به فاطمه بگو برای پنجشنبه، برامون یک کوسکوسِ حسابی درست کنه، این طوری همگی با هم غذا میخوریم. یادت نمیره که؟ یک کوسکوس خوب با گوشت گوسفند.»
میبینی! این طور بود. «آنهایی که به دهشان میرفتند برای رییسشان قالی میآوردند، و آنها که میماندند، زنهایشان برای جلسهها کوسکوس درست میکردند. برای همین بود که به آنها لقب کوسکوس-قالی داده بودند. اما هیچ کس دنبال یادگرفتن اسمشان نبود. اسم همگیشان محمد بود و فاطمه. و وقتی برای همیشه میرفتند، دیگرانی بودند که جایشان را پر کنند. آنها نیز نامشان «کوسکوس-قالی» بود.
پانوشت
کوسکوس نام غذای اصلی کشورهای آفریقای شمالی است. با استفاده از گندم خردشده به نام کوسکوس و خورشی مرکب از سبزیجات و گوشت گوسفند و مرغ و گاها سوسیس تند درست میشود. قابل ذکر است که فرانسویها علاقهٔ بخصوصی به این غذا دارند.
شهرهای فقیرنشین حومهٔ پاریس