برای فرار از خوابهای پریشان از تخت بیرون میآیم. سالگرد مرگ مادرم است. هوا هنوز نیمهتاریک است. خوابهای پریشانم را روی تخت جا میگذارم تا شبی دیگر زیر پوستم بخلند و خواب را از چشمهایم بربایند.
سالگرد مرگ مادرم است. در اتاقِ پذیرایی، روی بوفه چندین عکس و شمع میگذارم و چند مجسمهٔ گنجشک که همیشه در مقابل عکس او در سکوت جیکجیک میکنند.
سالگرد مرگ مادرم است و او در بهشتزهرا، هزاران کیلومتر دور از من بر خاک خفته است.
به قبرستان مونپارناس میروم.
سرِ قبر سیمون دوبوار و سارتر میروم. سیمون دوبوار جای مادرم را میگیرد اگرچه دنیایشان فرسخها بیشتر از محل مرگشان با هم فاصله دارد. مادرم نیست و من بر سر مزار آنها میایستم و مانند دهها توریستی که قبل از من به دیدارشان آمدهاند بلیط متروی خودم را به رسم یادگاری روی سنگ قبر میگذارم، یعنی که من اینجا بودهام.
مردی با آبپاشی سنگ قبری را میشوید. سنگی ندارم تا بشویمش. راستی چرا سنگ قبرها را میشویند؟ در ایران هم با آفتابه آب میریختند روی قبرها و من همیشه فکر میکردم چون هوا گرم است آبپاشی میکنند. بعدها دیدم در اسپانیا هم این کار را میکنند و در فرانسه هم. برای چه کسی سنگ قبر را میشویند؟ نمیدانم. آنها که رفتهاند و نمیبینند. نمیدانند. شاید برای اینکه بگوییم: من آمدم و تو نبودی.
باد شدیدی که از صبح درختها را میلرزاند ابرها را به کناری زده و خورشید را بیآنکه توان گرمکردن داشته باشد، نمایان میکند. از میان قطعهٔ کلیمیان رد میشوم. روی بسیاری از قبرها سنگریزههایی هست. آنها نیز نشان از دیدارکنندهای دارند. با خود میگویم: چقدر دین محمد و موسا شبیه یکدیگرند. چقدر اصول و فروع این دو دین به هم شبیه است. چقدر پیغمبر اسلام از موسا کپی برداشته و مسلمانها بیآنکه علت و منشأ آن را بدانند آن را اجرا میکنند. اینهمه شباهت و اینهمه نامهری میان پیروان این دو مذهب عجیب است. دیدن سنگریزهها مرا به سالها پیش میبرد. وقتی سر خاک عمهٔ پدرم رفته بودم. من نیز به تقلید از بزرگترها سنگریزهای برداشتم و چند بار روی قبر کوبیدم. نمیدانستم آنها چه میگویند. بعدها دانستم فاتحه میخوانند، اما من با عمهخانم که بسیار دوستش داشتم صحبت کردم و مطمئن بودم اگر سنگریزه را مثل زن عمویم محکم به سنگ قبرش بکوبم، صدایم را میشنود. اولین دیدارم با مرگ در دوازده سالگی، فوت عمهٔ پدرم بود.
در قبرستان مونپارناس از میان قبرها میگذرم و مادرم دستش در دست من است. مثل همان وقتها که پدرم تازه فوت کرده بود و مادرم چند ماهی پیش من بود. همان وقتها که گاهی درست نمیدانست اینجا فرانسه است یا ایران. همان وقتها که اصرار میکرد او را به بهشتزهرا ببرم. بعضی وقتها دلتنگی میکرد و میخواست برود سر قبر پدر. لباس میپوشید و با هم به هوای بهشتزهرا به قبرستان محل سکونتم میرفتیم. همیشه تعجب میکرد که چقدر زود رسیدیم. میگفت پیش از این برای رفتن به بهشتزهرا ساعتها رانندگی میکردیم. وقتی وارد قبرستان میشدیم، میفهمید آنجا بهشتزهرا نیست. وقتی قبرستان کوچک محلهام را میدید که مثل بهشتزهرا وسیع و بیانتها نیست؛ که آنهمه پرچم ندارد؛ که آنهمه جوان در آن به خاک سپرده نشدهاند؛ که حجلهٔ شهید ندارد، میفهمید اینجا بهشتزهرا نیست. دنبال قبر پدر میگشتیم، آن را پیدا نمیکردیم. چند صباحی روی یکی از نیمکتهای قبرستان مینشستیم. دلش کمی سبک میشد. بعد به کافهای میرفتیم. برای خودم قهوه و برای او چای میگرفتم. کمی مینشستیم و به خانه برمیگشتیم.
امروز دنبال قبر او میگردم، پیدا نمیکنم. پیدا نمیکنم. همه نامها بیگانهاند. همه حروف بیگانهاند. همه علایم بیگانهاند. آنقدر در قبرستان چرخ میخورم که نمیدانم دِر اصلی کجاست. خسته اما سبکتر از صبح در قطعهٔ سیزدهم روی نیمکتی مینشینم.
ناگهان حروف فارسی نوشته بر سنگ قبری سفید نگاهم را به خود میکشد. سنگ قبر متعلق به خانوادهٔ «فیلسوفی» است. جلوتر میروم. مهتاج خانم در زمان فوتش همسن مادرم بوده و آقای جواد فیلسوفی همنام پدرم است. شعری که از زبان فرزندی به خط طلایی خطاب به مادر بر سنگ قبر حک شده، مرا یاد شعری میاندازد که در سوگ مادرم نوشتم و بر سنگ قبرش حک شده است. آن سنگ قبر را هرگز نخواهم دید اما میدانم شعرم آنجاست. شعر مادرم را برای مهتاج خانم و آقای فیلسوفی میخوانم:
رفتی
بیجنجالِ تصادفی
بیفریادِ دردی
همه گفتنیها را پیش از این گفته بودی
پس رفتی
بیکلامی — بیحرفی
بیلبخندی — بیاشکی
رفتی
با پیغامی در نگاهی
و بر لبانت آهی!
مهتاج خانم جای مادرم را میگیرد. نگاهش آشناتر از سیمون دوبوار است. عکسی که از آقا و خانم فیلسوفی بر سنگ حک شده به زندگی مادر و پدرم نزدیکتر است تا سارتر و دوبوار. با دیدن این علامت مطمئن میشوم که در قبرستان مونپارناس تنها نیستم. دستهای مادرم را محکمتر در دست میفشارم و با لبخندی بر لب از قبرستان بیرون میروم.
در این ستون قصد دارم گاه با نوشتههای خودم و گاه با ترجمه از نویسندههای فرانسه زبان البته در شکلی ادبی به موضوع «هویت» بپردازم. به ویژه به هویتِ تبعیدی، مهاجر و همه آنهایی که به نوعی و به دلیلی از خاکِ خود کنده و یا رانده شدهاند. با باور بر این که این متون و بیان چگونگی مواجهه با اتفاقات زندگی هر روزه تنها بیانگر بخش کوچکی از پیچیدگی تلاشی است برای دریافت و فهمیدن و بیان هویت خود که هر روزه هر تبعیدی و مهاجر با آن روبروست.