چه زود سیوچند سال گذشت.
امروز بیش از سی سال از روزی میگذرد که مأمور وزارت کشور، مرا برای مصاحبه در دفتری بدون پنجره با دیوارهایی پوشیده از موکت در زیرزمین وزارتخانه خواست تا در قبال پاسخ به این سؤال که چه احساسی به فرانسه دارم ملیت فرانسوی به من بدهد.
آن روز، پنجشش سالی از فرارم از ایران و ورودم به فرانسه میگذشت.
آن روز پاسخم چنین بود: «میدونم انتظار دارید بگم فرانسه رو بیشتر از ایران دوست دارم و خوشحالم که در "مهد آزادی!" زندگی میکنم ولی متأسفانه باید شما را ناامید کنم چون من دوران کودکی و نوجوانی و بخشی از جوانیام رو در ایران بودم، هزار خاطره دارم که من رو به این کشور وصل میکنه و نمیتونم همهٔ اونها رو فراموش کنم. پدر و مادر و خانواده، دوستهام اونجا هستند. شاید وقتی همونقدر که در فرانسه زندگی کردم، وقتی که منظرههاش برام مثل کارتپستالی یکبعدی نبودند، وقتی با دوست یا دوستهایی شهرها و دهکدههای این کشور رو زیر پا گذاشتم، یعنی همهٔ کارهایی که پیش از پرتاب شدنم به اینجا، پیش از تبعید ناخواستهام رو توی ایران کرده بودم اینجا انجام دادم، اونوقت شاید، شاید، فرانسه رو بیشتر از ایران یا همپای اونجا دوست داشته باشم.»
بعد برای این که بداند چندان هم از اوضاع بیخبر نیستم اضافه کردم: «ببینید، وقتی فرانسویهایی که سالها در الجزایر زندگی کرده بودند، علیرغم میلشون مجبور به ترک اون کشور شدند تا مدتها برای خاطراتشون گریه میکردند، حالا آیا شما باور میکنید که من بگویم این کشور رو به زادگاهم ترجیح میدهم؟ آخه سرزمین مادریام که با من نامهربان نبوده، حکومتش من رو وادار به فرار کرده است.»
امروز بعد از گذشت سیوپنج سال، سرزمین مادریام در خیال پر از نور است و روشنی.
جایی است که در آن سردی راه ندارد.
پر است از مهربانی دستهایی که همیشه هستند تا دستت را بفشارند. بازوهایی که از افتادنت جلو بگیرند. همدلانی که با تو بخندند و به وقت اندوه بگریند.
خاک سرزمین مادری زیر پا نرم است. پا آنجا پیچ نمیخورد چرا که هر پستی و بلندیاش را میشناسی حتا اگر در دهی و یا شهری اولین بار قدم بگذاری.
زمین تبعید اما سنگلاخ است. در هر قدمش باید مواظب باشی. هوشیار باشی تا همچنان که زیر پایت را نگاه میکنی دور و برت را بپایی.
سرزمین تبعید غریبه است. هم او برای تو و هم تو برای او. تبعیدی سالها زمان میگذارد تا این خاک را رام کند.
سرزمین مادری سرشار است از لحظاتِ رؤیایی. رؤیای رفتن، رؤیای سفر کردن، رؤیای شناختن، عاشق شدن، حتا رؤیای دور شدن. دورشدن تا خود را بیشتر بسنجی. بیشتر بشناسی. تا بیشتر دلتنگ شوی. تا بیشتر دلتنگت شوند. تا قدر بودنهایشان را بدانی. تا در هر دیدار دوباره عطر دوست را بیشتر در سینه بکشی.
امروز اما بیش از زمانی که در ایران گذراندهام در تبعید زندگی کردهام.
در تبعید مادرشدن را تجربه کردم. و هر روز با دخترم بزرگ شدم، همراه او بالیدم تا از کودکی، به بلوغ و سپس به جوانی برسد.
در تبعید غمِ از دست دادن عزیزترینم را بر دل هموار کردم. و با تکیه به عشق دخترم با مرگ دستوپنجه نرم کردم تا زندگی از خانهمان رخت برنبندد.
در تبعید دوری را، هجران را، حسرتِ دیدن یارانم را ذرهذره در هر روز و شبش نفس کشیدم.
در تبعید از لذتِ دیدن پدر و مادر محروم ماندم. از امکان دستی زیر بال و پرشان بردن، آن هم زمانی که بیش از هر وقت نیاز به کمک داشتند.
اما در این سالها گوشه و کنار کشورِ میزبانم را نیز دیدم.
در جادههای هزار بار زیباتر از جادهٔ هرازش پیچ خوردم.
در بالا رفتن از بلندیهای آلپ و پیرنهاش عرق ریختم و نفسبریده نگاهی به دره انداختم.
با آزادی در خیابانهای پاریس و شهرهای دیگر فرانسه راه رفتم و از تاریخ، فرهنگ و هنر اینان بسیار آموخته و لذت بردم.
بیآن که نیازی به اجازهٔ پدر یا شوهر یا یک فرد مذکر داشته باشم به هر کجای دنیا که خواستم سفر کردم.
در این سالها دور از نگاهِ سنگین و داوریِ همسایگان بیکاره به آسودگی زندگی کردم. دور از نگرانی از «حالا مردم چه میگویند»، یا «درِ دروازه را میشود بست و درِ دهان مردم را نه» روزگار به سر بردم.
بیتبعیض به خاطر خارجی بودنم در دانشگاههایش تحصیل کردم و هزار بار بر افغانستانیهای مقیم کشورم که اجازهٔ تحصیل از آنان دریغ میشود یا بهاییهایی که به دلیل مذهبشان از دانشگاهها اخراج میشوند دل سوزاندم.
در تبعید بود که اندازه و موقعیت کشورم را در جهان، همچنین سهم و مسئولیت خودم را نیز در جهانی که بسیار پهناورتر از تصوراتم بود بیشتر شناختم.
در تبعید بود که امکان شناخت انسانهای دیگر، فرهنگهای دیگر، آداب و عادات دیگر را یافتم.
احترام گذاشتن و کوشش بر درک و فهم دیگری از تحفههای تبعید اجباریام بود.
تبعید برای من چون باری بود که همواره سنگینیاش را بر دوش حس کرده و میکنم. باری که قابل زمین گذاشتن نیست. ساکی پر از جواهر است. سنگین است و در عین حال ارزشمند. نمیتوانی زمین بگذاریاش چرا که این بار از آنِ توست و بر دوش تو. هویت توست. پرچمِ شرفِ توست چرا که نخواستی تن بدهی، توبه کنی و از اعتقاداتات که همانا عدالت اجتماعی و برابری بود دست بشویی.
تبعید گشایش جهان بود برای تبعیدیای که من بودم. جهانی انسانیتر و عمیقتر از آن که میشناختم.
در تبعید بود که امکان این را یافتم تا سنتها و آداب و عادات خودمان را با فاصله نگاه کنم. بد و خوبشان را بیشتر بشناسم.
در تبعید بود که وقتی شروع به ترجمه کردم زبان مادریام را بیشتر ارزش گذاشتم و از زیباییها و تواناییهایش بیشتر لذت بردم و به آن بالیدم.
تبعید امکان داد تا فراتر روم از سرنوشتی که محتوم مینمود.
در دوری از وطن بود که دانستم چقدر وطنم از بیمهری و بیعلمی در رنج است و چه رنجها و خشونتی در تاریخ بر او رفته است.
کوشیدم همانطور که کورتاثار میگوید تبعید را زندگی کنم: «آنهایی که درِ کشور مرا به رویم بستند و گمان میکنند تبعیدِ مرا همیشگی کردهاند کاملاً در اشتباهند. درواقع، آنها به من بورسی دادهاند تا تماموقت و بیش از هر وقت دیگر به کارم بپردازم، زیرا پاسخ من به این فاشیسم فرهنگی چیزی نیست مگر چندبرابر کردن کوششم در کنار تمام کسانی که برای آزادی کشورم مبارزه میکنند.»
در همین معنا و با استفاده از تجربههایی که طی این سالها در تبعید کسب کردم گمان میکنم در هر تجربهای هرچند تلخ، اگر درسآموزی باشد، آن تجربه بارور خواهد شد.
گمان میکنم در این پرتاب شدن به دنیای آزاد، بسیار آموختیم، از چرخهٔ محدود اندیشههایی که زاییدهٔ رژیمهای ممنوعکنندهٔ شاه و خمینی بودند فراتر رفتیم.
جایگاه خود را در جهان به اندازه دریافتیم.
از خود بزرگبینی و خود را و فرهنگ خود را محور جهان دانستن کمی — بسیار کم — دور شدیم.
بر بیدانشی خود اذعان کردیم. بر الزام فراگیری بیشتر و همیشگی معترف شدیم.
دانستیم که مبارزه با جهانِ جهل و بیعدالتی امری جهانی است و ما در پرداخت بهایی برای آزادی — با محروم شدن از آزادیِ برگشت به زادگاهمان — تنها نبوده و نیستیم.
خلاصه این که حاصلِ تبعید گنجی است که با رنج بسیار به دست آمده است.
تبعید در واقع جعبهای است پر از رنگ. رنگهای شاد آشناییهای جدید، یادگیریهای هر روزه، شناختن دنیای دیگری، رنگهای ملایم روزهای بیملال، روابط انسانی بینیرنگ و رنگهای تیرهٔ اندوههای ناگذرا.
در این مجموعه دریچهای گشودهام به لحظههای خاکستریِ حزنِ یک تبعیدی که من باشم. هدف گریستن یا افسوس خوردن به این لحظات نیست. قصدم گذاشتن ردی است از لحظاتی که شاید جمعی از تبعیدیان مانند من در این دوره از تاریخ ایران در کشورهای مختلف جهان تجربه کرده باشند. وقایعی که در مقایسه با عمر طولانی تبعید لحظههایی بیش نیستند. این لحظات را گاه با شعر، گاه با داستان و گاه با متنی که حکایت از اندیشهای و یا حال و هوای خاصی داشته نگاشتهام. هر یک سایه روشنهای متفاوتی از خاکستری را بیان میکنند بیآن که به سیاهی برسند چرا که تبعید برای من سیاه نبوده است.