وقتی دوستانِ دستاندرکارِ راه اندازیِ سایتِ «بارو» لطف کرده و از من نیز دعوت کردند از این ایده بسیار استقبال کردم.
گفتند باید نام ستونم را انتخاب کنم. بعد از توضیحات شفاهی متوجه شدم که هر یک از میهمانان ستونی در اختیار خواهد داشت تا نوشتههایش را در آن نشر دهد. اما قبل از هر مطلبی بایستی نامی برای ستونم انتخاب میکردم و به دوستان میدادم.
در ابتدا و شاید به طور غریضی نام «ت، مثل تبعید» به خاطرم رسید. آخر بعد از سیوهفت سال زندگی در تبعید، تبعیدی بودن جزئی از هویتِ من شده است، چیزی شبیه زن بودنام، مادر بودنام. اما گفتم شاید برای سایتی در ایران نام مناسبی نباشد، چرا که نمیخواهم سنگ اضافهای جلوی پای دوستانم ایجاد کنم.
وقتی از سر کار برمیگشتم و از کنار رود سن رد شدم به مفهومِ «پل» فکر کردم. پل، در معنای وصلِ دو ساحلِ یک رودخانه. اما مخاطبان «بارو» جمعیت دو طرف یک رودخانه نیستند. در زبان فرانسه اگر زیر پل رودخانهای رد شود به آن pont میگویند اما اگر در زیر پل، زمینِ کشاورزی یا دهکدهای باشد و پل دو منطقه را به هم وصل کند به آن ویادوک (viaduc) میگویند. پس به نظر من ویادوک بیشتر به هدف «بارو» که میخواهد نقطهی وصلی بین صداهای دو منطقه، دو یا چند محل سکونت باشد نزدیکتر بود.
اما معادلی که برای ویادوک در فارسی پیدا کردم (پل راهآهن) بود که چندان گویا نبود.
در نهایت نام «نیمفاصله» را برای ستونم انتخاب کردم.
حتمن میدانید نقش نیمفاصله در فارسینویسی چیست؟
نیمفاصله اجازه نمیدهد که «ی» از «خانه» جدا شود. «خانهی من» اگر با نیمفاصله نوشته نشود، در هر جابجاییِ متن، «ی» و «من» میتوانند از هم جدا بیفتند. «خانه» در سطری بماند در حالی که «ی» و «من» به سطرِ بعدی منتقل شوند. در این صورت است که اثباتِ مالکیتِ من، نسبت به خانهام زیر سوال میرود. و این اتفاقی است که سالهاست افتاده است. من و مایی که از خانهمان دور افتادهایم گاه مانند فرزندانی به شمار میآییم که گویی روزگاری متعلق به این خانه نبودهایم. و انگار نه انگار که سالهاست این خانه را بر دوش خود حمل میکنیم تا حس تعلقمان را به آن خانه نشان دهیم.
بعد در مفهوم نیمفاصله بیشتر اندیشه کردم. دیدم در دوستی نیز این فاصلهی کوچک که گاه نادیدنی است چقدر برای بقای دوستی لازم است. این همان اندازهای است که مرز بین خصوصی و عمومی را تعیین میکند. به ما نشان میدهد تا کجا میتوانیم در حیطهی دوست، همسر، فرزند یا شهروند دیگری وارد شویم.
بعد یادم آمد وقتی در خانهام، یعنی در زادگاهم بودم، در دوستیهایمان چنان بیمحابا بودیم که هیچ فاصلهای را تاب نمیآوردیم. تنها فاصلهمان زمانی بود که یا به دانشکده میرفتیم، یا به کلاس طراحی و تیاتر و یا به محل کارمان. وگرنه بیقرارِ قبلی، به هر بهانهای دور هم جمع میشدیم و از همه چیز میگفتیم چرا که در یک چیز مشترک بودیم: خواهان تغییر جهان بودیم! خواهان بهسازیِ آن!
روزی اما به ناگهان رعد و برقی در آسمان زندگیمان غرید. ما به گمان بارانی که زمینهای خشک را حاصلخیز خواهد کرد و گرد و غبار سالیان را از زندگیِ ما و شهرهایمان خواهد زدود فریادی از شوق از گلوهایمان بیرون جهید. اما هنوز صدای خندههامان به اوج نرسیده بود که برق بر ما چنان نازل شد که هر یک از ما را سوخته به گوشهای پرتاب کرد. جمعی از ما دیگر از این هجوم برنخاستند و آنهای دیگر شاخه شکسته و از ریشه جدا شده به سویی پرتاب شدند.
پیش از این رویای زندگی عادلانهتر برای همه، فاصلهها را از بین میبرد و ما را مثل اجزای یک جمله به هم وصل میکرد. اما جمله چنان از میانه شکسته شد که امروز میان فاعل و مفعول، بین معلوم و مجهول و فعلِ جمله هزاران کیلومتر فاصله افتاده است. فاصله چنان گستره شده بیآن که ما خواهانِ آن باشیم که گاه حتا صدایمان برای یکدیگر نارسا و نامفهوم به نظر میآید. انگار که با دو زبان متفاوت سخن میگوییم.
و «بارو» قصد کرده این فاصلههای ناخواسته را کوتاه کند. به گمانِ من «بارو» در نظر دارد «خانه» را به «ما» که دور از خانهمان هستیم و «ما» را به ساکنان کنونیِ خانه نزدیک کند. صدایمان را به گوش همدیگر برساند. آن قدر که نیمفاصلهای بیش، بین ما نباشد. ما که از خانهمان دور افتادهایم و شما که آن جا ماندید و حایل شدید تا دیوارهای خانه از پایه فرو نریزد.
به گمانم نام ستونم بیانگر حسِ من باشد.