خط و ربط
ناصر زراعتی

یادداشت‌هایِ یک کتابفروش

تکه‌ی سوم

هجومِ همزمان

یک قضیۀ غریب را بنویسم که نه یک بار، نه دو بار، نه چندین بار، که تقریباً بیش‌ترِ وقت‌ها تکرار شده و می‌شود و هرچه فکر کرده‌ام دلیلش را نیافته‌ام؛ چون نه به فصل و روزهایِ خاص هفته مربوط می‌شود، نه به چیزِ دیگری. عجیب است برایم.

کتابفروشیِ من که فقط اسمش — خانۀ هنر و ادبیات (گوتنبرگ) — بزرگ است و خودش کوچک، در یکی از خیابان‌هایِ فرعیِ این شهر، به نامِ Plantagegatan (خیابانِ پلان‌تاژ) واقع شده است، شمارۀ ۱۳… (که این شماره البته یکی از دو سه عددِ موردِعلاقۀ من است و برخلافِ خرافۀ رایج، نه تنها آن را «نَحس» نمی‌دانم، که به نظرم حتّا خوش‌یُمن هم هست!)

یکی دیگر از چیزهایِ جالب اسمِ همین خیابان است: Plantage (پلان‌تاژ) در زبانِ سوئدی، به‌معنایِ «کشتکاری» و «کشتزار» است که با نامِ خانوادگی‌ام — زراعتی — قرابت دارد.

نزدیکِ این‌جا، کلیسایِ بزرگِ زیبایی بالایِ بلندی قرار دارد.

فکر می‌کنم انگار سرنوشتِ من این بوده و هست که همیشه محلِ کارم مقابلِ خانه‌ای از خانه‌هایِ خدا باشد: در تهران هم که بودم، آن دارالترجمه (موسوم به «مرکز فرهنگیِ پَچواک» که باز فقط اسمش بزرگ بود و خودش کوچک.) در خیابانِ سُهروردیِ شمالی، پایین‌تر از پالیزی، درست مقابلِ مسجدِ مشهورِ حُجّت ابن الحسن، در طبقۀ سومِ ساختمانی قرار داشت؛ دو تا اتاق بود که از دکتر محمّدرضا غفّاریِ دندانپزشک که مطبش آن‌جا بود، اجاره کرده بودیم. دکتر غفّاری غیر از کار در وزارتِ علوم و گرداندنِ مطب — هر روزِ هفته، عصر تا شب — دلبستگیِ فراوانی داشت به ترجمۀ متن‌هایِ علمی، بیش‌تر به زبانِ ساده. و کتاب‌هایِ متعددی هم از او منتشر شده است.

باری، مُراجعِ گذرنده زیاد نداریم. خیلی از هموطنان و همزبانانِ ساکنِ این شهر هنوز این‌جا را بلد نیستند؛ تلفن می‌زنند نشانی می‌گیرند معمولاً.

گاهی چند ساعت می‌شود که هیچ خبری نیست: نه کسی وارد می‌شود، نه تلفنِ کتابفروشی یا موبایلم زنگ می‌زند. من در تنهایی، می‌نشینم به کارِ نوشتن، پشتِ کامپیوتر.

ناگهان، صدایِ باز شدنِ در شنیده می‌شود و زنگولۀ کوچکِ آویخته بر بالایِ در به‌صدا درمی‌آید. یکی — زن یا مردی پیر یا میانسال یا جوان — وارد می‌شود. هنوز در را نبسته و من که از جایم، این پشت، بلند شده‌ام، او را درست ندیده‌ام که تلفنِ کتابفروشی زنگ می‌زند. گوشی را برمی‌دارم و همزمان که می‌گویم: «بفرمایید.» به تازه‌وارد هم اشاره می‌کنم که: «سلام. بفرمایید.»

حالا، پشتِ خط، یا یکی از دوستان است از ایران یا کشوری دیگر یا همین سوئد یا شهرِ خودمان، یا هموطنی است که کتابی می‌خواهد، یا تلفنی است مربوط به کارهایِ اداری، یا یکی از این مزاحم‌هایِ معمول است که با زبان‌بازی و لحنی مؤدبانه می‌خواهند تو را وادار کنند شرکتِ تلفن یا برق یا چیزِ دیگرت را عوض کنی و با شرکتِ آن‌ها قرارداد ببندی. همیشه هم پاسخِ من به این‌ها منفی است و معمولاً در جوابِ این‌که: «نمی‌خوای صرفه‌جویی کنی؟»، می‌گویم: «نَع!». البته به‌همین سادگی‌ها دست نمی‌کشند از سرِ کچلِ آدم… داستانش مفصل است.

خلاصه، هنوز دو کلمه با این کسی که پشتِ خط است حرف نزده‌ام که باز، صدایِ گشوده شدن در می‌آید و یکی دو نفرِ — ایرانی یا سوئدی — وارد می‌شوند. طبیعتاً ابتدا، با حیرت، نگاهی می‌اندازند به مُراجعِ اوّل. اگر همدیگر را بشناسند، بنا می‌کنند با هم چاق‌سلامتی کردن. اگر هم نه، که لبخندی به‌هم می‌زنند؛ یکی از آن لبخندهایِ معمولاً تصنعیِ خُنک که رایگان است و زیانِ چندانی ندارد.

حالا، من مثلاً می‌خواهم به این تازه‌وارد یا تازه‌واردان نشان بدهم که متوّجهِ ورودشان شده‌ام و سری هم تکان بدهم که حَمل بر بی‌توّجهی یا بی‌ادبی نشود… که موبایلم شروع می‌کند به زنگ زدن.

تا به آن کسی که پشتِ خطِ تلفنِ کتابفروشی است بگویم: «ببخشید، یک لحظه…» و موبایل را جواب بدهم و بعد بخواهم این دو تلفن را تمام کنم و برسم به آن دو یا چند مُراجع، اگر کسِ دیگری وارد نشود (مثلاً زن یا مردی سوئدی که می‌خواهد پول خُرد کند بریزد تویِ این دستگاه‌هایِ پارکومتر، یا توریستی که نقشه‌به‌دست، دنبالِ آدرسی می‌گردد و راهنمایی می‌خواهد، یا…)، من تا بخواهم به این چهار مورد برسم، چنان گیج می‌شوم که دیدنِ ریخت و حرکاتم باید خیلی تماشایی باشد.

بخت باید یارم باشد که تلفن‌ها باز به صدا درنیایند و مُراجع یا مُراجعانی دیگر سرنرسند.

دردسر ندهم. کارشان را راه می‌اندازم: کتابی را که می‌خواهند (اگر داشته باشم) می‌دهم و سفارشی احتمالاً می‌گیرم و چند کلامی رَد و بَدَل می‌شود و… می‌روند.

رفتنِ مُراجعان همان و دیگر زنگ نزدنِ تلفن‌ها نیز همان. و باز، تا چند ساعت و شاید تا آخرِ وقتِ آن روز (که معمولاً تا هفتِ بعدازظهر می‌مانم.)، نه دیگر کسی می‌آید، نه تلفنی زنگ می‌زند.

گاهی به دوستانی که همزمان از راه می‌رسند، به‌شوخی می‌گویم: «با هم قرار گذاشته بودید از پیش؟»


گفت‌وگو

کُت و شلوارِ اتوکشیده و مُرتّب، پیراهنِ آبیِ آسمانیِ یقه آهارو، کراواتِ شیک، دُکمه‌سردست‌هایِ صدفیِ برّاق، صورتِ دوتیغه تراشیده‌شده، بویِ تُندِ اُدکُلنی ناشناخته، کفشِ مِشکیِ نوک‌درازِ مُدل جدیدِ حسابی واکس‌خورده. چپِ سابق، نادم از گذشتۀ انقلابی. اکنون، مُفتخر به افتخاراتِ باستانی، حقوقِ بشرِ اُستوانۀ کوروشِ کبیر، زرتُشتِ خُجسته (پندارِ نیک، گفتارِ نیک، کردار نیک)، «هنر نزدِ ایرانیان است و بَس!» و قِس‌عَلی‌هذا…

وارد می‌شود. «درود!» و «چه خبر؟»… حال و احوال…

می‌گویم: «بله.»

می‌گوید: «چه جوریه؟» به پنجۀ دستِ راست، در فضا، حرکتی می‌دهد که توصیفش دشوار است.

می‌گویم: «یعنی چی چه جوریه؟»

می‌گوید: «همین… فُلانی… سال‌هاست همه‌جا، تو این شهر، از ماها داره عکس می‌گیره، فیلم می‌گیره. جریان چیه؟» چشم‌ها برّاق، لب‌ها جمع‌شده: غُنچه.

می‌گویم: «جریانِ چی؟»

غُنچه از هم باز می‌شود:

غُنچه بسته می‌شود.

دفترچه تلفنم را برمی‌دارم و باز می‌کنم. همچنان که دارم آن را وَرَق می‌زنم تا برسم به حرفِ اولِ نامِ خانوادگیِ «فلانی»، برایِ یافتنِ نام و شماره‌تلفن‌هایش، می‌گویم: «یادداشت کنید لطفاً.»

غُنچه باز می‌شود دوباره و چشم‌ها دودو می‌زنند، با حیرت:

حالا حیرتش چندبرابر شده:

می‌گویم: «دفترش هم فُلان‌جاست.»

غُنچۀ بازشده بازتر می‌شود. چشم‌ها همچنان دودو می‌زنند:

می‌گویم: «خُب… یا زنگ بزنید، یا برید از خودش بپرسید. چرا از من می‌پرسید؟»

نگاهِ شماتت‌بار… لحنِ دلخور:

می‌گویم: «چه حرفی؟ عزیزِ من! من چی بگم به شما؟ دوست دارید دَم بِدَم؟… شما زنگ بزن، یا بُرو از خودش بپرس. حتماً یه جوابی می‌ده به‌ت.»

چند لحظه خیره می‌شود به من. بعد، برمی‌گردد، می‌رود طرفِ در. زیرِلب، چیزی می‌گوید که ترجیح می‌دهم فقط دو کلمه از آن را بشنوم:

-…ای بابا…

بویِ اُدکُلُن هنوز در فضا پراکنده است.

دیگر سر و کلّۀ ایشان این‌طرف‌ها پیدا نمی‌شود.


حراج

چند سال پیش بود؟ کتاب زیاد جمع شده بود. جا که تنگ است، تنگ‌تر هم شده بود. پس، اطلاعیه‌ای مختصر نوشتم و فرستادم برایِ چند تا از رادیوهایِ محلیِ این شهر که با من خیلی بد نیستند:

«به‌دلیلِ کمبود جا، حراجِ کتاب!»

«حراج» معمولاً برای خلاص شدن از شرِ اجناسِ بادکرده یا بُنجُل است و نوعی شیره مالیدن سرِ خَلق‌الله. لباس‌هایی را که چِندِرقاز می‌اَرزَد، در فروشگاه‌هایِ پُرزَرق‌وبَرق، به‌قیمتِ گران در معرضِ چشمانِ ملّت می‌گذارند و هرچه قیمت بالاتر، امکانِ فریب خوردنِ مردم بیش‌تر، تا از نان و آبشان بزنند و چند تکّه از آن‌ها را بخرند و بپوشند یا بر خود بیاویزند و مدّتی پُز بدهند به همدیگر. البته آن‌هایی را که پولدارمندند[!] نمی‌گویم که این کاغذرنگی‌ها برایشان حُکم عَلَفِ خرس را دارد، منظورم همین مردمِ معمولی است. مغازه‌دارها — بعد، که مدتی می‌گذرد و البسه به‌اصطلاح از مُد می‌افتد — «حراج» می‌زنند که تازه، این قیمتِ حراجی چند برابرِ ارزشِ واقعی آن بُنجُل‌هاست.

اما «کتاب» از جمله معدودچیزهایی است در این عالَم که «بادکردن» در موردش معنا ندارد، «بُنجُل» هم نمی‌شود، مگر این‌که از همان ابتدا، بُنجُل بوده باشد! که متأسفانه — در همه‌جایِ دنیا — کتاب هرچه بُنجُل‌تر، خریدارانِ مُشتاقش بیش‌تر…

بگذریم.

هنوز چند ساعتی از پخشِ «اطلاعیه» بالا نگذشته، که در باز می‌شود:

آقایی هموطن، از آشنایان، وارد می‌شود. معلوم است مغازه و کار و کاسبی را رها کرده و با شتاب آمده است.

اوّل، تعجب می‌کنم که یعنی این‌قدر «کتاب‌دوست» است ایشان!؟

چهره درخشان از شادی… خنده به‌پَهنایِ صورتِ گِردِ تراشیده… سلام‌علیک نکرده، از همان دَمِ در، در حالِ نزدیک شدن به من که ایستاده‌ام این‌جا، پُشتِ میز:

من [با حیرت]: «می‌بندم؟… چی رو می‌بندم؟»

ایستاده روبه‌رویم… لب‌ها دارند جمع می‌شوند و چشم‌ها از آن حالتِ ریزشده، کم‌کم درمی‌آیند:

حالا دیگر چهره کاملاً بسته شده است. ابروها درهم‌کشیده و انگار گَردِ اندوهی بر قُرصِ صورتش پاشیده شده:

بدونِ این‌که حتّا یک کتاب را هم نگاه کند، برمی‌گردد، می‌رود بیرون. در را پشتِ سرش نمی‌بندد..

هنوز از حیرتِ رفتارِ این هم‌میهنِ گرامی بیرون نیامده‌ام و نتوانسته‌ام مسأله را برایِ خودم حَلاجی کنم که: «چه هیزمِ تَری به این بابا فروخته‌ام که این‌طور از زمین‌خوردنِ من شادمان می‌شود؟» که خانمی وارد می‌شود، باز هم از آشنایان: برازنده و خوش‌لباس، لبخندی ملیح بر لب:

دستگیرۀ در را در دست گرفته:

در را می‌بندد و خَرامان وارد می‌شود. لبخندِ ملیح همچنان بر لب‌ها نشسته است:

من [با تعجب]: «نشد؟… چی نشد خانم؟»

حرکتی به سر و گردن می‌دهد که طُرۀ مویِ رنگ‌کرده از پیشانی به یک سو رَوَد:

من [همچنان حیران]: «ببخشید… متوّجهِ منظورتون نمی‌شم…»

حالا، کوله‌پُشتیِ کوچکش را که از پشت برداشته، در دست می‌گیرد و بی‌آن‌که مرا نگاه کند، چشم می‌چرخاند رویِ قفسه‌ها:

«ماه‌پری جون» را متأسفانه به‌خاطر نمی‌آورم. ایشان هم باید از آشنایانِ هموطنِ ساکنِ همین شهر بوده باشد.

ساکت نگاهش می‌کنم. پس از یک حرکتِ ۳۶۰ درجه‌ای چشم رویِ قفسه‌ها، نگاه دوباره برمی‌گردد رویِ من که همچنان مبهوت، ایستاده‌ام پُشتِ این میز.

حوصله‌ام سَر رفته. با صدایی کمی بلند می‌پرسم:

لب‌هایِ به‌لبخندگشوده را با نوکِ زبان، تَر می‌کند:

تازه متوّجهِ منظورش می‌شوم. نفسِ بلندی می‌کشم:

نوکِ زبان برگشته سرِ جایش. لبخندِ ملیح سریع محو می‌شود:

با خود فکر می‌کنم این فضایِ حدودِ بیست مترِ مُربعی، این کتابفروشیِ فِسقِلی، در این خیابانِ فرعیِ پَرت‌اُفتاده، که یکی از سه کتابفروشیِ ایرانیِ این شهر است، شهری که می‌گویند با پیرامونش بینِ پانزده تا بیست هزار ایرانی در آن زندگی می‌کنند، و منی که این گوشه نشسته‌ام برایِ خودم، گاهی قلم (که بیش‌تر نه، «کیبوردِ») صد تا یک غاز می‌زنم و گاهی هم کتابی، سی.دی یا مُستندی تولید می‌کنم، چه آزاری به امثالِ این دو هم‌میهنِ گرامی می‌رسانیم؟ و چرا خاری شده‌ایم به دیدگانِ شَهلایِ ایشان؟


پیش‌ترها، وقتی برخی می‌آمدند که:

من صادقانه/دوستانه، از سرِ دردِدل، می‌گفتم که: در واقع، نه… از راهِ فروشِ کتاب، شاید اگر بتوانم صورت‌حساب‌هایِ برق و تلفن را بپردازم. می‌مانَد اجارۀ مکان، بیمه، مالیات و خُرده‌مخارجِ دیگر که باید صد جور کار — از ترجمه و ویرایش و ادیتِ ویدئو و آماده‌سازیِ کتاب بگیر تا تدریس و حتّا تایپ — انجام بدهم که ناچار نشوم قرض کنم… که البته خوشبختانه، دوستان و رفقایِ خوبِ نازنین کم ندارم. کافی است اشاره کنم فقط به هر کدامشان، تا هر مقدار پول می‌خواهم، سریع بریزند به حسابم. یک نمونه‌اش همین رفیقِ نازنینم که چون رفتن به بانک برایش دشوار است، همیشه می‌گوید: «بیا کارتم رو بگیر ببر. هر قدر می‌خوای از حسابم بردار.» کُدِ کارتش را هم البته می‌دهد. یک بار هم نشده بپرسد: «برایِ چی یا کی می‌خوای؟»

بعد که دیدم این حرف‌هایِ دردِدل‌گونۀ من مایۀ شادمانی و رضایتِ‌خاطرِ این پرسشگرانِ کنجکاو می‌شود، فکر کردم برعکس بگویم ببینم چه خواهد شد.

تا یکی می‌گوید: «این‌جا می‌چرخه آقا؟»

بادی به غَبغَب می‌اندازم، پوزخندی می‌زنم و با لحنی شَماتت‌بار می‌گویم: «می‌چرخه؟!… چه فرمایشاتی!… از قِبَلِ این‌جا، اقلاً پنج شیش نفر نون می‌خورن… ترجمه، ادیت، طراحیِ جلد، تایپ… هزار جور کار داریم… همین حالا، ده تا کتابمون تو ایران زیرِ چاپه… این‌جا هم همین‌جور… هر کتابی رو که اجازه ندن یا قرار باشه چیزی ازش کم بشه، تیز، این‌جا درمیاریم… این آخرین کتاب! (کتابی را که دو سال پیش درآورده‌ایم در دویست نسخه و هنوز بیش‌ترش باقی مانده، می‌گذارم جلوش!) جامون تنگه، وگرنه انتشارِ ماهی دو سه تا کتاب رو شاخش بود… تازه، چند تا فیلم هم هست… داره آماده می‌شه.»

معمولاَ در میانِ چنین قُمپُزدرکردن‌هایِ من است که یا یادشان می‌اُفتد باید تلفن بزنند به منزل یا جایی، یا قراری دارند که باید زود بروند… و البته که چهره‌ها همه درهم‌کشیده و حال‌ها همه بد…


اظهارنظر

شنبه‌ای آفتابی. نیمروز.

از در وارد می‌شود: خانمی جوان، خوش‌چهره، زُلفِ بلوندِ بلند، آشُفته… آراسته، خوش‌پوش، هفت قلم آرایش…

دست با ناخن‌هایِ پاکیزه مانیکورشده، لاکِ گُل‌بِهیِ درخشانی بر آن‌ها نشسته، آرام می‌رود طرفِ کیفی شیک، و یک سی.دی درمی‌آوَرَد، دراز می‌شود طرفِ من که این‌سو ایستاده‌ام، پُشتِ میز:

سی.دی بینِ ما مُعَطَل مانده. نگاهی به آن می‌کند. سی.دی را می‌گیرم: روی آن: تصویرِ چهرۀ زنی و کلماتی به فارسی و لاتین، درشت… در همین نظرِ اوّل، تشخیص می‌دهم جلدِ سی.دی در خانه، چاپ [پرینت] شده و خودِ آن هم از نوعِ به‌اصطلاح «سوزانده‌شده» است.

می‌گویم: «خیلی ممنون… چی هست؟»

خانمِ جوان می‌خندد:

می‌گویم: «پس اجازه بدید من… سی.دی که ندارم… به‌جاش، کتابی تقدیم کنم.»

با شتاب می‌گوید: «نه. مالِ خودمه. (وقتی نگاهِ احتمالاً حیرت‌زدۀ مرا می‌بیند، ادامه می‌دهد:) یعنی… کارهایِ خودمه… خودم خونده‌م. شعرهاش هم مالِ منه. آهنگ‌هارو آقایِ سین ساخته‌ن و تنظیم کرده‌ن.»

دوباره که تصویرِ رویِ جلدِ سی.دی را نگاه می‌کنم، تشخیص می‌دهم که عکسِ خودِ ایشان است:

و آن را دوباره به ایشان برمی‌گردانم.

آن را می‌گیرد و روان‌نویسی از کیف درمی‌آورد: صورتی‌رنگ… که می‌گویم:

می‌نشیند نوکِ صندلی و جلدِ سی.دی را باز می‌کند، کاغذش را درمی‌آوَرَد و مشغولِ نوشتن می‌شود.

تلفن زنگ می‌زند. گوشی را برمی‌دارم. تا به این صدایِ مردانۀ سوئدی که دارد شرکتِ تلفنِ جدیدی را به من عرضه می‌کند تا صرفه‌جویی کنم و نفعِ مادّیِ بیش‌تری ببرم در زندگی، بگویم که: «ممنونم. نه. نمی‌خوام.» و او را از سر باز کنم، خانمِ مُراجع سی.دی را امضاءشده، دوباره، دراز می‌کند طرفم. می‌گیرم و پشتِ رویۀ آن را می‌خوانم:

تقدیم به استاد بزرگ آقای زراعتی

همین… در پیش‌زمینۀ تصویرِ چهرۀ ایشان، رویِ جلد، دو شمعِ قرمزِ دراز هست، روشن، در جاشمعی‌هایِ بُلورین، یک گُلِ سُرخ، یک بُطری شامپاین و دو جامِ بلورِ بلندِ تا نیمه پُرشده از مایعی زردِ روشن… و پشتِ آن: «ترانه‌ها و اشعارِ گویا» و عکسی دیگر، (به‌قولِ سینمایی‌ها) فول‌شات، از خانم: عینکِ تیره بر چشم و پیراهنِ سیاه‌رنگ بر تن، با دامنی کوتاه، از یک وَجَب بیش‌تر، بالایِ زانو…

باز تشکّر می‌کنم.

می‌گویم: «حتماً.»

-…نظرتون رو بگید… برام مهمّه نظرِ شما.

[با حیرت:] «چرا؟»

می‌خندد:

یکی دو مُراجع می‌آیند و خانم خداحافظی می‌کند و می‌رود و من قول می‌دهم که آهنگ‌ها و شعرها را گوش کنم و نظرم را به ایشان بگویم.

شب، سی.دی را گوش می‌دهم. بد است، خیلی بد… مُشخص است آقایِ سین، آهنگساز/ تنظیم‌کنندۀ محترم، پولی گرفته از ایشان و بزن و بُرو، چیزکی با احتمالاً همین سازهایی که در برنامه‌هایِ کامپیوتری هست، سرِهَم کرده و ایشان هم اشعارِ خود را چند تا به آواز خوانده و بقیه را هم — به‌اصطلاحِ رایج — «دِکلَمه» کرده؛ یعنی با لحنی بسیار احساساتی و سوزناک خوانده است.

فردا، صبح اوّلِ وقت، تلفنِ دستی‌ام زنگ می‌زند:

صدایِ همان خانم است.

کمی فکر می‌کنم.

سی‌دیِ اهدائی را یکی دو بارِ دیگر گوش می‌کنم. مواردی را که فکر می‌کنم گفتنش لازم است و مفید، و شایدکمک کند به خانمِ سُراینده و خواننده، دقیق یادداشت می‌کنم تا به ایشان بگویم. فکر می‌کنم با خودم، حالا که باز فریب خورده‌ام و به دامِ «نظردهی» افتاده‌ام، این بار، دقّت کنم و طوری با مُلایمت و مُلاحظه نظرم را بگویم که مَبادا — خدای ناکرده — به ایشان بربخورَد و دلگیر شود و برایِ خودم دشمنِ تازه بتراشم… که گفته‌اند: «یک دشمن زیاد است و هزاران دوست کم.»

جمعه می‌رسد. خانم می‌آیند که البته اوّل نمی‌شناسمشان. در واقع، امروز، خانمِ دیگری آمده انگار، گرچه همچنان زیبارو، آراسته، پیراسته، خوش‌پوش، خوش‌رو… اما زُلف شرابی‌رنگ است و لب و ناخن‌ها رنگِ دیگری دارند و مُژگان و پلک‌ها و غیره جورِ دیگری است.

باز می‌نشیند نوکِ صندلی… (نگرانم مَبادا بیُفتد!)

سی.دی و یادداشت‌هایم را می‌آورم. می‌نشینم و نَفَسِ عمیقی می‌کشم. ابتدا، شرحِ کَشّافی می‌دهم در موردِ این‌که اولاً من از موسیقی و ترانه و شعر و این‌ها چندان سررشته‌ای ندارم و فقط شاید چیزکی در موردِ ادبیّات و شعر و داستان و فیلم و سینما خوانده باشم و بدانم، ولی همیشه خواننده و شنونده و بینندۀ مُشتاقی بوده‌ام و هستم و…

خانم لبخندِ مُلایم بر لب، سر به‌تأیید می‌جُنبانَد.

ادامه می‌دهم:

لبخند، اندک‌اندک، از لب‌ها برچیده می‌شود. چهره جدّی می‌شود و تکان‌هایِ تأییدآمیزِ سر کم‌تر و کم‌تر… تا این‌که سر بر گردنِ کشیده که گردنبندی مُروارید آن را در میان گرفته، بی‌حرکت می‌مانَد، با دو چشمِ خیره به من…

خانم ناگهان می‌پَرَد تویِ حرفم:

جا می‌خورم.

مشغولِ کاغذها می‌شوم و یادداشت‌هایی که کرده‌ام در مورد اِشکال‌هایِ ترانه‌ها و شعرها و غلط‌هایِ فاحش آن‌ها و… یک آن، از ذهنم می‌گذرد که: «وِل کن مردِ حسابی! چی‌کار داری؟ یه کمی تعریف کن… بگو خوبه… عالیه… خَلاص… این بنده‌خدا هم خوشحال می‌شه، و ازین پس، یکی از دوستداران و هوادارانِ تو در این شهرِ پُر از دشمن و مُخالف…» اما می‌بینم نمی‌توانم. پشیمان می‌شوم چرا اصلاً پذیرفته‌ام.

دارم فکر می‌کنم چه‌طور از زیرِ اظهارنظر دربروم که:

لحن دیگر آن لحنِ سابق نیست. بدجور تلخ می‌زند.

باز با ملایمتِ تمام، با ملاحظه‌ای که از خودم بعید می‌دانم، با ادب و آرامش، می‌گویم:

باز می‌پَرَد تویِ حرفم:

کیف با حالتی عصبی، رویِ زانوها جابه‌جا می‌شود. من هنوز نگرانِ خانم هستم مَبادا از نوکِ صندلی لیز بخورَد، بیُفتد.

باز کاغذها را وَرَق می‌زنم تا نمونه‌ای پیدا کنم که کم‌تر بربخورَد به سُراینده و خواننده…

چشمتان روزِ بد نبیند! ناگهان، خانم از نوکِ صندلی می‌جَهَد، چونِ ببریِ غُرّان و شیری خشمگین، در حالی که غیظ و نفرت از چشم‌هایِ ایشان، از میانِ آن مُژه‌هایِ بلندِ ریمل‌کشیده، تُتُق می‌زند، رو به من، تقریباً فریادزنان:

و سریع، برمی‌گردد و همچنان آتشفشانِ خشم، خُروشنده، از در می‌رود بیرون و در را چنان محکم به‌هم می‌زند که زنگولۀ کوچکِ آویخته بالایِ آن می‌اُفتد زمین.

من کاغذها در دست، مات و متحیّر، ایستاده‌ام و در را نگاه می‌کنم.

روزِ بعد، آقایِ قاف که مسؤلِ چند تا از رادیوهایِ محلّی این شهر است، زنگ می‌زند:

می‌خندد:

می‌پُرسم: «شما خودت گوش دادی این سی.دی رو؟»

می‌گوید: «آره. اوّل داد به من.»

باز می‌پرسم: «خُب؟…»

مکثی می‌کند:

می‌گویم: «می‌دونم. به نظرِ تو، چطور بود؟»

با لحنی کاملاً حق‌به‌جانب و عاقل‌اندرسَفیه [فقط «نگاه» نیست که گاهی «عاقل‌اندرسَفیه» می‌شود، لحن و صدا هم می‌تواند چنین باشد… این یکی از آن نمونه‌ها:]: «نه بابا… به مردم که نمی‌شه ازین حرفا زد.»

گفتم: «همین دیگه… شماها ازشون تعریف می‌کنید… تمجید… تعارف… می‌شید عزیز… من گولشون رو می‌خورم، نظرم رو صادقانه می‌گم، می‌شم اَخ… تازه، این سرکار خانوم که اصلاً نموند تا من نظرم رو بگم به‌ش… یک کلمه تاب نیاورد… به‌همین دلیل هم هست که شما این‌همه دوست داری و من این‌همه دشمن!… خدا زیادشون کنه!»

می‌خندد. حق دارد. من هم اگر جایِ او بودم، می‌خندیدم.