دور از مادر
نسیم خاکسار

خانه‌ی گوشت

ترجمه‌ی داستانی از «یوسف ادریس»

انگشتری پای چراغ است. سکوت مستولی و گوشها بسته. انگشتی پیش رونده و لغزان روی انگشتر. مردن نور چراغ در سکوت. تاریکی. در تاریکی چشمها نیز کورند.

بیوه زن و سه دخترش. خانه تنها یک اتاق دارد. ابتدا سکوت است.

بیوه زن لاغر و لندوک است. پوست روشنی دارد و سی و پنج ساله است. دخترانش همه بلند قد و رسیده‌اند. سیه پوشند. جامه‌ی بلند و سیاهشان چه وقت عزا و چه غیر از آن از تنشان نمی‌افتد. کوچکترین‌شان، شانزده ساله و بزرگترین‌شان بیست ساله است. و از دم بدترکیب‌اند. پوست سیاه و بدن بی قواره شان به پدر و قد بلندشان به مادرشان رفته است.

اتاق با همه‌ی کوچکی در روز به اندازه ی کافی بزرگ می‌نماید و جدا از ظاهر محقرش تمیز و مرتب است. چهار زن حسابی به آن می‌رسند. شب که می‌شود هر چهار نفر چون توده‌ی بزرگی از گوشت زنده و گرم در هر گوشه‌ای از آن ولو می‌شوند. یکی دو نفرشان روی تخت، بقیه دور و بر، و بعد، فضای اتاق از صدای نفسهای گرم و بی‌قرار و گاهی ضعیفشان پُر می‌شود.

از وقتی تنها مرد خانه مُرد، سکوت تنها فضای مقتدر خانه شد. مرد دو سال پیش، از یک بیماری طولانی مُرد. سوگواری پایان یافت اما عادات سوگواران به سوگواری ترک نشد. آن میان سکوت برجسته تر بود. سکوتی کشدار و بی‌پایان که درواقع سکوت انتظار بود. دخترها بزرگ می‌شدند و خوشبینانه انتظار می‌کشیدند. اما از آمدن خواستگاری برای آنها خبری نبود. کدام خُل و چِلی حاضر می‌شد در خانه‌ای را بزند که سه دختر فقیر و زشت و از آن بدتر یتیم در آن بسر می‌بردند. اما امید البته همیشه هست. و به مصداق این گفته که کسی بی نصیب از لطف خدا نمی‌ماند، هر دختری فکر می‌کرد بالاخره لنگه‌ی خودش را پیدا می‌کند. فقیری؟ باشد. بی‌چیز تر از تو هم پیدا می‌شود. زشتی؟ مهم نیست. زشت‌تر از تو هم پیدا می‌شود. امیدواری چیز بدی نیست. دیر و زود دارد اما سوخت و سوز برای ابد ندارد.

خاموشی آن خانه را قرائت قرآن می‌شکست. صدای یکنواخت و بی هیجان و کسالت آور قرآن‌خوانی کور. او هر بعد از ظهر در زمانی معین که پس و پیش نداشت با عصاش تقی به در می‌کوبید و دست سایان بر دیوار خودش را توی اتاق می‌کشید و روی حصیرمی‌نشست. کارش که تمام می‌شد نعلینهاش را با دست می‌جست و بعد از یک احوالپرسی ساده که همیشه هم بی‌پاسخ بود، از در بیرون می‌زد. آمدن و رفتن مرد برای قرآن‌خوانی چنان از روی عادت ونظم انجام می‌گرفت که حضورش هیچگونه واکنشی در کسی برنمی‌انگیخت.

خاموشی جاودانه است. حتی شکسته شدن آن با صدای قرآن‌خوان در هر بعد ظهر، به شکسته شدن خاموشی با سکوت می‌ماند. خاموشی چون انتظار ابدی است. امید‌گونه. امیدی پوک اما جاویدان و در نهایت امید. امید هرچند هم بی‌مایه باشد باز حس داشتن چیزی است و آنها در پی یافتن چیز بیشتری نبودند.

خاموشی جاودانه هم چنان هست تا ناغافل حادثه‌ای رخ می‌دهد. غروب جمعه‌ای می‌آید اما بی حضور قاری. زمان قراردادها، هرچند طولانی، معین ومحدود است. ختم پایان یافته است.

بیوه زن و دختران حالا در واقعیت درمی‌یابند چه رخ داده است. قاری با صداش باعث نمی‌شد که فقط سکوت بشکند، او تنها مردی بود که هر هفته یکبار در خانه‌شان را می‌زد. و در پی آن، واقعیتهای دیگر هم کم کم دریافتشان شد. مرد مثل خودشان فقیر بود. اما رختهاش همیشه تمیز بود و نعلینهاش براق. چفیه‌اش را چنان با دقت می‌بست که از عهده‌ی هیچ بینایی بر نمی‌آمد. و صدایی بسیار قوی، عمیق و پر طنین داشت.

فکری در اندیشه‌ی‌شان جوانه زد. چه خوب می‌شد اگر با او قرار تازه‌ای بگذارند. باید پی او بفرستند. با فرض اینکه سرش زیادی شلوغ است بهتر نیست زودتر بجنبند؟

نزدیکیهای غروب دوباره پیدایش می‌شود و قران‌خوانی‌اش را از سر می‌گیرد. و انگار حادثه‌ای رخ نداده و او برای اولین بار به آنجا آمده است. فکرها بالا می‌گیرد. چرا یکی از آنها با مردی که خانه را با صداش پر می‌کند ازدواج نکند. او مجرد است. هرگز ازدواج نکرده و کُرکهای پشت لبش تازه سبز شده وهنوز جوان است. حرف، حرف پیش می‌آورد. بی شک برای ازدواج در پی دختر دلخواهی است.

دخترها از زبان نمی‌افتند و مادر به چهره تک تکشان با دقت نگاه می‌کند تا ببیند قرعه‌ی فال بنام کدامیکی‌شان می‌افتد. اما آنها روی برمی‌گردانند. پیشنهاد. تنها پیشنهاد. کسی دهان باز نمی‌کند. آیا ما باید روزه دوشیزگی‌مان را با مرد کوری بشکنیم. آنان را هنوز رویای مردانی که روزی به خواستگاریشان می‌آیند ترک نکرده است. مردانی که طبعیتاً بینایند. چه بدبختی بزرگی! آنها هنوز دنیای مردها را نمی‌شناسند. محال است بدانند چشم نیست که از موجودی مرد می‌سازد.

— زنش بشو مادر! زنش بشو!

— من؟ خجالت بکشید! آن وقت کی جواب مردم را می‌دهد؟

— بگذار هرچه دلشان می‌خواهد بگویند. هرچه که بگویند باز بهتر از آن است که توی خانه صدای مرد نباشد پیش از شما شوهر کنم؟ دست بردار! وقتی تو زنش شدی، پای مردها به خانه ی ما باز می‌شود. آنوقت ما هم ازدواج می‌کنیم. زنش بشو مادر! زنش بشو! مادر با مرد ازدواج می‌کند. به تعدادشان یکی افزوده می‌شود. درآمدشان کمی تغییر می‌کند و مسئله‌ای بزرگتر رخ می‌نماید. چندان غریب نیست که شب اول را آن جفت در یک رختحواب سپری کنند. اما آنها به تصادف هم جرات پیدا نمی‌کنند که نزدیک به هم شوند. هرسه دختر در ظاهر خوابند، اما از وجود هرکدامشان یک جفت نورافکن، نورافکنی که از چشمها و گوشها و دیگر اعضای حسی‌شان فروغ می‌گیرد روی فاصله ی بین زن ومرد میزان شده است. دخترها بزرگ و رسیده‌اند. از همه چیز سردرمی‌آورند. حضورمراقب‌شان اتاق را به محلی در انظار عموم بدل کرده است. روز بعد برای ماندن دخترها در خانه در روز، دیگر دلیلی نیست. آنها سر به تو در پی هم جیم می شوند وغروب آفتاب پیدایشان می‌شود. رموک وشرمناک پا توی خانه می‌گذارند. یک گام پیش، یک گام پس، با احتیاط نزدیک می‌شوند. بهت زده‌اند. دلشان از اضطراب تاپ تاپ زنان، تا گامهایشان با خنده و قاه قاه مردی که از خنده‌های زنی که به نشاط درآمده، شتاب گیرد. این بی‌شک مادرشان است که از شادی می‌خندد و قاه قاه خنده بی‌شک از آن مردی است که پیش‌تر با صداش آشنا بودند. مردی با رفتاری مودب و موقر. زن خندان به سمت دخترانش می‌رود. سرش برهنه وموهایش خیس و شانه شده است. و هنوز می‌خندد. چهره‌ی او که دختران آن را غریزی می‌شناختند و برایشان چیزی نبود جز فانوسی مرده که چین وچروکها مثل عنکبوت آن را لانه خود کرده بود، به ناگهان فروغ پیدا کرده و برابرشان چون حبابی نورانی می‌درخشد. از چشمانش شراره می‌جهد. آنها نزدیکتر می‌روند. از اشکهای خنده چشمانش برق می‌زند. چشمهایی که تا آنوقت در عمق حدقه‌هاشان پناهگاهی عمیق برای بیشتر فرو شدن می‌جستند. دخترها برابر مادرشان می‌ایستند. سکوت می‌گریزد. محو می‌شود. در طول شام، قبل از آن و بعد از شام دیگر نقل داستان است وشوخی‌های خنده آور. و آواز. مرد وقتی آواز می‌خواند صدای معرکه‌ای دارد. او آوازهای ام‌کلثوم و عبدالوهاب را عین خودشان می‌خواند. صداش اکنون بلند و طنین دار و قوی و شاد انگیز است.

— مادر کار محشری کردی. این خنده‌ها فردا مردهای دیگر را وسوسه میکند. زیرا مردها برای همدیگر طعمه‌اند.

— بله دخترها. همین فرداست که سر و کله‌ی مردها پیدا شود. خواستگارها از این پس پاشنه‌ی در خانه‌مان را می‌کنند.

اما درواقع آنچه بیشتر ذهن زن را به خود مشغول کرده است نه بازشدن پای مردها به خانه است و نه در کوبیدن خواستگارها، بلکه حس حضور مرد جوانش در خانه است. مردی اگرچه کور، که چندان مهم نیست، اما قوی و سالم و لبریز از زندگی و شور که می تواند سالهای بیماری و ناتواتی و پیری‌اش را بیمه کند.

سکوت آنچنان گریخته که گویی هرگز خیال بازگشت ندارد و صدای زندگی جای آن را گرفته است. مرد، شوهرش است و به حکم شرع شوهر شرعی اوست. پس چه جای شرمندگی؟ بگذار هرکاری که مرد می‌خواهد، با او بکند. زن دیگر نگران پنهان کردن کارهاش نیست. احتیاط را کنار می‌گذارد. حتی وقتی شب می‌شود و آنها بغل هم خوابیده‌اند و بندهای بدن و روحشان شل شده، حتا وقتی دخترانش نه چندان دور از تختخوابشان، روی زمین ولواند، آگاه وآشنا به آنچه پیرامونشان می‌گذرد و ذهنشان متمرکز شده است به جایی که آنها دراز کشیده‌اند. صداها و نفسهاشان در سینه حبس است، جُم خوردنها وسرفه‌هاشان را در اختیار دارند و ناگهان فقط آهی عمیق در اتاق برمی‌خیزد و به دنبال آن آه‌هایی عمیق‌تر.

زن روزهاش را به رختشویی در خانه‌ی پولدارها می‌گذراند و مرد به قرآن‌خوانی در خانه‌ی فقیران. مرد اوایل ازدواجشان عادت نداشت که وسط روز به خانه بازگردد، اما وقتی شب‌ها طولانی شد و ساعات خوابش کوتاه، ترک عادت کرد و وسط روز هم به خانه می‌آمد تا برای مدت کوتاهی استراحت کند وخستگی شبی را که گذرانده بود از تن دربیاورد و برای شبی که می‌آید خودش را آماده کند.

یکشب بعد از آنکه زن و مرد سیر از تن یکدیگر کنار هم خوابیده اند، مرد یکمرتبه از زن می‌پرسد در روز چه اتفاقی برای او رخ داده بود که مهر سکوت بر لب زده بود و حالا آنقدر شوق حرف زدن دارد. چرا حالا آن انگشتری را که آنقدر برای او عزیز است و تنها هدیه‌ی او در روزعروسیشان به اوست در انگشتش دارد و آن موقع نداشت. زن با شنیدن آن حرف می‌توانست از وحشت از جا بلند شود و جیغ بکشد. این سئوال می‌توانست او را تا مرز جنون ببرد. مرد به خاطر کاری که کرده بود مستوجب مرگ بود زیرا آنچه که گفته بود تنها می‌توانست یک معنا داشته باشد. معنایی بهت انگیز و نفرت آور.

بغض فروخورده در گلوی زن اما همه‌ی اینها را خفه می‌کند و راه نفسش را می‌بندد. زن سکوت می‌کند و به خرناسه‌ها، گوش می‌سپارد و بعد لرزش پوستها و پلک خوردن چشمها را حس می‌کند. گوش می‌دهد تا مجرم را بشناسد. به دلایلی برای او روشن است که باید کار دختر وسطی باشد. او را از جسارت خفته‌ی در چشمهاش که آتش هیچ گلوله‌ای هم نمی‌تواست خاموشش کند، خوب می‌شناسد. زن گوش می‌دهد. صدای نفس دختران بلند است. تنفسی عمیق و گرم چون تنفس تب زده‌گان. نفسهایی ناله دار، همراه با آرزوها. نفسهایی که تردید آنها را در نیمه می‌بُرد. انگار رویاهایی عاصی آنها را از ادامه حرکت بازمی‌دارند. نفس زدنهایی پریش که به هیس هیس بدل می‌شوند. هیس‌هیسهایی که به گرمای سوزانی می‌مانند که از اعماق خاک تشنه به بیرون تف شده‌اند. بغض در گلوی زن فروتر می‌رود و چون گلوله‌ای در گلوی او می‌ماند. آنچه اکنون او می‌شنود صدای نفس زدن قحطی زده‌هاست. جان به لب رسیدگان. هرقدر به حسهایش فشار می‌آورد تا به درک تفاوتهایی بین‌شان برسد، نمی‌تواند.

او نمی‌تواند بین آن که چون توده‌ی درهم تنیده‌ی گوشتی زنده و گرم است و دیگری فرق بگذارد. همه‌شان قحطی زده‌اند. تشنه و له له زن. جیغ و ناله. ناله با نفس رها نمی‌شود بلکه با فریادهایی برای کمک همراه است و شاید با چیزی حتی عریان‌تر.

زن دومین پیگرد مشروعش را پی می‌گیرد و در این پیگرد دیگر نمی‌تواند، چون دختران خودش به آنها نگاه کند. طعم شکیبایی در دهانش می‌نشیند. حتی سراب خواستگارها دیگر رخ نمی‌نماید. چون آدمی که از فریادی رازگونه با وحشت از خواب برخاسته باشد، ناگهان چشم باز می‌کند و می‌بیند دخترانش گرسنه‌اند. این درست که غذا گناهکار است اما گرسنگی حتی بیشتر. هیچ چیز از گرسنگی گناهکارتر نیست. زن آن را می‌شناسد. با همه‌ی آن‌که خود را اکنون سیر و پُر احساس می‌کند اما برایش محال است که طعم آن را از یاد ببرد. آنها گرسنه‌اند و این وظیفه‌ی اوست لقمه‌ای از دهان خودش دزدیده به آنها بدهد. او مادر است. حتی اگر خودش گرسنه بماند وظیفه دارد آن‌ها را سیر کند. چرا تا آن وقت این را از یاد برده بود؟

حس خفگی در گلوی زن، به رغم فشارهای مرد که از او می‌خواهد جوابش را بدهد، به سکوت اومنجر می‌شود. مادر خاموش می‌ماند واز آن به بعد خاموشی یار همیشه‌اش می‌شود.

سر صبجانه، همانطور که زن انتظارش را دارد، دختر وسطی ساکت است و هیچ حرف نمی‌زند. وقت شام مرد جوان و کور، شاد است وسرحال. داستانهایی خنده آور می‌گوید. آواز می‌خواند. می‌خندد. اما جز کوچکترین و بزرگترین دختر کسی دیگرهمراهی‌اش نمی‌کند.

روزی دیگر بزرگترین دختر با شیفتگی به انگشتر توی انگشت مادرش نگاه می‌کند. ضربان قلب مادر تند می‌شود. دختر از مادرش می‌خواهد که تنها برای یک روز آن را به او قرض بدهد. ضربان قلب مادر تندتر می‌شود. در سکوت انگشتری را از دستش در‌می‌آورد. وبزرگترین دختر در سکوت آن را به انگشتش می‌کند.

در شام روز بعد، بزرگترین دختر ساکت است و از سخن گفتن پرهیز دارد. جوان کور شاد و شلوغ است. آواز می‌خواند. می‌خندد و تنها جوان‌ترین دختر با او همراهی می‌کند. جوان‌ترین دختر از میان شکیباییها، دلهره‌ها و فقدان بختها، بزرگ و بزرگتر می‌شود. او بیتاب روزی است تا نوبت انگشتری به او برسد. در خاموشی نوبت او نیز می‌رسد.

انگشتری پای چراغ، سکوت مستولی، و راه گوش‌ها بسته است. در سکوت دست کسی که نوبت اوست به سمت انگشتر می‌لغزد. نور چراغ می‌میرد. تاریکی همه جا را در بر می‌گیرد. در تاریکی همه‌ی چشمها کور می‌شوند.

دیگر، تنها شلوغ کن خانه مرد جوان است. اوست که داستانهای خنده دار می‌گوید و آواز می‌خواند. گویی پشت هیاهویهای شادانگیز مرد، میلی کمین کرده تا از او طغیانگری علیه خاموشی بسازد. طغیانگری که می‌خواهد خاموشی را تکه پاره کند. او نیز مشتاق دانستن است. بیش از اندازه مشتاق دانستن آن است. مرد در ابتدا به خود می گفت این شاید طبعیت زنان است که در یک حال نمانند. گاهی تر و تازه باشند چون قطرات شبنم، گاهی به کهنگی و ماندگی آب گودالها. گاهی به نرمی گلبرگ گلهای رز باشند و گاهی به زبری نهالهای کاکتوس. بعد، این درست است که انگشتر همیشه جای خودش است، اما گویی انگشتی که آن را در دست دارد همیشه همان نیست. او اکنون مثل بقیه می‌داند. هنگامی که همه به دلایلی می‌دانند پس چرا سکوت نمی‌شکند؟ چرا خاموشی سخن نمی‌گوید؟

شبی، وقت شام، سئوالاتی ناغافل در کله‌اش می‌پیچد: چه می‌شود اگر سکوت به زبان بیاید؟ چه می‌شود اگر سکوت بشکند؟ با تامل روی این پرسشها لقمه در گلویش می‌ماند. از آن به بعد این اوست که در خاموشی پناهگاهی می‌جوید وترس از شکستن سکوت را دارد. تنها یک کلمه می‌توانست عمارت سکوت را ویران کند. وای اگر روزی این عمارت سکوت روی سرش ویران شود. سکوتی غریب و نامانوس که همه‌ی آنها در آن پناه جسته‌اند. سکوتی در آن زمان، آگاهانه و ارادی، که نه فقر، نه زشتی، نه انتظاری کشنده و نه یاس مسبب ایجاد آن بوده اند. عمیق ترین شکل سکوت که از تمام سکوت‌های معمول قوی‌تر است. زیرا بدون حرف، از طرف همه شان پذیرفته شده است.

بیوه زن و سه دخترش.

و خانه که یک اتاق است.

و سکوتی تازه.

و قرآن‌خوانی که با خود آن سکوت را آورده.

این مرد به پشتوانه‌ی آن سکوت به خود اطمینان می‌دهد زنی که با او بسترش را تقسیم می‌کند همیشه زنش است. زن قانونی و مشروعش و دارنده‌ی آن انگشتری که به اوهدیه داده بود. گاهی زن جوانتر می‌شود، گاهی پیرتر. گاهی پوست نرمی دارد، گاهی زبر. گاهی لاغر است گاهی چاق این چیزها دیگر به او مربوط نمی‌شود. مربوط به زن است، مربوط به بینایان، کسانی که از هبه‌ی به یقین دانستن چیزها برخوردارند. در آن هنگام، همه‌ی آنچه او می‌تواند بکند، شک کردن است. شکی که بدون دیدن نمی‌تواند به یقین تبدیل شود. آنها، بینایان هستند که از توانایی تمیز بهره‌مندند. تا زمانی که او محروم از آن است، از یقین هم محروم خواهد ماند. زیرا نابیناست و بار تعهدی اخلاقی بر دوشش نیست. همین. آیا جز این است؟


یوسف ادریس

یوسف ادریس (Yusuf Idris) در سال ۱۹۲۷ در دهکده ای در مصر متولد شد. درس پزشکی خواند. چند سالی با سمت بازرس بهداشت شغلی دولتی داشت. رمان ونمایشنامه و داستان کوتاه می نویسد. شهرت اودر دنیای عرب به دلیل داستانهای کوتاهی است که نوشته است.