زیر و بم
نگین کیانفر

بیضایی در گلستان

در کنکور سراسری در رشته سینما قبول شدم و از همان سال اول دانشجویی تجربه‌های کوچک ما دانشجویان آغاز شد؛ مصاحبه، عکاسی، تصویربرداری، تحقیق میدانی، دستیاری و سرک کشیدن به هر جا و هر چیزی که نشانی از صدا و تصویر داشت. همه بی‌تاب و پرانگیزه در تکاپو برای آشنایی و ورود به فضای کار حرفه‌ای بودیم، اما نقش من در دوبله همچنان یک زنبور شاد بود، یک سطل آشغال سخنگو، چند جک و جانور دیگر، و نقش‌های پراکنده‌ای که پاسخگوی اشتیاق فزایندهٔ دوران دانشگاه نبود. خانم فهیمه، فهیمه راستکار با دو پیشنهاد جذاب به سراغ من آمد.


۱.

پیشنهاد کرد من را به دوست قدیمی‌اش آقای سهیلی معرفی کند تا از او تدوین یاد بگیرم. حمید سهیلی، دوست قدیمی خانم فهمیه، تهیه‌کننده و کارگردان مجموعه مستند ایرانشناسی، تاریخ معماری ایران و مجموعه‌های پر‌بینندهٔ دیگر بود. در سفرهایش به سراسر ایران، از برجسته‌ترین بناها با نگاتیو ۱۶ میلیمتری فیلمبرداری و در دفتر کارش در استودیوی گلستانِ خیابان هدایت فیلم‌ها را مونتاژ می‌کرد. قرار شد آخر هفته‌ها و روزهایی که دعوت به دوبله و کلاس دانشگاه ندارم، برای کارآموزی به استودیوی آقای سهیلی بروم و دستیار او شوم.

آقای سهیلی بسیار مؤدب، جدی و دقیق بود و ریتم کاری‌اش مثل سربازخانه‌ تغییرناپذیر. در چند جلسه، با متانت آموزش‌هایی تکنیکی داد و وظایف ابتدایی‌ای را به من محول کرد که در بود یا نبودش انجام بدهم. برای هر کاری سلسله‌آداب بی‌چون‌و‌چرایی داشت: میزان نور و تاریکی اتاق، باز و بسته بودن پنجره‌ها، روشن کردن میز‌های مووییلا، ترتیب باز و بسته کردن حلقه‌های روی‌هم‌چیده‌شدهٔ فیلم‌ها، روز خوردن ساندویچ بوقلمون دودی، نوشیدن چای یا قهوه، باخ یا بتهوون و آداجیوی آلبینونی یا سرناد شوبرت.

مرد محترم و آداب‌دان و مغروری بود. به تاریخ ایران افتخار می‌کرد، به فیلم‌های مستندی که در تجلی آن ساخته بود افتخار می‌کرد، به دستیاری‌هایش با بهرام بیضایی و نادر ابراهیمی، به ماحصل سفر‌های سختش به قلعه‌ها و قله‌هایی که بر بلندایشان به تماشای ایران‌زمین ایستاده بود، به تصاویر یگانه‌ای که ثبت کرده، به متن شاعرانهٔ فیلم‌هایش نوشتهٔ علی‌اکبر گودرزی، به صدای پراحساس گوینده‌اش، اسماعیل میرفخرایی، به دفتر کارش در استودیوی گلستان، به جایگاه بلند‌بالای ابراهیم گلستان و به معصومیت فروغ.

وقتی کار جلو می‌افتاد، سرحال می‌شد و از سینما حرف می‌زد، از مرگ یزدگرد و شاید وقتی دیگر. خشت و آینه را تحلیل و تحسین می‌کرد، تولدی دیگر را می‌خواند، «از خانه سیاه است» می‌گفت، از تاریخچهٔ ساختمان و از شنیده‌ها.

از اندوخته‌های مقدسش آرشیو منظمی ساخته بود از فیلم وی‌اچ‌اس و نوار کاست و کتاب و… با کلی یادداشت و کد و شماره. طبق برنامهٔ آموزشِ ذهنی خودش همه را به من قرض می‌داد، آنقدر که وقت شنیدن و خواندن و تماشا کردن نداشتم و همیشه ده جلد از برنامه عقب بودم.

یک روز به او پیشنهاد کردم اجازه بدهد برای نوشتن متن یکی از فیلم‌هایش تلاش کنم، گفت: هر وقت تونستید متنی مثل نریشن موج، مرجان، خارا بنویسید، بنویسید! هرچقدر هم اصرار کردم که نریشن یک قسمت از مجموعهٔ مستندش را امتحانی بخوانم، گفت: «هر وقت تونستید مثل میرفخرایی گویندگی کنید، امتحان کنید! فعلاً به جای همین جک و جانورها تمرین کنید.»

یکی‌دو بار اسماعیل میرفخرایی به استودیو آمد. کت روشنی به تن داشت، پوستش برنزه و عینک دودی ریبنی با دسته‌های طلایی بالای سرش بود. یک ساعتی ماند و با آقای سهیلی قهوه نوشیدند و گپ زدند.

فهمیدم بهتر است دیگر اصرار نکنم.

آقای سهیلی شیفتهٔ سینمای اکسپرسیونیست آلمان بود با تعصبی ویژه به فیلم طلوعِ مورناو و نیبلونگن‌های فریتس لانگ. هیچ خللی در آداب و نظم کاری‌اش را بر‌نمی‌تابید. روحیه‌اش به هم می‌ریخت و بدجنس می‌شد و وقتی بدجنس می‌شد موضوع همیشگی‌اش را پیش می‌کشید:

و در ادامه سخنرانی طولانی و پرشوری می‌کرد دربارهٔ بیان اکسپرسیونیستی در سینمای آلمان، نشانه‌های اغراق‌شده، سبک‌شناسی، فرار از واقعیت، استقبال از فاشیسم و نهایتاً ظهور دیکتاتور.

بعد از یکی‌دو ماه کارآموزی، یاد گرفته بودم باند صدا را برای مونتاژ نهایی آماده و ادیت کنم و رفته‌رفته در تدوین فیلم هم یاداشت بر‌می‌داشتم و دستیاری می‌کردم.

همه‌چیز خوب پیش می‌رفت.


۲.

پیشنهاد دوم خانم فهیمه از اولی هم جذاب‌تر بود: «اگر می‌خواهی سر صحنهٔ یک فیلم سینمایی بروی تا ببینی که در محیط حرفه‌ای چطور کار می‌کنند، می‌توانم تو را به کارگردان معروفی که در حال ساخت جدیدترین فیلمش است معرفی کنم: بهرام بیضایی!»

آقای بیضایی مشغول فیلمبرداری فیلم مسافران و سکانس‌های خانه در ملک بزرگی در شمال تهران بود. محدودهٔ فیلمبرداری محشری بود از هنرپیشگان معروف، نیمه‌معروف و تازه‌وارد سینما و تئاتر، سیاهی‌لشگر سیاهپوش، گروه کلاه‌مخملی‌ها و عوامل فنی زبدهٔ سینما. از هیچ گوشه‌ای نمی‌شد چشم برداشت. ستاره‌ها و چهره‌های آشنا و ناآشنا بین دکور دوطبقهٔ بزرگ وسط ملک، اتاق‌های گریم و ساختمان قدیمی در رفت‌و‌آمد بودند. جمیله شیخی روی مبل بزرگی در میانهٔ سالن نشسته بود، محبوبه بیات و جمشید اسماعیل‌خانی خوش و خندان وارد شدند. فرخ‌لقا هوشمند، مجید مظفری و فاطمه معتمدآریا و مژده شمسایی در حالی‌که بین اتاق‌ها راه می‌رفتند، حرکات نمایشی می‌کردند و با هر جمله‌ای که می‌گفتند، نیم‌دایره دور خود می‌چرخیدند. یکی به چپ می‌چرخید، یکی به راست. هنرپیشگان دیگر در گوشه‌ای پچ‌پچ می‌کردند، آقای بیضایی و مهرداد فخیمی و دستیاران متعدد گرد دوربین حلقه زده بودند و همزمان با چرخش هنرپیشه‌ها، آنها هم به عقب و جلو، چپ و راست یا بالا و پایین در حرکت بودند. عوامل فنی می‌دویدند، دو سه نفر دیوارها را رنگ می‌زدند، چند نفر اثاثیه را جابجا می‌کردند و گروه عظیمی از سیاهی‌لشگر بیرون خانه روز را به انتظار می‌گذراندند. شاید دویست نفر همزمان درگیر کارهای گوناگون بودند.

خانم فهیمه گفت به نیکو می‌سپارم تنهایت نگذارد و همینطور هم شد. همان روز اول نیکو خردمند را پیدا کردم، جوراب‌شلواری شیشه‌ای‌اش برق می‌زد، پاهای تراشیده و زیبایش را روی هم انداخته بود و طراح چهره روی صورتش کار می‌کرد، با محبوبه بیات هم دوست شدم و از غریبگی درآمدم. آقای بیضایی کم‌حرف و متمرکز بود، اما هر صبح با مهربانی خوش‌آمد می‌گفت، شخصاً برای نهار دعوتم می‌کرد و گهگاه می‌پرسید: «اینجا چیزی هم یاد می‌گیرید؟ فایده‌ای داره؟»

بیضایی قدرت مطلقه و قبله‌گاه بود. هنرپیشگان و دست‌اندکاران، در ستایش و تحسین او از هم پیشی می‌گرفتند. جذاب‌ترین وجوه خود را به نمایش می‌گذاشتند و در تکاپو بودند به هر ترفندی توجه‌اش را با نگاهی یا لبخندی جلب کنند. اگر جملهٔ بامزهٔ کوچکی می‌گفت، همه قهقهه‌های اغراق‌آمیز سر‌می‌دادند. بیضایی هر نمای ساده یا سختی را ده‌ها بار تمرین و بیش از ده برداشت تکرار می‌کرد اما هیچ‌کس از تمرین‌های طاقت‌فرسا و برداشت‌های پی‌در‌پی خم به ابرو نمی‌آورد و هر بار پرانرژی‌تر اجرا می‌کردند. سختگیری و وسواس بیضایی در پشت صحنه هیبتی داشت، هیبتی که امروز، نشانی و دلالتی در خود فیلم بر آن نمی‌بینم.

یک روز نمای سخت و پیچیده‌ای را با (جمشید اسماعیل‌خانی (حکمت) تمرین کرد. جمشید اسماعیل‌خانی با تلفنِ محبوبه بیات (همدم)، خبر تصادف و مرگ هما روستا (مهتاب و خانواده‌اش) را شنید ولی در حضور جمیله شیخی (مادربزرگ) باید وانمود می کرد اتفاقی نیفتاده و برای عروسی‌ای که قرار است سر بگیرد کماکان تظاهر به خوشحالی کند. بعد از ساعت‌ها تمرین آمادهٔ ضبط شدند و برداشت از پی برداشت گرفتند اما بیضایی رضایت نمی‌داد. جمشید اسماعیل‌خانی خیس عرق شده بود، همه معذب بودند و زیرچشمی صحنه را می‌پاییدند، تهیه‌کنندگانِ مضطرب، دست‌برپیشانی سرشان را پایین انداخته بودند. بیضایی برای شانزدهمین بار گفت: کات! و ناگهان از آن‌طرف سالن سر خورد و در مقابل همه، جلوی پای اسماعیل‌خانی زانو زد، دست‌هایش را مثل عبادت مسیحیان جلوی سینه به هم چسباند و ملتمسانه گفت: «جمشید جان، ازت خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم یکبار دیگه سعی‌ات را بکن. حتماً می‌تونی!»

اسماعیل‌خانی شکست.

روز دیگری در سکانسی که خبر مرگ مسافران به مستخدمین خانه رسید، فرخ‌لقا هوشمند و باقر صحرارودی در برداشت‌های متوالی و مکرر این‌قدر ضجه زدند و خاک و برگ‌های باغچه را بر سر و رویشان ریختند که فرخ‌لقا هوشمند از حال رفت و نفسش بالا نیامد. چند دقیقه طولانی نفس همه حبس شده بود و او زیر برگ‌ها تکان نمی‌خورد. همه با نگرانی به هم نگاه کردند ولی صدا از کسی درنیامد. وقتی سرانجام بیضایی گفت: کات!، عوامل صحنه از جا پریدند و بدن نیمه‌جان پیرزن را به دکتر رساندند.

بیضایی جدی و سرد و بی‌تفاوت به نظر می‌رسید و به غیر از آنچه در سر داشت رضا نمی‌داد.

هر روز یک ماجرای هیجان‌انگیز سر صحنه اتفاق می‌افتاد و من نمی‌توانستم از هیچ‌یک دل بکنم. فیلمبرداری سکانس‌های شلوغ عزاداری شروع شد و گروه‌های مختلف مهمانان سیاهپوش وارد و خارج می‌شدند و هر روز با هنرمندان جدیدی آشنا می شدم. یک روز آقای بیضایی به من گفت: «نگین خانم میتونی یه کمکی به ما بکنی؟ یه مانتو روسری سیاه تنت کنی و ردیف جلویی مهمانان بشینی؟» گفتم: من بازیگری بلد نیستم. گفت: «اینقدرو همه بلدن.»

حالا حضورم توجیه بهتری پیدا کرده بود و بیشتر سر صحنهٔ فیلمبرداری مسافران و کمتر به استودیوی گلستان می‌رفتم. آقای سهیلی برخلاف انتظار خیلی سخت نگرفت و چون از شیفتگان استاد بهرام بیضایی بود به تغییر زمان کارم انعطاف نشان داد اما از من خواست تا از آقای بیضایی دعوت کنم یک روز به استودیوی گلستان بیاید و نمونه کارهای او را ببیند.

پیشنهاد آقای سهیلی را با آقای بیضایی مطرح کردم و او با بزرگواری و گشاده رویی پذیرفت و قرار شد سه‌شنبهٔ هفتهٔ بعد که فیلمبرداری چند روزی تعطیل بود، به استودیوی گلستان بیاید.

آقای سهیلی از این خبر خوش در پوست نمی‌گنجید.

سه شنبه فرا رسید. ما از چند ساعت جلوتر، حلقه هایی از بهترین سکانس‌های فیلم‌های مختلف را جدا کردیم و همه‌چیز مهیا بود که به ترتیب ایدئال همه را به آقای بیضایی نشان دهیم. نیم ساعت قبل از اینکه آقای بیضایی بیاید، آقای سهیلی گفت: «من نمی‌مانم، شما به همین ترتیب همه را به ایشان نشان بدید و نظرشان را بپرسید و به من انتقال بدید.» و رفت.

سر ساعت پنج آقای بیضایی با روی خوش وارد شد. کلی از اتاق کار و استودیوی گلستان و پیشینهٔ ساختمان تعریف کرد و گفت یک ساعت بیشتر وقت ندارد. حلقهٔ اول را که گذاشتم بعد از چند دقیقه گفت: «اینها را خودت ساختی؟» گفتم: نه، اینها ساختهٔ استادم آقای حمید سهیلی‌ست که قبلاً در فیلم مرگ یزدگرد همکار شما بوده‌اند.

یادش نیامد. گفت: «بعدی را بگذار.» فیلم بعدی را گذاشتم. پنج‌شش دقیقه که از فیلم گذشت، گفت: «کافیه، بعدی را بگذار و بعدی و بعدی.» نیم ساعت نگذشته بود که آقای بیضایی گفت: «اینا چیه؟ الکی دوربین می‌چرخه به چپ، به راست، بالا، پایین! که چی بشه؟ حرکت دوربین چی می‌خواد بگه؟ امضای مؤلف کجاست؟ دوربین رو بردید سر تپه فیلم گرفتید، اسمش را هم گذاشتید فیلم مستند؟»

بعد ایستاد و چند دقیقه‌ای راجع به فرم بصری و بیان هنری یک چیزهایی گفت که من از شدت ناراحتی چیزی نفهمیدم و بعد هم گفت: «وسط فیلمبرداری وقت مَنو گرفتی که اینها رو نشونم بدی؟» و رفت.

چند دقیقه نگذشت که آقای سهیلی در را باز کرد و آمد تو و پرسید: «استاد چه گفتند؟» من هم بریده‌بریده چند جمله‌ای از گفته‌های آقای بیضایی را تکرار کردم. آقای سهیلی قرمز شد و سکوت کرد. بعد از چند دقیقه طولانی، آرام‌آرام شروع کرد به جمع کردن فیلم‌ها و بستن کمدها. گفتم: البته اینها فقط نظر ایشونه، شاید…

آقای سهیلی حرفم را برید: «شما هم دیگر اینجا نیایید!» گفتم: آخه من که تقصیری ندارم. شما خودتون گفتید…

گفت: «تمام مدت در اتاق کناری بودم و حرف‌هایشان را شنیدم، همین که گفتم. کار شما اینجا تمام شد. خداحافظ.» و در را برایم باز کرد.

همان شب در اتاقم نشسته بودم، صدای زنگِ در آمد. چند دقیقه بعد مادرم صدایم زد که آقای سهیلی دم در هستند، هرچه تعارفشان کردیم تو نیامدند، کتاب‌ها و کاست‌های امانتی‌شان را می‌خواهند.

بعد از چند روز وقفه، دوباره فیلمبرداری شروع شد. آقای بیضایی شدیداً درگیر صحنه‌های شلوغ عزاداری بود. هیچ اشاره‌ای به استودیو گلستان و فیلم‌ها نکرد و من هم چیزی نگفتم. چند روزی گذشت، من آزادی‌ام را از دست داده بودم و نمی‌توانستم صندلی ردیف اول مهمانان را ترک کنم. کار کُند پیش می‌رفت، خیل جمعیت وارد و خارج می‌شد، هر پلان را ده بار می‌گرفتند و بیضایی راضی نبود و گاهی ساعت‌ها وقفه می‌افتاد. خانم نیکو دیگر نبود، محبوبه گاهی بود، گاهی نبود. احساس تنهایی می‌کردم. کلاس‌های دانشگاه فشرده شده بود و فرصت درس خواندن نداشتم. یک روز به آقای بیضایی گفتم: امتحاناتم به‌زودی شروع میشود و نمی‌توانم هر روز اینجا باشم. گفت: «باشه، یک فکری می‌کنم.» عصر من را صدا زد و گفت: «فردا در صحنه‌ای که رانندهٔ نفتکش وارد میشه و چند نفر بلند میشن که بزنندش و شلوغ میشه، شما یک جیغ بزن و از کادر برو بیرون.» من جیغ زدم و رفتم.


ده سال بعد یک روز مادرم گفت که آقای سهیلی تماس گرفته و خواسته که به او تلفن کنم. تماس گرفتم، گفتگوی گرم و صمیمانه‌ای شد و هیچ‌کدام به گذشته اشاره نکردیم. از من دعوت کرد تا در فیلم مستند جدیدش با موضوع بافت قدیمی شهرها، راوی فیلم باشم. در استودیویی نزدیک جام جم ضبط انجام شد. همچنان دقیق و سختگیر بود. پایان کار با هم چای خوردیم و با خوشی از هم جدا شدیم.

مدتی بعد پیک موتوری بستهٔ بزرگی به آدرس خانهٔ مادرم تحویل داد. درون بسته ده جلد کتاب و چندین دی‌وی‌دی موسیقی کلاسیک بود.

روی بسته نوشته شده بود:

صدایت سحرانگیز است.

— حمید سهیلی