هر نوروز مهین بزرگی، روزی را اختصاص میداد به گردهمایی نوروزی.
گلچینی از خانمهای گوینده قدیمی و دوستان مورد علاقهاش را دعوت میکرد و از بعدازظهر به انتظار مهمانان مینشست. مسنترین نبود، اما مهماننوازترین بود. سور و سات عید و ضیافت شامی رنگارنگ را تدارک میدید، موهایش را شینیون میکرد، زیباترین لباسش را میپوشید و مثل طاووس بر صندلی پشت بلندش تکیه میزد. از من هم توقع داشت قبل از بزرگترها رسیده باشم و تا آخر مهمانی بمانم. «بعد از پنجاه سال کار، تو تنها کسی هستی که به دوبله معرفی کردم.»
مجلس عیددیدنی سنگین و رنگین پس از یکی دو ساعت تبدیل به یک مهمانی زنانهٔ گرم و پرشور میشد و هر کسی که هنری غیر از گویندگی داشت رو میکرد. پروین ملکوتی «من از اون آسمون آبی میخوام» سیمین غانم را میخواند و چهرهٔ صبورش، کبود و خیس اشک میشد. مهین برزویی با صورتی به لطافت فرشتههای نقاشیهای رنسانسی با ژاله کاظمی دلربا که بعد از سالها با اشتیاق و امید از امریکا برگشته بود، ظریف و پراحساس میرقصیدند. فهیمه راستکار، میزانپلی کرده و دوپییس مینی خوشدوختی بر تن، آوازهای عامیانهٔ خندهداری را که در دوران کودکی در روستای پدرش در مناسبتهای زنانه دم میگرفتند میخواند و با سر و گردن و دستهایش بخشی از اشعار را نمایش میداد.
ژاله علو هم از شادی بقیه شاد بود. یک بار خانم بزرگی رو به او گفت: «خب شوکت جون تو هم یه دستی بالا کن.» و خانم ژاله در جواب گفت: «من دیگه کارهامو کردم!»
گهگاه سوای گویندگان دوبلاژ، دو سه مهمان ویژه هم دعوت بودند، فروزنده اربابی، توران مهرزاد و دوست قدیمیای که تغییر جنسیت داده و زن شده بود. من و چند نفر دیگر اولین بار بود که با یک ترنس و موضوع تغییر جنسیت آشنا میشدیم، اما خانم بزرگی بیاعتنا به تابوها و قضاوتها موضوع تغییر جنسیت را مطرح و سرگذشت دوستش را تعریف کرد.
«اِلی» هم از آن پس، زنی بود از جمع زنان مجلس و پای ثابت همهٔ مهمانیها، چهارشانه، درشتاندام و با صدایی دورگه. شیکپوش، مفرح و صمیمی بود و به هنگام رقص عربی همهٔ هنرمندان از او جا میماندند.
غایب همیشگی این مهمانیها رفعت هاشمپور بود. ناامید از هر تغییری و بریده از همه، به هیچ تمنایی اعتنا نمیکرد.
خانم فهیمه هم مهمانیهای متنوعی میداد ولی نه از نوع مهمانیهای خانم بزرگی، معمولاً دورهمی خانوادگی به صرف ناهار بود و گاهی مهمانی شام و گفتگو. مهمانان کمتری دعوت میکرد، رقص و آوازی در کار نبود و بیشتر به معاشرت و پذیرایی میگذشت. با شربتهای سنتی فصل، غذاهای رنگبهرنگ ایرانی و فرنگی و طعمهای شگفتانگیز دم به دم مهماننوازی میکرد.
اما یک مهمانی خانم فهیمه با همهٔ مهمانیها فرق میکرد، یک مهمان خیلی ویژه داشت. یک روز از کلاس که برگشتم مادرم گفت خانم فهیمه تلفن کرده و گفته: «به نگین بگید امشب ساعت ۷ خونهٔ ما باشه، گوگوش میاد!» سر از پا نشناخته، آماده شدم و دوربین حرفهای، فلاش سیار و لنزهای تلهای که برای واحدهای عکاسی دانشگاه خریده بودم برداشتم و سر ساعت هفت خودم را به آنجا رساندم. فهیمه راستکار و نجف دریا بندری در یکی از خیابانهای فرعی بین جردن و ولیعصر خانهٔ دو طبقه و زیبایی داشتند که از پشت به باغ وحش تهران مشرف بود. آقای دریابندری میانهای با کولر نداشت، همهٔ درها و پنجرهها را باز کرده بود و هرم گرمای شهریور و نعرههای شیرِ گرمازده در فضای خانه پیچ و تاب میخورد.
مهمانان نهچندان آشنا یکی یکی آمدند و جمعی شکل گرفت، اما هنوز از گوگوش خبری نبود. من گاهی سری به آشپزخانه میزدم و به آقای دریابندری کمک میکردم و گاهی سرگرم تماشای نقاشیهای سهراب سپهری، سیاوش کسرایی و آثار هنری دیگر بر در و دیوار خانه میشدم.
کمی بعد از ساعت ۹ شب زنگ در را زدند، منوچهر نوذری در حالیکه زیر بغل گوگوش را گرفته بود کشانکشان از پلهها بالا آمد. بهمحض اینکه وارد سالن پذیرایی شدند، قبل از سلام و علیک با مهمانان نوذری گفت: «واه واه، فهیمه چه بوی گندی میاد!» خانم فهیمه خندهٔ ریزی کرد و گفت: «این شیره چسیده، اون هم پیر شده دیگه، الان نجف سیر داغ میکنه بوش میره!»
گوگوش هیچ شباهتی به گوگوشی که میشناختم نداشت. دولادولا و دست به کمر خودش را به صندلی رساند و بهسختی نشست. غمگین و تکیده بود با پوست کهربایی و چشمان خماری که زیرش طوق خاکستری افتاده بود. موهای کوتاهش ناآراسته بود، نیمی تیره و نیمی بلوندی کهنه و پراکنده. چهرهٔ بیفروغ و بلوز و دامن ساده طوسیاش یادآور هیچ نشان و خاطرهای از روزگار رنگارنگ سپریشده نبود. آقای نوذری با همه خوش و بش میکرد ولی گوگوش ساکت بود و گاهی با بیحوصلگی، نصفهنیمه چیزی میگفت. من دستبهسینه گوشهٔ سالن نشسته بودم و به گوگوش غمگین خیره بودم. خانم فهمیه با خوشرویی یک صندلی گذاشت کنار گوگوش و گفت: «نگین جان تو که اینقدر گوگوش و دوست داری، بیا اینجا پیشش بشین.» و بعد رو به گوگوش و آقای نوذری گفت: «نگین دو سه ساله اومده دوبله، امشب هم اومده اینجا شما رو ببینه.»
آقای نوذری بهگرمی با من احوالپرسی کرد و کمی از تلویزیون و دوبله گفت، اما گوگوش حوصله نداشت. سلام و علیک سردی کرد، دستی به موهای من کشید و گفت: «چه موهای فرفری قشنگی داری، طبیعیه؟» و یک دست زیر چانه و دست دیگر بر کمر ساکت نشست.
نوذری همان نوذری گرم و شیرینی بود که انتظارش را داشتم، اما شوخیهایش من را نمیخنداند، نامها، موقعیتها و ارجاعاتش برایم ناآشنا بود، من فقط به گوگوش خیره بودم.
خبر مرگ مهدی اخوان ثالث در همان روز، چهارم شهریور سال ۱۳۶۹ همه را متأثر کرده بود. مهمانان با اینکه گهگاه به حرفهای منوچهر نوذری میخندیدند، اما در کل جو سنگین بود.
قلیه ماهی، گل سرسبد میز رنگین و شام مستطاب آقای دریابندری بود و فوت آخر را همان شب از او یاد گرفتم. سر میز شام آقای نوذری آهسته در گوشم گفت: «من که میدونم فقط برای دیدن گوگوش اومدی، ولی این گوگوشی که من میبینم، امشب بخون نیس.»
شب به درازا کشید. من حرفی با مهمانان نداشتم و احساس غریبگی میکردم. بهبهانهٔ خداحافظی خودم را دوباره به گوگوش رساندم. آقای نوذری با مهربانی گفت: «خداحافظ دختر جان» و گوگوش هم یک لبخند زد. هرچه با خودم کلنجار رفتم، نتوانستم دوربین و لنزهای جورواجوری را که با خودم آورده بودم از کیف دوربین دربیاورم و از گوگوش خواهش کنم که عکسی به یادگار با او بگیرم.
سوار تاکسی که شدم صدای گوگوش از پنجره طبقه دوم در کوچه پیچید که میخواند: من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه…
درجا برگشتم. نوذری تا چشمش به من افتاد گفت: «ای ناقلا برگشتی؟»
گوگوش آن شب هفت هشت تا از ترانههایش را خواند. لابهلا بغضش میشکست اما ادامه میداد. نفمیدم تلخی آن شب گوگوش از غم از دست دادن اخوان ثالث بود یا دردهای انباشته. نوذری بغلش میکرد و تسلایش میداد. پنجرههای سراسری دو طرف خانه باز بود و صدای گوگوش از شمال تا جنوب، شهر را در آغوش میکشید.
در سالهای بعد روزهای بسیاری با آقای نوذری همکار بودم، در تلویزیون و در استودیوهای خصوصی. هیچوقت اشارهای به مهمانی خانه خانم فهیمه نشد ولی صمیمیتی ناپیدا بین ما جاری بود. یک سال قبل از مرگش، یک روز در استودیوی دوبلاژ شبکهٔ دو یک پاکت بزرگ به من داد. پرترهای بود از من، کنار دیوار استودیو با لبخندی بر لب. نمیدانستم عکاسی میکند، عکس را بیهوا گرفته بود. صدایش را ریز کرد و با صفای همیشگیاش گفت: «خوشگل خانم، این یادگاری رو از ما داشته باش.»
خانم فهیمه و مادرم آشنا بودند و با هم به تئاتر و نقالی و آخر هفتهها به اسبسواری میرفتیم. هر از گاهی بعد از کار خانم فهمیمه من را به رستوران سورنتو روبروی خیابان جام جم دعوت میکرد. بعد قدم زنان سراشیبی خیابان ولیعصر را تا پارک ملت و خانهشان پیاده میرفتیم و گپ میزدیم و آخرسر با خواهر فهیمه که همسایهشان بود در خانه رؤیایی و باصفایشان سهنفری قهوه میخوردیم. خانم فهیمه میگفت: «نجف تو اتاقش مشغول ترجمه است، آگه به نقطه برسه، اونم میاد.» ولی نجف به نقطه نمیرسید.
هر بار که به خانهشان میرفتم، خانم فهیمه من را با بغلی پر از کتابهایی که آقای دریابندری بیش از یک نسخه از آنها داشت روانه میکرد، اما در یکی از آخرین دیدارها دستکش چرمی بلند سفیدی که برودری ظریفی رویش کار شده بود از اتاقش آورد و گفت: «نگین اسبسواری میریم اینو دستت کن، دستت زیر آفتاب لک نشه!»
سالها بود که دیگر اسب سواری نمیرفتیم.
خانم فهیمه بیمار شده بود. اواسط سال ۸۷ قبل از سفری چندماهه با خانهشان تماس گرفتم و قرار گذاشتم که به دیدنشان بروم. خانم بزرگی که از مدتی پیش ناتوان و رنجور شده بود، از من خواست که او را همراه خود به دیدن خانم فهیمه ببرم: «نیگیم جون، منو ببر تا فهیمه طوریش نشده ببینمش.»
روزی که دنبال خانم بزرگی رفتم، خواهرش که همخانهٔ همیشگیاش بود، سرش را از پنجرهٔ آپارتمان طبقهٔ دوم اجارهایشان در یکی از کوچههای خیابان دبستان بیرون آورد و گفت: «آبجی ناخوشه نگین خانم، نمیتونه بیاد.»
این اواخر دیگر خبری از مهمانیهای پرشور خانم بزرگی نبود. نه مهمانیهای زنانه و نه مهمانیهای مختلطی که هنرپیشههای سینما مثل فردین و ملکمطیعی هم در آن حضور داشتند. من را در آن مهمانیها دعوت نمیکرد، فقط عکسهایش را نشانم میداد.
آن مهمانیها تنها جانشین شبنشینیها و سووارههای پرزرقوبرق دورانِ بهسرآمده بود، تنها فرصتی که میتوانست به رفاقتهای قدیمی رونقی ببخشد، روابط تازه را ارتقا بدهد و با مهر و درایت مادرانه انسجام یک خانوادهٔ در آستانهٔ فروپاشی را حفظ کند. انسجامی که به دلیل شرایط متزلزل حرفهای، رقابتها و تنگنظریها روز به روز از همگسستهتر میشد و گهگاه به حذف یکدیگر میانجامید.
مهین بزرگی با تمام تلاشش نتوانست تکههای پارههای عزیزترین چیزی را که داشت به هم بچسباند و من نمیدانستم او خیلی زودتر از فهیمه خواهد رفت.
دوباره عصر شهریور ماه بود. پنجرههای دو طرف باز و باد گرم در خانه پیچ و تاب میخورد. خواهر خانم فهیمه به استقبالم آمد، خودش لاغر و رنجور مابین دو کوسن روی صندلی دستهداری رو به حیاط نشسته بود. مثل همیشه آراسته و دوپییس کوتاهی بر تن داشت. آقای دریابندری بالای سالن روی صندلی متحرکش نشسته بود. شلوار کوتاهی به پا داشت و شعاع آفتاب مماس با زانویش روی زمین کش آمده بود. فهیمه بلافاصله من را شناخت و با خوشحالی بغلم کرد. چند ساعتی از هر دری حرف زدیم، چای و شیرینی خوردیم و از خاطرات اسبسواری و زمین خوردنهای پیاپی من از اسب گفتیم و خندیدیم. از دههٔ سی، سالهای دوبلهٔ ایتالیا و منوچهر زمانی میگفت تا نقشگوییاش بهجای خانم مارپل، رفاقت دیرینهاش با هوشنگ لطیفپور و سریال «پلیس شهر تولتس» که این اواخر در شبکهٔ دو کار میکردیم و او به جای مادر بانمک کارآگاه چاق فیلم گویندگی میکرد.
خاطرههای پراکندهاش مخلوط و درهم شده بود. اما شفافتر و زندهتر از همه خاطرات روستای پدرش بود. یکهو با خوشحالی پرسید: «نگین یادته تو جشنهای ده بابا چقدر بهمون خوش میگذشت؟ چه روزایی بود.»
قبل از رفتن با اشتیاق از من پرسید آیا کتاب مستطاب را دارم. گفتم دارم ولی قبول نکرد و از خواهرش خواست که دوجلدی بستهبندیشده را برای من بیاورد و گفت: «تو باید این کتاب و از من بگیری. اسمت تو لیست تشکرها هم هست ها…»
فهیمه یک بانوی صاحبکمالات بود. کوچکترین محبتها را در یاد میسپرد و با باران مهربانی جبران میکرد. بیش از آنچه به دست میآورد میبخشید و رندیها را بیپاسخ میگذاشت، حتی زمانی که از او پول قرض گرفتند و بدهیشان را پس ندادند، تن به کشمکش نداد و برای طلبش نجنگید. با اینکه تشخص و جایگاه حرفهای یگانهای داشت، درخواست شرایط متمایز یا دستمزد ویژهای نمیکرد. حسرتی بر دل نداشت و رؤیاهایی را که برخی زنان برایش دست و پا میزدند سالها پیش زندگی کرده بود. بهگمانم همنشینی با رفیقان و شوق یک اجرای ناب همهٔ آن نیرویی بود که فهیمه را شاداب و خندان به استودیوها میکشاند. با فروتنی و بزرگواری با همه کار میکرد و نابلدی و بیخردی مدعیان را نادیده میگرفت. در فضای فیلمفارسی کار کرد ولی ماهیتش آلوده نشد. به خودش وفادار ماند و بهفراخور شرایط روز، رنگ عوض نکرد و شأنش را نباخت.
از قدیمیها قدیمیتر، از جدیدیها باطراوتتر، از حرفهایها حرفهایتر و از همه طنازها طنازتر بود.
بهوقت لزوم بیاخلاقیها را به رخ میکشید، صریح و بیپرده تکجملهای بهطنز میگفت و سرها از شرم فرو میافتاد. یک جملهٔ طلایی در سینما و دوبله از او به یادگار مانده است: «دو کار نکنید، یک پول بگیرید!»