در نوشتههای پیشین، هر بار فشار زبان مرا به سمتی دیگر پرتاب کرد تا فریبندگیاش را در جدال توضیح دادن از دست ندهد. شاید به همین دلیل هیچ وقت نتوانستم به زبان فارسی درس بخوانم که آدمی در مستی خود را به همه وادیها بیاندازد.1 با زبان فارسی، از طریق زبان فارسی، همیشه چیزی را ورای زبان احساس کردهام. این بار نوشته را به زبانی دیگر نوشتم و به فارسی ترجمه کردم.
نوشتن از محوشدگی، فرمهای فانی و هر آنچه در آستانه است به ذات نیازمند یافتن تعریفی جدید از فرم است که در برخوردهای تاریخی با فرم بازنگری کند. فرمهای ثابت شعری مثل غزل، رباعی، یا نمونههای موسیقاییاش مثل سوناتا فرم و فرمهای دیگر همه به نوعی قالبهایی هستند که محتواهای زبانی، صوتی، ملودیک، ریتمیک و هارمونیک در آن قرار میگیرند و به بیان، معنا، حرکت و انرژی، در بستر تعریف شدهی فرم، سامان میدهند. فرمهایی تاریخی و ایستا که به درکی از جهان وابستهاند که در آن تناسبات، ایدهی بازگشت، بسط و گسترش، پایداری و استحالهی محتوا امری طبیعی است و البته محدود به جغرافیا، زبان، آرشیو و فرهنگ.
سالها پیش فرم در تعریف من آن چیزی بود که در بستر زمان به ذهن و حافظه سامان میدهد، آنچه که ما بعد از شنیدن یک قطعهی موسیقی یا دیدن یک مجسمه به یاد میآوریم. در نظرم پژواک یک اثر فرم واقعی آن اثر بود. به موسیقی شِلسی (Giacinto Scelsi) فکر میکردم و اجرای فرانسس آیلس وقتی یک تکه یخ بزرگ را در خیابانهای مکزیک آنقدر هل میدهد تا به تمامی آب شود.2 این برداشت از فرم نه وابسته به بسط و گسترش یک ایده که به محو شدن آن ایده، به شدن آن ایده، ماده و یا رخداد وابسته است. پروسهای که هر لحظهاش یک اتفاق مجرد است بدون اینکه به سمت هدف خاصی در حرکت باشد، میتواند از هر جایی شروع شود و هر جایی پایان یابد. میتواند ازلی ابدی باشد، یا از جایی شروع کند و وقتی تمام شود که هستی و پروسه اش را مصرف کرده و فقط انعکاساش باقی مانده است. این درک و دریافت از فرم در نهایت بدیع بودن کماکان وابسته به پروسه است، به مسیر طی کردن یک رخداد در طول زمان، وابسته به زمان.
این برخورد با فرم با وجود امکانات بسیار زیادی که بوجود میآورد کماکان در دارهی ممکنات محدود میشود. با اینکه متریال و ایده را از فرم جدا نمیکند، وابستگی اش به زمان را هم نمیتواند انکار کند. هنوز میتواند گفتنی باشد، توضیح دادنی باشد. برخورد امروز من در ارتباط با محوشدگی، فرم و بداهه، در حوزهی ناگفتنیهاست. توضیح دادنی نیستند، رخداد نه که نا-رخداد است. فرم نه در بستر زمان، که در انحنای زمان، در خارج از زمان شکل میگیرد. نه وابسته به حافظه و ذهن، که در فرار از آنها شکل میگیرد. وقتی در نوشتهی پیش از غبار نوشتم، همین فرم فرّار بود، باریکهی نور، سایهی روی آجرها نیز هم. در شیون، زمزمه ، و هذیان ما با غیاب زبان و نحو روبرو هستیم، فرمهایی که از زبان آزاد شده اند، شعرهایی که گفته نشده اند3، آزادند و هر لحظه میتوانند ماهیت و پروسه شان را عوض کنند. فرم نه ظرفی برای محتواست، نه شبکههای زمان بندی شده برای تناوب رخدادها، نه بستری برای کنترل حافظه. فرم، زمان، فضا و ماده با هم عجین و از هم جدایی ناپذیر اند. نه زمان گذشته پشت سر گذاشته شده است، نه زمان حال در حال گذر است و نه آینده زمانی است که هنوز اتفاق نیافتاده است.
شعلهی یک شمع هر لحظه در حال تغییر است، ارتفاع، عرض، رنگ آبی و زرد و هر آنچه در می ان این دو رنگ هست، رنگهایی که تعریف شدنی نیستند چون دایم در حال تغییر مرزهای شان هستند بین آبی مرکز و زرد بیرونی. عکس العمل شمع به هر حرکت، وزش و فشار هوا در اطراف اش، تمام اینها فرمی از شعلهی شمع را تشکیل میدهند که در آن زمان گذشته و حال و آینده بی معناست. بداهه هم از دل همین برخورد با فرم بیرون می اید. بداهه نه اجرا کردن، گفتن و نوشتن بدون آمادگی و در لحظه، که همین دست یافتن به لحظات فراری است که به آنی بوجود میآید و دیری هم نمیپاید.
آزادی در همین لحظات سکرآور و معجزه آساست، لمس عریان زندگی از لابه لای همین درزها ممکن میشود. لحظاتی که باید آن را در محال بودن زمان، ماده و فرم جستجو کرد، آنچه که ممکن است و دست یافتنی همیشه محدود به درکی انسانی خواهد ماند. چند سال پیش در سخنرانی نویسندهی شهیر چینی، سان شوئه، در دانشگاه ام آی تی از او دربارهی عشق پرسیدند و او جواب داد که او هم مثل کافکا فکر میکند، که عشق وجود دارد، اما غیر ممکن است.
پانوشت
تکههایی از تذکره الیا، ذکر بایزید و این سطرهای حیرت انگیز: به نظر قهاری، به واسطه جباری به من نگریست. نیز از من کسی اثر ندید. چون در مستی خود را به همه وادیها درانداختم و به آتش غیرت تن را به همه بوتهها بگذاختم و اسب طلب در فضا بتاختم، به از نیاز صیدی ندیدم و به از عجز چیزی ندیدم و روشن تر از خاموشی چراغی ندیدم و سخنی به از بی سخنی نشنیدم.
Francis Alÿs*, Sometimes Making Something Leads to Nothing*, Mexico City, 1997.
Giancinto Scelsi, Anahit (for Violin and Orchestra), composed in 1965.
شعر هر آن چیزی است که گفته نشده است.
— علی الجوالی
معجزه سخنی است که از زبان آزاد شده است.
— آگامبن