ققنوس در آینه
رامین احمدی

مشکل نیمای جوان با «خانم‌ها»

«خیلی زشت است که فقط آدم عاشق زنی باشد و تمام شعرهایش راجع به آن زن. این نوشتن ننگ ادبیات و ننگ شعر در پیش من اسم دارد.»

«رو فسانه! که اینها فریب است

دل ز وصل و خوشی بی‌نصیب است

دیدن و سوزش و شادمانی

چه خیالی و وهمی عجیب است

بی‌خبر شاد و بینا فسرده است»

«نیما؛ افسانه»


۱) پسران خاکی، دلبران افلاکی

من که یکی دلبر افلاکی‌ام
از چه زبون پسر خاکی‌ام

— ایرج میرزا، منظومهٔ زهره و منوچهر

نزدیک به نیم قرن پیش از تولد «افسانه»، در ژانویه ۱۸۷۸، سنت پیترزبورگ پایتخت سرد و خاکستری روسیهٔ تزاری، میزبان فیلسوف جوانی بنام «ولادمیر سرجویچ سولوویف» بود که اولین سخنرانی از سری دوازده نطق معروف خود را بنام «انسانیت قدسی» عرضه کند. از نویسندگان و متفکران معروفی که پای این سخنرانی نشسته بودند، می‌توان از لئوتولستوی، فئودور داستایوسکی و کنستانتین پوبدونستف نام برد. (پوبدونستف چون دو نام دیگر برای خوانندهٔ ایرانی آشنا نیست. او در آن زمان معلم تزار و در فاصلهٔ کوتاهی بعداز آن به ریاست کلیسیای ارتدوکس روسیه منصوب شد). در میان چنین جمع معروف و عالیرتبه‌ای بود که فیلسوف جوان از فلسفهٔ روحانی خود و از تعبیرش از ایدهٔ «سوفیا» سخن می‌گفت. ایده‌ای که نه فقط معاصرانش را به او جذب می‌کرد، بلکه نسلی از شاعران سمبولیست روسی بعد از او را، مانند بلاک، بلای، ایوانف، کزمین و سوفیالوژیست‌هایی چون فلورانسکی و بولکاگف را تحت تأثیر او قرار داد. بسیاری از محققان تاریخ روشنفکری روسیه، سولوویف را پدر فلسفهٔ مدرن روسیه خوانده‌اند. او فیلسوف و نویسنده‌ای توانا و شاعر و منتقد ادبی تاثیرگذاری بود. مرکز ثقل اندیشهٔ او «سوفیا» ست: دختری زیبا و افلاکی غرق در رنگ آبی آسمانی!

برای سولوویف، سوفیا، تجلی عشق پروردگار، «خرد مقدس زنانه» در بدنی خاکی بود. چنان که در سنت صوفیانه ما، حلاج با اناالحق گفتنش از تجلی در بدنی خاکی سخن می‌گوید، و نیز مشابه این فکر را می‌توان در دیدگاه سهروردی دربارهٔ عشق و زیبایی در رسالهٔ مونس‌العشاق دید و ماهیتی که سهروردی آن را فرشته (یا اقنوم ملکی) قائم بالذات، و تفردی می‌داند که در مقایسه با ماهیات دیگر، ماهیت مخصوص به خود را دارد و این ماهیت به صورتی روحانی - عینی بر ما ظاهر می‌شود. این موجودات انتزاعی تشخص‌یافته، فرشته‌هایی هستند که بر صحنهٔ مونس‌العشاق سهروردی پدیدار می‌شوند:

البته این تصاویر طلسماتی، تصاویر باطنی‌اند. یعنی تصاویری هستند که عالم ملکوت را در عالم باطنی خیال بازآفرینی می‌کنند.1

اگر بتوانیم نام این بازآفرینی در عالم باطنی خیال را ملاقات بگذاریم، سولوویف سه بار با «سوفیا» ملاقات می‌کند. اولین بار در سن ۹ سالگی، در ۱۸۶۲ در کلیسای مذهبی ارتدوکس روسیه و به هنگام برگزاری مراسم مذهبی، خود را ناگهان در محاصرهٔ دریایی از رنگ آبی آسمانی می‌یابد و از بالای سرش بر او اشعه‌هایی طلایی می‌تابد و «سوفیا» در میان آن همه رنگ و تابش بر او ظاهر می‌شود و برای او شاخه گلی در دست دارد. سیزده سال بعد در سال ۱۸۷۵ وقتی در حال تحقیق و مطالعه در کتابخانه موزه انگلیس است، ناگهان دوباره همان حال و هوا به او دست می‌دهد. سوفیا بر او ظاهر می‌شود و به او می‌گوید: تو را در مصر خواهم دید! سولوویف آنگاه بلافاصله مشغول تدارک سفر به قاهره می‌شود. سومین ملاقات در پهنهٔ کویر در مصر صورت می‌گیرد.

امروز ملکهٔ من بر من ظاهر شد، در رنگ آبی-آسمانی
قلب من در اشتیاقی شیرین می‌تپید2

نوشتهٔ سولوویف مخلوطی از طنز، فروتنی، بیان نیاز تن و بینش روحانی است. این «خرد مقدس زنانه» را او «دوست ازلی» خود می‌خواند.

سوفیا تلاش فلسفی سولوویف برای انسانی‌کردن عشق به پروردگار، پل‌زدن بین خاکی و افلاکی، بین اُرس و اگاپه (عشق بشری و عشق الهی)، بین جهان انسانی و متافیزیک است و نیز بخشی از خواسته شاعران و فلاسفهٔ مدرن در رویارویی با هر دو پدیدهٔ نیاز روحانی و جسمانی انسان مدرن. و این مدرن در حوزه هنر و ادبیات چه خصوصیاتی دارد؟ یکی از تعاریف «مدرن» برای منتقدان، پدیدهٔ زیبایی‌شناختی و ایدئولوژیکی است که مفاهیم سنتی چون «تداوم نسل‌ها» و «تداوم تاریخی» را بطور رادیکالی زیر سؤال می‌برد»3 زیر سؤال بردن «تداوم نسل‌ها» تردید در بازتولید بیولوژیک را به دنبال دارد. به ادعای ادوارد سعید، فرهنگ مدرن غرب را، «زوج‌های بدون فرزند، فرزندان یتیم، سقط جنین و مردان و زنان عقیم با اصراری به‌یادماندنی مملو از خویش کرده‌اند.»4

و به عنوان نمونه، مخالفت با «تداوم تاریخی» دقیقاً یکی از خصوصیات مدرن نیمای جوان است، آنجا که می‌نویسد:

جای تأسف است! هزار و سیصد سال متجاوز است که ایران یک طرز و یک خیال شاعرانه را در شعر و نثر خود پیروی می‌کند. اگر ما از ملامت بترسیم، شروع کرده‌ایم که یک مدت نامعلومی را براین مدت پیروی بیفزائیم.5

مخالفت با این تداومات نقطهٔ آغاز تفکر مدرن است. سعید می‌گوید: «این پاسخ یا واکنش به بحرانی است که می‌توان آن را بحران «پدر - فرزندی» نامید. یک روند بنیادیافته تک‌خطی و بیولوژیک که فرزندان را به پدران متصل و پایبند نگاه می‌دارد. تلاش مدرن برای بازسازی جهان در دیدگاهی «غیرفامیلی» است.»6 از سوی دیگر هنرمند مدرن در تلاش است بین نیازهای جنسی و روحانی خود پل بزند و به طرزی خلاقانه زندگی زمینی و نیازهای آن را با کار هنری خود پیوند دهد. در این تلاش نیازهای زمینی را در خود مهار می‌کند و آنگاه به بیان آنها در قالبی روحانی می‌پردازد. نیازی که سولوویف بدان پاسخ می‌دهد تا بدون انکار نیازهای خاکی و جسمانی از آنها برگذرد. چنین تلاشی زندگی زمینی و روزانه شاعر را چگونه از خود متأثر می‌کند؟ دربارهٔ رابطهٔ عاشقانه و عجیب سولوویف با دو زن زندگی او (که نام هر دوی آنها نیز سوفیا بود) بسیار نوشته شده است، بخصوص که یکی از این دو زن شوهر و زندگی مستقل خود را در کنار رابطهٔ عاطفی با سولوویف داشت. نیز در نسل شاعران سمبولیست روسی متأثر از سولوویف مشکلات متعدد آنها در رویارویی با نیازهای جسمانی خویش و رابطه با زنان، ازدواج، تشکیل خانواده و آوردن فرزند و پیوند دادن این همه با کار هنری خود، همه جا به چشم می‌خورد. در این هنرمندان نیازهای جسمانی به معشوقه‌های خاکی سرکوب می‌شوند و معشوق چهره‌ای روحانی و فرای جهان خاکی می‌یابد. اینگونه است که چند گرایش عمده در این شاعران و نویسندگان به چشم می‌خورد. یکی دشواری در داشتن رابطه متعارف و معمول با معشوقه‌ای زمینی و خاکی است. دیگری نوعی مبارزه دائم با سلطهٔ مادری مقتدر است که در شعر و آثار آنها گاه در شکل «مادری شیطانی» ظاهر می‌شود.7 و بالاخره گرایش به ایفای نقشی زنانه و یا مادرانه و جایگزین کردن بارداری و زایمان هنری (با خلق آثار) به جای زایش بیولوژیک است. در شعر بلاک، به‌عنوان مثال ما شاهد تصاویر یک کابوس دائم هستیم از مادری شیطانی. مادری که فرزندش را بر سر راه می‌گذارد. مادری که فرزندش را خفه می‌کند. مادری که فرزندش را به شهر سیاه و پرگناه سنت پیترزبورگ آورده است، بدون توجه به خطراتی که برای فرزندش در شهر وجود دارد.8 تصویر کودک- قربانی و مادر-شیطانی در اشعار بلاک جای خاص خود را دارند؟

الکساندر اتکیند معتقد است که سمبولیسم روسی تنها مشغول ایفاکردن همان نقش و کارکرد فرهنگی-اجتماعی و روانی در روسیه بود که علم روانکاوی در جوامع آلمانی و انگلیسی برعهده گرفته بود.9 اما منتقدان دیگر نشان داده‌اند که سمبولیست‌های روسی درگیر پروژهٔ مدرنی بودند که مشغولیتش فرارفتن از مشکل جنسیت و سکسوالیته در آستانه قرن بیستم بود.10 سولوویف ایدهٔ سوفیا را بر اساس نوشته‌های فلاسفه دوران هلنی (سقراط، ارسطو)، دوران آغازین مسیحیت، بخشی از نوشته‌های بودایی، نوشته‌های عبری قبالا و نیز تجربهٔ شخصی خود از عالم روحانی بنا می‌کند. متد و فلسفهٔ او آگاهانه التقاطی (Syncretism) و در پی ساختن پلی بین همهٔ اندیشه‌های مذهبی است. اما تأثیر عمیقش بر سمبولیست‌های روسی بعد از او در ساختن پروژه‌ای مدرن از تبعیدکردن خواست‌های جسمانی است.

از الکساندر بلاک تا زینادیا گی‌پی‌یوس، شاعران سمبولیست روس معاصر نیمای جوان همه شعر خود را بر اساس پشت کردن به سکسوالیته و مقاومت در برابر کشش به سوی جنس مخالف بنا کردند. برای این شاعران هنر آنها همان زندگی و زندگی جز شعر نبود. با مخدوش‌شدن مرز بین زندگی واقعی و شعر، زندگی واقعی خود را تبدیل به شعر می‌کردند. آفرینش شاعرانه جای آفرینش بیولوژیک را پر می‌کرد و جای معشوقی زمینی و خاکی، موجودی افلاکی نشسته بود. آیا چنین گرایشاتی را در نیمای جوان و افسانه او می‌توانیم سراغ کنیم؟ آیا نیما نیز در کار ساختن پروژه شعر مدرن خود با تبعیدکردن خواست‌های جسمانی است؟


۲) نیمای جوان و خانم‌ها

نیمای جوان در نامه‌ای به برادرش لادبن در تاریخ ۱۳۰۲ می‌نویسد:

در این وقت عزیزم که همه کس به تفرج می‌روند، همه جا صدای شعف است. همه جا جلوهٔ جوان‌های به سن من و دخترهای قشنگ است. من در این شهر، به این گمنامی به نفس افتاده‌ام.11

روی کلمات «دخترهای قشنگ» درنگ می‌کنیم: همه جا جلوهٔ دخترهای قشنگ است. و آنگاه بلافاصله شاعر جوان شکوه و گلایه دارداز گمنامی خویش در شهر. آیا دخترهای قشنگ شهر به شاعر جوان گمنام بی اعتنا هستند یااینکه قلب خونین او نمی‌تواند از این زیبایی‌ها لذت ببرد. البته شاعر جوان قادر است «دخترهای قشنگ» را ببیند و دربارهٔ آن‌ها به برادرش بنویسد. اما مدعی است درون آشفته و سرشار از غصهٔ او به او اجازهٔ لذت بردن از این زیبایی را نمی‌دهد.

این روحیه را شاعر جوان صادقانه در افسانه تصویر کرده است. در آنجا هم شاعر جوان به خواننده می‌گوید قادر نیست از «دختران زیبا» لذت ببرد، اما در افسانه دلیلش «گمنامی» و یا «قلب خونین» شاعر نیست، بلکه شکستی است که باعث شده قلب شاعر جوان برای همیشه جریحه‌دار شود. شکستِ عشقی ظاهراً جبران‌ناپذیری تعادل روحی نیمای جوان را بر هم زده است.

در منظومهٔ افسانه، افسانه به او می‌گوید که بر سر سبزهٔ بیشل نازنینی نشسته با دسته‌های گل که به شاعر نظر لطفی دارد:

بر سر سبزهٔ «بیشل» اینک
نازنینی است خندان نشسته
از همه رنگ، گل‌های کوچک
گرد آورده و دسته بسته

تا کند هدیه عشقبازان
همتی کن که دزدیده، او را
هر دمی جانب تو نگاهی است
عاشقا! گر سیه دوست داری
اینک او را دو چشم سیاهی است
که ز غوغای دل قصه‌گوی است

اما عاشق (شاعر) به افسانه جواب می‌دهد که:

رو فسانه! که اینها فریب است
دل ز وصل و خوشی بی‌نصیب است
دیدن و سوزش و شادمانی
چه خیالی و وهمی عجیب است
بی‌خبر شاد و بینا فسرده است

عاشق (شاعر) زندانی گذشته خویش است و زخمی که در گذشته خورده مانع می‌شود که او دوباره به عشق فکر کند:

ناشناسی دلم برد و گم شد
من پی دل کنون بی‌قرارم
لیک از مستی بادهٔ دوش
می‌روم سرگران و خمارم
جرعه‌ای بایدم تا رهم من

باز اینجا بر اولین مصرع درنگ می‌کنیم: ناشناسی دلم بردو گم شد. این عشق «ناشناس» گمشده نه برادر او لادبن است و نه صفورای چادرنشینی که با او بزرگ شده است. چرا که هیچ یک از این دو را نمی‌توان «ناشناس» خواند. اما «عاشق» هنوز شیفته این ناشناس است. هنوز از این عشق نتوانسته خود را رها کند.

دربارهٔ این عشق گمشدهٔ ناشناس، جز اشاره‌ای در یکی از نامه‌هایش به عالیه ونیز در منظومهٔ افسانه، نوشته و یا نامه‌ای از نیما در دست نداریم. اما در نوشته‌های دیگران می‌خوانیم:

در همان روزها بود که نیما با دختری به نام هلن آشنا شد. هلن از هنرآموزان نگارستان ارژنگی بود. او هم به مدرسهٔ فرانسوی‌ها می‌رفت. به مدرسهٔ ژاندارک. کمی بالاتر از مدرسهٔ سن‌لویی. نزدیک خیابان منوچهری. که لازاریست‌های فرانسوی برای دختران گشوده بودند. دوستی بین آن دو فقط چند ماهی ادامه یافت و برای نیما حاصلی جز سرگشتگی نداشت… هلنی که او را به سوی نقاشی، موسیقی، شعر و ادبیات فرانسه می‌کشاند… تهرانی که جای امنی نبود و ارمنی‌ها از آن به کوه‌های شمال و شهرستان‌های دوردست می‌گریختند. در زمانی که خبر کشتار ارامنه در ترکیه عثمانی همه ارمنی‌ها را به وحشت انداخته بود، تا آنجا که دولت ایران در مرداد ۱۲۹۵ با انتشار اعلامیه‌ای به ارمنی‌های تهران اطمینان داد آنان در پناه دولت ایران هستند و هیچ کس نمی‌تواند به آنان آسیب برساند. با این همه هلن و خانواده‌اش، مثل بسیاری از خانواده‌های ارمنی، از تهران گریختند، بی‌هیچ نشانی یا ردپایی.12

گم‌شدن این عشق ناشناس بی‌شک، چه هلن بوده و یا دختر دیگری، در همین سال‌های ۱۲۹۵ تا ۱۳۰۱ رخ داده و هنگام سرودن منظومهٔ افسانه، نیمای جوان هنوز سرگشته همین عشقِ گمشده است. از نامه‌های خود نیما اشاره‌هایی غیرمستقیم به این عشق فراری می‌توانیم پیدا کنیم. مثلاً در یکی از نامه‌های سال ۱۳۰۲ به برادر، دردودل می‌کند که:

همین که از خانه بیرون آمدم و به راه افتادم، وسط میدان بزرگ این شهر که به «توپخانه» مشهور است، رفتن یک اتومبیل که بار سفر به ترک خود بسته و سه چهار خانم قرتی با چادر سیاه در آن پیدا بود، یکمرتبه خیال مرا تکان داد. یکمرتبه کدورت، مثل اینکه در قلب مرا می‌کوبید و منتظر ورود بود، آمد و مالک با اقتدار این خانهٔ خرابه شد.13

باز نگاهی به زندگی نیمای جوان به سادگی به ما نشان می‌دهد که سفرکردن چند «خانم قرتی» نه می‌تواند او را به یاد صفورای چادرنشین بیاندازد و نه برادر انقلابی در تبعید. سفرکردن «چند خانم قرتی» ناگهان خیال شاعر را تکان می‌دهد و کدورت مالک با اقتدار خانه قلب او می‌شود، شاید از این رو که آن «خانم قرتی» که پیش از این قلب او را از آن خود ساخته بوده، ناگهان به سفر رفته و ناپدید شده است. ناشناسی دلش برده و گم شده است و این عشق فراری دست از سر او برنمی‌دارد. اگر این عشق چنان که دیگران مدعی شده‌اند بین او و دختری ارمنی بوده است، بدون شک در دیدگاه او نسبت به همه ارامنه تأثیر داشته است. یک سال بعد که دربارهٔ دختران گرجی، خطاب به پدر می‌نویسد، دربارهٔ ارامنه نظر چندان مثبتی ندارد:

از طرز لباس اروپایی و رفتار مصنوعی و حرکات تقلیدی این دختر گرجی، آدم اصل و نسبش ملوث می‌شود. حالا او دیگر نه مشرقی است، نه مغربی. معطلی بین دو راه! مثل شترمرغ. ارامنه از آنها بدترند و در اخلاق خیلی زننده‌تر و خشک‌تر.14

اگر ناکامی در عشق به «ناشناسی که دلش را برده و گم شده» در نظر شاعر جوان نسبت به همه ارامنه تأثیر می‌گذارد، چه چیزی باعث شده است که دیدگاهش نسبت به همهٔ «خانم‌ها» ی دیگر زندگیش تغییر کند؟ رابطه‌اش با مادر و خواهرش تیره و سرد می‌شود. آن‌ها را به خاطر سرنوشتی که در «شهر» پیدا کرده، مقصر می‌داند:

اظهارات محبت شما، خواهر و مادر، در نظرم به تعارفات دروغ مردم بیشتر شبیه است. برای من، که نزدیک است جوانی خود را به سماجت و مرافعه با شما به نصفه‌اش رسانیده باشم، حالیه تجارب تلخ دنیا به من پختگی و دقت نظری بخشیده است که بدانم که مادر، دانسته یا ندانسته، از چه راهی فرزندش را در معرض بلا قرار داده است.15

شاعر جوان احساس می‌کند مادر و خواهرش دیگر او را دوست ندارند، تظاهر می‌کنند و عشق آنها همراه عشق فراری او ناپدید شده است. مادراو نیز، دانسته یا ندانسته، فرزندش را در معرض بلا قرار داده است:

افسوس برای قلب یک شاعر وحشی! ای مادر عزیز قدیم، تو نمی‌دانستی از منظره و سرگذشت چقدر مهم خواهد بود. مادری داشتم که از شدت دوستی راضی بود یک نیش خار به کفش بچه‌اش سائیده نشود و به انگشت‌های خودش فرو برود. خواهری داشتم که در مبارزهٔ با روزگار به من کمک می‌کرد. آنجا، در آن خانه که می‌گویم، قلبی را دوست داشتم که مرا دوست می‌داشت. تو می‌توانی به من بگویی چه شدند؟ حتی خود من هم، مثل تمام آنها عوض شده‌ام. دیگر آن کسی نیستم که دیروز او را می‌دیدید…16

یکی از جالب‌ترین و شاید پیچیده‌ترین جنبه‌های زندگی نیمای جوان رابطهٔ او با مادرش است. مادری که در گهواره برای او شعر خوانده و با فداکاری از او مراقبت کرده است و نیز مادرقدرتمندی که او را به شهر آورده و در معرض بلا قرار داده و اجازه نمی‌دهد نیمای جوان به کوهستان زادگاهش بازگردد. چگونه است که جوانی بیست و پنج ساله چنین برخلاف میل خود و بنا به فرمان مادر در «شهر مخوف» به «زندگی تلخ» خود ادامه می‌دهد؟ برادر کوچک‌تر او چنین حرف‌شنوی‌هایی نداشته و همراه انقلابیون از صحنه خانه و خانواده ناپدید شده است، اما نیما نمی‌تواند مطابق میلش در یوش زندگی کند. بیهوده نیست که کارل یونگ یکی از «کهن الگوها» را شخصیت مادر بامحبت و پرقدرت می‌نامد. برخلاف نظر فروید «رمانس خانوادگی» به رقابت و تضاد پسر با پدر محدود نمی‌شود. یونگ به ما یادآوری می‌کند که پسران زیر نفوذ شخصیت مادران پرقدرت و پدران غایب، از نظر روحی (درونی) شکننده می‌شوند و اغلب در ایجاد رابطه با جنس مخالف مشکلات فراوانی دارند.

در نامه‌های نیمای جوان ما با تصویری شبیه «مادر شیطانی» بلاک روبرو هستیم. نیمای جوان به ما از خود تصویر یک کودک قربانی را می‌دهد. مادری که فرزندش را در معرض بلا قرار داده است. اگرچه این فرزند کودکی آسیب‌پذیر نیست. جوانی بیست و چند ساله است، اما جوانی خود را به «سماجت و مرافعه» با مادر گذرانده است.

و این همه آیا باعث می‌شود نیمای جوان تغییر کند؟ آیا در رابطهٔ او با زنان و در تصویر زنان در شعرش تأثیر می‌گذارد؟ جواب این است که البته نیما عوض شده است. نیمای جوان حالا در شهر، شهری که از آن ابراز تنفر می‌کند، می‌خواهد هم از خانواده و هم از عشق‌های گمشده فاصله بگیرد. درست است که در نامه به خواهر و مادر زندگی خود در شهر را سراسر اندوه و بدبختی توصیف می‌کند، می‌دانیم که در واقع چنین نیست. در همین سال و نزدیک به تاریخ نامهٔ سراسر شکوه و گلایه‌ای که به مادر و خواهر می‌نویسد، نامه‌ای هم خطاب به میرزاده عشقی هست که دربارهٔ گذران شب‌های خود در تهران می‌گوید:

همین که هوا تاریک شد به میهمانخانهٔ «یالتا» می‌روم. غذا می‌خورم به سلامتی تو و هشترودی. این مهمانخانه و یک جای دیگر، مهمانخانه جمشید، توقفگاه و پناهگاه دائمی من است. من مصائب خود را به دوش کشیده و به آنجا می‌برم. وضعیت آن‌قدری در نظر من مطبوع است. کباب‌های مرغوب دارند. ارزان‌تر از سایر جاها هم می‌فروشند. شب‌ها قفقازی‌ها «لزگی»17 می‌رقصند. اکس‌تر دارند. خانم‌های روس هم در آنجا منزل دارند. اطاق ساعتی شش قران است. ولی من به این چیزها کاری ندارم. من اینک با همین مواقع خوشم. دلیلی برای اینکه از پیش‌آمدها اعراض کرده خود را تغییر بدهم نیست.18

شاعر جوان کم‌کم جای باب میل خود را در شب‌های تهران یافته است. کباب مرغوب ارزان می‌خورد و رقص قفقازی‌ها را تماشا می‌کند. «دخترهای قشنگ» نیز از نگاه او دور نمانده‌اند. می‌داند که خانم‌های روسی آنجا هستند و کرایهٔ اطاق ساعتی شش قران است، ولی جلوهٔ خانم‌هااو را جذب نمی‌کند: «من به این چیزها کاری ندارم». او هنوز از «مستی بادهٔ دوش سرگران و خمار است» و آنقدرها هم برای ساختن یک رابطهٔ تازه با «خانم‌ها» به خود اعتمادبه‌نفس ندارد. شکست‌های عشقی همانقدر که او را از مهارت‌ها و استعدادهای شعری خود مطمئن ساخته در جذاب بودن خود برای «دخترهای قشنگ» مردد کرده است. با وجودی که اعتقاد دارد که «جوانی بیش از هر موسم تسلیم طبیعت و عشق و احساس و مستعد تبدیلات است»19 خود به جای عشق و عاشقی، به انزوا پناه برده و تنها رابطه‌اش دوستی با جوانی ترک است.

فقط یک نفر جوان ترک را دوست گرفته‌ام که برای من به منزلهٔ برادر سومی است. اسمش ارژنگی است. این ارژنگی نقاش بی‌مثل ایران و از بهترین یادگارهای تاریخی است. غالب وقت‌ها با هم هستیم.20

آیا نزدیک‌شدنش به ارژنگی به خاطر زنده نگاه‌داشتن یاد دختر نقاش و ادیبی است که اورا عاشق خود کرده و ناپدید شده است؟ هر چه هست دیر یا زود نیاز به تحریک احساسات عاشقانه در او بیدار می‌شود. او خود را شاعر می‌داند و از نظر نیمای جوان شاعر «گدای عشق»21 است. ولو اینکه چندان برای اظهار عشق به «دخترهای قشنگ» اعتمادبه‌نفس نداشته باشد:

شاعر می‌ترسد. بدون جهت دوست می‌دارد. بدون امید - به چه تشبیه‌اش کنیم؛ وصله ناجور جمعیت و خانواده. دخترها قیافهٔ دیوانه‌نما و چشم‌های از فکر فرورفته‌اش را نمی‌پسندند. جوان‌ها زلف ژولیده، لباس‌های ناجور و نامرتب و لاابالی بودنش را دوست ندارند.22

از زن‌های شهر شاکی است: «زن‌های اینجا مثل یک مجسمهٔ نقاشی شده هستند که احساس نمی‌کنند. برای خیلی علل ذاتی و عارضی، که نمی‌خواهم شرح بدهم، قلب پر از عشق ندارند. حرکت احساسی در آنها مشاهده نمی‌شود»23

اما بااین که زن‌های مجسمهٔوار شهر قلب پراز عشق ندارند شاعر محتاج تحریک احساسات قلبی خویش است تا بتواند شعر بسراید. در نامه مورخ سال ۱۳۰۴ به برادرش می‌نویسد:

من هم غالباً خود را محتاج به تحریک می‌دانم تا اثراتی را که عشق و طبیعت و انقلاب خاطر و طغیان هوا و هوس در من به یادگار گذاشته‌اند، محفوظ بدارم.24

قلب من نامهٔ آسمان‌هاست
مدفن آرزوها و جان‌هاست
ظاهرش، خنده‌های زمانه
باطن آن سرشک نهان‌هاست
چون رها دارمش! چون گریزم

و نامهٔ بعدی او در همین سال، اولین نامهٔ عاشقانه به «عالیه» همسر آینده اوست. ولی این روی آوردن به «عالیه» عشق نیست. نیاز به تحریک احساسات شاعری است. که هنوز «سرگران و خمار از بادهٔ دوش است»، قلب شاعرازآن عشقِ ناگهان ناپدیدشده، از آن ناشناس، هنوز مجروح است. عالیه برای او حکم پناهگاه را دارد. شاعر مجروح در جستجوی پرستار (مادر؟)، «دختری ساده از خانواده‌ای ممتاز»، است. او می‌تواند این دختر را «هدایت کند» و به او روشنفکری و ادبیات بیاموزد. برای عالیه می‌نویسد:

حال من یک بسته اسرار مرموزم. مثل یک بنای کهنه‌ام که دستبردهای روزگار مرا سیاه کرده است… راست است: من از بیابان‌های هولناک و راه‌های پرخطر و از چنگال سباع گریخته‌ام. هنوز از اثرهٔ آن منظره‌های هولناک هراسانم. چرا؟ برای این‌که دختر بی‌وفایی را دوست می‌داشتم. قوهٔ مقتدرهٔ او بی‌تو وجه مشابهت را از جاهای خوب پیدا می‌کند. پس محتاجم به من دلجویی بدهی. اندام مجروح مرا دارو بگذاری و من رفته رفته به حالت اولیه بازگشت کنم.25

(«جرعه‌ای بایدم تا رهم من»!)

اولیه نامه‌های عاشقانه به عالیه، بیش از اینکه اظهار عشق و یا تبادل نظر با معشوقه دربارهٔ علائق مشترک باشد، «گدایی عشق» و تلاش برای درمان خود و رهایی از چنگ عشق قبلی است. او مرتب از عالیه می‌خواهد که او را درمان کند. او را عاشق خود کند. قلب او را در اختیار خود بگیرد تا آثار «هول» از آن زدوده شود و نیز چون مادرش او را تحت سلطهٔ خود نگه دارد:

می‌دانم چرا نمی‌توانم قلبم را نگاه بدارم. خدا تمام نعایم زمین را قسمت کرد. به مردم پول خودخواهی و بی‌رحمی داد. به شاعر قلب را. و به آن قلب اقتدار مرموزی بخشید که در مقابل اقتدار وجاهت زن مقهور شود. بیا عزیزم! تا ابد مرا مقهور بدار. برای اینکه انتقام زن را از جنس مرد کوشیده باشی، قلب مرا محبوس کن.26

در بیشتر نامه‌های عاشقانه به عالیه، عشق قبلی شاعر هم چهره نشان می‌دهد. شاعر جوان امیدوار است که احساس خود او به عالیه نیز مانند همان عشق سابق باشد و چنین نویدی به او می‌دهد:

… آن نشانه قلب من است که مشیت الهی آن را برای تجدید تعالیم زمینی رو به زمین پرتاب کرد، ولی یک اقتدار مقدس آن را نگاه داشت. گمنام ماند. نگذاشت در انقلابات وسیع حیات به آتش و جنگ تسلیم شده خاموش شود. آن اقتدار اثرهٔ چند کلمه حرف و چند نگاه بود. بعد از آن فراموش کردم. دوباره در یک انقلاب غیرمرئی و یک‌نواخت، ولی تازه و عجیب، قلب شاعر بین زمین و آسمان و فوق ادراک دیگران به خودش پرداخت. اگر دوست داشته‌ام یا نه. باور کن عالیه ترا دوست می‌دارم.

می‌گویند عشق یک‌دفعه در مدت عمر هر کس بوجود می‌آید… من برعکس بسیاری از علمای فلسفه «علم‌الروح» این عقیده را رد می‌کنم. عشق می‌آید، می‌رود، دوباره می‌آید.»27

شاعر جوان در حقیقت می‌خواهد هم خود و هم عالیه را مجاب کند که این عشق گذشته او باز آمده است. اما در این کار توفیقی نمی‌یابد. حتی پس از ازدواج با عالیه رابطهٔ او با همسر جوانش سرشار از ناهماهنگی و عدم توافق است. عالیه شاعر و نقاش نیست، اما ظاهراً نبود رابطهٔ عاشقانه و سنگینی گذشته و رابطه‌ای دیگر را بر رابطهٔ خود با شوهرش بخوبی احساس می‌کند. تصور می‌کند شوهر جوانش دختران دیگری را دوست دارد. جواب شاعر جوان نیز چنین است:

عزیزم! می‌نویسی با دوازده دختر دوست هستم؟ به من بگو در سینه‌ام دوازده قلب وجود دارد؟ کدام هوس‌بازی می‌تواند در میان محبت‌های شدید دوام پیدا کند.28

و نیز کم‌کم واقع‌گرایی جانشین سخن عشق می‌شود. باید به عالیه جوان فهماند که او حالا همسر نیماست و این خود امری خطیر است که نباید آن را دست کم بگیرد.

در نامه‌ای که به همسر تب‌دار خود می‌نویسد، می‌گوید:

تو تب داری. نمی‌خواهم حرف بزنم. ولی تب تمام می‌شود و باید بدانی در این مواصلت بکار مهمی که خیلی‌ها آرزو داشته‌اند، اقدام کرده‌ای و تاریخ و آینده به تو نگاه می‌کند. عالیه! عالیه جز من و تو کسی در بین نیست.29

در همین سال در نامه به رفیقی تازه‌یافته می‌نویسد:

اخیراً با خانوادهٔ ممتازی وصلت کرده‌ام. اما این هم نمی‌تواند مرا تسلی بدهد. همسری من با این دختر مثل همسری اشک با مشقت است. او خوب است، ولی با همهٔ استعداد هوی و هوس‌های زن‌های شرقی او را چنان تربیت کرده است که از بعضی ترقی‌های واقعی که خودمان (یعنی مردان) می‌شناسیم، قدری دور کرده است. من مشغول هدایت‌کردن او هستم. باری، دو قلب حساس که هر کدام اینک به جهتی سختی می‌کشیم.30

باز بروی کلمات «هوی هوس‌های زن‌های شرقی» درنگ می‌کنیم. به این دلیل که نیمای جوان را بهتر بشناسیم. در شکست‌ها، نیمای جوان به سرعت به کلیشه‌سازی می‌پردازد و از تجربه‌ای کوچک و محدود، نتیجه‌گیری‌هایی کلی و عمومی می‌گیرد. دخترهای گرجی همه مثل شترمرغ هویت فرهنگی خود را از دست داده‌اند. ارامنه از آنها بدترند، اخلاقی زننده و خشک دارند. اروپایی‌ها چابک و رقاص و مجذوب ماده هستند و شهری‌ها همه منفور و بی‌استعداد و دغلکارند و در نهایت به همین منوال پس از شکست عشقی و ازدواج ناموفق دیدگاهی دربارهٔ زن‌های شرقی در او شکل می‌گیرد. او به این نتیجه رسیده است که مردان و زنان در عاشق‌شدن و عشق‌ورزیدن با هم متفاوت هستند. زنان زیبا هستند و مردان عاشق این زیبایی می‌شوند و این‌گونه زنان آنان را تسخیر می‌کنند. بنابراین سعی اولیه مرد، بخصوص اگر مردی جذاب باشد، باید بر این باشد که زن را عاشق خود کند. در نامه به پرویز ناتل خانلری جوان در سال ۱۳۰۷، یعنی ۵ سال پس از نوشتن افسانه می‌نویسد:

من به تو یک چیز را مطابق فلسفه خود بگویم. پیش از آنکه دوست بداری، همیشه سعی کن دیگران تو را دوست بدارند. این قاعدهٔ فتح فاتحین است یعنی زن‌ها. مردی که نسبت به زنی عشق می‌ورزد، لازم است برای تأمین تقدیرات خود به بعضی صفات زنانه متصف شود. یعنی بعضی کرشمه‌ها به دلربایی خود ضمیمه کند و مردهای وجیه این حال را دارند که به زنی بی‌شباهت نیستند. به این اصطلاح که یک رگ از زن در آنها مخفی است. به این جهت زودتر از سایرین موفق می‌شوند. زیرا عشق اغلب مردم که کم‌هوش و ضعیف‌الفکرند، به‌طور کلی مربوط به وجاهت ظاهر است.31

از نظر نیمای جوان زیبایی خصوصیتی خاص زنان است و عاشق زیبایی‌شدن خاص مردان. زنان عاشق مردان نمی‌شوند و این عاشق «وجاهت ظاهر» شدن همیشه امری یک‌طرفه است. پس مردانی که می‌خواهند زیبا باشند، در واقع به «سهم زنان» دست‌اندازی می‌کنند: «در عین حال که اقرار می‌کنیم: طبیعت به آنها وجاهت و به ما سرمایهٔ حسی را داده است، می‌خواهیم وجاهت سهم آنها را نیز از آنها سلب کنیم. عادتی که زن‌ها کمتر به آن منسوبند. یعنی کمتر اتفاق می‌افتد که بخواهند مرد باشند.»32

از چنین پیش‌فرضیه‌هایی آنگاه نیمای جوان نتایج بزرگتری می‌گیرد. زنان را موجوداتی «خودخواه» می‌داند که این خودخواهی زائیده وجاهت و بخشی از طبیعت آنهاست. آن‌ها خودخواهند و عاشق نمی‌شوند و بنابراین این مردهای جوان هستند که در این مورد دچار اشتباه می‌شوند و یا خود را گول می‌زنند:

«اشتباه بزرگی که جوان‌ها را بدبخت کرده، وامی‌دارد بنا به توقعات بی‌جای آنها، آن‌ها (یعنی زنان) را دوست بدارند از همین جا بوجود می‌آید که غافل از اینند که طبیعت به آنها (یعنی مردان) وجاهتی نداده است که قلب فلان دختر را بی‌طاقت کند. به محض اینکه می‌بینند میل می‌کنند، سرسری و کورکورانه عاشق می‌شوند، به واسطهٔ یادآوری از وقایع مفروض بعضی کتاب‌ها برخلاف واقع، همین که بعضی مواد در مجاری بدن ما مسدود ماند، زن را در مرتبه و عظمت به فلک می‌رسانیم. و در صورتی ثانی لیکن همین که در خود لیاقت نادرالوجودی یافتیم و به آن لیاقت اهمیت دادیم، به واسطهٔ استغراق فکری خود در این مورد خیال می‌کنیم دیگران، حتی بالعموم زن‌ها نیز کم و بیش دارای همین لیاقتند و یا از عقب همین لیاقت می‌گردند.»33 اینجا بر «لیاقت نادرالوجود» درنگ می‌کنیم. این جملات نیمای جوان نشانگر قبول شکست در رابطه با عالیه است. او در «هدایت‌کردن» عالیه شکست خورده است.

نیمای جوان در خود «لیاقت نادرالوجود» ی یافته یعنی به استعداد و نبوغ خود در شعر ایمان دارد. به این «لیاقت»، استعداد، اهمیت می‌دهد. بخاطر «استغراق فکری» در شعر خیال کرده بوده زنان نیز دارای این استعداد هستند و یا به دنبال مردی با چنین استعدادی می‌گردند. اما شکست در آموزش و هدایت کردن «عالیه» او را به این نتیجه رسانیده که نه‌تنها عالیه، بلکه عموم زنان با چنین استعداد و دنیاهای خلاقه بیگانه‌اند و اینها دنیاهایی مردانه‌اند.

این غفلتی است که به خودخواهی ما ضمیمه شده با این خیال بدون اینکه سیمای خود را در نظر بگیریم، به فلان دختر که در نهایت تکبر به زیبایی خود ایستاده است، نزدیک می‌شویم. قلب پاک و لایق خود را برای یک صورت غیرمعلوم‌الحقیقه تحقیر کرده به پای او می‌اندازیم و این کلمات بی‌جهت به زبان می‌آید: «من ترا دوست دارم» بدبختی از اینجا شروع می‌شود. این دختر نظر دقیقی به ما می‌اندازد، چیزی را که منظور نظر خود دارد و عبارت از وجاهت مطابق دلخواه اوست در ما نمی‌بیند. به این جهت به حقارت به ما نگاه کرده رد می‌شود یا دام خود را باز کرده ما را فریب می‌دهد.34

در این جملات نیمای جوان بیش از هر چیز دلشکستگی، شکست در عشق و باقی ماندن جراحت عشق از دست رفته را می‌توان دید. نیمای جوان قلب خود را به پای دختر زیبایی انداخته و گفته من ترا دوست دارم و آن دختر با حقارت به او نگاه کرده و رد شده است. تئوری نیمای جوان این شکست را با «طبیعت متفاوت زنان و مردان»، توضیح می‌دهد. نیمای جوان حالا این تقصیر را متوجه دختری که رفته و یا مانده و او را به دام انداخته نمی‌بیند. مقصر اصلی خود ما مردان هستیم:

این همه ناشی از خودخواهی و سادگی ما است. می‌توانستیم از اول خود را از این بلیه دور بداریم. برای اینکه بدانیم این تقصیر از ما بوده است یا نه، به یاد می‌آوریم چقدر دفعات (منظور: به ندرت) که نفس خود را در اختیار خود داشته‌ایم، بدبختانه به این بهانه که انسان مغلوب و منکوب اوامر قلب خود می‌باشد.35

منظور نیمای جوان در این جملات این است که ما مردان اختیار قلب خود را نداریم. نمی‌توانیم احساسات خود را کنترل کنیم و به این بهانه که دل ما در اختیار ما نیست، در این دام گرفتار می‌شویم. اما زنان این نقطهٔ ضعف مردان را ندارند. آن‌ها مانند مردان عاشق نمی‌شوند و اگر هم به مردی اظهار عشق کنند، از روی ترحم است:

ممکن است فکر کنی موجبات باطنی، قوی‌تر از موجبات ظاهری، ممکن است در تأسیس مخیله دخالت داشته باشد. این را رد نمی‌کنم. ولی من با خیلی زن‌ها آشنایی داشته‌ام و با نویسندگان آنها صحبت کرده‌ام. آنچه ما (یعنی مردان) از کلمهٔ زیبای عشق استنباط کرده و به آن تعریف فلسفی می‌دهیم، حقیقتی به نظر می‌آید که به خیال شباهت یافته، متاسفانه کمتر آن را در بین این طایفه می‌توانیم پیدا کنیم. و حسب‌الاتفاق اگر پیدا شد، رحمی است که با این حقیقت مشتبه شده است.36

نیمای جوان به ما می‌گوید که این همه تئوری و فلسفه دربارهٔ زنان و مردان برای او برحسب تجربه شخصی فراهم شده است. وگرنه او هم در جوانی، چنان که افتد و دانی، این «طایفه» زنان را خوب نمی‌شناخته است:

«متاسفانه من قسمت اول جوانی‌ام را بدون تعمق در این مسئله گذرانیده‌ام. حالیه در کوه‌ها و مغاره‌های دوردست خود به یادآوری‌های تلخ می‌گذرانم و به خودم ملامت می‌کنم: چه چیز باعث شد که من قسمتی از جوانی بازگشت‌نکردنی خود را به هدر داده بر تاسفاتی که طبیعت بطور حتم برایم تهیه کرده بود، بیفزایم.»37 و اگر این همه را چون نیمای جوان بپذیریم، قضیه یک راه‌حل بیشتر ندارد و آن اینکه هرچه بیشتر از این «طایفه»، زنان دوری بجوئیم و دراین حال با «مسدود ماندن بعضی مواد در مجاری بدن» چه بایدکرد:

من درباره خودم این را به خوبی می‌دانم و سابق بر این نیز حس می‌کردم که هر قدر بیشتر از شر تجملات و دلربایی زن‌ها دور می‌شوم تماشای کوه‌ها و صحاری مرا به خود مشغول داشته از این آلایش بازمی‌دارد. هر قدر ورزش می‌کنم و به نوشتن می‌پردازم، این وسوسه در من کم می‌شود.38

و این نکته مهمی دربارهٔ تلاش نیمای جوان برای پل‌زدن بین نیازهای جسمانی و روحانی و تبعید نیازهای جسمانی به طبیعت زیباست. «تماشای کوه‌ها و صحاری»، پرداختن به دامن طبیعت جانشین تجملات و دلربایی زنان است. طبیعت برای نیمای جوان، سوفیای سولوویف، سوفیای بلاک و الههٔ خرد زنانهٔ سمبولیست‌های روسی، و وسیله برگذشتن از تن و جهان خاکی است.

نتیجه دیگر این طرز تفکر نیمای جوان دورشدن از همسر جوانش و نیز زن‌های دیگر است. او دیگر به خود یاد داده است که به جای اینکه عاشق همسر یا معشوقه‌ای باشد، عشق و احساسات و هیجانات روحی خود را به دامن طبیعت بریزد:

به این جهت با کمال احتیاط با محبوبهٔ خود زندگی می‌کنم واز دور به عشق خود سلام می‌فرستم. ولی وطن دوردستم را با اطمینان دوست دارم و در این دوستی به خودم هیچ نوع دستوری نمی‌دهم. چقدر خوش‌منظره است صحرای «بی‌شل» وقتی که آفتاب در افق آن غروب می‌کند…39

باز اینجا بروی کلمات «با کمال احتیاط» و «با اطمینان» درنگ می‌کنیم. او همسر خود را با اطمینان دوست ندارد، در دوستی با همسر با احتیاط است و به خود دستوراتی می‌دهد. اما وطن (یوش) را با اطمینان دوست دارد و خود را به‌راحتی تسلیم طبیعت زادگاهش می‌کند. صحرای «بی‌شل» هنگام غروب بسیار خوش‌منظره است، اما مهم‌ترین خصوصیتش این است که از نیمای جوان انتظاری ندارد، با او بحث و گفتگویی نمی‌کند، قادر نیست عشق او را تحقیر و یا او را ترک کند. صحرای «بی‌شل» هرگز نخواهد توانست دل او را بشکند و «قبهٔ سفید مخروطی بنای مذهبی که در انتهای آن واقع است»40 هرگز موجبات یاس و دلسردی او را فراهم نخواهد کرد و چنین است که نیمای جوان خود را دلداری می‌دهد و عشق گذشته را به فراموشی می‌سپارد. حرف او حالا همین نصیحت افسانه است:

افسانه: حالیا تو بیا و رها کن
اول و آخر زندگانی
وز گذشته میاور دگر یاد
که بدینها نیرزد جهانی
که زبون دل خود شوی تو

حالا نیمای جوان علاوهٔ بر شکست در عشق (ناپدیدشدن معشوقه)، شکست در رابطهٔ زناشویی (احتیاط در رابطه با عالیه و فاصله پیداکردن با او)، از مادر و خواهران خود نیز فاصله گرفته است. جای این زنان (معشوقه، همسر، خواهر، مادر) را طبیعت و رفقای مرد پر می‌کنند. رابطهٔ او با برادرش، برادری فراری که کمتر می‌بیند (یکی دو بار در طول سال‌های تبعید برادر)، برادری که به ندرت به نیما حتی نامه‌ای می‌نویسد، عاشقانه است و در نامه برای برادر با آب و تاب دردودل می‌کند:

لادبن عزیزم، یک ماه بیشتر است که با کارت محبوب تو، خود را خوشحال می‌کنم. ارژنگی این کارت را به من داد. با وجود اینکه بسیار مختصر است تاکنون چندین بار آن را از چمدان سفری خود بیرون آورده خوانده‌ام. در کوچکترین کلمات و حتی در سفیدی‌های آن نیز جستجو کرده‌ام، شاید باز بتوانم مطلبی راجع به تو پیدا کنم.41

با دوستان مرد خود رابطه‌ای احساسی و نزدیک چون برادر دارد. او و تنی چند دیگر از مردان (رسام ارژنگی و بعدها بهمن محصص) جزو حلقهٔ کوچک دوستان و هم‌مشربان نیمای جوان هستند. رسام ارژنگی در این‌باره می‌گوید:

من به منزل نیما خیلی کم می‌رفتم. برای اینکه می‌دانستم عالیه خانم (همسرش) زنی نیست که یک شاعر آن هم شاعری مثل نیما را بفهمد و درک کند… زنی که برایش شاعر و قاطرچی فرقی نکند، پدر شوهرِ هنرمند را درمی‌آورد. نیما دربارهٔ عالیه خیلی کم حرف می‌زد، ولی ما دوستان و هم‌مشربانش می‌دانستیم که نیما از زندگی خانوادگیش رضایت ندارد. اهل عشق و عاشقی و معشوقه‌گرفتن هم نبود. از این بابت آدم پاکی بود. یک کمی زیادی ترس داشت…42

و البته نیمای جوان دیگر اهل عشق و عاشقی و معشوقه‌گرفتن نیست. ترس زیاد او را نیز ارژنگی درست می‌بیند. «شکست هولناک» او را در ارتباط عاشقانه با «این طایفه» دچار ترس و واهمه کرده است. رابطه احساسی با دوستان مرد نیز کافی نیست و نیمای جوان می‌داند بدون عشق نمی‌تواند شعر بسراید «محتاج تحریک است تا اثراتی را که عشق در او به جای گذاشته محفوظ نگاه دارد». پس به طبیعت و شعر پناه می‌برد. «تماشای کوه‌ها و صحاری او را از شر تجملات و دلربایی زن‌ها دور می‌کند». طبیعت جای‌نشین زن زیبا و شعر وسیله عشق‌بازی او با این جایگزین است

1

در بیان عشق و زیبایی، هانری کربن، ترجمه ان‌شاءاللـه رحمتی.

2

Judith Deutsch Kornloatt, pages ۳, ۱۴-۱۸.

3

Beyond the flesh, Jenifer presto.

4

Edward Said, Beginnings: Intention and method, i-xxi.

5

نامه‌ها.

6

Said، همانجا.

7

Presto، همانجا.

8

Jenifer Presto, pages ۳-۱۵.

9

Alexander Exkind, Eros of the Impossible.

10

Presto, Pages ۱۳-۱۲.

11

نامه‌ها، صفحه ۸۹.

12

زندگی‌نامه نیما یوشیج، مصطفی اسلامیه، صفحه ۲۵ و ۲۶.

13

نامه‌ها، صفحه ۷۱.

14

نامه‌ها، صفحه ۱۱۹.

15

نامه‌ها، صفحه ۱۰۶.

16

نامه‌ها، صفحه ۱۰۷.

17

لزگی = Lazgi - Lezginka, ar Lezghinka.

18

نامه‌ها، صفحه ۹۷.

19

نامه‌ها، صفحه ۱۲۳.

20

نامه‌ها، صفحه ۱۲۷.

21

نامه‌ها، صفحه ۱۳۰.

22

نامه‌ها، صفحه ۱۳۱.

23

نامه‌ها، صفحه ۸۶.

24

نامه‌ها، صفحه ۱۳۴.

25

نامه‌ها، صفحه ۱۳۹.

26

نامه‌ها، صفحه ۱۵۸.

27

نامه‌ها، صفحه ۱۱۶.

28

نامه‌ها، ۱۷۱.

29

نامه‌ها، صفحه ۱۷۴.

30

نامه‌ها، صفحه ۱۹۰.

31

نامه‌ها، صفحه ۲۳۶.

32

نامه‌ها، صفحه ۲۲۷.

33

نامه‌ها، صفحه ۲۳۷.

34

نامه‌ها، صفحه ۲۳۸.

35

نامه‌ها، صفحه ۲۳۸.

36

نامه‌ها، صفحه ۲۳۹.

37

نامه‌ها، صفحه ۲۳۹.

38

نامه‌ها، صفحه ۲۳۸.

39

نامه‌ها، صفحه ۲۳۹.

40

نامه‌ها، صفحه ۲۴۰-۲۳۹.

41

نامه‌ها، صفحه ۳۳۴ - ۲۸ مرداد ۱۳۰۸.

42

وب‌سایت رسام ارژنگی، رسام ارژنگی و خاطرهٔ نیما. (arzhangi.ir)