رضا فرخ‌فال

مفهوم شاملو از وطن

وطن کجاست که آواز آشنای تو
چنین دور می‌نماید؟
— شاملو

شاملو در شعرش چه مفهومی از وطن دارد؟ در شعر کوتاهی به نام «ترانه‌ی آبی» شاعر با بسیج انگاره‌هایی زیبا از مفهوم وطن سخن می‌گوید با ارجاعی به «آب» که در سطرهایی ازین شعر تکرار می‌شوند:

تا سال‌ها بعد
آبی را
مفهومی از وطن دهد

چنانکه می‌بینیم (و ما این شعر را می‌بینیم ونه آنکه فقط آن را می‌خوانیم) شعر منظری از وطن را در برابر ما می‌گشاید. اما شگفت اینکه وطن به یاد آورده شده در این شعر نام ندارد. فضایی است بی‌نام که ما را با این پرسش روبرو می‌سازد که وطن شاملو کجاست؟


ترانه‌ی آبی

قیلوله‌ی ناگزیر
در تاق‌تاقیِ حوضخانه،
تا سال‌ها بعد
      آبی را
مفهومی از وطن دهد.

امیرزاده‌یی تنها
با تکرارِ چشم‌های بادامِ تلخش
در هزار آینه‌ی شش‌گوشِ کاشی.

لالای نجواوارِ فوّاره‌یی خُرد
که بر وقفه‌ی خواب‌آلوده‌ی اطلسی‌ها
      می‌گذشت
تا سال‌ها بعد
آبی را
  مفهومی
    ناگاه
      از وطن دهد.

امیرزاده‌یی تنها
با تکرارِ چشم‌های بادامِ تلخش
در هزار آینه‌ی شش‌گوشِ کاشی.

روز
  بر نوکِ پنجه می‌گذشت
از نیزه‌های سوزانِ نقره
          به کج‌ترین سایه،
تا سال‌ها بعد
تکرّرِ آبی را
      عاشقانه
مفهومی از وطن دهد
          تاق‌تاقی‌های قیلوله
و نجوای خواب‌آلوده‌ی فوّاره‌یی مردّد
بر سکوتِ اطلسی‌های تشنه
و تکرارِ ناباورِ هزاران بادامِ تلخ
در هزار آینه‌ی شش‌گوشِ کاشی
سال‌ها بعد
سال‌ها بعد
    به نیمروزی گرم
          ناگاه
خاطره‌ی دوردستِ حوضخانه.

آه امیرزاده‌ی کاشی‌ها
با اشک‌های آبی‌ات!

— احمد شاملو / آذرِ ۱۳۵۵

دربارهٔ این شعر همچون هر شعر دیگری می‌توان گفت که اگر به‌اصطلاح شرایط صدور این سخن تخییلی یک بار و در گذشته‌ای بی‌بازگشت رخ داده، اما شرایط دریافت آن (خوانش ما) در گذشت زمان یکسان باقی نمی‌ماند. زمان خواهی‌نخواهی برای این شعر بافتگان (کانتکست) دیگری را پیش می‌نهد. در این بافتگان دیگر و در بازخوانی این شعر اکنون پس از سال‌های پُرادباری که از سرایش آن می‌گذرد، ما همراه با حسی از ستایش برای انگاره‌پردازی و زبان این شعر، اما ناچار با پرسشهایی روبرو می‌شویم؛ نخست اینکه، این وطن در این شعر کجاست و چه نام دارد؟ و دیگر اینکه، چهره یا «پروتاگونیست» درون این شعر (امیرزاده‌ای تنها با چشمان بادامی) کیست؟ چه نسبتی با این وطن دارد که خواننده باید در اندوه دوری او از خواب قیلوله‌ای در حوضخانهٔ این وطن شریک شود؟

شعر خط یک تداعی است که از حال به گذشته کشیده شده است. وطن شاعر هر جایی را که برای آن تصور کنیم اکنون فقط یک خاطره است: خاطرهٔ دوردست حوضخانه با آینه‌های شش‌گوش و اطلسی‌ها و نجوای شارش فواره‌ای خرد… که همه از دست رفته است. انگاره‌پردازی در این جزئیات یک تابلو مینیاتور را در برابر چشمان ما متجسم می‌سازد با رنگ مسلط آبی کاشی در پس‌زمینه‌اش که در اشک چشمان یادآورندهٔ این جزئیات خود را تکرار می‌کند. می‌توان گفت که ما نظاره‌گر یک تابلو مینیاتور با عناصری از معماری و فضایی ایرانی هستیم. اما درست به همین دلیل این پرسش پیش می‌آید که این امیرزاده کیست؟ تشبیه چشمان به بادام در ادبیات فارسی برای زن و گاهی به‌ندرت برای مرد به کار رفته است. اما در توصیف مردی با لقب امیرزاده به‌ویژه در این روایت مینیاتوری تأمل‌برانگیز است. این امیرزاده یکی از نوادگان مغول یا غز را در ذهن تداعی می‌کند با چشمان بادامی که اگرچه در این مجموعه بیتوته می‌کند و پس از دریافت فرهنگ باشندگان واقعی در این مجموعه بدان تعلق خاطری پیدا کرده، اما در آن بیگانه است. اینجا در اصل وطن او نبوده است. باشندگان واقعی این وطن آن سازندگان «هزار آئینهٔ شش‌گوش کاشی»ها بوده‌اند نه او. وطن از آن کسی است که آن را ساخته است. او از تبار همان اقوام صحرانشین بوده است که در شعر دیگری از شاملو (جخ امروز…) دربارهٔ هجومشان به وطن شاعر می‌خوانیم:

گورستانی چندان بی‌مرز شیار کردند
که بازماندگان را
هنوز از چشم
خونابه روان است

چرا امیرزاده و چرا با چشمان بادامی و نه کسی دیگر با چشمانی دیگر با اشکهای آبی؟… این پرسش است که یک بار دیگر پرسش آغازین را با شدت بیشتر فرا یاد می‌آورد: وطن در این شعر کجاست؟ آن را باچه نامی می‌توان نامید؟ این شعر را به یکی از زبانهای اروپایی ترجمه کنید. جز تصویری اگزوتیک چه تصویر دیگری به خواننده از وطن شاعر به دست می‌دهد؟

وطن در شعر شاملو به‌عنوان یک واژه دالی است بی‌مدلول؛ یکی از مبهمات زبان شعری اوست و در تعریفی که از مفهوم آن به دست می‌هد گزاره‌ای را به دست می‌دهد که فقط شامل زنجیره‌ای از «محمول»هاست بدون «موضوع»ـی خاص و مشخص… چنین است که وطن در شعر «ترانهٔ آبی» نه یک مکانیت تجربی (آمپریک)، بلکه فضایی است انباشته از یک حس نوستالژی استعلایی. در شعر یادشده (جخ امروز…) اصلاً وطنی در کار نیست و با یادآوری تاریخ یک غربت، شاعر سوگوار وطنی هرگز نداشته است… معلوم نیست که در فقدان ابژه‌ای نابوده چگونه می‌توان سوگوار بود و در نبود یک وطن مشخص غربت چه معنایی می‌دهد؟1

به یاد آر!
تاریخِ ما بی‌قراری بود
نه باوری
نه وطنی

این فقط نام وطن نیست که در شعر شاملو غایب است، ما حتا در آن کمتر به میتولوژی ایرانی برمی‌خوریم یا بهتر است بگوییم اصلاً برنمی‌خوریم. جغرافیای وطن او بدون نام‌جای‌هاست. چند شعر از شاملو را می‌توان به یاد آورد که — همچون این شعر لورکا — وطن در آن چون مکانیتی مشخص و با نام‌جای‌های مشخص بازنموده شده باشد؟ این شعری است که بی‌شک شاملو در سرودن «ترانه‌ٔ آبی» از آن تأثیر گرفته و در ترجمه نیز آن را در زبان فارسی استادانه بازآفریده است.


ترانه‌ی کوچک سه رودبار

پهناب گوادل کویر
از زیتون‌زاران و نارنجستان‌ها می‌گذرد.
رودبارهای دوگانهٔ غرناطه
از برف به گندم فرود می‌آید.

دریغا عشق
که شد و باز نیامد!

پهنابِ گوادل کویر
ریشی لعل‌گونه دارد،
رودبارانِ غرناطه
یکی می‌گرید
یکی خون می‌فشاند.

دریغا عشق
که بر باد شد!

از برای زورق‌های بادبانی
سه‌ویل را معبری هست؛
بر آب غرناطه اما
تنها آه است
که پارو می‌کشد.

دریغا عشق
که شد و بازنیامد!

گوادل کویر،
برجِ بلند و
باد
در نارنجستان‌ها.
خنیل و دارو
برج‌های کوچک و
مرده‌گانی
بر پهنهٔ آبگیرها.

دریغا عشق
که بر باد شد!

که خواهد گفت که آب
می‌برد تالاب‌تشی از فریادها را؟

دریغا عشق
که شد و باز نیامد!

بهارنارنج را و زیتون را
آندلس، به دریاهایت ببر!

دریغا عشق
که بر باد شد!

— فدریکو گارسیا لورکا

و یا نگاه کنید به این گزارهٔ شعری در مرثیه‌ای از لورکا که هم موضوع (اسپانیا) و هم محمول (دیوار سفید، گاو سیاه رنج) در آن به‌وضوح خوانده می‌شوند، باز هم از ترجمهٔ خود شاملو:

آه، دیوار سفید اسپانیا!
آه، ورزای سیاهِ رنج!

در مجموعه شعری به نام ترانه‌های کوچک غربت که شعر مورد بحث از آن گرفته شده تنها در یک جا به نام خاص نیشابور برمی‌خوریم آن هم در ترکیب با آسمان که در توصیف رنگ آبی آسمان باز هم وطنی بی‌نام به کار رفته است. امروز و از بیوگرافی شاعر ما دانیم که او هیچ‌گاه آن تجربه‌ای از غربت را نداشته است که مثلاً خویی داشته است. در شعر خویی در تعریف مفهوم وطن در اصطلاح اهل منطق ما به «حد و رسم» دقیقی برمی‌خوریم حتا اگر از وطن نامی برده نشده باشد:

چه آسمانِ زلالی! مگر نشابور است؟
ولی، نه! کز من و تو آن دیار بس دور است!
دیارِ حضرتِ خیّام و این پگاهِ زلال:
کجاست، ای دلِ تنگ‌ام، نه گر نشابور است؟!

یا حتا در شعر شاعر آرمان‌باخته‌ای همچون کسرایی که در غربت یکی از بهترین شعرهای خود را سرود:

و من به یادت ای دیار روشنی کنار این دریچه‌ها
دلم هوای آفتاب می‌کند

و نیز می‌بینیم که وطن در شعری از براهنی در غربت در کسوت زنی زیبا به یاد آورده می‌شود و به نام خوانده ما شود: وطن با نامی مؤنث، هویتی مادینه در تقابل با ماهیت تاریخی ستمگر و یک‌سر «مذکر»:

دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی تو خانم زیبا!
با توام ایرانه خانم زیبا!
جا نگدازی مرا که می‌دوم از خود زیرزمین! آی وطن! زن…

چرا شاملو از نام بردن از وطن عامدانه یا ناآگاهانه ابا دارد؟ پاسخ را می‌توان در گونه‌ای ذهنیت حاکم بر سخن شعری او جستجو کرد، ذهنیتی که آبشخور نظری آن نوعی انسان گرایی (اومانیسم) عام یا آن جمع‌گرایی بوده است که مسکوب در شعر شاملو می‌یابد و آن را می‌نکوهد: «… این اومانیسم خررنگ‌کن و گول‌زننده سی‌چهل سال است که نشخوار آسان دست‌کم بخشی از شعر فارسی به سرکردگی شاملو است.» (روزها در راه، ۵۷۵) این انسان‌گرایی تنها وطن بی‌مرزی را به رسمیت می‌شناسد که اطلاق هر نامی بدان از گسترهٔ فراخ آن می‌کاهد و لابد رنگی از شوونیسمی مذموم بدان می‌بخشد. ازین نگاه انسانی و بیش‌ازحد انسانی فردیت هرچیز رنگ می‌بازد تا به‌صورت مفهومی کلی در خدمت بیانی از مقدرات «جمع» درآید. از این نگاه حتا هراس از مرگ زدوده می‌شود و انسان نه موجودی منفرد و زخم‌پذیر بلکه «دشواری یک وظیفه» تلقی می‌شود. (مسکوب، همان). در برخورد با عشق، این فردی‌ترین ساحت انسانی، نیز می‌بینیم که شاعر دودل در آستانهٔ انتخاب جمعیت و فردیت ایستاده است:

همه
لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد…

ازین رویکرد معشوق نه به‌عنوان دیگری و برای همهٔ آنچه هست، بلکه برای آنچه شاعر از او می‌خواهد که باشد دوست داشته و ستایش می‌شود تا آنجا که دیگریت معشوق در خود عاشق مستحیل می‌گردد و وظیفهٔ او را بر عهده گیرد:

من درد مشترکم
مرا فریاد کن

این نگرش شاملو به وطن از خود او آغاز نشده و به خود او. باورداشت به وطنی بی‌نام و به‌فراخی کل جهان از آموزه‌های چپ بود که در آغاز کار شاعری شاملو در فضای ادبیات معاصر پدیدار شده و در سال‌های بعد به‌صورت یکی از سازمایه‌های مدرنیسم ایرانی درآمده بود. امروزه اما بی‌شک وطن اشغال‌شده مدرنیسم دیگری را از ما می‌طلبد. از اتفاق و اکنون وطنی که دارد از دست می‌رود خواهان نامیده شدن و نامیده شدن به نام خود است.

از هرچه بگذریم، نگرش شاملو به وطن همچنان‌که نگرش او به عشق بی هیچ تناقضی در خود نیست؛ مثلاً در این سطرها از شعری دیگر از او:

چه هنگام زیسته‌ام
کدام بالیدن و کاستن را من
که آسمان خودم
چترم نیست؟

اگر وطنی در کار نباشد آسمان آن نیز نمی‌تواند «چتر» انسان شود. آسمان همه‌جا یک آسمان است و این فقط در زبان است که ما آن را جمع می‌بندیم. در زبان است که گویی واقعاً آسمان‌هایی هست….

لاوال / تابستان ۲۰۲۱

پانوشت

1

به این شعر شاملو و مفهوم وطن در آن در جایی دیگر به تفصیل پرداخته‌ام. نگاه کنید به در حضرت راز وطن، بخش دوم: وطن ناداشته.