امسال رزا لوکزامبورگ یکصد و پنجاه ساله شد. برتولت برشت او را در شعرِ «سنگنبشتهٔ مزار رزا لوکزامبورگ» چنین معرفی میکند: «بانوی یهودیتبارِ لهستانی/ پیشتازِ کارزارِ کارگرانِ آلمانی/ که به دستور سرکوبگران/ در آلمان کشته شد».1
لوکزامبورگ نه فقط در دنیای سیاست که در شعر و ادبیات آلمان نیز حضورِ الهامبخشی داشته است. چه در اشعار شاعرانی همچون برشت و توخُلسکی، چه در رمانهای نویسندگانی چون آلفرد دوبلین. پل سلان نیز به یاد او شعر «Coagula»2 را نوشته است. عنوان شعر از اصطلاحِ لاتین solve et coagula در کیمیاگری گرفته شده که میگوید: «حلّ و عقد کُن».
کوُآگولا
زخمِ تو
نیز، رزا.
و نورِ شاخِ گاومیشهای
اهل رومانی
بهجای ستاره بر
بسترِ شن، در
انبیقِ گویانِ
سرخخاکسترِ
سترگ.
یکی از ویژگیهای شعرِ سلان رابطهٔ میانمتنیِ آن با متون دیگر است که معنای شعر را در فضا و زبان آنها گسترش میدهد. سلان در نامهای به دوستش پِتر سالامون دربارهٔ این شعر مینویسد: «گاومیشهای اهلِ رومانی که رزا لوکزامبورگ از پشت میلههای دریچهٔ زندان دیده بود با سه واژه از پزشک دهکدهٔ کافکا و نام رزا پیوند میخورند، و تلاش میکنم که ترکیب (coaguler) شوند».3 پیوند شعر با دو متنِ دیگر در نامهٔ خود شاعر آشکار است. «گاومیشهای اهل رومانی» به بخشی از نامهٔ لوکزامبورگ اشاره دارند که در ۲۴ دسامبر ۱۹۱۷ از زندان برای همسر کارل لیبکنشت نوشته است:
آه، سونیچکا؛ اینجا اخیراً قلبم واقعاً تیر کشید. در حیاط زندان، که جای قدمزدنِ من است، اغلب ارابههای ارتشی میآیند که انباشتهاند از خورجینها و کولهپشتیها و اونیفورمهای سربازان، پر از لکههای خون… اینها را اینجا خالی و بین سلولها تقسیم میکنند که وصله پینه و دوباره بارِ کامیون شوند و فرستاده شوند برای ارتش. چند روز پیش ارابهای آمد که بهجای اسبها، گاومیشها میکشیدندش. برای اولین بار بود که این حیوانها را از نزدیک میدیدم. آنها قُلدرتر و پتوپهنتر از گاوهای خودمان هستند، با سرهایی تخت و شاخهایی در پهناْ خمیده. کّلههایشان بیشتر شبیه گوسفندهای ماست، کاملاً سیاه، با چشمانی بزرگ و نوازشگر. از رومانی آورده بودندشان، غنیمت جنگی بودند… سربازانی که ارابهها را میراندند تعریف میکردند که بهدامانداختن این حیوانات وحشی خیلی پُردردسر بوده است و سختتر از آن، به کار بارکشی واداشتنشان، چرا که به زندگی در آزادی عادت داشتهاند. آنها را تا آنجا و چنان با شدت میزدهاند که سزاوار آهِ «وای بر مغلوبان» است… فقط در برِسلاو باید صد تا از این حیوانات وجود داشته باشد. این گاومیشهای بیچاره که به علفزارهای سرسبز و پُرپشت رومانی عادت داشتند، نوالهای بسیار اندک و بیمایه در آخور دارند. آنها را بیهیچ رحم و مروتی سنگدلانه بهکار میگیرند تا هر ارابهای را بکشند و زیر این بار خیلی زود تلف شوند؛ — چند روز پیش ارابهای پر از خورجین وارد زندان شد. آنقدر بارِ این ارابه کرده بودند که گاومیشها نتوانستند از پشتهای که جلوی دروازهٔ زندان است، عبور کنند. سرباز ارابهران، جوانکی خشن، آنچنان با دستهٔ پهن و سفت شلاق بر حیوان درمانده ضربه میزد که بالاخره صدای زنِ نگهبان درآمد و سرباز را مورد عتابوخطاب قرار داد که: مگر رحم ندارد و دلش بهحال این حیوان نمیسوزد! سرباز با لحنی تلخ و عبوس جواب داد: «به ما آدمها هم هیچکس رحم نمیکند» و شلاق را محکمتر کوبید… حیوانها بالاخره زور بیشتری زدند و از تپهٔ جلوی زندان بالا آمدند، یکیشان اما خونین و مالین… سونیچکا، پوست گاومیش که بهضخامت و سفتی مشهور است، ازهم دریده بود. موقع خالیکردن بار، گاومیشها کاملاً آرام، خسته و کوفته ایستاده بودند و یکی از آنها، همانکه خونین بود، فقط روبرویش را نگاه میکرد، با صورتی سیاه و چشمانی سیاه و نوازشگر، همچون چهرهٔ آرام کودکی گریان، پس از هقهقی بسیار. قیافهاش درست مثل قیافهٔ کودکی بود که سخت تنبیه شده باشد، بی آنکه بداند چرا و بهچه خاطر، بی آنکه بداند چگونه باید از این زجر و این خشونت عریان خلاص شود… من آنجا ایستاده بودم و حیوان نگاهم میکرد؛ اشکهایم سرازیر شد. اشکهای او بودند که از چشمان من جاری میشدند؛ در سوگ هیچ برادر عزیزی نمیتوان با چنان دردی گریست و لرزید که من در درماندگی و بیچارگیام دربرابر رنجِ خاموش این حیوان، گریستم و لرزیدم. آه، چه دورند و دسترسناپذیر و ازدسترفتهاند مرغزارهای تروتازهٔ آزاد و سبز رومانی! چه دیگرگونه بود آنجا تابش خورشید، وزشِ نسیم؛ چه دیگرگونه بودند نوای زیبای پرندگان و غرش خوشطنین گوزنها. و اینجا، این شهر بیگانهٔ بارانزده، این طویلهٔ ویرانه، این کاه پوسیدهٔ تهوعآور آمیخته به یونجههای گندیده، این آدمهای بیگانهٔ هولانگیز؛ و این شلاقهای شرزه، خونیکه از زخمهای تازه فوران میزند… آه، گاومیش بیچارهٔ من، برادر بیچارهٔ عزیزم، هردوی ما اینجا بیچاره و درمانده و ساکت و صامت ایستادهایم و فقط در درد، در بیچارگی و دلتنگیهایمان، یکدل و یکسینهایم (…)4
در نسخهٔ ناتمام شعر آمده است: «گاومیشهای اهلِ رومانیِ تو — و من —».5 در پاکنویس نهایی، ضمیر اول شخص حذف شده است. اما رابطهٔ شاعر با گاومیشها از طریق زادگاهشان که زادگاه شاعر است باقی میماند. تصویرِ شاخ گاومیش که از طبیعتِ آرمانیِ رومانی آمده و به چشماندازهای چکامههای شبانی فرامیخواند، به پرچمِ سرخ مولدووا (از مناطقِ رومانی کنونی) شباهت دارد که روی آن سیمای یک گاومیش است با یک ستاره بینِ دو شاخش. سلان آنجا در زمان حکومتِ نازیها محکوم به کار اجباری بوده است.6 در نامهٔ لوکزامبورگ میخوانیم: «پوست گاومیش که به ضخامت و سفتی مشهور است، از هم دریده بود». دو سطر آغازینِ شعر نیز از یک «زخم» میگوید: «زخمِ تو/نیز، رزا». واژهٔ «نیز» بین ضمیر دوم شخص و نامِ رزا، شعر را از یک سو به نامهٔ لوکزامبورگ و از سوی دیگر به داستان «پزشک دهکده»7 پیوند میدهد.
در مرکزِ داستانِ کافکا نیز یک زخم است. پزشک که خود راوی داستان است، در کورانِ برفی سنگین باید به خانهٔ یک بیمار بدحال برود. اما اسبش مرده است. دخترِ خدمتکار که رزا نام دارد، تلاش میکند برایش اسبی پیدا کند. اما موفق نمیشود. ناگهان از خوکدانیِ متروک خانه یک مهترِ ناشناس بیرون میآید، برای پزشک دو اسب میآورد و رزا را غصب میکند. رزا فرار میکند تا در خانه پنهان شود. پزشک نمیخواهد دختر را با مهتر تنها بگذارد. اما اسبها مطیع حرف مهتر هستند و با اشارهٔ او پزشک را از آنجا میبرند. پزشک در راه و تا رسیدن به بسترِ بیمار، فکرش پیشِ رزا جا مانده است. در معاینهٔ اول متوجه بیماری جوان نمیشود. اما وقتی خواهرِ بیمار حولهای که از خون سرخ شده را در اتاق تکان میدهد، پزشک به اشتباهش پی میبرد: «زخم بازی داشت به بزرگیِ کف دستِ من؛ گلیرنگ (rosa)، با انواع سایهها، تیره در گودیها و روشن در کنارهها، پر از دانههای ریز، با لکههای نامنظم خون، باز مثل معدنی روباز در روز روشن. از دور اینطور به نظر میآمد؛ ولی از نزدیک وخیمتر بود». پزشک از درمانِ بیمار درمیماند و از آنجا میگریزد. مهتر در خانهٔ اوست و رزا را به دام انداخته است. اسبها که با شتاب از خانه دورش کرده بودند، اکنون چنان آهسته میروند که انگار نمیخواهند هرگز به خانهاش بازگردد.
در داستانِ کافکا رزا هم نام دخترک خدمتکارِ پزشک دهکده است و هم رنگِ زخمِ بیمار. پزشک همان آغازِ تشریحِ زخم، رنگِ آنرا، نامِ رزا را، به زبان میآورد: «گلیرنگ». ترجمهٔ فارسی نیز که صفت آلمانیِ رزا در آن «گلیرنگ» ترجمه شده، نسبتِ زخم و دخترِ خدمتکار را که در متنِ فارسی «گلی» نام دارد، حفظ میکند. یکی بودن رنگِ زخم و نام رزا اهمیت کلیدی دارد. زخمِ پهلوی بیمار همان زخمِ خودِ راوی است. داستان روایتِ یک پزشک درمانده است که توانِ درمانِ درد خودش را هم ندارد، و موقعیتش بازتابِ نگونبختی انسانِ دنیای کافکاست.8 از سوی دیگر با ورود ناگهانیِ مهتر در خوکدانی متروک، قصه دچارِ یک کابوس یا گرفتار جادوی یک افسانه میشود. پزشکی که هیچ در بساط ندارد، اسبش مرده است و هیچکس کمکش نمیکند، چطور در خوکدانیِ متروک، یک مهتر و دو اسب چالاک میبیند؟ آیا مهتر سایهای از خود اوست که از ناخودآگاهش سربرآورده است؟ در هر صورت، چه از درونِ راوی و چه از دورانِ نویسنده، ورودِ مهتر با استیلای خشونت و مرگ در قحطی و فلاکت دنیای داستان همراه است. «پزشک دهکده» و نامهٔ لوکزامبورگ هر دو در سال ۱۹۱۷ و در دوران جنگ جهانی اول نوشته شدهاند. داستان «سوار بر سطل زغال» کافکا هم محصول همان سال است و همراهِ «پزشک دهکده» گرفتار زمستانِ جنگ و قحطی زغال سنگ است.9
لوکزامبورگ در نوشتهٔ دیگری میگوید: «تحقیر زندگی و خشونت علیه انسان، توانِ بیرحمی را در آدمی بیدار میکنند»، و حال در زندان، سرباز را میبیند که زیرِ دستِ اربابانش تحقیر شده، به جانِ گاومیشهای بیچاره افتاده و بدنشان را به خون میکشد. زنِ نگهبان طاقت نمیآورد و اعتراض میکند. مثل رزا که او هم طاقت نمیآورد و همدرد با گاومیش اشک میریزد. اما در داستانِ کافکا گریز از مرگ ناممکن است. خود بیمار هم میخواهد بمیرد، و هر کس «از پنجرهای سرش را داخل کرده و بیاعتنا به جیغهای وحشتزدهٔ خانواده به تماشای بیمار ایستاده است».
در کوآگولا سخن سه روشنفکرِ یهودیتبار و رنگهای دو دورهٔ تاریخی با هم ترکیب میشوند و در «نورِ شاخِ گاومیشهای اهل رومانی» میتابند. در مزمور هجدهم از «تِهیلیم»10 یا کتابِ مزامیر داوود، واژهٔ عبری «קֶ֥רֶן» (کِرِن) در پیوند با واژهٔ «التیام» آمده است. קֶ֥רֶן از واژگان هندواروپایی در زبانِ عبری است که با κέρας (کِراس) یونانی، corne فرانسوی و Horn آلمانی همریشه است. معنای همه شاخ است. در شعر هم «شاخ» (Horn) با واژهٔ نور ترکیب شده است. نورِ شاخِ شفابخش همان کورسوی ستارهٔ امیدِ است.11 به ویژه که شاخها اهل زادگاه خودِ شاعر هستند. سلان در نامهٔ دیگری به سالامون مینویسد: «امیدِ من شرق است» («Mon espoir est à l'Est»).12 «نور شاخ» در «انبیق» بر بستر شن است، و با آن ترکیب میشود: واژهٔ Kolben (انبیق) در آلمانی به معنای شاخ حیوانات در دورهٔ رشد هم هست،13 و معادل فرانسوی آن cornue (انبیق) است که با corne (شاخ) همخانواده است.
همینطور واژهٔ «زخم» در اینجا مثل دو متن دیگر نقش خود را دارد، و با فرایندِ تبلورِ زبان در شعر گره خورده است.14 در پاکنویسِ نهاییِ متن، سوژهٔ تاریخی («من») از شعر حذف شده، و «تو» بهجای آن مانده است. «سوژهٔ تاریخی شعر که ضمیر اول شخصِ شعرها است، حضورش موقتی و تنها بیرون از متن است. اما سوژهٔ تغزلی شعر که همتا و همراه سوژهٔ تاریخی است، وجود ثابتی ندارد و میتواند زنده هم نباشد. در هر شعر از نو شکل میگیرد و در رفت و آمدِ حضور و غیاب، گاهی به نامِ «تو» درمیآید و گاه به نامِ دیگری».15 «زخمِ تو» زخمِ سوژهٔ تغزلی شعر است که به نامِ رزا ظاهر شده، و بر خلاف «همتای تاریخی»، زنده نیست. تغزلِ شعر همان زخمهٔ ساز اورفئوس است که سبب شد هادس او را به دنیای مردگان راه دهد. «مرگ آن سر دنیا نیست؛ فقط خطِ یک دهانه است که تازه با آن امکانِ بیان بهدست میآید. هر شعر طرفِ مرگ نوشته میشود. آن طرف است که واژه توان بیرون رفتن از طبیعت و جدا شدن از واژگان دیگر را پیدا میکند».16 به عبارت دیگر «زخم» به آنچه که شعر میخواهد زنده نگاه دارد، جان میدهد، اگرچه همزمان جانش را گرفته است. مثل خاکستر که شکلی از نیستی است و همزمان آن چیزی است که باید به یاد آورد.17 حتی خودِ «شعر» هم در نتیجهٔ فقدان یا مرگِ شعر، یک «ضدّشعر»18 است، و در برابرِ سخنِ آدورنو که میگوید «شعر سرودن پس از آشویتس بربریت است»،19 نه یک شعرِ «پس از آشویتس»، بلکه «شعری از آشویتس»20 است.
ورود به دنیای مردگان که با «زخمِ رزا» ممکن شده است، حضور مردگان در دنیای زندگان را نیز ممکن میکند. رزا نه فقط شاهدِ زمانِ لوکزامبورگ، بلکه شاهدِ زمانهٔ شعر نیز هست. زمانهای «که سخن گفتن همچون جنایت است/وقتی اینهمه سخنِ گفته دربردارد».21 واژگان در شعر «ترکیب شدهاند» و خود را در چهرهٔ جدیدشان یافتهاند. شاعر به ضمیر «تو» به نام رزا، و رزا به نامِ «تو» به ضمیر شاعر درآمده است، و در نورِ ستارهٔ دور، فقدانِ آن زندگی که لوکزامبورگ و تغزلِ شعر طلب میکنند، هنوز پیداست.
پانوشت
ر. ش. به:
Brecht, Bertolt (1981): Die Gedichte von Bertolt Brecht in einem Band, Suhrkamp-Verlag, Frankfurt am Main
قاتلان لوکزامبورگ پیش از انداختنِ جسدش در کانال لاندور (در برلین)، اول با قنداقِ تفنگ بر سرش کوبیدند. و سپس هنگام انتقالِ پیکرش، به شقیقهاش تیر خلاص زدند. اسناد دقیق مربوط به قتل لوکزامبورک چند سال بعد از زمانِ سرایش این شعر منتشر شده است.
شعر ۱۸ فوریهٔ ۱۹۶۲ تا ۲۰ فوریهٔ ۱۹۶۵ نوشته شده است:
Celan, Paul (2003): Die Gedichte, Kommentierte Gesamtausgabe in einem Band. Hg. und kommentiert von Barbara Wiedemann. Frankfurt a.M. 741-742
ر. ش. به نامهٔ سلان به تاریخ ۲۳ نوامبر ۱۹۶۷:
Petre Solomon, Dimensiunea românească, București, 1987, 209-241.
ر. ش. به:
https://akhbar-rooz.com/?p=17874
Luxemburg, Rosa (1922): Briefe aus dem Gefängnis, Verlag der Jugendinternationale, Berlin-Schöneberg, 60
ر. ش. به:
May, Markus. Goßens, Peter. Lehmann, Jürgen (2008): Celan-Handbuch: Leben — Werke — Wirkung, Verlag J. B. Metzler, Stuttgart, 277
ر. ش. به:
Celan, Paul (2003): Die Gedichte. Kommentierte Gesamtausgabe in einem Band Hg. und kommentiert von Barbara Wiedemann, Frankfurt a.M., 741-742.
ر. ش. به: همه چیز و هیچ چیز، ترجمهٔ حسن افشار، نشر مرکز، تهران، ۱۳۷۶ ص. ۲۹۷
Kafka, Frank (1946): Die Erzählungen, Hg. von Max Brod, Frankfurt a.M., 151.
برای آشنایی با جستارهای گوناگون دربارهٔ داستان «پزشک دهکده» و بررسی آن ر. ش. به مقالات هانس هیبِل:
Hiebel, Hans H. (2015): Ein zeitloses Dilemma: Franz Kafka as Ein Landarzt, Zeitschrift für Literaturwissenschaft und Linguistik, 178(2), 132-152.
Hiebel, Hans H. (2015): Interpretation and Analysis of Franz Kafka's "A Country Doctor", Journal of The Kafka Society of America. Special Fortieth Anniversary Issue, 53-58.
داستان «سوار بر سطل زغال» کافکا هم مربوط به همان زمستان زمان جنگ و قحطی زغال سنگ است. جستار کالوینو در کتاب «شش یادداشت برای هزارهٔ بعدی» دربارهٔ این داستان و موقعیت تاریخی آن خواندنی است. ر. ش. به:
ایتالو کالوینو: شش یادداشت برای هزارهٔ بعدی، ترجمهٔ لیلی گلستان، نشر کتاب نادر، تهران، ۱۳۸۱
Italo Calvino (1993): Lezioni americane, Sei proposte per il prossimo millennio, Milano, 33-35
ر. ش. به مزمور هجدهم از کتاب (مزامیر داوود) تهیلیم در بخش سوم تناخ یهودیان (کتوویم).
دربارهٔ ارتباط شعر با مزمور هجدهم و دیگر متون عبری ر. ش. به مقالهٔ زیر:
Corbea-Hoisie, Andrei (2018): Celans „rumänische Büffel", Germanica, Nr. 62, 77-96
ر. ش. به همانجا: Corbea-Hoisie, Andrei (2018)
ر. ش. به:
Celan, Paul (2003): Renverse du souffle, traduit de l'allemand et annoté par Jean-Pierre Lefebvre, Edition du Seuil, 249
ر. ش. به یادداشت مترجم دربارهٔ شعر «یک برگ» که برای برتولت برشت نوشته شده:
Celan, Paul (2007): Partie de neige, trauit de l'allemand et annoté par Jean-Pierre Lefebvre, Edition du Seuil, 216
دربارهٔ ارتباطِ زخم، زبان، شعر و آشویتس ر. ش. به همانجا:
Celan, Paul (2007): 180
ر. ش. به:
Bollack, Jean (2000): Paul Celan — Poetik der Fremdheit, Zsolnay Verlag, Wien, S. 15
ر. ش. به همانجا:
Bollack, Jean (2000): 60-61
ر. ش. به:
Derrida, Jacques (1986): Schibboleth — Für Paul Celan, Böhlau Verlag, Graz, 46
ر. ش. به کتاب ژان بولاک:
Bollack, Jean (2001): Poésie contre poésie: Celan et la littérature, PUF
ر ش. به:
Adorno, Theodor (1977): Kulturkritik und Gesellschaft , Suhrkamp, Frankfurt a.M., 30
این سخن در یادداشتهای شاعر و در گفتوگوهای او با خودِ فیلسوف و دوستانِ مشترکشان نقل شده است. ر. ش. به:
Celan, Paul (2005): Mikrolythen sinds, Steinchen. Die Prosa aus dem Nachlass, hrsg. v. Barbara Wiedemann u. Bertrand Badiou, Frankfurt a.M.
ر. ش. به مقدمهٔ مترجم «گزیدهٔ اشعار سلان» به فرانسه:
Lefebvre, Jean-Pierre (1998): Choix de poèmes réunis par l'auteur, Paris, Gallimard, 19-20.
دربارهٔ زبان سلان و شعر پس از آشویتس ر. ش. به:
Lauterwein, Andréa (2014): Paul Celan: le rossignol bègue, Revue d'Histoire de la Shoah, vol. 201, no. 2, 403-430
دو سطر از شعری است که سلان برای برتولت برشت نوشته است. ر. ش. به منبع بالا:
Celan, Paul (2007) : 216