جستار پیش رو یکی از مقالات هانس گئورگ گادامر دربارهی شعر پل سلان است. گادامر که از بنیانگذاران هرمنوتیک مدرن بود و شعر سلان را با دقت دنبال کرده بود، در سالهای آغازین دههی هفتاد، چند جستار و یک کتاب دربارهی شعر سلان نوشت و منتشر کرد.
اگر چه امروز چند دهه از انتشار آن نوشتار گذشته است، و جستارهای دقیقتری درباره ی شعر سلان منتشر شده، اما تفسیرهای گادامر برای سختگیرترین مخالف روش او نیز همچنان راهگشاست.
دو نکته در ترجمهی این مقاله برای مترجم حائز اهمیت بوده است. نکتهی اول اینکه شعر «تاریکی» که در مقالهی گادامر بررسی و تفسیر میشود، تنها شعری است که در سال ۱۳۹۵ از ترجمهی مجموعه شعر شاعر حذف شد و به دلیل وجود سانسور در ایران انتشار نیافت. و این مقاله به درک دلیل مخالفت با چاپ شعر «تاریکی» در ایران کمک میکند. و شاید بتوان مخالفت دستگاه سانسور با چاپ این شعر را گواهی بر دعوی این تفسیر نیز دانست.
اما نکته ی مهمتر که مقالهی گادامر به درستی بر آن انگشت میگذارد، بازنگری انتقادی و خلاق شاعر در مفاهیم الهیات، فلسفه و ادبیات است که از ویژگی برجستهی کار سلان در دورهی شکوفایی شعرش بوده است. یعنی برگرفتن مفاهیم ادبیات، فلسفه و الهیات و بازنگری انتقادی آنها که به فراتر رفتن از آن مفاهیم و حتی واژگون کردن آنان در یک ساختار اندیشمند و مستتر در شعر میانجامد. شاید یکی از دلایل جذابیت شعر سلان برای فیلسوفان معاصرش نیز همین ویژگی شعر اوست که هم در گفتگو با ادبیات و فلسفه شکل میگیرد، هم هرگاه لازم بداند بر ضد مبانی دینی، فلسفی و ادبی گذشته قیام میکند، و طرح و درکی نو از ایشان درمیاندازد. این ویژگی که شعر را فرصت و فضایی برای اندیشیدن و نقد میداند، شاید برای شعر نواندیش فارسی نیز که همواره در جدال و گفتگو با مفاهیم دینی و ادبیات کهن بوده، راهگشا و آموزنده باشد.
معنا و استتارِ معنا در شعر پل سلان
هانس گئورگ گادامر
عنوان «معنا و استتار معنا در شعر پل سلان» پیشنهاد یک دیدگاه ویژه نیست که برای تفسیر شعر شاعر به کار افتد، بلکه تنها بیان تجربهی هر کسی است که با شعر سلان برخورد میکند. مخاطب کششِ یک معنای مشخص را حس میکند و همزمان آگاه است که آن معنا پنهان میماند، البته اگر نگوییم که شاعر با هنرمندی تمام پنهانش نگاه میدارد. باید از خود پرسید که این گونهی شعری که نه فقط سلان، بلکه یک نسل از شاعران نمایندهاش بودهاند، چگونه است و چطور میتوان بر آن چیره شد. اولین کار اما نه نظریهپردازی که خواندن شعر است.
شاید یک راهنمایی کلی کافی باشد. پیداست که شعر امروز تلاش میکند نیروی جاذبهی واژگان را به تمامی به کار گیرد، بی آنکه آنرا با ابزار نحوی و منطقی محدود کند. مکتوم سخن گفتن که در آن واژگان هر کدام هم به تنهایی پندار بر میانگیزند و هم در کنار یکدیگر قرار میگیرند، نشان از ادغامپذیر نبودن آنها در یک نقشهی معنایی مشترک نیست. اما برخوردار بودن از این توان خود یک درخواست مشخص است که پاسخ به آن سفارش شاعر به مخاطب است. قطعا چنین نیست که شاعر به میل خود معنا را تیره و مخفی میکند. او اتفاقا با این کار در پی آشکار کردن است. یعنی با بیان مکتوم میخواهد وجود چندساحتی پیوندهای معنایی را از سیطرهی منطقِ گفتار تکساحتی روزمره و یکنواختی کارآمد گسترهی مفهومی گفتارش، آزاد سازد. اشتباه است اگر خیال کنیم که دلیل عدم دریافتمان واضح نبودن پیوندهای معنایی است. و همچنین اشتباه است اگر خیال کنیم که گفتار شعر مفهوم منسجمی ندارد. شعر را همان میسازد.
شعر چنین میگوید:
تاریکی
نزدیکیم، خدایا،
نزدیک و در دسترس.
بهچنگ آمدهایم دیگر، خدایا،
آویخته در یکدیگر، انگار که
پیکرهایمان هر یک
پیکر توست، خدایا.
دعا کن، خدایا،
دعا کن به درگاهمان،
نزدیکیم.
با باد خمیده رفتیم،
رفتیم، تا خم شویم
بر مغاک و
چشمهی برکان.
به آبخور رفتیم، خدایا.
خون بود، همان بود
که ریخته بودی، خدایا.
میدرخشید.
در چشمهایمان بازتابت را میتاباند، خدایا.
چشمها و دهانها باز مانده و خالی، خدایا.
خدایا، نوشیدهایم. خون را و بازتاب را که در خون بود، خدایا.
دعا کن، خدایا،
نزدیکیم.
عنوان «تاریکی» همچون کارکرد هر عنوان که معنای مشخصی دارد، یک درک ابتدائی پدید میآورد. واضح است که باید دانست که تاریکی (Tenebrae) فقط به معنی تاریک شدن نیست، بلکه مقصود تاریکی مشخصی است که بنابر روایت انجیل هنگام تصلیب مسیح و برآمدن واپسین نفسش آسمان را در برمیگیرد. در آیین کاتولیک گرامیداشت واقعهی تاریکی آسمان در لحظهی مرگ مسیح در مراسم آدینهی نیک با بازسازی آن برگزار میشود. مراسم سنتی آدینهی نیک همچنین با خواندن کتاب مراثی ارمیا همراه است. سخن مسیح که بر صلیب میگوید: «خدای من، خدای من، چرا مرا ترک کردی؟» خود یک نقل قول از عهد عتیق است. یعنی که آیین مسیحی ترک شدن از سوی خدا را که سرنوشت یهودیان هنگام اسارت ایشان در بابل بود، با سرنوشت مسیح مصلوب پیوند زده است. اما فراخواندن این تاریکیِ آسمانی از سوی شاعر امروزی گسترهی مفهومی آنرا فراتر نمیبرد؟ آیا باید به سرنوشت یهودیان در اردوگاههای مرگ هیتلر اندیشید؟ یا در نهایت به ترس آدمی از مرگ؟ به خشم الهی چنانکه در روایت یهودی عهد عتیق قوم برگزیدهاش را مجازات میکند؟ یا به دوری خدا که بر این دورانِ فترتِ سنتِ ایمانِ مسیحی سایه افکنده است؟
همهی اینها از درونِ واژهی «تاریکی» به گوش میرسد و به شنیدن فرامیخواند.
پرسشی که در اینجا طرح شده است در پی یافتن مفهومی است که شعر در رجعت به این «تاریکی» بیان میکند. به هر حال انتخاب نام «تاریکی» بدون در نظر داشتن روایات مصائب — از مراثی ارمیا تا مصائب مسیح و مصائب انسانیت در زیر آسمان تاریک دورانمان — صورت نگرفته است. این موقعیت آغازین راهی است که شناخت بهترش فقط از طریق خود شعر مقدور است.
شعر ما را به جدال میخواند. چطور باید فهمیدش: آیا کفرگویی است یا یک شعر مسیحی؟ این عین کفرگویی نیست که به مسیح مصلوب بگوییم: نه به درگاه خدا، بلکه به درگاه ما باید دعا کنی. نتیجهی این جدال به سرعت دریافتنِ یک مضمون واضح در شعر است: زیرا خدا که مرگ نمیشناسد، پس لحظهی مرگ نیز در دسترس نیست. ما اما با مرگ آشنا هستیم. بر آن و بر گریزناپذیریش واقفیم. پس ژرفای این تنها ماندن در آخرین آه را درک میکنیم. بیگمان آخرین کلمات مسیح نه نشانهی تردیدش به خدا که شهادت او بر استیلای رنج و مرگ است. آخرین وجه اشتراک پسر انسان و فرزندانش در این نهفته است که رنج مرگ میبرند.
اما چرا مسیح باید به درگاه ما دعا کند؟ این نهایت امتناع و استهزای ایمان به خدا و دعا به درگاه او نیست که با کفر و گستاخی، معنای داستان مصائب و ترک شدن از سوی خدا را جابهجا کرده است؟ با اینهمه این واپسین ترک شدن (از سوی خدا) یک وهلهی بنیادی از اندیشهی حلول در خود مسیحیت را بیان نمیکند؟ و شاعر در اینجا یک قدم فراتر همان چیزی را بازنمیخواند که اصول مسیحیت از اندیشهی نیابت مسیح در رنج بردن و مرگش مراد میکند؟ من قصد پاسخ به این پرسش را ندارم. اصلا پاسخی برای آن وجود ندارد. چرا که اصلا موضوع بحث نظر شاعر نیست، بلکه آن چیزی است که در شعر به زبان میآید. شاعر چیستی آنرا باز گذاشته است. همچون در هر ساختار زبانی دیگر که شاعر میآفریند، ناگزیریم که خودمان تصمیم بگیریم. نمیتوانیم به او ارجاع دهیم.
هر چه هست شعر از مسیح میخواهد که به درگاه ما دعا کند. دعا چیست؟ شعر بدون ابهام به جدل فرا خوانده است: «دعا کن، خدایا». از این طریق آخرین کلمات مسیح را تداعی میکند: «خدای من، خدای من، چرا ترکم کردی؟» آیا این اصلا یک دعاست؟ به یقین یک فراخوان به خداست. و شاید بهراستی بایسته است بگوییم که اتفاقاً تنها درونمایهی یک دعا همین است که چنین فراخوانی باشد. چرا که نمیدانیم باید چه دعا کنیم (چنانکه در نامه به رومیان و موتت مشهور باخ آمده است). بهواقع دعا کردن به معنی برآوردن خواستهی ما نیست. انگار که خودمان از قبل بدانیم که چه چیز برایمان درست است. در ظاهر شاید شنیدن صدای دعا از برآورده شدن هر آرزویی واجبتر است. زیرا گوش سپردن به دعا همان شنیده شدنِ دعاست، همان وجودی که به درگاهش دعا میکنیم. در شنیده شدن است که او میشنود و ترکمان نکرده است. بنابر این تعبیر درونمایه ی آخرین سخن مسیح در اساس یک دعاست، آخرین آهی است که تمنا میکند: با من بمان، مرا ترک نکن.
اکنون وقت مرگ است: واپسین قیام طبیعت در درونمان که در هر کس به نهایت تنها شدن میانجامد. این واژگونی گستاخ که شعر برگرفته است، از قضا نشان میدهد که مسئله ترک شدن فقط از سوی خدا نیست، بلکه از سوی جملگی دیگر آدمیان است. دعا به درگاه این آدمیان به چه معناست؟ آخر آدمی که کمکی از دستش برنمیآید! با اینهمه، اگر دعا کردن، فراخواندن است، تا طنین بیندازد در دیگری، پس معنای ژرفی دارد: چون آدمی مرگ را میشناسد و قانون مرگ را پذیرفته است، پس به شکل یگانهای با هرکس که میمیرد، احساس همبستگی دارد. همین همبستگی در آخرین وجه مشترکمان است که هنگام مرگ با دعا به درگاهمان باید از وجودش مطمئن شویم.
این وجه مشترک همان است که در شروع شعر میآید، هم در آغاز هم در پایانِ درآمد و همچنین در آخر شعر آمده است: «نزدیکیم. نزدیکیم، خدایا، نزدیک و در دسترس.» به نظرم یک تأکیدِ ظریف روی شناسهی اول شخص جمع است. تو نزدیک نیستی، بلکه ما نزدیکیم. و این به هیچ وجه تقلید از هولدرلین نیست. تشابه با آهنگی که سرود پاتموسِ هولدرلین با آن میآغازد: «نزدیک است خدا، اما سخت به دست میرسد»، به کلی در جهت مخالف پیش میرود. در اینجا خدا نیست که به ما نزدیک است، بلکه ما برای او نزدیک هستیم. عبور از «در دسترس» بودن تا «دیگر بهچنگ آمدهایم» گشایش فرازی است که به «در یکدیگر آویخته»ایم میرسد. و فاصلهی بهچنگآوران و بهچنگآمدگان را برمیدارد چنانکه تمایز میرندگان از هنوز زندگان را نیز از بین میبرد. آخر بهچنگ چه کسی آمدهایم ما؟ به یقین بهچنگ تو، بهچنگ خدا، نیفتادهایم، اگرچه که در دسترسش باشیم. آنچه که بهچنگش آمدهایم، فقط «خدای مطلق» میتواند بود که همان مرگ است و انسان از آنِ اوست. او آن ارباب است که نزد او همه با یکدیگر برابریم. در یکدیگر آویخته، یکدیگر را گرفتهایم همچون کسانی که در کارزار مرگ به دور خود چنگ اندازند. این استیصال چنان آشکارا وجه اشتراکی است که آدمیان، در یکدیگر آویخته، در هر دیگری کمک و تسلا میجویند: «انگار که پیکرهایمان هر یک پیکر توست، خدایا.»
در ادامه کاملا آشکار میشود که مقصود از «پیکر تو» پیکر میرنده و مردهی مسیح است. در این واژگونی اما یک چیز دیگر نیز نهفته است. به نظر مهم میآید که سخن از «هر یک از پیکرهایمان» است و نه پیکر ما یا پیکر همهی ما. هر یک از ما برای هر یک از ما آن دیگری است که البته به دست نمیآید. زیرا که هنگام مرگ هر کدام از ما همچون مسیح بر صلیب تنهاست و ترک شده است. تجربهی مرگ منفرد کننده است، چنان که هایدگر در اصطلاح «هماره از آنِ منیِ» (Jemeinigkeit) مرگ آنرا بیان میکند یا ریلکه در شعرهایش از آن سخن میگوید. گفتهی شعر آشکار است که اینگونه مردن چنان منفرد و تنهاکننده است که نه تنها هر یک را با دیگری، بلکه حتی با مسیح رو به موت نیز در یک پیوند فردی قرار میدهد. این همان تعلیق در خودِ گریزناپذیری مرگ است. به هر حال این همان پیامد روشنی است که در شعر بیان میشود: «دعا کن، خدایا، دعا کن به درگاهمان، نزدیکیم.» با تو یکی بودن در هماره از آنِ منیِ مردن که حتی در نهایت تنها شدن هنوز نزدیکی و همبستگی را مینمایاند.
شعر فقط اشتراک ما و مسیح که همه از آنِ مرگ هستیم را اعلام نمیکند، بلکه آنرا به شکل یک داستان به روایت برمیکشد، و اگر درست دریافته باشم، فرجامش نه فقط نگریستن در گریزناپذیری مرگ، بلکه پذیرفتن مرگ است. فیالواقع اینجا هیچ نشانی از تسلط بر مرگ نیست که آیین مسیح با رستاخیز و ایمان به دنبالش است. اینجا سخن از رستاخیز نیست. اگر دقیقتر بگوییم پذیرفتن مرگ اینجا با «آشام خونِ تو (و بازتاب که در خون بود)» رخ میدهد که آن نیز باز یک عشای ربانی به غایت غیرمسیحی است. چنین به نظر میرسد که انگار او که «پیش» از ما مرده است و ما که از «پی» او میمیریم، همه همان تنها شدن و همان اختفای خدا را درمییابیم. در این معنا هست که او از برای ما مرده است.
شعر معنای این نزدیکی هولناک و همبستگی متضاد را با رجعت کردن به زمان آشکار میکند — نه رجعت به یک زمان تاریخی، بلکه رجعت به یک زمانِ از ازل تا ابد تکرارشونده در وجود انسان. داستانی که به ما میگوید چگونه این همبستگی با مسیح مصلوب درونمان مانده است. زمان ماضیِ روایت بهواقع از ماقبل داستانمان میگوید که همیشه پیش از ما رخ داده است. «با باد خمیده رفتیم.» با باد خمیده رفتن به معنی از دست دادن جهت درست و گم کردن مسیر است. درماندگی زندگی نوع بشر که راهش را در احتراز از مرگ میجوید، همه در یک کلام فشرده شده است. «با باد خمیده رفتیم. رفتیم، تا خم شویم بر مغاک و چشمهی برکان»: تکرار «رفتیم» دوام و پایداری سرسخت کسانی که میروند و به عبارتی سرسختی ارادهی ما به زندگی را نشان میدهد. مغاک و چشمهی برکان آب را تداعی میکنند، آب که تشنگی را برطرف میکند، ما را برمیانگیزاند و خود تشنگی را فرا میخواند. برطرف کردن عطش زندگی خود در این مفهوم شکلی از ساختار زندگی است. «به آبخور میرفتیم، خدایا» نیز همین معنا را میرساند. ارادهی حیوانی انسانی ما به زندگی است که ما را همچون حیوان و به همین دلیل «به آبخور» میکشاند. اما معنای این واژگان همزمان به نحوی متضاد نقض میشود.
مگر جز این توصیف شده است؟ در آخر همان راه است که زندگان برای گریختن از مرگ میجویند. اما تناقض آنجاست که تنها آشامی که مییابیم خون است، و یعنی این راه درست به تلاقی با آنچه از آن میگریزیم ختم میشود. اینجا باز زبان با قاطعیت میگوید: «خون بود/ همان بود که…» بهجای آب خون است - و در «آبخور» متجلی شده است، وقتی بر چلیپای مرگ مسیح ناگزیری مرگ را درمییابیم و پذیرفتنش را میآموزیم.
این مصرع قدم اول به سوی چنین دریافتی است: «خون بود، همان بود که ریخته بودی، خدایا. میدرخشید.» مصرعی با نیرویی سترگ و ملموس. درخشش غریب خون ریخته را تداعی میکند که در آن چیزی خوفناک است. چیزی از پرتو تجلی در آن نیست. آنچه بیشتر در خور توجه است اینکه هیچ وعدهای در آن نیست و نمیگوید که «برای ما ریخته» شده است. فیالواقع نمیتوان آنچه را با این دقت به بیان نیامده، نادیده گرفت. اشارتی میرود و لحظهی جدیدی پدیدار میشود: لحظهی ترک گفتن و امتناع. مراد شناسهی (ضمیر) اول شخص جمع است، اما در معنایی کاملاً متفاوت با مفهوم فداکاری در تحمل رنج. چرا که در این خون خود مرگ است که منعکس است، یعنی جسد مسیح. به همین دلیل است که شعر بر واقعیت هولناک کسانی تأکید میکند که برانگیخته از عطش زندگی در برابر یک مرده قرار گرفتهاند: «در چشمهایمان بازتابت را میتاباند، خدایا، چشمها و دهانها باز مانده و خالی، خدایا.» همه بهت ناشی از مرگ است، این بیگانگی مخوف که مردگان را از برای زندگان تمام و کمال بیرون میراند و دور میکند، و اینجا در برابر کسانی ظاهر شده است که برانگیخته از عطش زندگی به دنبال آشام آمدهاند. در ذهن تصویر باکره سوگوار نقش میبندد.
اما معنای این تصویر در خون که به روی آن خم میشویم ازین بیشتر است. آنچه در هیأت مصلوب در برابر ما در خون منعکس است همان تصویر خود ما از مرگ است: در آن خودمان را درمییابیم، از خودفراموشیمان وحشت زده برمیخیزیم و از خودمان وحشت میکنیم. «انگار که پیکرهایمان هر یک پیکر توست، خدایا.» آری، این خون و بازتاب که در آن است خود همان آشام است. این همان جمعبندی اثباتی است که برهان شعر با آن پایان میگیرد: «خدایا، نوشیدهایم. خون را و بازتاب را که در خون بود، خدایا.» زیرا به این معنا با آنکه خون بود و در خون تصویر مسیح بود، آنرا نوشیدهایم. آنرا پذیرفتهایم و با اکراه پس نزدهایم. پذیرفتهایم که مرگمان محتوم است. این همان است که به ما حق میدهد بگوییم: «دعا کن، خدایا، نزدیکیم.»
اینگونه دایره بسته میشود. این دریافتن خود در قطعیت مرگمان آخرین اتفاقمان با مسیح مصلوب است که خدا ترکش کرده است. در پایان یک بار دیگر تأکید میکنیم: فریادِ ترک شدگیِ مسیح در روایت انجیل به یقین برای تضعیف فداکاری او نیست چه رسد به اینکه نشانی از تردید به خدا باشد. «لیکن نه به خواهش من، بلکه به ارادهی تو» در این فریاد آخر نقض نشده است. برعکس. این تازه در فرجام تجسم خدا در انسان است که مسیح مصلوب میفهمد خدا ترکش کرده است. این لحظهی انسانی است. و گواهی میدهد که برای او مردن به هیچ وجه آسانتر نیست. حتی اگر مسیح ایمان دارد که خداست به این معنی نیست که بهراستی مرگ او را نربوده است. گزارش انجیل اتفاقاً میگوید که مسیح تا آخرین لحظه شهادتِ مردن را به عهده گرفته است و همین شهادتِ مردن است که پیوند و نزدیکیمان به او در آن تبلور یافته است.
حال به همان پرسش آغازین بازمیگردم. آیا این کفرگویی است؟ اگرچه شایسته نیست که بهاشتباه از یک بیان شاعرانه توقع صراحت داشته باشیم، لیک باید نیک گفت که دیدگاه کفرگوی مستتر در اثر همچنین به ضد آن هم تعبیر میشود. درست است که بهراستی و قاطعانه سنت مسیحی را ترک کرده است وقتی میگوید: «نه به درگاه خدا که به درگاه ما دعا کن.» اما با اینهمه یک عمل به تقوا در آن هست، همان دعا کردن که مسیح را به آن فرا میخواند. یک اعتراف به درماندگی و ناچاری انسان در برابر شناختناپذیری مرگ بر جا میماند که شعر به آن گردن نهاده است. بنابراین عناصری از مسیحیت همچنان در کنارهگیری و بیرون ماندن از آن تداعی میشوند. آنکه سخن میگوید با تکرار مدام «خدایا» به طور آشکار درمییابد که مسیح مرده و مصلوب خدای ما باقی میماند - به هیأت رنج برنده و ترک شدهاش - اگرچه نه به معنای مسیح رستاخیز.
پس فراخواندنِ تاریکی اگرچه در شعر سلان تکرار یا پذیرش پیام مسیحیت نیست، اما دهن کجی یا تمسخر ایمان هم نیست. یک پافشاری در نیازمندی است. شعر با این درک که مرگ را بی هیچ امید یا تسلی، به عنوان سرنوشت بشری جدی میگیرد و میپذیرد، به واپسین هدف آموزهی مسیحی حلول (تجسم مسیح) نزدیک میشود که با آن مسیحیت بر فراز دیگر ادیان اصلی قرار میگیرد: هیچ خدایی که انسان نباشد، هیچ خدایی که به مرگ گردن ننهد، برای ایمانآورندگانش معنای نبوت و رستگاری نیست. در شعر آنطور که مسیحیت وعده میدهد، تسلط یافتن بر مرگ سخن نمیگوید، و با این وجود آن مسیح که به مرگ گردن مینهد خدا باقی میماند.
باشد که در پایان این تلاش برای تفسیر، توانسته باشیم که استتار معنا را در چنین شعری مشخصتر کرده باشیم. این تفسیر نشان داد که استتار و پنهان کردن یک معنا که روشن و آشکار به زبان آید، یک عمل برنامهریزی شده نبوده است. شاعر در اینجا به قلمرویی وارد شده است که صورت و ترکیب تعیینکنندهی خودش را دارد. لحظهی نهایی «رنج و مرگ خدایمان عیسی مسیح»، واپسین نفس او بر صلیب، با هراس از مرگ و قطعیت مرگ که در هر یک از ما قدرتی مستتر و حاضرند، آب میشود و درمیآمیزد. و شعر با الزام حضور خویش بر این یکی شدنِ رازناک شهادت میدهد.
[ترجمه سهراب مختاری]