پاییز باز پایان یافته است. و زمستان، امروز با نود و پنچمین سالروزِ مرگِ شاعرِ تغزلیِ روس همراه شده است. در چنین روزی، سرگئی یسهنین آخرین شعرش را با خون خود نوشت. و انگار این چند روزِ آخرِ سالِ میلادی، بین فرازِ آخرِ آن شعرِ خونین و فرازِ شعری از مایاکوفسکی میگذرد که در پاسخ به یسهنین و در رثای مرگش سروده است.
یسهنین در پایان شعرش میگوید: «در این زندگی، مرگ چیز تازهای نیست / اما زندگی هم تازه نیست دیگر.» و مایاکوفسکی در شعرِ «به سرگئی یسهنین» پاسخ میدهد: «در این زندگی مرگ چندان دشوار نیست / ساختن زندگی نو، دشوارتر است».
آیا به یاد آوردنِ یسهنین و واپسین شعر او، هنگام نوشتن این یادداشت در روزهای آغاز زمستان، فقط از تصادف تقارن دو تاریخ است؟ یا نوشتنِ با خون، خود حکایت تاریخی این عبور پاییزی، از آبان و آذر، به زمستان است؟
زمانی ریلکه پیشنهاد کرده بود که برای اطمینان یافتن از داشتنِ دردِ نوشتن، به درون خود برویم و شکافِ چشمهی جوشانش در عمقِ درون بجوییم. حال، امروز، در این تلاقی، انگار دو شکاف است که ظاهر شده است، اگرچه در پی یکدیگر. اولی همان شکاف زخم درون و نهان که میخواهد به زبان درآید، و آخری آنکه به زبان نمیآید، از آن میگریزد، و از رگی گشوده سرریز کرده است. شاید که نوشتن در پناه سنگ، همین نزدیک شدن در گریختن است، و در مهلتِ بین شکافِ در تاریکی و آن جاریِ سرخ جای میجوید، و تا یافتنِ چهرهی جدید سنگ، خود را نخواهد یافت. و گاه اینجا، مثل بسیاری از شبها، در هیأت بادبادک، همان همزبانِ وفادارِ این ایوان، در تاریکیِ گردون برق میزند. و از پاییز تا پاییز، ایوان به ایوان، بر نجواهای شبانه رانده است. و پایینتر، دُمِ بادبادک است که با برقِ ستارهی سیف، شکل شمشیر میشود در آسمانِ بیرحم. ناگهان پنداری که شکارچی همان «سلطان وحش» است و شمشیرش وسط آسمان به اهتزاز درآمده است.
و آن خونِ ریخته و گریخته؟ گاه در هیأت سنگی سرگردان که از حرکتِ پیریَخهای یخچالهای طبیعی برجا مانده است، گاه گدازهی نهانبلورِ سیاهسنگ، و یا تبلورِ کجلوزیها در سنگِ گچ. آخر این خونِ «بر سنگفرش»، این که جلوی چشمهایمان ریختهاند، و بازتابش پشت جیغِ سکوتمان پنهان شده است، لایه لایه در چینههای زمین فرومیرود. و با آبهای زیرزمینی میآمیزد که خاک را مرطوب میکنند، در سنگِ بستر میایستند، از چاهها به کشتزارها میریزند، و به آب شهری درمیآیند برای آشام، یا یک چای دهانسوز.
در گذر از این شکافها و شکستگیهای سنگها، نقشی در آنها حک شده میماند. و این عبور هر بار باز از همان نقش و خراشِ تاریخشان میآغازد: از سرهای بریدهی قارنا در ۱۱ شهریور ۵۸، تا پیکر سوختهی سرنشینهای پرواز ۷۵۲ در ۱۸ دی ۹۸: «کتیبه در کتیبه جای پای وحش».1
گذارِ دوار که هر سال از این سو به آن سو میگردد، و رازش را حک شده بر پیکرش به دوش میکشد. و مشت میکوبد بر دیوارهای این زبانِ به یغما رفته، گفتارِ قفل شده در سنگ، که گویی به گویشِ نابهنگامی به زبان درآمده است. زبان که خود آبستنِ یک زبانِ دیگر بوده است. و آنگاه که هنگامِ او برسد، سنگ هم مثل گل خواهد شکفت.2
از اولین سالگرد آبان خونین، و بیست و دومین آذر، برگذشته، امروز، یادآور خاطرهی شاعرِ غزلِ فراقیِ «خراسان»3 است، که با قلم تراش مچش را برید، و آخرین شعرش را برای معشوق با خون خود نوشت: «بدرود ای یار، بدرود، / ای نگارِ در قلبم ماندگار…». و انگار این چند روزِ آخرِ سالِ میلادی بینِ فرازِ آخرِ آن شعر خونین و فرازی از شعر مایاکوفسکی میگذرد که در پاسخ به یسهنین و در رسای مرگش سروده است.
منابع
محمد مختاری: منظومه ایرانی.
نقل به مضمون از سطر یک شعر پل سلان.
یسهنین شعر «خراسان» را در فراق از معشوق ایرانی خود و چنان که در شعر میگوید، هنگامِ ترک ایران سروده است.