از عذابِ خوابِ ناتمامش بیدار شد. چشمش به شیشهٔ خاکستریِ پنجره افتاد که روبرویش یخ بسته بود. انگار چشم چارگوش صبح بود که از پشت چارخانههای رنگ پریده و قطرههای عرقِ تنفسش نگاه میکرد. زن فراموش کرده بود پیش از خواب پرده را بکشد. خشمگین شد. اگر نمیخوابید همهٔ روزش خراب میشد. با این حال نتوانست بلند شود و جلو نور را بگیرد. ملافه را روی سرش کشید و برگشت طرف زنش تا در گرمای تن و عطر موهایش پناه بگیرد. چند دقیقه ناآرام همان جا ماند. میترسید تمام صبح بیدار بماند. فکرِ پیلهٔ نرم تخت خواب و حضور تودرتوی تنِ زن که کنارش خواب بود در منحنی تصورات شهوانی در سرش چرخ خورد و دوباره سُر خورد به درون خواب. چشم خاکستریِ پنجره کمکم آبی شد و خیره ماند به سرهایشان که مثل اسبابِ جا مانده از جابهجایی به خانه یا دنیایی دیگر، روی بالشت بود. ساعت زنگ زد. دو ساعت گذشته بود. اتاق دیگر روشن بود. از زنش خواست در تخت بماند تا از خواب صبح لذت ببرد. از تخت به درون سرمای اتاق خزید و رفت به سوی رطوبت دیوارها، دستگیرهها و حولههای حمام. ریشش را که میتراشید سیگار اول را دود کرد و دومی را وقتی قهوه حاضر شد. مثل هر صبح سرفه میکرد. بیآنکه چراغ اتاق خواب را روشن کند کورمال کورمال لباس پوشید. نمیخواست زنش بیدار شود. بوی تازهٔ اودکلن در سایهروشنِ اتاق پیچید. برای بوسیدن پلکهای بستهٔ زن کنار تخت خم شد و زن سرخوش از شنیدن بوی عطر آه کشید. در گوشش گفت که برای نهار برنمیگردد.
در را بست و با شتاب از پلهها پایین دوید. ساختمان ساکتتر از معمول بود. حدس زد که شاید هوا مهآلود باشد. میدانست که مه مثل ناقوس صداها را بخار میکند و تغییر میدهد تا کم و بیش به تصویر بدل شوند. هوا احتمالاً مهآلود بود. روی پلهٔ آخر دیگر خیابان دیده میشد و حدسش درست از آب درآمد. نور خاکستری همه چیز را دربرگرفته بود. غلیظ بود و مثل درّ کوهی برقِ زنندهای داشت. کنار پیادهرو لاشهٔ یک موش روی زمین افتاده بود. جلوی در ایستاد و سومین سیگار را روشن کرد. یک جوان که خود را حسابی پوشانده بوده از کنارش گذشت و روی حیوان تف انداخت. او هم همین را آموخته بود و پیش از این هم دیده بود که دیگران همین کار را میکنند.
ماشین پنج خانه جلوتر بود. عجب شانسی داشت که آنجا پارک کرده بود. خرافاتی بود و فکر میکرد هرچه دورتر ماشین را پارک کند، خطر دزدیدنش بیشتر است. به کسی نمیگفت. اما یقین داشت اگر ماشین را بیرون از مرکز شهر پارک کند، دیگر آن را نخواهد دید. ولی اینجا و نزدیکِ خودش، خیالش راحت بود. روی ماشین پر شده بود از قطرههای عرق که شیشهها را پوشانده بودند. اگر هوا اینقدر سرد نبود، خیال میکرد که یک موجود زنده است که تنش عرق کرده. مثل همیشه چرخها را چک کرد و همزمان حواسش بود که آنتن سالم مانده باشد. در را باز کرد. داخل ماشین مثل یخچال سرد بود. با بخارِ روی شیشهها ماشین شبیه غاری با دیوارهای شفاف بود که در توفان نوح فرو رفته باشد. شاید بهتر بود ماشین را روی یک سراشیبی پارک میکرد تا سریعتر راه افتد. سوییچ را که چرخاند، موتور فشفشِ بم و تندی کرد و به زوزه درآمد. غافلگیر شد و لبخندی از رضایت لبهایش را کشید. آغاز خوبی برای بود.
ماشین کمی جلوتر دیگر کامل به حرکت درآمد و مثل چارپایی که سم بر زمین کشد روی آسفالت خیابان پیش میرفت و آشغالهای پراکنده را له میکرد. عقربهٔ سرعت به عددِ نود رسید. سرعتی که با آن میشد در این خیابان تنگ که دو طرفش نواری از ماشینهای پارک شده بود خودکشی کرد. عجب! پا را با نگرانی از روی گاز برداشت. انگار موتور یک ماشین سریعتر را جای موتور اصلی سوار کرده باشند. دوباره آرام پایش را روی گاز گذاشت و ماشین را کنترل کرد. همه چیز درست شد. گاهی فشار پای آدم در کنترل خودش نیست. فقط کافی است پاشنهٔ کفش بلغزد تا فشار و حرکتش تغییر کند. به همین سادگی. حواسش پرت شده بود و تازه چشمش به عقربهٔ بنزین افتاد. آیا مثل دفعهٔ پیش کسی نیمهشب باک ماشین را خالی کرده بود؟ نه. باک مثل قبل تا نیمه پر بود. پشت چراغ ایستاد و حس کرد که ماشین زیر دستهاش سرسختانه مقاومت میکند. عجیب بود. اولین بار بود که این ارتعاشِ وحشی در تنِ ماشین موج میانداخت و شکمش را میلرزاند. چراغ سبز شد و ماشین مثل حرکت یک مایع رقیق که بنا دارد از هرچه سر راه است پیشی بگیرد شلنگ انداخت. عجیب بود. از طرف دیگر همیشه خودش را برتر از رانندههای متوسط میدانست. چیزی که شرطش داشتنِ غریزهٔ درست بود. یعنی همین واکنشهای طبیعی ماهرانه که احتمالاً نادر هستند. باک تا نیمه پر بود. بهتر بود که با دیدن اولین پمپ بنزین از فرصت استفاده کند. بله، با این همه کار که پیش از رسیدن به دفتر باید انجام دهد، بهتر است باک ماشین پر باشد. از دستِ این تحریمِ مسخره. دستپاچگی، انتظارهای طولانی و صفهای بیانتهای ماشین. معنایش این است که اقتصاد عواقبِ آن را خواهد دید. نصفِ باک خالی است. بقیه با باکهای خالیتر از این رانندگی میکنند. اما خب در صورت امکان بهتر است پرش کند. ماشین شلنگاندازان سرِ پیچ پیچید و با همان شتاب از شیب تندِ یک خیابان راحت بالا رفت. همین نزدیکی یک پمپ بنزین بود که کمتر کسی میشناخت و رفت که شانسش را امتحان کند. ماشین مثلِ یک سگ که ردّی را دنبال کند از دلِ همهمهٔ ماشینها دور زد و سرِ دو نبش پیچید و پشت ماشینهای منتظر ایستاد. واقعاً فکرِ خوبی بود.
به ساعتش نگاه انداخت. بیست ماشین جلوی او بودند. صف بیش از اندازه شلوغ نبود. فکر کرد شاید بد نباشد اول برود دفتر و بقیهٔ کارها را به بعد از ظهر موکول کند تا با خیال آسوده و باکِ پر انجامشان دهد. شیشه را پایین کشید و روزنامهفروش را که تازه از کنار ماشین رد شده بود صدا کرد. بیرون خیلی سرد بود. اما داخلِ ماشین مثلِ زیرِ پتو گرم و راحت بود. در حینِ انتظار روزنامه را روی فرمان باز کرد و سیگاری آتش زد. در فکرِ زنش که حالا هنوز در تختِ خواب غلت میخورد، مثل یک گربهٔ شبق که قوز میکند عضلات پشتش را کشید و صافتر از قبل نشست. سرتیتر خبرها همه بد بود. و تحریم ادامه خواهد داشت. تیترِ روزنامه از کریسمسِ سرد و تاریک خبر میداد. اما باکِ ماشین که حالا نصفه بود دیگر پر میشد. ماشین جلویی کمی حرکت کرد. چه عجب.
یک ساعت و نیم بعد باک را پر کرد و بعد از سه دقیقه رفت. کمی نگران بود، چون کارگرِ پمپ بنزین — که حرفش را برای هر راننده تکرار کرده بود با لحنی بیحوصله — گفت که تا دو هفته اینجا دیگر بنزین ندارند. روزنامه هم روی صندلی کنار راننده محدودیتهای سختگیرانهٔ پیش رو را اعلام میکرد. و حالا؟ بهتر بود یکراست به دفتر برود یا قبل از آن به یک مشتری سر بزند تا قراردادش را امضا کند؟ سر زدن به مشتری فکر بهتری بود. تأخیرش را هم میتوانست با همین قرار ملاقات توجیه کند و دیگر لازم نبود اعتراف کند که یک ساعت و نیم در صف بنزین بوده است. ماشین عالی حرکت میکرد. تا به حال اینقدر پشت فرمان احساس راحتی نکرده بود. رادیو را روشن کرد. خبرها یکی بدتر از دیگری بود. از دست این عربها. تحریمِ لعنتی. ماشین ناگهان از مسیر خارج شد و پیچید در خیابانِ کناری و پشت یک صف بنزین دیگر که کوتاهتر بود ایستاد. یعنی چه، یعنی چه؟ باک که پر بود. انگار جادو شده. دستش را روی دنده گذاشت که دنده عقب بگیرد. اما نتوانست. دوباره با قدرتِ بیشتر سعی کرد. اما انگار قفل شده بود. لعنتی. همین یکی کم بود. ماشین جلویی جلو رفت. آهسته و نگران که دنده کار نکند آن را روی دندهٔ یک گذاشت. کار کرد. نفس راحتی کشید. ولی اگر بعد به دنده عقب نیاز داشت چه؟
حدود نیم ساعت بعد، خجالت زده از نگاهِ تحقیرآمیزِ کارگرِ پمپ بنزین، یک لیتر بنزین زد. انعامِ احمقانه زیادی به کارگر داد و با جیرجیر چرخها شتابان از آنجا فرار کرد. لعنتی، باورم نمیشود. حالا دیگر باید میرفت پیش مشتری. اگرنه صبح را از دست داده بود. ماشین بهتر از همیشه حرکت میکرد. و او دیگر چنان تسلیمِ این حرکت شده بود که انگار دنبالهٔ مکانیکیِ بدنِ ماشینش شده بود. اما فکر دنده عقب نگرانش میکرد. تازه هنوز کنترلِ ماشین در دستش بود. یک تریلی غولآسا جلوش ایستاده بود و راه را بند آورده بود. و چون درست پشت تریلی بود دیگر امکان رفتن از راه میانبر هم نداشت. با ترس دنده را عوض کرد و با غرّشِ موتور دندهعقب گرفت. به خاطر نداشت که جعبه دنده تا به حال اینطور واکنش نشان داده باشد. فرمان را چرخاند به چپ، پایش را روی گاز فشار داد و با مهارت ماشین را کشید روی پیادهرو و مثل حیوان رها شده از زنجیر از کنار تریلی گذشت. ماشین لعنتی واقعاً سگ جان است. شاید در این وانفسای تحریم هول شدهاند و سوخت قویتری به پمپ بنزینها دادهاند. هرچه بود اما به نفعش بود.
به ساعت نگاه کرد. سر زدن به مشتری هنوز ارزش داشت؟ شاید شانس میآورد و مغازه باز بود. اگر این ترافیک میگذاشت. واقعاً اگر ترافیک میگذاشت، هنوز فرصت داشت که به کارش برسد. اما با این ترافیک ممکن نبود. ایام پیش از کریسمس بود و با وجود کمبود بنزین همه به خیابان ریخته بودند و باید به کارشان میرسیدند. و او هم وقتی دید حتی خیابانهای کناری پر هستند از خیر مشتری گذشت. بهتر بود سرِ کار بهانهای بیاورد و کار را تا بعد از ظهر عقب اندازد. آنقدر درگیرِ تردیدش بود که از مرکزِ شهر دور شد و بیهوده بنزین مصرف کرد. ولی خب باکِ ماشین پر بود. خیابان به یک میدان میرسید و دید که آنجا باز ماشینها صف کشیدهاند. خوشحال خندید و خواست با سرعت از کنار صف ماشینها بگذرد. اما بیست متر مانده به صف، ماشین خودش ناگهان پیچید به چپ، در صف بنزین ایستاد و از شادی آه کشید. این دیگر چه بود؟ او که دیگر بنزین نمیخواست. چه شده بود؟ باک که پر بود. همهٔ عقربهها و حتی فرمان ماشین را چک کرد. باید بهزحمت دوباره ماشین را وارسی میکرد. آینهٔ ماشین را تکان داد و خود را در آن برنداز کرد. یک چهرهٔ گیج و منگ بود. و البته برای وضعش دلایل کافی هم وجود داشت. همچنین در آینه دید که یک ماشین دیگر نزدیک میشود و معلوم بود میخواهد آخرِ صف بایستد. آن وقت دیگر مجبور بود با باکِ پر سر جایش بماند. سریع دستش را برد که دنده عقب بگیرد. ماشین اما جفتک انداخت و دنده از زیر دستش در رفت. تا آمد کاری کند دیگر بین دو ماشین گیر افتاده بود. به جهنم! چه بلایی سر این ماشین آمده؟ شاید باید ماشین را به تعمیرگاه ببرد. دنده عقبی که هر وقت دلش بخواهد کار کند خطرناک است. بیست دقیقه بعد دیگر در پمپ بنزین بود. کارگرِ پمپ بنزین را دید که نزدیک میشد. صدایش را بهسختی جمع کرد و خواهش کرد که باک را پر کند. در همان لحظه برای اینکه از این موقعیت خجالتآور فرار کند، دستش را روی دنده گذاشت و گاز را فشار داد. بیفایده بود. ماشین از جاش جم نخورد. مرد نگاه مشکوکی به او کرد و درِ باک را باز کرد. پس از چند ثانیه دوباره آمد. پولِ یک لیتر بنزین را خواست و غرغر کنان آن را گرفت و رفت. بعد دیگر دنده بدون مشکل جا افتاد و ماشین روان با نفسهای آرام به حرکت درآمد. یک چیزی در ماشین خراب شده بود. کلاژ یا موتور یا یک جای دیگرش. لعنت به این شانس. شاید هم دیگر نمیتوانست درست رانندگی کند؟ یا مریض شده بود؟ اما خوب خوابیده بود و مثل وقتهای دیگر اضطراب نداشت. بهتر بود دیگر برود دنبال کارهاش و بقیهٔ روز را بجای رسیدن به مشتریها در دفتر بماند. نگران شده بود. دور تا دورش بدنهٔ ماشین نه فقط در سطح که در درون فلزیِ خود میلرزید. و موتور با همان صدای گوشخراشِ ششها، نفسش فرومیرفت و برمیآمد و باز فرومیرفت و برمیآمد. ملتفت شد که در ذهنش در حال ترسیم مسیری بوده که او را از پمپ بنزینها دور کند. و آشفته از این دریافتِ ترسناک نگرانِ سلامت روانش شد. نکند دیوانه شده است؟ دور زد و از راههای جانبی و میانبر خود را به شرکت رساند. بدون هیچ مشکلی ماشین را پارک کرد و نفس راحتی کشید. ماشین را خاموش کرد. سوییچ را بیرون کشید و در را باز کرد. اما نمیتوانست پیاده شود.
فکر کرد شاید بارانیش لای چیزی یا پایش پشت فرمان گیر کرده. چند بار دیگر سعی کرد پیاده شود. شاید هم دوباره کمربندش را اشتباهی بسته بود؟ نه، کمربند کنارش مثل یک رودهٔ سیاه آویزان بود. به نظر دیوانهوار میآمد؛ حتماً مریض شدهام. اگر نمیتوانم پیاده شوم حتماً مریض شدهام. دست و پایش را میتوانست راحت و آزاد حرکت دهد. تنش هم تا داشبرد خم میشد. همینطور میتوانست به عقب نگاه کند و به سمت راست تا نزدیک داشبرد خم شود. اما کمرش به پشتی صندلی چسبیده بود. نه اینکه گرفته یا سفت شده باشد، بلکه مثل عضوی که به بدنش وصل است. سیگاری آتش زد. ناگهان متوجه شد که ممکن است رئیسش از پنجره او را ببیند که سیگار به دست در ماشین چمباتمه زده و بنای پیاده شدن ندارد. آن وقت نمیتوانست هیچ توضیحی بدهد. صدای یک بوق بلند آمد. در ماشین رو به خیابان باز مانده بود. در را بست. ماشین که از کنارش گذشت، در را با دقت دوباره باز کرد. سیگارش را بیرون انداخت. با هر دو دست فرمان را محکم گرفت و با یک کشش ناگهانی دوباره سعی کرد. فایده نداشت. حتی درد هم نداشت. پشتی صندلی خیلی نرم او را گرفته و اسیر کرده بود. چه خبر بود؟ آینه را به طرف خود چرخاند و خودش را نگاه کرد. روی صورتش هیچ تغییر محسوسی نبود. فقط یک نگرانیِ مبهم و مهار نشده میدید. وقتی به راست نگاه کرد، روی پیاده رو یک دختربچه را دید که با تعجب و تفنن نگاهش میکند. یک زن با ژاکت بافتنی در دست آمد و بیآنکه نگاهش را سوی او بگرداند، ژاکت را تن دختر کرد. بعد هر دو رفتند. و در راه زن یقه و موی دختر را درست کرد.
دوباره در آینه نگاه کرد و دیگر میدانست که چهکار کند. اما اینجا نمیشد. شاید یکی از آشنایان او را میدید. فرمان را سریع به طرف خیابان چرخاند. در را کشید و بست و به راه افتاد. با آخرین سرعت ممکن حرکت کرد. هدفش معلوم و قصدش روشن بود و آنقدر برایش آرامشبخش بود که به کلی یأسش را فراموش کرد و دوباره خنده بر لبهایش نشست.
تازه زمانی متوجه پمپ بنزین شد که دیگر تقریباً به آن رسیده بود. روی تابلوی یک مغازه نوشته بود که همهچیز فروش رفته است. و ماشین بدون هیچ حرکت و با همان سرعت به راهش ادامه داد. دیگر بهخاطر ماشین نگران نبود و خندهاش بشاشتر شد. از شهر خارج شده بود و در محلههای حومه میگشت و به مقصدش نزدیک میشد. در خیابانی پیچید که ساخت آن هنوز تمام نشده بود. سپس به چپ و بعد دوباره به راست پیچید و واردِ یک باریکهٔ متروک شد. همین که نگه داشت باران شروع به باریدن کرد.
فکرش ساده بود. میخواست مثل ماری که از پوست کهنهاش بیرون میخزد، با دستها و تنش از درون بارانی بیرون آید. در شلوغی نمیتوانست. اما اینجا وسط بیابان و دور از شهر که پشت باران در دوردست پنهان بود، سادهترین کار مینمود. اما اشتباه میکرد. بارانی همانقدر به پشتی چسبیده بود که به کت و شلوار، به جلیقهٔ پشمی، به پیراهن، به زیرپوش، به پوست، به ماهیچه و به استخوان. پس اینطور. ده دقیقه که گذشت همانجا در ماشین گریهکنان فریاد میکشید و از سر استیصال بیخود شده بود. اسیر شده بود. در ماشین باز بود و حرکت تندِ باد باران را به درون ماشین میریخت. هرقدر هم که میخواست به فضای باز بیرون برود، هرقدر که با فشارِ پاهایش تلاش کرد که بلند شود، از جا کنده نمیشد. با هر دو دست پنجرهٔ بازِ کشویی سقف ماشین را گرفت و تلاش کرد که بلند شود. انگار که مجبور باشد همهٔ دنیا را از یک قلاب بیرون بکشد. دوباره افتاد و روی فرمان از بیزاری آهی کشید. برفپاککن که اشتباهی روشن شده بود، خِشخِشکنان جلوی چشمش مثل آونگِ مترونوم تکان میخورد. از دور صدای آژیرِ یک کارخانه بلند شد. و همان لحظه از خمیدگی کوچه یک دوچرخهسوار ظاهر شد؛ یک بارانی نازک و نایلونیِ سیاه سر و تنش را پوشانده بود و قطرههای باران روی آن انگار روی پوستِ یک فُک سر میخوردند. دوچرخهسوار نگاهی به درون ماشین انداخت. انگار مأیوس یا متعجب شد که فقط یک نفر در ماشین است و نه یک زوج چنان که از دور به نظر میآمد.
اینجا اتفاقی پوچ در راه بود. تا به حال هیچکس به این صورت و به دست اتومبیل خودش دستگیر و اسیر نشده بود. یک راه حلی به هر حال باید وجود داشته باشد. زور اثر ندارد. شاید یک تعمیرگاه؟ نه. چطور توضیح دهد که چه شده است؟ تازه اگر به پلیس هم خبر دهد، چه اتفاقی میافتد؟ همه کنجکاو دورش جمع میشوند. و مأمور پلیس به کمکش میآید و زیر بازویش را میگیرد که بلند شود و از بقیه هم کمک میخواهد. آن وقت همه چیز لو میرود. پس بیفایده بود، چون پشتی بهنرمی او را گرفته بود. بعد حتماً سر و کلهٔ مطبوعات و عکاسان پیدا میشود. و فردا عکسش را در صحفهٔ اول روزنامهها منتشر میکنند. آن وقت زیر سقف باز و باران باید بنشیند و به عکس خودش نگاه کند که مثل یک حیوان پشمش را چیدهاند. باید راه دیگری هم وجود داشته باشد. موتور را خاموش کرد و تلاش کرد که خودش را با یک حملهٔ مخفی به بیرون پرت کند. بیهوده بود. سر و بازوی چپش زخمی شد. درد در بدنش پیچید و برای مدتی سرگیجه داشت. فشارِ شدید ادرار همهٔ تنش را فراگرفت. خودش را ول کرد. دو فوارهٔ خیس و پایانناپذیر از لای پاهاش تا روی کفِ ماشین جریان گرفت. زیر این همه آوار که حس میکرد، اشکهاش هم آهسته سر خوردند و با نالهٔ سوزناکی گریه کرد. همینطور نشسته بود که یک سگ از پشتِ باران ظاهر شد و جلوی درِ بازِ ماشین بیحال با صدای آهسته وق وق کرد.
آهسته و سنگین مثل کابوسهایش، دنده را عوض کرد و در امتدادِ باریکه حرکت کرد. بهتر بود به هیچ چیز فکر نکند و وضعش را فراموش کند. ناخودآگاه حس کرد که به کمک نیاز دارد. اما چه کسی کمکش میکرد؟ نمیخواست زنش را به وحشت اندازد. اما چارهٔ دیگری هم نمانده بود. شاید او راه حلی پیدا کند. حداقل از بارِ این درماندگی که فقط روی دوش او ریخته بود کمی کاسته میشد.
به شهر برگشت. به همهٔ نشانههای راهنمایی دقت کرد. از سر جایش تکان نخورد تا قدرتی که اسیرش کرده بود را هماهنگ کند. دیگر ساعت از دو بعد از ظهر گذشته و روز ملالآور شده بود. سه تا پمپ بنزین سر راهش دید. اما ماشین واکنشی نشان نداد. همه روی تابلوی اعلانات نوشته بودند: «بنزین نداریم.» در راه ماشینهایی را دید که کنار خیابان پارک کرده بودند و پشت هر کدام یک مثلث احتیاط بود. نشانی که معمولاً بهخاطر پنچری بود، حالا معنای «بنزین تمام کردن» پیدا کرده بود. دو بار هم مردانی را دید که ماشینی را زیر باران به سمت پیادهرو هل میدهند.
وقتی به درون کوچهٔ خانه پیچید نمیدانست چطور زنش را خبر کند. پایینِ خانه که توقف کرد گیج بود و نزدیک بود دوباره حالش بد شود. آرزو کرد که تقاضای کمکش در سکوت جادو کند و زنش را پایین آورد. دقایق زیادی همانجا منتظر ماند تا اینکه یک پسر بچه دواندوان وارد محل شد. سکهای درآورد و به پسر نشان داد تا توجهش جلب شود. پسر آمد. از او خواهش کرد به طبقهٔ سوم برود و به سینیورای ساکن در آن طبقه بگوید که شوهرش پایین در ماشین منتظر است. یک کار فوری پیش آمده و با شتاب باید خودش را برساند. پسر با شتاب رفت و برگشت. داد زد که سینیورا الآن میآید. و مزد روزش را در دست گرفت و دوید و دور شد. زن با لباسِ خانه ظاهر شد. حتی یک چتر هم همراه نداشت. و همانجا مردد روی درگاه ایستاد. ناخواسته چشمش افتاد به لاشهٔ موش کنار پیادهرو که بیجان و با موهای زبر آنجا افتاده بود. مردد بود. نمیخواست زیر باران خیس شود. کمی هم آزرده شده بود که شوهرش بیدلیل او را پایین کشیده بهجای اینکه خودش بالا رود و کارش را توضیح دهد. در برابرش مرد از توی ماشین دست تکان میداد. هول شد. دستش را به دستگیره گرفت و خواست سوار شود و سریع از زیرِ باران فرار کند که ناگهان دست شوهرش جلوی صورتش بود و بیآنکه لمسش کند اجازه نداد سوار شود. زن اصرار کرد که سوار شود. اما او فریاد زد: نه، سوار نشو. خطرناک است. بعد اعتراف کرد که چه بر سرش آمده است. زن جلوی پنجرهٔ ماشین خم شده و باران روی پشتش ضرب گرفته بود. موهایش درهم میریخت و وحشت تمام صورتش را فراگرفته بود. جلوی چشمش میدید که شوهرش چگونه در این کپسولِ مات از دنیا جدا افتاده و هرچقدر تلاش میکند، نمیتواند از صندلی و ماشین رها شود. دستش را گرفت تا خودش هم امتحان کند. با همهٔ توانش کشید. باورکردنی نبود. اما او هم نتوانست کاری کند. وضعیتِ هولناکی بود که در تصورِ آدم نمیگنجید. ساکت به یکدیگر خیره ماندند. ناگهان زن پیش خودش فکر کرد که شاید مرد عقلش را از دست داده و فقط نقش کسی را بازی میکند که سر جایش چسبیده است. باید یکی را خبر میکرد تا آرامش کند و برای درمان به تیمارستان ببرد. آهسته و نگران سر صحبت را دوباره باز کرد که اگر کمی دیگر در ماشین منتظر بماند، یکی را پیدا میکند و مشکل حل میشود. بعد هم با هم میتوانند ناهار بخورند. به سر کارش خبر میدهد که امروز مریض است و تمامِ بعد از ظهر را در خانه بدون فشارِ کار استراحت میکند. اصلاً چیز مهمی نیست و زود حل خواهد شد.
اما از آن لحظه که زن پشت درِ خانه ناپدید شد، دوباره در تصوراتش چشمها و دهانهای بازی را دید که محاصرهاش کردهاند. عکسش را در روزنامهها تصور کرد. آبرویش رفته بود و همه میدیدند که با حقارت در خودش شاشیده است. چند دقیقهٔ دیگر صبر کرد. همزمان زن بالا مشغول تلفن به هر جای ممکن مثل پلیس و بیمارستان بود. برای اینکه حرفش را باور کنند، اسم خودش و شوهرش، رنگِ ماشین و شمارهٔ پلاک را هم به آنها گفته بود. با این وضع دیگر نمیتوانست فشار فکر و خیالش را تاب آورد و بیشتر از این منتظر بماند. ماشین را روشن کرد. زن دوباره پایین آمد. اما ماشین دیگر نبود. موش هم بالأخره از لبهٔ پیادهرو سر خورده بود و روی سراشبی خیابان که با آبِ ناودانِ شیروانیها شسته شده بود، دور میشد. زن جیغ کشید. و مدتی بعد آدمها برای کمک دورش جمع شدند. اما گفتنِ موضوع برایش دشوار بود.
تا غروب در خیابانها میچرخید. از کنار پمپ بنزینهای بسته میگذشت و بیاختیار در صفهای بنزین میایستاد. این بار دیگر پولی برایش نمانده بود و ترس وجودش را فراگرفته بود. دیگر نمیدانست چه بلایی سرش خواهد آمد وقتی بدون یک قران در جیب به پمپِ بنزین برسد و تقاضای بنزین کند. تا اینجا شانس آورده بود که پمپ بنزینها یکی پس از دیگری تعطیل بود. هر ماشینی هم که باقی مانده بود همانجا تا صبح روز بعد در صف میماند. پس سعی کرد که از پمپ بنزینهای باز دور بماند تا به دام نیفتد. در یک خیابان پهن و خلوت ماشینِ گشت پلیس مثل برق از کنارش سبقت گرفت و مأمور پلیس علامت داد که ماشین را نگه دارد. دوباره ترس همهٔ وجودش را فراگرفت. به روی خودش نیاورد. پشت سرش صدای آژیر پلیس بلند شده بود. بعد یک پلیسِ موتورسوار هم که معلوم نبود از کجا سر و کلهاش پیدا شده، نزدیک شد و میخواست از او سبقت بگیرد. اما ماشین خودش با صدای گرفته و خشکی نفسنفس زد و با یک جهش ناگهانی واردِ جادهٔ ورودی یک بزرگراه شد. پلیس خیلی عقبتر هنوز میآمد. اما هوا که تاریکتر شد دیگر نشانی از پلیس هم نمانده بود. و ماشین در یک خیابان دیگر چهار نعل میرفت.
گرسنه شده بود. و دومین بار ادرار کرد. اما وضعش آنقدر رقتبار بود که دیگر خجالت نکشید. هذیانوار با خودش زمزمه کرد: رقتبار، رقتبار. صدایش را عوض میکرد و بیوقفه برای شنیدنِ حروف بیصدا و باصدا گوش تیز میکرد. یک تمرینِ ناخودآگاه بود که طبقِ عادت در برابر واقعیت با آن خودش را مخفی میکرد. توقف نکرد، چون نمیدانست چه پیش خواهد آمد. اما گرگ و میشِ صبح که رسید دو بار کنار خیابان توقف کرد و با نگرانی سعی کرد پیاده شود. انگار در این میان با ماشین آشتی کرده بود و هر دو میخواستند نیتِ هم را بسنجند. دو بار از صندلی که اسیرش کرده بود خواهش کرد و عاجزانه تقاضای عفو کرد که آزادش کند. دو بار در زمینِ شبِ فروبسته به یخ و زیرِ باران که یکبند باریده بود، به شیون و هق هق و اشک و استیصالِ کور افتاد. از زخمهای سر و دستش دوباره خون میآمد. اما او هق هق کنان و با نفسِ گرفته آهکشان، شبیه حیوانی که به شکلِ هولناکی عذاب دیده باشد، به راهش ادامه داد. و ماشین را رها کرد که خودش براند.
تمام شب را چرخیده بود و دیگر نمیدانست کجاست. از محلههایی عبور میکرد که هرگز نامشان را نشنیده بود. روی فراز و فرودِ خطهای مستقیم میراند، و واردِ پیچها میشد و بیرون میآمد. سپیدهٔ صبح خاکستری شده بود. به یک خیابان رسید که در بدترین وضع ممکنش بود. پر از شکستگی و سوراخهایی که آبِ باران رویشان موج برمیداشت. موتور فشفشِ قدرتمندی کرد و چرخها را از گِل بیرون کشید. تمام بدنهٔ ماشین در یک غرّشِ هولناک میلرزید. بالاخره بدون خورشید هم صبح روشن فرا رسید. و باران ناگهان ایستاد. خیابان به یک راه ساده تبدیل شده بود که تصویرش انگار کمی جلوتر در وسط تختهسنگها تمام میشد. دنیا کجا بود؟ کوهستان را در برابر چشمهایش میدید. و آسمان به شکل هولناکی پایین آمده بود. فریاد کشید و مشتهایش را روی فرمان کوبید. ناگهان دید که عقربهٔ بنزین روی صفر است. پس واضح بود که موتور خودش کار میکرد و بیست متر دیگری هم ماشین را جلو کشید. آنجا باز یک خیابان دیگر شروع میشد. اما بنزین تمام شده بود.
عرق سرد بر پیشانیش نشسته بود. حالت تهوع تمام وجودش را فراگرفت. از سر تا ته انگشتانِ پایش لرزید و سه بار چشمهایش سیاهی رفت. کورمالکورمال با احساس خفگی در را باز کرد و در همان لحظه، چون خودش یا موتور ماشین مرد، با طرف چپ تنش به زمین افتاد. سر خورد و کمی جلوتر دراز به دراز روی سنگها از حرکت ایستاد. باران دوباره باریدن گرفت.
پانوشت
تحریم ساراماگو همراه چند داستان کوتاه دیگر از نویسنده در سال ۱۹۷۸ در پرتغال منتشر شده است. فضای داستانهای کتاب در سایهٔ تحولات و بحرانهای جهانی است و به بازخوانی انتقادی تاریخ پرتغال در نیمهٔ قرن بیستم و دوران دیکتاتوریِ شبهفاشیستی و مذهبی سالازاریسم میپردازد. دورانی که پرتغال زیر سلطهٔ دیکتاتوری مذهبی و رهبری فردی از نوعِ موسولینی و فرانکو، از یک سو شاهد سرکوب صدای مخالفان داخلی و از سوی دیگر گرفتارِ ثروت اندوزی حاکمان خودکامه در معاملات بین المللی بوده است. تحریم هم ماجرای نگونبختی تاجری است که در یک روز زمستانی پس از خروج از خانهاش در اتوموبیلش اسیر میشود، هم روایت طنزآلودی از شیءشدگی و از خود بیگانگی آدمی است.