بیش از بیست سال پیش، موقع ورود به یک کتابفروشی کتابهای خارجی در توکیو، اولین چیزی که توجهم را جلب کرد بوی نا اما تا حدی هم خوشایند محیط بود. بوی کاغذهایی بود که برای این کتابها و مجلهها به کار برده بودند که از آن سوی دریاها فرستاده شده بودند — کاغذهایی نازکتر یا ضخیمتر، و لابد زمختتر، از نوع کاغذی که در ژاپن به کار میرفت. این بوی ناآشنا را به مشام کشیدم و وارد راهروهای بین قفسهها شدم که پر از کتاب بودند و نه چندان منظم و مرتب. آن روز به این کتابفروشی معروف آمده بودم تا نسخهای از «ناتور دشت» را بخرم.
نسخهای پیدا کردم و صفحات آن را ورق زدم تا کاغذش را لمس کنم و از این یافتهٔ شگفتانگیز خود هر چه بیشتر لذت ببرم. اما قصد نداشتم به کسی بگویم به این کتابفروشی سر زدهام، و بخصوص قصد نداشتم به کسی بگویم صدای هولدن را به زبان اصلی «شنیدهام» و نه به زبان ترجمهٔ ژاپنی آن که قبلا خوانده بودم. اطرافیان من، خانواده و دوستانم، اگر میشنیدند، یقین حاصل میکردند که علاقهٔ من به خواندن یک کتاب خارجی به زبان اصلی آن، بی هیچ تردید، دلیل دیگری بر «عجیب و غریب» بودن من است. اما من، فارغ از نگاه و نظر دیگران، بیتردید دریافته بودم که عشق را یافتهام؛ عشقی بس برخاسته از ژرفای دل، بس آرام و خاموش، اما بس عمیق.
من در توکیو به دنیا آمده بودم و فقط ژاپنی حرف میزدم. سالهای کودکیام با فرهنگ و سنن ژاپنی گذشته بود، و هیچ رابطهای با سایر فرهنگها نداشتم؛ یعنی حتی یاد گرفتن زبان خارجی هم در افق دید ما نبود. اما من از همان کودکی علاقهٔ خاصی به داستانهای ترجمهشده از سایر فرهنگها داشتم. عاشق خواندن دربارهٔ شخصیتهایی داشتم که در فلان شهرک آلمان، یا بهمان شهر بزرگ فرانسه، یا یک جزیرهٔ متروک زندگی میکردند زیرا به زبانی با هم حرف میزدند و حرکاتی از خود بروز میدادند که برای من بکلی ناآشنا بود.
این شد که سعی کردم در یک فضای ناآشنا غوطهور شوم زیرا از محیط آشنای دور و برم خشنود نبودم. از آن بچههایی بودم که دیگران معمولا «عجیب و غریب» میخوانندشان چون نمیتوانستم خودم را با مدرسه و سایر محیطهای اجتماعی وفق بدهم. خیلی ساده بود؛ بلد نبودم چطور باید به صورت طبیعی با مردم رابطه برقرار کنم — یعنی اصولاً حضور در هر محیط و فضایی باعث میشد دیگران از من دوری کنند و طوری میشد که حس میکردم دچار نقصی هستم که به این آسانیها نمیتوان درستش کرد. این بود که به دنیای داستانهای خارجی روی آوردم چون تنها جایی بود که خودم را در آن امن و راحت حس میکردم، تا حدی هم به این دلیل که شخصیتهای این «دنیا» عحیب و غریبتر از من بودند.
در سالهای دانشگاه بود که شروع کردم به خواندن آثار نویسندگان آمریکایی و انگلیسی به زبان اصلیشان. با آشنایی مختصری که در دبیرستان با دستور زبان انگلیسی پیدا کرده بودم کتابهای داستانی و غیر داستانی را که در بخشِ نه چندان مفصل کتابهای خارجیِ کتابفروشیهای ژاپنی پیدا میکردم میخواندم. آدمها و مکانهایی که در این کتابها به زبان اصلی توصیف شده بودند بسا چندبعدیتر به نظر می آمدند؛ تو گویی رنگ و صدا و عطر و بویی پرمایهتر داشتند. هر از چندی بر میگشتم به همان کتابفروشی که «ناتور دشت» را آنجا پیدا کرده بودم تا کتابهای بیشتری پیدا کنم، و چندی نگذشت که دیدم بدم نمیآید خودم هم چیزی به انگلیسی بنویسم. سرانجام، پس از آنکه تحصیل در دانشگاه را به پایان رساندم، در یکی از کالجهای نزدیک آتلانتا در رشتهٔ نویسندگی نامنویسی کردم.
اما تعجبی ندارد که یادگیریِ نوشتن به یک زبان خارجی در سن بزرگسالی پر از دستاندازهای غیرمنتظره و دلسردکننده است. انگلیسی و ژاپنی زبانهایی هستند به تمامی متفاوت به لحاظ دستور زبان و نظم و نسقِ نوستن، اما این تفاوتهای فنی، مانع و رادع اصلی و اساسی نبودند. بغرنجترین جنبهٔ قضیه به نظر من آن بود که ترجمهٔ لغویِ جملههای ژاپنی به انگلیسی تقریباً همواره توی ذوق میزند و غیرقابلفهم است. به طور مثال، ترجمهٔ کلمه به کلمهٔ عبارت انگلیسی «حالم خوب نیست» به ژاپنی چیزی خواهد شد شبیه «بدنم در شرایط نامطلوبی قرار دارد»، یا «(آن جوان) در حضور (آن دختر) خودش را گم میکند و کارهای ناشایستی ازش سر میزند» به ژاپنی میشود «در حضور (آن دختر) سرشت بدی پیدا میکند» و غیره. حالا که فکرش را میکنم یادم نمیآید چند بار مجبور شدم هر مقالهای را که در آن دورهٔ کالج به ما تکلیف میدادند، باید دوباره مینوشتم تا «درست» از کار در بیاید. هر بار که نوشتهام را به استاد نشان میدادم، میگفت اینجا یا آنجایش را به این صورت یا آن صورت بنویس تا انگلیسی شسته-رفتهای بشود.
این فرایندِ یادگیری، بس چالشبرانگیز و آموزنده و دلگرمکننده بود اما اینکه در آغاز قادر نبودم به طور طبیعی به انگلیسی بنویسم باعث میشد اشکالهایی تصحیحناپذیر در خودم ببینم، همانطور که در هیچ محیطی نمیتوانستم خودم را وفق بدهم و خودم را «مفلوک و معیوب» حس میکردم. اما با وجود «معیوب» بودن، نوشتن به زبان انگلیسی سبب میشد حس کنم دنیایی که در سالهای کودکی ازش گریختهام گویا ادامه پیدا کرده است. هر بار که نوشتن مطلبی را تمام میکردم، دلم میخواست مطلب بعدی را بهتر بنویسم. دلم میخواست روزی برسد که بتوانم هر آنچه که از خواندن داستانهای خارجی نصیب من شده بود، به دنیا بازگردانم: تو بگو کنج خلوتی در زندگی روزمره. نوشتن نه تنها فضای دلخواه مرا به وجود میآورد، راه مطلوب ارتباط برقرار کردن با دنیایی را که خواسته بودم از آن داستانها فرا گیرم به من نشان میداد.
این حسرت به من کمک کرد دل و جانم را به مدتی بیش از ده سال که پس از بازگشت به توکیو نتوانسته بودم چیزی بنویسم به روی دنیا باز نگه دارم، زیرا در این دوره دچار مسئولیتهایی بس خطیر شده بودم، و چند سالی دیگر طول کشید تا سرانجام در اواخر دههٔ چهارم زندگیام دوباره قلم به دست گرفتم. در این سالها، از نویسندگانی که در جاهای مختلف میدیدم درخواست کمک میکردم و میدیدم که انتقادهای آنها از نوشتههایم حول و حوش فضای کلی این نوشتهها و صدای اصیل نویسنده میچرخد زیرا نوشتهها قرار بود نشان دهند این نویسنده چه آدم معیوبی است و چقدر برخورد عاطفی با مسائل دارد.
این شد که تصمیم گرفتم در نوشتههایم هر چه بیشتر بر «خودِ» خودم تمرکز کنم. هنگام کار کردن روی پیشنویسها، روی واقعیتهای زندگی خودم تا جایی که به مطلب مربوط میشد دقیق میشدم، از جمله اینکه زنی هستم از شرق آسیا که در سالهای کودکیاش سخت ناخشنود بوده و در خانوادهای از طبقهٔ مرفه که شدیداً دچار اختلال روابط شخصی بوده بزرگ شده؛ دختر والدینی بوده که جنگ را تجربه کرده بودند و بعد زنی شده که هیچ علاقهای ندارد خانواده تشکیل دهد. همهٔ تجربههای دلگرمکننده یا آزارندهای را که این احوالات برای من ایجاد کرده بودند یک به یک اذعان کردم و پذیرفتم. و به طور کامل پذیرفتمشان تا بتوانم با صدای راستگوی و راستکردار خودم بازگویشان کنم. من هرگز موجود بیعیبونقصی نبوده ام و هرگز قادر نخواهم بود مطلبی بیعیبونقص بنویسم. اما همواره قادر خواهم بود اصالت و صداقت خودم را حفط کنم. دریافتم که «واقعی» بودن بهترین کاری است که میتوانم در حق خودم به مثابهٔ نویسنده و انسان، انجام بدهم و نه وانمود کردن به «بیعیبونقص» بودن.
در این دوره و پس از آن، خودم را در موطنم راحتتر حس کردم، با اینکه هنوز هم وصلهٔ ناجوری به شمار میرفتم. نوشتههایم در مطبوعات آمریکایی چاپ شدند. و روزی رسید که که یک مجلهٔ ادبی معروف یکی از مقالههایم را برای چاپ پذیرفت و سردبیر نسخهای از مقالهام را با تصحیحاتی برایم پس فرستاد و در یادداشتی نوشت «لحن ظریف» و «سبک نوشتاری» ام را حفظ کرده اما جاهایی را اصلاح کرده تا به لحاظ «دستوری یا روشنی» مطلب، رساتر گردد. اینجا بود که حس کردم اشک شوق در چشمانم حلقه زده است.
نوشتن به زبان دوم، مرا با دنیایی مرتبط ساخته است که روزی ازش هراس داشتم و کمک کرد تا عیبونقصهای خودم را بپذیرم. در این راه، همواره کوشیدهام آن «کنج خلوتی» را که همواره آرزو کردهام برای خواننده بیافرینم به او نشان دهم. و این راه، چنان که میبینم، تا به افق ادامه مییابد.
پانوشت
خانم Kaori Fujimoto نویسندهای ژاپنی است که در توکیو سکونت دارد و نوشتههایش در نشریاتی چون The Threepenny Review، Mslexia، South Loop Review و نشریات و جِنگهای دیگر منتشر میشوند.
این نوشته به تاریخ ۲۷ ژانویهٔ ۲۰۲۱ در نشریهٔ مجازی Lit-Hub منتشر شده است.