…کله سحر یه دکل عوضی که قالچاقکنه دکتر صداش میکرد و بابت هر دست و پایی که میشکست یه تراول پنجاهی میگرفت طاقباز با یه مشت دستمال کاغذی و گولهٔ پنبه چشامو بست تا میلهٔ آهنی را نبینم یه وقت جاخالی بدم و لُنگ خیسی را که بوی گند سرکه میداد چپوند حلقم و قالچاقکنه دستام را که گزگز میکرد سفت چسبید. درسته که نمیدیدم ولی مثل وقتی که تزریقاتیها پنبهالکل را میمالن و منتظری که سوزنه نیش بزنه میدونستم الانه که روزگارم سیاه بشه. دکله واسه قلقگیری سه بار میله را تمرینی به ساقم زد که همچین یواش هم نزد. بعد دیگه هیشکی هیچی نگفت و دکله با یه نفس عمیق میله را جوری به ساقم کوبید که قالچاقکنه یه لحظه دستام را ول کرد پرسید:
- شکست؟
دکله گفت: نذار اینقدر وول بخوره!
قالچاقکنه گفت: پس دومی را جوری بزن که پلاتین نخواد دکتر!
تمام تنم از درد خیس شده بود و آرزو میکردم کاش کپسول سیانورم جیبم بود تا واسه این چلدرصد پول دیهای که قرار بود بزنم به زخم شیمیدرمانی ننه، کارم به اینجاها نمیکشید ولی دیگه کار از کار گذشته بود و با ضربهٔ دوم و صدای چررررقی که تو مخم گوزید گردنم هم رگبهرگ شد. بعد دکله بغلم کرد و قالچاقکنه یه قلپ آب با یه ترامادول دویست ریخت به حلقِ ناشتام و تو اطاق لختی که فقط یه چارپایه بود پرسید:
- میتونی بشینی نفله؟
با هر فلاکتی بود خودم را کشوندم رو چارپایه تا این دفعه با سمبادهٔ زبر شروع کنه به زخمسازی و سابیدن پیشونی و دماغ و گونههام، طوری که بیمه میبینه بگه این آشولاشی مال تصادفه که رو اسفالت کشیده شده بعد قالچاقکنه باز دستام را گرفت و دکله باز نفس چاق کرد و با یه قفلگاراژی چنان کوبید دماغم را شکست که یه طشت تا نیمه خون ازش فواره زد تا یه ماه بعد که پانسمانش را باز کردم ننهام تا دیدم زد زیر گریه گفت:
- خاک به سرم ننه! چرا عین کینگکنگ شدهای؟
بعد نوبت ممد کلهخر شد که هنوز تو کفِ استیو مککویین تو فیلم ایزی رایدر بود تا با سمبادهٔ زبر اول پیشونی و دماغ و قوزک و ران و مچ و کف دستش را بسابن بعد با سمبادهٔ نرم پوست و مو و خون و زخماش را جوری صافوصوف کنند که یه وقت گزک دست اورژانس نیفته که به نفع بیمه بگه این زخمها قدیمیه. آفتاب هنوز رخ نزده بود که دوپشته سوار یه موتور دستهدو شدیم که قالچاقکنه به اسم ممد قولنامه کرده بود و الهی به امید تو راه افتادیم. تو آینهبغل خودم را یه خرابه دیدم که چشم راستش هم گلمژه زده و خره هنوز حالیش نیست. خلاصه داشتیم میچرخیدیم بلکه فرجی بشه و قالچاقکنه هم انگار دنبال تابوت باباش با ماشینش دنبالمون بود و با موبایل هی بدتر استرس میداد که یالله زودتر جمعش کنین. فشاری را که روم بود فقط کسی میدونه که داره میره تا کونشو درگیرِ شاخ گاو کنه چون قرار بود ممد با سرعت پنجاهشصت بکوبه به یه شاسی بلند و بعدش معلوم نبود که مخمون نخوره به جدول یا مثلاً قطع نخاع بشیم یا بریم زیر ماشینی که داره از پشت میاد. شانسمون اگه میگفت و یه مدلبالا از یه ورود ممنوع میاومد کار تموم بود. ممد که کف دستش را بد سابیده بودند با دو انگشت کلاج میگرفت و من ترک موتور با موبایل فقط سرکوفتهای قالچاقکنه را میشنیدم که یهریز داشت خوارومادرمون را از آستر آویزون میکرد. میدون آرژانتین چند بار کسچرخ زدیم ولی کسی به تورمون نخورد کار دستش بدیم. وقتی ممد رفت تو دل یه بنزه که رانندهاش بهموقع ترمز کرد صدای قالچاقکنه تو گوشی پیچید:
- ننهٔ جفتتون را! چرا دل به کار نمیدین خوارجندهها؟
ممد گفت: چی میگه این حرومزاده هی پشت سرم داره چراغ میزنه؟
گفتم: یهریز داره فحش خوارومادر میده بیناموس!
گفت: شیطونه میگه برم بکوبم به خودِ جاکشش.
گفتم: ببین میتونی بکوبی به اون شاسیبلنده که پشت فرمون روسریش افتاده؟
گفت: حیف این جیگر نیست که به درد سر بیفته؟
گفتم: ببین! میشه اینقد ویراژ ندی؟
گفت: دوست داری یه تکچرخ بزنم؟
گفتم: باز تو زد به سرت؟
گفت: میتونی تو یکی دیگه حواسم را پرت نکنی؟
گفتم: بپا اون پیرزن عصایی را بپا!
اومد پیرزنه را از رو خط عابر رد کنه که دیدم جفتی رو هوا داریم بالبال میزنیم و مردم بالا سرمون گوشتاگوش جمع شدهن و هرکی داره یه چیزی میگه و پیرزنه که یه نمه مخش تاب داشت با سوز و بریز عصا میکوبید:
- بدبخت مادرش! آواره خواهرت!
ممد کونخیزک سُر خورد طرفم گفت:
- تو هنوز زندهای؟
خون لبم را که نمیدونم کجا خورده بود تف کردم و طاقباز رو خط عابر پیاده و قبل از اینکه تلف بشم گفتم:
- آخه تو این همه ماشین چرا رفتی زدی به این وانتِ بازیافت؟