اگر پروتاگوراسِ یونانی — متولد عهد بوق — معلمِ دورهگرد حکمت بود؛ آقای هوشنگ گلشیری — متولد ۲۵ اسفند ۱۳۱۶ اصفهان — چاوشی بود به هرکجا که میرفت فرشی از داستان زیر پایش ریزبَفت میشد و این پاقدم را به پاس دقت در کار نوقلمانی کسب کرده بود که تاتیتاتیکنان داشتند اولین داستان قابل عرضشان را مینوشتند. خبرگیاش در داستان خیرهکننده بود. با مهارت یک مکانیک موتور داستانی را با چشمان بسته میشنید؛ آن را اوراق میکرد تا بعد از آچارکشی روانهٔ حروفچینیاش کند. قلم در دست او تیشه در دست فرهاد بود و آن را که برمیداشت این تریشههای توراتی به در و دیوار میخورد که ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود. پس گوشش برای رودهدرازی کر بود و کلمات را چنان چفتِ هم میخواست که دانههای ذرت گرداگرد بلالی کیپ میشوند. قبای استادی به قد و بالای موزونش زار نمیزد زیرا کِرم داستان در نهفتِ سیبِ گلابش بزخو کرده بود تا با اتکا به خساست منسوب به اصفهانی بودنش در استفاده از کلمات به ایجازی سعدیوار دست یازد. اگر با معاینهٔ مخاطِ زبان او به بررسی آثارش بپردازیم، بغل به بغلِ سودازدهای آینه به آینه رد خواهیم شد که گرچه زبانش بار دارد ولی لحنش لاکپشتی نیست که هن و هن میکند بلکه کودک پدرسوختهای است که در دشت دارد خرگوشی را دنبال میکند. در داستان «میر نوروزی ما» با همین مخاط غرقابی میسازد که شترِ اعصاب را بزکِش میکند تا در قعر روان بسمل کند. رئالیسم در جهان این داستان دقیقاً تصویری شارپ از همهٔ آن دلتنگیهایی است که برملا نمیشوند و اگر هزار بار هم آن را بخوانم جز با بغض از گلویم پائین نمیرود. شهرزاد او وراج نیست؛ قصه میگوید موعظه نمیکند و به جنبش آرواره نمیافتد ولی وظیفهٔ ادبیات را نیز نقشی نمیداند که پرستاران شریف بیمارستانهای سوانح و سوختگی به گردن گرفتهاند. داستان میرنوروزی بهجای آن که بهقصد التیام شکست نوشته شده باشد آمده است تا بر زخم نمک بپاشد و هر دلوی که در این چاهِ دلتنگی بیندازید جز تیرگی و تباهی چیزی بالا نخواهید کشید. راوی این داستان عرضحالنویسی نیست که در بایگانی راکدِ دانشگاه استانفورد خاک بخورد بلکه اودیسهای است که با عبور از دنیای مردگان اثری میآفریند که بهسهولت میتواند چون حلقهای در زنجیرهٔ ادبیات زندهٔ جهان تاب بیاورد.
تجلیل از آقای گلشیری که اولین داستانش را سال ۱۳۳۹ چاپ کرد تا چهل سال بعد که از اکباتان به کرباسمحله رفت تکریم از خدمات ارزندهای است که به داستان کوتاه کرد تا باغ و باقیاتش را بسازد ولی این گلشیریمشربیها در نیمهٔ تاریک ماه مغفول خواهد شد اگر به این جنبه از حیات فرهنگی او التفاتی نکند که ایشان متعلق به نسلی بود که معمولاً در نشریات اصلاحطلب همراه با آبی که از چک و چیلِ تحریریهشان میچکد از آنان با عنوان پدرخوانده یاد میکنند. او که در یکی از آپارتمانهای شهرک اکباتان میزیست و پریشانیِ افکارش کم از جعدِ ژولیدهاش نداشت، داستاننویسان ریز و درشتی را حلقه و نحلهٔ خود کرده بود که میدانستند از مرادِ گشادهدستی برخوردارند که خرقهٔ خود را تنها به مریدان مطیع میبخشد. او زنده و فعال بود و مثل هر تنابندهای ضعفها و قوتهای خود را داشت. هنگامی که به پلی تبدیل شد که بین ادبیات داخل و تبعید معلق بود، مخلوطی از نویسندگان و شاعران میانمایه را به ادبیات مهاجرت و به خانهٔ هاینریش بل انداخت. حنجرهای که روزی از دهانهٔ توپ حرف میزد در پیرانه از مصالحه با جهانی سخن میگفت که تنها درخور کاردارانی بود که تساهل را در حوزهٔ روابط خارجی دیپلماسی فعال مینامند. او که روزی در کار نقد مو را از ماست میکشید — دوران جلسات پنجشنبه — حالا دیگر گز اصفهان را به دهان چندشآورترین لبخندی میگذاشت که مسند وزارتش هیچ ربطی به میزان لیاقتش نداشت. دیپلماسی ادبی جایگزین ادبیات میشود و میرِ نوروزی ما از جایگاه ادیب به ورطهٔ دیپلماسی ادبی میافتد تا از این پس خطابههای عزایش را بیمحابا و متشنج در گورستانها ادا کند. الف بامداد پیش از آغاز روزهای سیاهی که به قتلهای زنجیرهای معروف است گبهٔ عزلتش را از پایتخت به دهکدهٔ فردیس منتقل کرده است تا به غول معتکفی بدل شود که برخلاف گوته در وایمار یک پایش را قانقاریا خورده است و آقای گلشیری که اینک خود را نهنگ این آب خُرد میپندارد خسته از فشار مسلط وارد ماجرایی میشود که مثل داستانْ استادِ قواعدش نبود و نتایج و پیامدهایش را نمیتوانست تحلیل کند. اولین عارضه در آذر ماه ۱۳۷۸ بروز میکند که همراه با اقاربی چند مجمع کانون نویسندگان را نادیده میگیرد تا خودسرانه و با غیردموکراتیکترین شیوه به احیای یک کانون دموکراتیک همت گمارد.
عملی که اگر در حال و هوای سال ۵۷ مرتکب میشد بیتردید به اخراج ایشان از کانون بهخاطر عدول از اساسنامه منجر میشد. این دیگر غیرقابل انکار است که کانون نویسندگان در طول حیات خود هیچگاه در این دوره که نامبرده نهنگش بود تا این حد — آینه به آینه — به دولت وقت نزدیک نشد و این همه تلفات نداد.
با همهٔ این حرفها، ریگشوری که کنار رود داستان طلا استحصال میکرد در دههٔ پایان عمر خود نزیست بل جگرپختهٔ رنج و سختی شد. نخوابید جز آن که کابوس دید و همه کار کرد تا پایِ هر سنگِ داستانسرایی چهل مثقال خون جگر بریزد که اینک دیگر خانهٔ پدری ما محسوب میشود.