تا همین دو سه سال پیش، در کوران بدبختیها و سیاهیها که بهفاصله بر سرمان هوار میشد، پناه ما کتابی بود و فیلمی بود و نوشتنی بود و خواندنی. از خفقان بیرون به اینها پناه میبردیم و برای ساعتی یادمان میرفت که در کدام جغرافیا و کدام روز نفس میکشیم. حالا اما سیاهی بیوقفه میریزد و سهم ما از این فراغتها روزبهروز آب میرود و دایرهی کار و معیشت بزرگ و بزرگتر میشود. مایی که هدایت و فروغ و کیارستمی و نعلبندیان و محصص و مسکوب را پیش چشم داشتهایم، از خود میپرسیم در هجوم این ویرانی، بر سر نیروی خلاقهی نسل ما چه خواهد آمد.
در یادداشتی از کتاب دربارهی ادبیات، با ترجمهی همیشه در اوج میرعلائی، نویسنده از نسل همینگوی، وولف، فیتزجرالد و فاکنر حرف میزند که نسل نیکبختی بودند؛ چون (برعکس ما) زمانهی خوبی را برای زندگی کردن و البته زمان خوبی را برای مردن انتخاب کرده بودند. از فاکنر مثال میزند که در پی پیشنهاد مبلغ وسوسهانگیزی برای نوشتن کتابی غیرداستانی گفته بود: «من مثل مادیانی پیرم که پانزده بار کُره آوردهام و احساس میکنم نمیتوانم بیش از سه چهار تای دیگر بیاورم و قادر نیستم یکی از آنها را وقف چیزی بیرونی کنم». «وقف کردن» تعبیری کاملاً بهجاست. هر آرتیست و نویسندۀ درجهیکی جز از راه وقف کردن تمام زندگیاش در راه آن هدف والا بر قله نمیایستد. و برای ما که زندگیمان وقف پیدا کردن روزنی برای زندگی کردن، و حتی در روزهایی برای زنده ماندن شده است، حرف زدن از هدفی غیر از اینها چه اندازه مضحک است. ریچارد رورتی در مقالهی «عشق و پول»، در پی این فکت که روح جهان اقتصادی است، از شخصیتهای رمان میگوید که هیچ وقت از آدمهای بیپول نیستند. چون بیپولها، در میانهی نگرانی از لقمهی بعدیشان، فراغتی نه برای عشق ورزیدن دارند و نه دوستی. این را دربارۀ خالق اثر هنری پیشتر میتوان صادق دانست.
گذشته از به گروگان رفتن معیشت، مطبوعات، صنعت نشر، موسیقی، گالریها، دانشگاهها، پارکها، سبک زندگی، همه چیز زیر یوغ یک صداست. ولی ما قبل از آن همدیگر را در مدیومها پیدا کرده بودیم. کافهها و جمعهای انتلکتوئلی دههی چهل و پنجاه جای خود را به وبلاگ و فیسبوک و توئیتر و اینستاگرام داده بودند. اما برخلاف دو سه سال پیش که این مدیومها حداقل در گوشههایی فضای پیوند و ارتباط و گفتوگو بودند، حالا در هیاهویی سرسامآور گم شدهاند. رسانهای شدن همه چیز، از رنجها و همدردیها و اخلاقیات و عواطف، واقعیت را از واقعیت خالی کرده است. خبری در میانه پرتاپ میشود و انبوه توئیت و کپشن و استتوس و پست فواره میزند. در سالن بورس فیلم کسوف آنتونیونی ایستادهایم. صدا به صدا نمیرسد و هیاهو همه جا را گرفته است. این همهمه و سرگیجه را تنها شاید سکوت سالیان بتواند تسلی دهد. بعد از اینهمه هیاهو کردن و دربارهی همهی چیزهای جهان حتی ریزترین و کناریترین چیزها حرف زدن و حرف زدن و فکت صادر کردن و دوباره حرف زدن، بعد از خرد شدن میان چرخدندههای وضعیت اما نمردن و جان سالم به در بردن، سکوت مثل تنفسی از سر اضطرار باید روزی بالاخره جاری بشود. مثل سکوت در صبح بعد از فاجعه که در آن تازه میتوان به صدای چیزها به صدای اشیا گوش داد. دوراس پس از سالها تفصیل به کتاب نوشتن همین و تمام رسیده بود، با صفحاتی سفید، در هر کدام چند سطر، با جملاتی تکهتکه و تقطیعشده: «نوشتن هم دم فروبستن است و هم گفتن».
جدا از این وضعیت جهانی، وضعیت خاورمیانهای ما بغرنجتر است. شبیه سالهای آخر پهلوی، شبیه همان سالها که حتی براهنی برای خمینی نامهای بهارادت نوشت، جنونی دوباره در جمعیت افتاده است. رادیکالیته قد علم کرده است و دوباره مثل یک فیگور پوچ تووخالی دارد جولان میدهد. هر صدایی که بهفردیت بلند شود، بهآنی خفه شده است. بعد از هر فاجعهای و هر خبری، پیوندها و دوستیها دود میشود و به هوا میرود و جبههبندیها تازه میشود. در محاصرهی این تحمیلها چه باید کرد و چهطور میتوان به این زندگی ازپیشساخته فرم داد؟ شاید که با انزوا. شبیه غار افلاطون، شبیه هجرت بودا. تا روزی که دوباره وقف آن رؤیای والا شد، باید بتوان تخیل را در انزوا و رها از این درک تودهوار از هستی زنده نگاه داشت. مسکوب در روزها در راه، در یادداشت سوم مرداد ۵۸، مینویسد:
وضع مالی مردم بد است. تفریحات سالم یکقلم نابود شده است. نه تئاتری نه موسیقاری نه چیزی. آواز زن از رادیو لابد حرام است چون هیچ شنیده نمیشود. تلویزیون هم یکبند تبلیغات ناشیانه، دروغ، دلبههمزن… . بدتر از همه تهدید در هوا موج میزند… . در این آشوب تعصب و تنگنظری، فقط وجود غزاله مایهی دلگرمی است. تازه دارد جمله میسازد…: پدر، بنشین، اینجا بیا.
این پیوندها گرم نگهمان خواهد داشت. و البته دوستی که به زندگی ما در این انزوا سر و شکل خواهد داد. بلانشو در نامهای به دوراس مینویسد: «ما همگی به سمت ویرانی میرویم: هر کس به شیوهی خودش، با شجاعت و شهامت، یا با ترس و بزدلی، با چشمان باز یا بسته، اما حتیالامکان در دوستی، با دوستی». ایدهی روشنگری هابرماس این است که گفتوگو در عرصهی عمومی در شرایطی ایدئال – شبیه نامههایی که فیلسوفان در قرن نوزدهم به هم مینوشتند – باید از هر اعمال قدرتی جز قدرت استدلال قویتر رها باشد. یعنی در پایان گفتوگو نظری را باید پذیرفت که بر استدلالی قویتر سوار است. چیزی که در رسانه و صنعت فرهنگ غایب است. این ایده اما در دایرهی دوستی طرحریختنی است: جامعهای کوچک، جامعهای آزاد، که میتوان در آن بیمحابا و بیترس از قضاوت عرصهی عمومی حرف زد و گفتوگو کرد و استدلال آورد، و در آن میانه خود را دوباره نگاه کرد و از نو آفرید.