- بر منکرش لعنت! معلوم است که بی اذن خدا برگ از درخت نمیافتد. ولی لقمه و نطفه هم در کار است. لقمهٔ ناپاک میشود نطفهٔ ناپاک، نطفهٔ ناپاک میشود آدم ناپاک. من پنجاه ساله توی این محلم. بجز چند نسل بدلقمه و بدنطفه چیزی ندیدهام. هیچکس حلال و حرام سرش نمیشود. انتظار دارند با این همه رذایل اخلاقی دانشگاه معتبر هم قبول شوند! ارواح عمهتان!
مادر روزبه، مانند بسیاری از زنان خانهدار و پا به سن گذاشتهٔ جنوب شهر تهران، به حقوق کارمندی شوهرش بسنده کرده بود و هروقت هم او را عصبانی میدید، مراعات میکرد و میکوشید با کلماتی نرم و زبانی چرب آرامش کند:
-
گفت بچهها محض خاطرش جشن گرفتهاند. نمیدانم جشن پتو یا همچین چیزی؛ از این کارهایی که جوانها موقع خداحافظی میکنند. شما هم اینقدر بیتابی نکن اکبر آقا. یک وقت فشارت میرود بالا خدانکرده! خداحافظی میکند و برمیگردد.
-
مگر سلامی کرده بود که خداحافظی بکند! کدام بچهمحل! یک مشت اوباش! مردهخوری و دلهدزدی توی خون این مردم است. از اینجا تا میدان آزادی حتی یک نفر را نمیشناسم که لجن نباشد. حتی یک نفر!
-
بد و خوب همهجا پیدا میشود اکبر آقا.
-
بد و خوب همهجا پیدا میشود جز اینجا؛ اینجا همه بدند.
روزبه رفته بود تا از دوستانش خداحافظی کند. پدر و مادرش، بعد از یک هفته شادی و فخرفروشی به در و همسایه، مشغول بستن چمدانهایش بودند و از هر دری حرف میزدند. روزبه را مهندس خطاب میکردند و از اینکه بعد از یکسال خانهنشینی و کسب موفقیت، باز هم تنش به تن بچهمحلهای پرشروشور خورده است، خوشحال نبودند. زنش گفت:
-
بالاخره نگفتی از این تاپی که پوشیدهام خوشت میآید یا نه!
-
هی بچهمحل، بچهمحل! به چهار تا علاف و بیکاره که نمیشود بچهمحل گفت. جوان وقتی موتورسوار شد و کوچه و خیابان را گز کرد، دیگر اصلاحپذیر نیست. نرود میخ آهنین در سنگ. حالا که مهندس راهش را جدا کرده و دانشگاه معتبری قبول شده، نباید تنش به تن اینها بخورد.
و پس از درنگی کوتاه گفت:
- بله. پیرهن قشنگیست. بپوش.
چمدان لباسهای روزبه را مرتب کردند و کناری گذاشتند. اکبر آقا از روی فهرست میخواند و هرچه را که زنش تأیید میکرد، قلم میگرفت. از جعبهٔ ابزار تا انواع گیاهان دارویی در سیاههشان ثبت شده بود.
- فکر کنم کافی باشد خانم. هرچیزی هم کموکسر داشت، آخر هفتهها که میآید تهران، برایش تهیه میکنیم.
زنش همان حرفی را زد که پیشتر هم چندبار گفته بود:
- سال بعد که بازنشسته شدی، خودمان هم میرویم پیشش. تو هم از این محل نجات پیدا میکنی، اکبر آقا. کاری نداریم اینجا. اینقدر بدخلقی نکن.
یک ساک مسافرتی هم پر شد از گلگاوزبان و اسطوخودوس و عرقیات گیاهی و کلهقند و نبات و صد گرم عنبرنسارایی که چند لایه نایلون دورش پیچیده شده بود. جعبهٔ نخوسوزن را چپاندند توی ساکی که مملو از شال و کلاه و جوراب پشمی و لباس گرم بود. آژیر بریدهبریدهٔ آمبولانس در تاریکی خیابان پیچید و وارد کوچه شد. اکبر آقا برخاست و بیرون را نگاه کرد. متوجه امر غیرعادیای نشد و پنجره را بست:
- من اگر کارهای بودم آژیر آمبولانسها را عوض میکردم. مثل سگی که زیر دندان گرگ گیر کرده باشد، زوزه میکشند! خلق خدا را زابهراه میکنند… حق با شماست خانم. معلوم است که میرویم تفرش. خرج و برج در شهرستان مثل تهران نیست. هم خودمان نجات پیدا میکنیم هم این بچه به درس و مشقش میرسد و درگیر پختوپز و رفتوروب نمیشود. دوست ناباب هم مثل پشکل ریخته همهجا!
اکبر آقا به زنش نگاه کرد، به بازوان گوشتین و موهای کوتاهشدهای که گردن چاقش را جلوه و جلالی داده بود. رفت دو لیوان چایی ریخت و آورد روی میز عسلی گذاشت. زنش تشکر کرد:
-
این چایی خوردن دارد!
-
دیدم بلند نمیشوی چایی بریزی، یادم آمد خودم هم دو تا دست دارم.
-
خیر ببینی. خدا سایهات را از سر ما کم نکند. راستی، شناسنامهٔ زینت را عوض کردی؟
اکبر آقا در مبل فرورفت، چای را هورت کشید و پایش را دراز کرد و روی چمدان گذاشت:
- این یک سال هم تمام میشود و از دست قوم و خویشت راحت میشوم. کارمند ثبتاحوال را با پادو اشتباه گرفتهاند!
زنش هم لیوان چایش را برداشت و آمد کنارش نشست. رنگ طلایی موهایش برق میزد.
- زینت جبران میکند. دخترش هم ماشاالله خانمی شده. هم با فهم و کمالات است و هم خوشگل. هروقت هم همدیگر را میبینیم، احوال روزبه را میپرسند.
داشتند دربارهٔ دختر زینت حرف میزدند که دوباره آژیر آمبولانس شنیده شد و هر لحظه بلندتر و بلندتر شد. اکبر آقا دوباره رفت سراغ پنجره. مادر روزبه هم بلند شد و دلش شور زد. جیغهای کوتاه و بلند آمبولانس گوشخراشتر شده بود اما بالاخره دور و دورتر شد.
اکبر آقا به تلفن همراه پسرش زنگ زد. جواب نداد. دوباره زنگ زد و سهباره. فحش داد و باز هم زنگ زد. زنش با ترس و لرز داد زد:
- پشت سر هم زنگ نزن مرد. اینقدر عذابم نده. پاشو برو ببین کجاست. پیش کی رفته. خانهٔ کدام یک از این بیپدرومادرهاست!
اکبر آقا هم صدایش را بالا برد:
-
دارم زنگ میزنم خانم!
-
خانهخراب بشود کسی که تلفن را اختراع کرد. گور به گور بشود. خدایا چه خاکی بر سرم بریزم! پاشو برو دنبالش.
آژیر آمبولانس در حفرهٔ گوششان پیچیده بود و دلهره ساخته بود. اکبر آقا لباس پوشید و از خانه بیرون رفت. زنش هم چادر را بر سر گذاشت و دنبالش دوید.
با آنکه از حسن بقال خوشش نمیآمد، اما وقتی دید جلوی بقالی ایستاده و سرک میکشد، پرسید:
-
چی شده حسن آقا؟ خوبی انشاالله؟ خانمبچهها خوبند؟ قضیهٔ این آمبولانس چی بود؟ رفت کجا و برگشت؟
-
والله، بیخبرم اکبر آقا. شما قدیمی محلاید و ماشالله معتمدید. تا شما باشی من کی باشم که اطلاع داشته باشم؟ اصلاً به من میآید از چیزی مطلع باشم یا زیرآبزن باشم؟
-
بفهم با کی حرف میزنی، آدم ناقابل! طرف مقابلت را بشناس بعد دهن باز کن. تو اصلاً زیرآبی نداری که کسی بزند.
انگار حسن بقال دل پری از اکبر آقا داشت. او هم صدایش را بالا برد:
- کی بجز تو زنگ میزند تعزیرات و برای من پاپوش درست میکند؟ من کی گرانفروشی کردم مرد حسابی! هفتهای دو تا تخممرغ میخری و میخواهی نان دیگران را آجر کنی؟ ببین، با توام، گوش بده! به قیمت روی جنس نگاه نکن. من خودم گرانتر از آن مبلغ میخرم. نمیفهمی؟
وسط جدالشان جوانی همسنوسال روزبه دواندوان نزدیک شد. زیر نور چراغ که رسید، سرخی و برافروختگی چهرهاش نمایان شد. پیراهن آستینکوتاهش خیسِ عرق شده بود و به تنش چسبیده بود. وقتی دهان باز کرد، بوی تند الکل خورد توی صورت اکبر آقا و زنش. و زد زیر گریه:
- به ناموسم چهارصد تومن پول مشروب دادم حاجآقا. جرینگی دادم. کمکاری نکردم حاجاقا.
اکبر آقا و زنش نیمهجان شده بودند و منتظر که ادامه دهد. او هم مانند فرزندمردهها خودش را به در و دیوار کوبید، جوری که فریادش در محل پیچید:
- فقط به عشق روزبه، به عشق داش روزبه مهمانی دادم. گفتم براش خاطره بسازم. چهارصد تومن نقد ریختم به حساب ساقی بیناموس. ولی چی شد حاجآقا؟ یارو آشغال بهمون انداخت حاجآقا. بیناموس الکل صنعتی داد به خوردمان…
پس از آن، اکبر آقا چیزهایی، جستهگریخته، میشنیدند و نمیشنید:
- راه بیفت بریم بیمارستان حاجآقا. کارت ملی هم بیار… حال داش روزبه خوب نیست. خون بالا آورد. آب بیار حسن آقا. آره آبمعدنی بیار. بجنب خب…
مادر روزبه توی کوچه جیغ سر داده بود و دم در بقالی، کنار قفسهٔ پر چیپس و پفک حسن آقا، از حال رفته بود. و در کسری از زمان مثل مور و ملخ آدم توی کوچه جمع شد.
و حالا یک سالی از آن تابستان گذشته است. دختر زینت خانم شوهر کرده. اکبر آقا و زنش هنوز چمدانها را وارسی میکنند، اجناس فاسدشدنی را عوض میکنند، لباسها را گردگیری و از نو تا میکنند و گاهی اکبرآقا دو لیوان چای میریزد.