واتگر
عباس سلیمی آنگیل

به سعی ساقی

مادر روزبه، مانند بسیاری از زنان خانه‌دار و پا به سن گذاشتهٔ جنوب شهر تهران، به حقوق کارمندی شوهرش بسنده کرده بود و هروقت هم او را عصبانی می‌دید، مراعات می‌کرد و می‌کوشید با کلماتی نرم و زبانی چرب آرامش کند:

روزبه رفته بود تا از دوستانش خداحافظی کند. پدر و مادرش، بعد از یک هفته شادی و فخرفروشی به در و همسایه، مشغول بستن چمدان‌هایش بودند و از هر دری حرف می‌زدند. روزبه را مهندس خطاب می‌کردند و از اینکه بعد از یک‌سال خانه‌نشینی و کسب موفقیت، باز هم تنش به تن بچه‌محل‌های پرشروشور خورده است، خوشحال نبودند. زنش گفت:

و پس از درنگی کوتاه گفت:

چمدان لباس‌های روزبه را مرتب کردند و کناری گذاشتند. اکبر آقا از روی فهرست می‌خواند و هرچه را که زنش تأیید می‌کرد، قلم می‌گرفت. از جعبهٔ ابزار تا انواع گیاهان دارویی در سیاهه‌شان ثبت شده بود.

زنش همان حرفی را زد که پیش‌تر هم چندبار گفته بود:

یک ساک مسافرتی هم پر شد از گل‌گاوزبان و اسطوخودوس و عرقیات گیاهی و کله‌قند و نبات و صد گرم عنبرنسارایی که چند لایه نایلون دورش پیچیده شده بود. جعبهٔ نخ‌وسوزن را چپاندند توی ساکی که مملو از شال و کلاه و جوراب پشمی و لباس گرم بود. آژیر بریده‌بریدهٔ آمبولانس در تاریکی خیابان پیچید و وارد کوچه شد. اکبر آقا برخاست و بیرون را نگاه کرد. متوجه امر غیرعادی‌ای نشد و پنجره را بست:

اکبر آقا به زنش نگاه کرد، به بازوان گوشتین و موهای کوتاه‌شده‌ای که گردن چاقش را جلوه و جلالی داده بود. رفت دو لیوان چایی ریخت و آورد روی میز عسلی گذاشت. زنش تشکر کرد:

اکبر آقا در مبل فرورفت، چای را هورت کشید و پایش را دراز کرد و روی چمدان گذاشت:

زنش هم لیوان چایش را برداشت و آمد کنارش نشست. رنگ طلایی موهایش برق می‌زد.

داشتند دربارهٔ دختر زینت حرف می‌زدند که دوباره آژیر آمبولانس شنیده شد و هر لحظه بلندتر و بلندتر شد. اکبر آقا دوباره رفت سراغ پنجره. مادر روزبه هم بلند شد و دلش شور زد. جیغ‌های کوتاه و بلند آمبولانس گوشخراش‌تر شده بود اما بالاخره دور و دورتر شد.

اکبر آقا به تلفن همراه پسرش زنگ زد. جواب نداد. دوباره زنگ زد و سه‌باره. فحش داد و باز هم زنگ زد. زنش با ترس و لرز داد زد:

اکبر آقا هم صدایش را بالا برد:

آژیر آمبولانس در حفرهٔ گوششان پیچیده بود و دلهره ساخته بود. اکبر آقا لباس پوشید و از خانه بیرون رفت. زنش هم چادر را بر سر گذاشت و دنبالش دوید.

با آنکه از حسن بقال خوشش نمی‌آمد، اما وقتی دید جلوی بقالی ایستاده و سرک می‌کشد، پرسید:

انگار حسن بقال دل پری از اکبر آقا داشت. او هم صدایش را بالا برد:

وسط جدالشان جوانی هم‌سن‌وسال روزبه دوان‌دوان نزدیک شد. زیر نور چراغ که رسید، سرخی و برافروختگی چهره‌اش نمایان شد. پیراهن آستین‌کوتاهش خیسِ عرق شده بود و به تنش چسبیده بود. وقتی دهان باز کرد، بوی تند الکل خورد توی صورت اکبر آقا و زنش. و زد زیر گریه:

اکبر آقا و زنش نیمه‌جان شده بودند و منتظر که ادامه دهد. او هم مانند فرزندمرده‌ها خودش را به در و دیوار کوبید، جوری که فریادش در محل پیچید:

پس از آن، اکبر آقا چیزهایی، جسته‌گریخته، می‌شنیدند و نمی‌شنید:

مادر روزبه توی کوچه جیغ سر داده بود و دم در بقالی، کنار قفسهٔ پر چیپس و پفک حسن آقا، از حال رفته بود. و در کسری از زمان مثل مور و ملخ آدم توی کوچه جمع شد.


و حالا یک سالی از آن تابستان گذشته است. دختر زینت خانم شوهر کرده. اکبر آقا و زنش هنوز چمدان‌ها را وارسی می‌کنند، اجناس فاسدشدنی را عوض می‌کنند، لباس‌ها را گردگیری و از نو تا می‌کنند و گاهی اکبرآقا دو لیوان چای می‌ریزد.