کلمات
اکبر سردوزامی

Are you talking to me?‎

فصلی از کتاب «همه‌ی تکه پاره‌های زری»

۱

[ساعت دو و نیم صبح در کلانتری محل]

من این‌حرفا رو نمی‌فهمم. به شمام اعتماد ندارم. پلیس خدمت‌گزار مردمه برای من کُس شعره. من علیه تمام سیستم‌هام. من از کسی نمی‌خوام که به من کمک کنه. خودم از پس خودم برمی‌آم عینِ بیش‌تر ایرانی‌یای مثل خودم که مجبورن یه تنه بتازن توی زندگی. آخرشم باز توی دست شمان. شما پلیسای این‌جا و هرکجا.

هر کاری که می‌خواین بکنین. من دیگه غمی ندارم. همین یکی برای هفت پشتم کافی‌یه. چندتا دیگه‌م اگه باشه البته چه بهتر. ولی حالشو ندارم دیگه. می‌خوام به خودم برسم. چهل و هشت سالمه ولی چهل و هشت روز زندگی نکردی‌م. حالا دیگه می‌خوام زندگی کنم. تو زندان یا بیرونش برام فرقی نمی‌کنه. اینا رم می‌گم برای این که می‌دونم درز می‌کنه و می‌رسه به گوش‌شون. اگه شما باهاشون همکاری نمی‌کردین گُه می‌خوردن بیان توی کپنهاگ و اسلو و فرانسه و هر جای دیگه ما رو لت و پار کنن. من به شمام اعتماد ندارم. به هیچ دولتی. شمام به فکر فروش پنیر خودتونین. من دیگه تو کتم نمی‌ره. هر کاری دل‌تون خواست بکنین. اما یادتون باشه نصف کپنهاگ رفیق من هستن. تلافی می‌کنن. به نفع خودتونه پرونده‌ی منو ببندین. دوتا برادر و یه خواهر و چندتا رفیق منو همین جاکشا کشتن. تازه کاش فقط کشته بودن. این بزرگ‌ترین شانس من توی زندگیم بود که به طور این جاکش بخورم. خواست خدای مادرقحبه‌ی خودشون بود. عمرش به دنیا نبود وگرنه چرا باید بین این همه آدم به طور من می‌خورد. من که غمی ندارم. این پونزده روز بهترین روزهای زندگیم بوده. فقط برای خودم لم دادم و با دوست دخترم حال کردم و تمام دنیا به تخمهام. بعد از این‌شم باز به تخممه. من کار خودمو کردم. روزگار با من بود. همیشه که نمی‌شه همه چی به نفع اونا باشه. مام آدمیم بالاخره. مام یه حقی داریم توی این روزگار آخه. روزگار با من بود این دفه. جمال روزگارو عشقه…

پرونده‌ی من به همین سادگی‌یه. اصلاً بازجویی لازم نداره. خودم از اول تا آخرشو همین الان براتون می‌گم. ضبط کنین، یه کپی هم بفرستین برای سفارت جمهوری جاکشای روزگار. بفرستین برای دولت ایران، اصلاً تکثیرش کنین. به تعداد رهبرا و آدم‌کشاشون. من حاضرم خرج تکثیرشم بدم، حاضرم پول پُستم بدم. خودمم برم تا پستخونه. که بدونن مام بلدیم. یه کارایی از مام برمی‌آد یه وقتایی. فقط اگه شانس رو کنه. اگه تاس‌مون خوش بشینه یه وقتایی. قعلاً که خوش نشست کون لق بعداًهاش.

هر وقت یاد خواهرم می‌افتادم جیگرم پاره پوره بود. هر وقت یاد داداش کوچیکه‌م می‌افتادم. من بیست سالم بود که اومدم این‌جا. اون‌م شانسی. دوتا شانس تو زندگیم آوردم. یکی این که رسیدم این‌جا، یکی هم که این که این جاکش قشنگ خورد به تور خودِ خودم. خیلی دلم می‌خواست با کارد تیکه تکیه‌ش کنم و هر تیکه‌شو بندازم جلو یکی از سگ‌های توی پارک. البته سگ‌های ما سگای ما شرف دارن به اون جاکشا آدم که نمی‌خورن. گوله همچین دلپذیر نبود. خیلی راحت مرد. اصلاً نفهمید که مرده وقتی مرد. این دیگه از ناعلاجی بود. اسم رفیقمو هم نمی‌تونین از من در بیارین. خیالتون راحت. حتی اگه مثل همون جاکشا ببندینم به شلاق. رفیقم فقط یه کار کوچیک واسم کرد. اونم بدون این که بدونه نقشه‌ی من چی‌یه. من کشتم‌ش. من برنامه ریزی کردم. گوله رو خودم توی مغز مادرقحبه‌ش خالی کردم. بیست و هشت سال از اون مملکت فرار کرده‌م حالا جاکش اومده از راه دور براش کار کنم. از ایران اومده تا کپنهاگ که من براش آدم بکشم. برادرم که توی چنگ‌شون بود آدم نکُشت، خواهرم که تو چنگشون بود آدم نکُشت من بکُشم؟

کُش کشا؟ من حشیش می‌فروشم برای این که توی این مملکت کار دیگه‌ای از دستم نیومده. تقصیر این مملکت نیست البته. همه‌ش تقصیر همون حکومته و همون مادرقحبه‌هاش. این‌جا که کسی با من کاری نداشت. همه چیزم بود و هست. ولی من آدم زندگی نبودم وقتی رسیدم این‌جا که جنازه‌ی برادرام و خواهرم همه‌ش روی دوشم بود. جلو چشمام بود. کابوس شب و روزم بود. زندگی نداشتم. پنج سال از خودم متنفر بودم. پنج سال هی می‌زدم تو سر خودم که چرا فرار کردم. چرا به جای این‌که همون‌جا یه گُهی بخورم فرار کردم اومدم این‌جا.

خُب چاره‌ای نداشتم. یه جوون بیست ساله. دوتا داداش‌شو کشته‌ن، خواهرشو به هر شکلی گاییده‌ن. فقط فکر کردم باید خودمو از دست اون مادرقحبه‌ها نجات بدم. قبل از این که به پر و پام بپیچن زدم به چاک. اون هم اون روزا که فرار کردن خایه‌ای می‌خواست. برو پاکستان و ماکستان و با هزار بدبختی خودتو برسون به این‌جا. اون وقت بعد از بیست و هشت سال یکی‌شون اومده که من براش آدم بکُشم. گفتم همچین می‌کشم که تو تاریخ بنویسن. حالا شما بنویسین. یه گوله زدم تو مغزش. توی پارک. توی زمین بازی سگا. بعدم عین رابرت دنیرو هفت تیرو فرو کردم تو دهن مادرقحبه‌ش و سه‌تا پشت هم خالی کردم و عشق کردم؛

یو تاکین تو می؟

مادرقحبه یو تاکین تو می؟

بعد هم اومدم موتور دنده‌ای‌مو ورداشتم رفتم خونه‌ی دوست دخترم و یه دونه از این رپ‌های سیاها گذاشتم و عشق کردم. شما خیال می‌کنین من مشنگ بودم که به دوست دخترم بگم و کارم بکشه به این‌جا؟ نه رفیق. من ختم روزگارم. دیدم این شادی رو نمی‌تونم تحمل کنم. دیدم تا وقتی شما نفهمین انگار هیچ گُهی نخورده‌م. به شیدا گفتم بیاد بذاره تو دست شما. شمام ببر بذار تو دست سفارت همون جاکشا. این خیلی بهتره. جمهوری اسلامی باید بدونه که نمی‌تونه خواهر برادر منو بکشه و خودش امنیت داشته باشه. تو این خارج مثل من فراوونن. هر کدوم‌شون که بخواد می‌تونه سر بزنگاه عینِ من بزنه و خوشگل دهن بگاد.

من همه چی رو دنبال می‌کردم. همه‌ی خبرها رو. همه‌ی ترورهاشونو تو خارج از کشور. برای همین دنبال کار و زندگی نمی‌رفتم. دنبال درس نمی‌رفتم. درس می‌خواستم چه‌کار. تحصیل می‌خواستم برای چی. داداش بزرگم معلم بود. بهترین دبیر ریاضی. داداش کوچیکم داشت برنامه‌ریزی کامپیوتر می‌خوند. خواهرم کلاس دهم بود که بردن و گاییدنش و بعد هم نیمه‌جون به کارش کشیدند تا وقتی که خودش رو کشت. اینا با من بودند تمام روز و تمام شبای تمام زندگیم. هر جا که بودم برادرام جلو چشمم بودند و خواهرم. تو کابوس‌هام دستای منو می‌بستن و داداش‌مو اعدام می‌کردن. دستامو می‌بستن و می‌دیدم که یکی داره خواهر منو می‌گاد و زار می‌زدم. چهار پنج سال اول زندگیم همه‌ش با همین کابوس‌های اون مادرجنده‌ها گذشت. اینم که الان این‌جام هیچ ربطی نداره به شما پلیسا که رگ و ریشه‌تون می‌رسه به تک تکِ همونا. این‌م کار خودم بود. یه هفته روی دوست دخترم کار کردم تا راضی بشه و بیاد پیش شما.

شیدام یه جوری عینِ خودِ منه. ما از یه خونواده‌ایم. من همه چی رو واسه‌تون می‌گم نه واسه‌ی این که مجبورم اعتراف کنم. می‌گم که ثبت کنین و پخش کنین و بشه جزو پرونده‌ی رهبرای پفیوز اون خاک بدبخت بی‌پدر مادر. یه هفته روی شیدا کار کردم تا بیاد به شما بگه و شما دلتون خوش باشه که جنایت کشف می‌کنین. شیدا اگه سرش می‌رفت نمی‌اومد پیش شما. هنوز یادشه که پدرش رو به چه روزی انداخته بودن. بیش‌تر ایرانی‌هایی که توی خارجند همین جور با کابوس‌های اون مملکت شبو روز می‌کنن و روزو شب. شما خودتون خیلی بهتر از ما می‌دونین که اونا چه‌کارا کردن و چه‌کار می‌کنن. ولی به فکر فروختن پنیراتون هستین و براتون صرف نمی‌کنه گنداب‌شونو هی به‌هم بزنین. اینم که گاهی می‌کنین برای خالی نبودن عریضه‌س. برای ادا در آوردن به اسم دمکراسی. دمکراسی من بهتر از شماست. من یه تنه پیش رفتم تا همین الان که این‌جام. مدرسه به کار من نمی‌اومد. کار و مقام به کارم نمی‌اومد. فقط باید از کابوس‌هام راحت می‌شدم که تا چهار پنج سالی اصلا نمی‌تونستم اصلا راحت نمی‌شدم. بعد رفتم با چندتا از همین رفقام. رفتم حشیش فروشی. حشیش فروشی برام آزادی بود. لازم نبود برم سر کلاس، درس بخونم، مدرک بگیرم و چی و چی بشم. من این‌جام با قوانین کاری نداشتم. قانون هیچ وقت به نفع من و زندگیم کاری نکرد. شمام تهِ قضیه برای امثال من کاری نمی‌کنین. شمام علیه من هستین. شیدا رو فرستادم که بیایین سراغم. خودم فرستادمش که بیایین سراغ من. ولی بازم یکی دو روز کابوس اون شدین. خُب سیستمه دیگه. این‌م باز سیستمه دیگه. حالا با یه کمی اختلاف. من از این سیستم بیرون زدم. رفتم برای خودم رها زندگی کنم. پشیمونم نیستم. این زندگی بود که اونو سر راه من گذاشت یا منو سر راه اون. یه گوله زدم تو مغزش و سه‌تام تو دهنش و گفتم یو تاکین تو می؟

هنوز دارم عشق می‌کنم. پرپر می‌زنم از شادی، یو تاکین تو می؟

تا بیخشو همین جوری واسه‌تون یه نفس می‌گم. اعترافات من می‌خوام تک باشه تو تاریخ کار پلیس‌تون. می‌خوام نه شما فراموش کنین نه اون جاکشا و رهبراشون که دمار میلیون‌ها ایرانی رو درآوردن سال‌های سال. می‌خوام تو ذهن‌شون بمونه این یه گلوله و اون سه‌تا. بازم ادامه داره. نه که من ادامه بدم‌آ، ولی مثل من زیادن که این قدر کابوس به‌شون فشار بیاره که یه روزی بشینن روی صندلی جلو یه پلیس عین شما. هر کدوم از شما که آدم‌کشی‌های اونا رو دنبال کنه می‌رسه به همین جا که من هستم. من که نمی‌خواستم آدمکُش بشم. از بچگی آرزوم این بود که خلبان بشم. همه‌ش تو خوابهام پرواز می‌کردم از همون ده دوازده سالگی. جمهوری اسلامی بالهای پروازمو یکی یکی شکست. بعد دیگه پرواز یادم رفت تا همین دو هفته پیش که رفتم تا بیخ آسمون.

من داشتم زندگیمو می‌کردم. حشیش می‌فروختم و زندگی می‌کردم. دیگه این چیزا داشت کم و بیش ازم دور می‌شد. داشتش یادم می‌رفت. این‌قدر خبر ترور و کشت و کشتارشون توی زندان و بیرون از زندان و خارج از کشور تکرار شد که دیگه انگار جزو زندگی شده بود. وقتی این یارو رو دیدم یه دفه همه‌شون جلو چشمم زنده شد. آدم‌هایی رو که توی زندان درب و داغون کردن. خواهر و برادرای من فقط سه‌تاشون بودن. تعداد کشت و کشتارشون که شماره نداره. فقط همون سال‌های اول که من این‌جا بودم هشتاد نود نفرو به شکلای مختلف کشتن. یکی رو سر بریدن یکی رو با کارد تکه تکه کردن یکی رو… اون‌جا می‌کشتن، در می‌رفتی می‌اومدی این‌جا زندگی کنی این‌جا می‌کشتنت. تا وقتی که من با این رفقای حشیش فروشم آشنا نشده بودم از قدم زدن توی جاهای خلوت وحشت می‌کردم. خبر ترور هر کسی رو که می‌شنیدم انگار مرگ به من که توی این دنیای شما هیچ کاره بودم یه قدم نزدیک‌تر می‌شد. شما پلیسا این چیزا رو هم می‌تونین بفهمین بهتر از همه.

اما خودتونو به نفهمی می‌زنین هرجا که لازمه. شمام یه چارچوب دارین. دانمارک و فرانسه و آلمان و امریکا، فرقی نمی‌کنه. همه‌تون یه سیستم دارین که دردی از من دوا نمی‌کنه. همه چیزو توی چارچوبتون می‌چپونین و قضاوت می‌کنین. برای شما من خلاف‌کارم عین همه‌ی خلاف‌کارا. اصلاً نمی‌تونین فکر کنین که من با هو سی آناسن‌تون چه قدر عشق کرده‌م. اصلاً نمی‌تونین فکر کنین که من از ده سالگی با کتاب بزرگ شدم. عشقم این بود که خلبان بشم و با اگزوپری می‌رفتم تو اوج آسمون. توی کتابا چرخ می‌زدم تا وقتش برسه که هیچ وقت نرسید. داداش بزرگمو که کشتن شونزده سالم بود. داداش کوچیکمو که گرفتن هفده سال و نیم این جورا. به خواهرم که رسید دیگه گفتم باید فلنگو ببندم از دست حکومت این دیوث‌های روزگار.

زدم به هر آب و آتیشی که زود فرار کنم. ماجرای فرارمو ریز به ریز توی پرونده‌م نوشته‌م همون سالی که اومدم. برین بخونین ببینین چه جوری تا این‌جا اومدم. دیگه همه‌ی اینا داشت یادم می‌رفت که این یارو اومد توی زندگیم. یه گوله تو مغزش زدم و سه‌تا توی دهنش و هنوز دلم داره غنج می‌ره. شیدا می‌گفت اصلاً به فکر من نبودی؟ گفتم اصلاً فکری نداشتم جز خالی کردن تک تکِ اون گلوله‌ها. حالا راه نیفتین برین برای اون پرونده بسازین خودم زدم.

سال‌ها ازشون فرار کنم بعد یکی‌شون سر رام سبز بشه که ده هزار یورو بگیر و فلانی رو برو بکش. پنج هزارتا ازش گرفتم زدم توی دهن مادرجنده‌ی خودش. برای اولین بار توی پونزده روز با چهارهزار یورو عشق کردم. هزارتای آخرشم بخشیدم به این و اون قبل از این که شما سر برسین. با چه ریزه‌کاری‌ام وارد شد. با خریدن یکی دوتا سیگار حش، و دوتا ماری جون. تا وقتی زدم توی دهنش ده هزار بار هی گفت بابا جمالتو. گفتم بخور مادرقحبه حسابی جمالتو!

من عین سگ، عین گربه بو می‌کشم. سالها حشیش فروختم و هیچ وقت دُمم لای تله‌ی شما پلیسا گیر نیفتاد. چون مُدام شما رو بو می‌کشیدم که کجا سر بزنگاه جیم بشم. همین باعث شد که زود فلنگو ببندم و در برم بیام دانمارک. دفه دوم سوم که دیدمش فکر کردم این یه چیزی تو کارشه. خودمو ول کردم که ببینم ماجرا چیه. شدم رفیق جون جونیش اروای کُس مادرش. شبی که رفیقش از آلمان اومد دیگه شک نداشتم این جاکش یه چیزشه. به یکی از بچه‌ها گفتم بره دنبال رفیقش. اسم و این حرفای رفیقامو از من نمی‌تونین بگیرین خیالتون تخت تخت. حتی اگه مثل ایران شکنجه‌م کنین چیزی گیرتون نمی‌آد. من هر چی رو که به خودم مربوط باشه تا بیخش تهش مو به مو می‌گم. هیچ کس تو این قضیه دخالت نداشت جز خودِ خودم. هیچ کس نمی‌دونست من می‌خوام چه کار کنم جز خودِ خودم. من فقط از رفیقم خواستم که اونو دنبال کنه بفهمم ماجرا چیه. یارو همون شب قرار بود بره هامبورگ. احتمالاً اومده بود منو ببینه بره. که البته اون شب نشد بره. چون رفیقم بلیط هواپیما و پاسپورتش رو از جبیش زد. رفت و برگشتش همه‌ش همون روز بود. عصر اومده بود و شب می‌خواست بره. این بود که من مطمئن شدم این یارو یه چیزیشه وقتی پنج هزار یورو رو گرفتم گفتم یو تاکین تو می؟

یه شبم با نشئه‌بازی بند کرد که بریم خونه‌ت یه شامی به ما بده. گفتم باشه، جمالتو. از بس که هی می‌گفت جمالتو منم هی گفتم جمالتو. بردمش خونه‌ی یکی از راکا که سال‌ها رفیقمه و هزارتا پرونده پیش پلیس داره. می‌شد بدمش دست اون تا ترتیبشو مثل آب خوردن بده. اما اون جوری کیفی برام نداشت. باید خودم می‌زدم تو دهنش با دستای خودم. گفتم این فامیل بچه‌هاست. طرف هم رفت بیرون یعنی قرار بود خونه رو بذاره در اختیار من. اون شب یه دوزاریم افتاد از سوالاش که یک جورایی دور و بر پول چرخ می‌زد. بعد که دیدم حشیش می‌کشه اما نمی‌کشه دوزاری دیگه‌م افتاد. یه جوری انگار که من خیلی نشئه‌ام چشمامو خمار کردم که یعنی نمی‌تونم خوب ببینمش. اون جور که می‌کشید ولی فرو نمی‌داد کار هر کسی نبود. قشنگ نگه‌می‌داشت تو دهنش و بعد دود می‌کرد تو هوا. این جور حشیش کشیدن که نکشیدنه خیلی هنر می‌خواد. این کارو خودم کلی تمرین کرده بودم. خُب برای وسوسه کردن مشتری‌ها خودم گاهی همین کارو می‌کردم. ظاهراً می‌کشیدم اما در واقع کارم بوی حشیش پخش کردن بود برای جذب مشتری. خلاصه اون شب ادای حشیش کشیدن درآورد و هی جمالتو.

هفته‌ی بعد که تو پارک دیدمش، یکی دوتا تیکه که انداخت ببینه مزه‌ی دهن من چیه، گفتم خیالت راحت من عاشق پولم. همین امشب اگه بتونم یه بانک بزنم شیرجه می‌زنم طرفش. اگه بتونم مادرمو می‌دم برای یه دسته اسکناس. تو این دنیا فقط پوله که حرف آخرو می‌زنه. بعد دیگه به حساب خودش شروع کرد رو من کار کردن منم قشنگ وادادم تا ببینم می‌خواد کجاها ببره منو. منم طافت نداشتم که این قدر هی لفتش بده. گفتم زودتر بریم سر اصل مطلب بی‌خیال هر چی دیگه. این جاکشا به هر شکلی می‌خوان کلک بزنن. گفت روزی که بریم سراغ طرف نصف پولو بهت می‌دم، بعد از تموم شدن کار نصف دیگه‌شو. گفتم نه من انتر کسی نمی‌شم. نصف پولو فردا شب می‌آری نصف دیگه‌شو وقتی جنازه‌شو دیدی افتاده زمین.

هی چونه زد که شب نه، قبل از حرکت. گفتم یا شب قبلش یا ول معطلی. ولی اسلحه رو نیاورد. گفت فردا تو ماشین اسلحه رو تحویلت می‌دم. نمی‌دونست من اسلحه سر خودم. گفتم فعلاً پولو ردکن بیاد که خیلی دلتنگشم. دسته‌ی پولو که داد شمردم دیدم ۴۸۰۰ یورو بیش‌تر نیست. گفتم من پورسانت مورسانت به کسی نمی‌دم. دویست‌تا دیگه رد کن بیاد. غش غش خندید و دویست‌تا از جیبش درآورد. گرفتم گذاشتم روی بقیه پولا. گفت ساعت هشت صبح جلو فوتکس، بعدم جمالتو. گفتم اوکی دیگه خیلی جمالتو. دست داد تا راه افتاد بره درآوردم یکی زدم تو مغزش سه تام توی دهنش.

یو تاکین تو می!

یو؟ مادِر فاکر تو می!

۲

[ساعت یازده صبح در بیمارستان بیسپبیا، بخش بیماران روانی]

پرستاری ایرانی که برای او آورده‌اند، با خواندن گزارش ماجرای این آدمکُش و آدمی که در رویاهاش کشته است بی‌اراه اشک می‌ریزد،

درست عین خودِ زری.