امروز حال زری بد است؛ حال من بد است امروز.
امروز همهی مُردههای زری ول معطلند.
طاهره و مینو و آن یکی کی بود؟ سه روز است بهمن اخضری، که در کردستان بهش میگفتند دکتر اخضری همانجور با دستهای بسته و چشمهای بسته معطل است. سه روز پیش قرار بود به من زنگ بزند و از طاهره بگوید، اما نزد. پریروز هم زنگی نزد که بگوید. دیروز برام نوشت سردوزامی جان ببخش که این دو روز نتوانستم تماس بگیرم، فردا ساعت دو زنگ میزنم. امروز پنج دقیقه به ساعت دو پیغام داد و گفت امروز نمیتوانم حرف بزنم؛ حال من بد است.
سه روز پیش هم حالش بد بود زنگ نزد.
پریروز هم نزد.
دیروز نوشته بود فردا ساعت دو زنگ میزنم.
امروز هم نوشت نمیتواند حرف بزند حال او بد است.
من حدس میزنم چرا. آخر این هفته قرار بود دست کم دوتا پرونده را کامل کند. یکی بهمن اخضری یکی هم فریدون فرخزاد.
برای من یک فرم میفرستن که اطلاعات مختلفی روش ثبت شده. اسم و سن و شغل و مشخصات. از قاچاقچی اعدامی بگیر تا سیاسی و هر کس دیگه. من باید این مشخصات رو کامل کنم. اولها فقط اسم پدر را ثبت میکردن. من گفتم چرا اسم مادرها را هم ثبت نکینم، مادر مگه چشه؟ بعد دیگه اسم مادرها رو هم مینویسیم.
گفتم یکی از دوستام حتماً میتونه در مورد فرخزاد کمک کند. همان روزهای قتلش انگار اونجا بوده. اگه میخواهی باهاش تماس بگیر. بعد هم به آن دوست اطلاع دادم که میتوانی به زری کمک کنی؟ گفت من ندیدم، خواهرم دیده، میتواند با خواهرم تماس بگیرد. یک ویدِئو هم برام فرستاد با عنوان مستند فرخزاد که دیدنش برای زری لذتی نداشت. یعنی گفت این که مستند نیست که از فریدون فرخزاد تصویری بِدَن که انگار نه انگار اصلاً همجنسگرا بوده.
گفتم که زری کارمندی جدی است. تمام تلاشش را میکند هر کس را همانطور ثبت کند که بوده است. این دقت است که حال او را بد میکند. دقت همان فرو رفتن در جزئیات لحظاتی است که زندگی هر کس را شکل میدهد. زری هر کس را همانگونه بازسازی میکند که بوده. این جزئیات کاری میکند که کارستان. تو را از اینجا که نشستهای دور میکند میبرد به کردستان یا گیلان یا ترکیه یا هر گور دیگری. همه چیز میشود جزیی از وجود خودت. اینطوری است که میتوانی بزنی روی دست عیسی مسیح. آن وقت دور و برت میشود پُر از لازاروس؛ میشود مُرده، مُرده، العازر.
وقتی حال زری خوب نباشد العازرها وِل میشوند توی خلاء، همانطور مُرده میمانند. مثل بهمن اخضری، مثل فریدون فرخزاد که زری مستندی از او دید و گفت این فرخزاد تصویر کامل او نیست. این فقط بخشی از اوست و همه جا هست و تکراری است.
کار زری زنده کردن روایت تکراری نیست که بنویسد اصغر یا اکبر توی ماشین مینشست و رفقای ما را شناسایی میکرد و در این مورد هی سند پشت سند رو کند. این روایت مال چهل سالی پیش است و قدیمی است؛ گاهی هم حقنه شدهی اسطورهی حقیرِ دورانِ گذشته و دورانِ آینده و دوران هر روزهی نکبتِ اسلامی است این.
زری میگردد تک تکِ روایتهای اصغر و اکبر را یکی یکی زیر و رو میکند، یکی یکی زیر هم میگذارد، و بعد یکی یکی در کنار هم، که حاصلش در فضای ایرانی معمولاً میشود یقین به همان روایتی که یکی گفته است و یکی شنیده است از یکی که گفته است و یکی دیگر از یکی که گفته است و حاصلش میشود همان که همه گفتهاند و میگویند، و آن وقت است که زری میخواهد فرو برود توی خاک، گم بشود، اما خاک هم برای خودش حساب کتابی دارد. اگر عملی بود هر کس هر لحظهای که خواست برود توی خاک و گم بشود، احتمالاً جهان میماند و یک مشت جاکشِ کبیر، یک مشت رهبرِ دیوثِ عینِ هم.
این خوب است البته.
این باعث سپاسگزاری من و زری است.
اما فعلاً امروز حال ما بد است. زری که نگفت چرا، اما حال من به این خاطر بد است که یک گفتگو را خواندم راجع به یکی از زندانیها که شایع است کسانی را لو داده و باز یاد مَردی افتادم که سالها پیش، وقتی عشق به نوشتن داشتم، میخواستم ماجراش را بنویسم. البته حالا اصلاً معتقد نیستم که با نوشتن این چیزها چندان دردی از کسی دوا شود، اگر این طور بود خیلی از ماجراهای زندگی ما که به شکلهای مختلف نوشته شده دیگر تکرار نمیشد. اما وقتی من میخواستم چیزی بنویسم به این بخش یأسآور فکر نمیکردم. به همان ماجرا فکر میکردم. بعد هم همیشه به نویسندههای حرفهای حسودیم میشد، از بالزاک بگیر بیا تا تولستوی، و چخوف و کوندرا.
من که نویسنده نبودم. من اصلاٌ نمیتوانم برنامه ریزی کنم و هر روز بنشینم و نظم و ساختمان بدهم. یک چیزی میآید به ذهن، دردم میگیرد، هی توی ذهنم چرخ میزند، هی آزارم میدهد، و رهایم نمیکند و ناچارم میکند بهش فکر کنم، ناچارم میکند هی دور و برم پرسه میزند. خوابم را آشفته میکند، بیداریم را آشفته میکند، کاش باعث سردرد میشد که با چندتا قرص پانودیل ضایعش میکردم. انگار سرم باد میکند، مغزم باد میکند، هی میخواهم از شرّش رها شوم هی نمیشود، و وقتی حسابی ذلّه میشوم میبینم ناچار از نوشتنم، اما دوست ندارم بنویسم، از نوشتن متنفرم. سالهاست که از نوشتن متنفرم. گاهی روزها و هفتهها قرص آرامبخش میخورم که ننویسم.
که چی که هی تکثیر درد کنم؟
که چی که هی فلاکت را به دیگران حقنه کنم؟
از سال 2006 به این طرف هیچ چیزی ننوشتهام. ترجیح میدهم چرند بنویسم روی فیس بوک. ترجیح میدهم توی خیابان قدم بزنم و الکی هی دلی دلی کنم. با توله سگها بازی کنم و با کرهخرها که اگر بودند تازه بهتر بود. اما ول نمیکند. آنچه وارد ذهنم میشود مرا تسخیر میکند و مال خود میکند. مثل این انسان که از دههی شصت تا امروز با من است، عینِ عینِ یک بختکِ مادرقحبهی تکراریِ نجیبِ سِمِج!
وقتی به او فکر میکنم طبیعی است که مَردَم. اما در خوابهایم گاهی زنم و گاهی مرد. یک روز که بیدار شدم یادم آمد که توی خواب زن بودم. یعنی وقتی جلو کتابفروشی امیرکبیر خواستم از ماشین بیام پایین، چادرم نمیدانم چهطور به مچ پام گیر کرد که با سینه خوردم زمین، و درد از سینهام شُرّه کرد و تا نوک پنجههای پام، اما وقتی از زمین بلند شدم مرد بودم. یک شب هم یادم هست ماشین جلو قنادی نوبخت ایستاد و من باید پیاده میشدم و میرفتم از پشت شیشه به داخل نگاه میکردم، اما همانطور که توی ماشین نشسته بودم، از بغضِ گلو دردم گرفته بود چون حنا گذاشته بودم و چادر نداشتم و مایعِ حنای تازه که نمیفهمیدم داغ است یا سرد، هی میچکید روی بلوزم و عین چاقو فرو میرفت توی پستانم، توی تنم و من هی میخواستم بفهمم این مایع سرد است یا داغ و چون نمیفهمیدم بغضم گرفته بود.
این درماندگی را من سالها با خودم حمل کردهام، در کپنهاگ، در استکهلم، در اسلو، در کجا بود آن شهری که دور و بر برکلی بود توی امریکا؟ در هانور حتی وقتی که با مرتضی و کامران و عباس آقا و کلّی رفیق خوش بودم، شباش کابوس من همین بود. و بارها تلاش کردم که آن را ننویسم اما ولم نکرد.
خُب، چهطور میتوانم بنویسم که در یک ماشین نشستهام با برادرم هوشنگ؟
هابیل باید جلو من سر فرود آورد.
قابیل رو سفید است در مقابل این برادرم.
ساعت دو و نیم است الان؛ نیمه شب؛ دم صبح است میگوید راوی نخواسته روایتگری که من هستم. و من نه در آپارتمان خودم که در کپنهاگ است، در ایران کنار برادرم هوشنگ توی ماشین نشستهام با ساعتی که نیست.
و من فقط دردم، دردِ مطلقام.
دست ندارم که بگویم آخ، دستم، دست.
پا ندارم که بگویم که آش و لاش شده.
بدون دست، بدون پا، بیسر و تن، دردِ مطلقام من، درد.
چی بود که میگفت هوشنگ روز روشن به مادرم؟
چی بود که میگفتند تک تکِ این برادرانم به مادرم؟
چی بود که مادرم آنطور زار زار میزد در برابرم؟
و من که درد بودم فقط درد میکردم برای اشکهای مادرم. و یک مادرجندهای هی توی سرش صدا میکرد: چهار ماه در این سرزمین بگردید و بدانید که از خدا فرار کردن نتوانید.
و مادرش هی زار میزد که اَچی با خودت چِنی کردی بچهم؟ اَچی با خودت چِنی کردی؟
و درد در کلهام صدا میکرد و کلمه نمیشد که بگویم من بودم یا برادرم؟
و برادرم هوشنگ و برادرهای صحنهساز همه دورادور مادرم.
ببین با خودش چه کار کرده ننه!
ببین چهجوری تیغ کشیده به کف هر دوتا پاهاش.
با ساق پاش ببین چه کار کرده.
بپرس با چی خودشو به این روز انداخته ننه. بپرس از این داداش ما.
داداش اقلاً به ننهمون که بگو داداش.
یک تیغ داشت من دیدم پریروز هی میکشید به کف پاهاش و به ساق پاش.
ننه، این قدر سرش را کوبیده به دیوار که حاصلش شده این که الان جلو چشمهای توست.
میگه باید خودمو مجازات کنم ننه، به خاطر کارهای زشتی که کرده یعنی، خودش میگه.
میگه من کمونیستم، اشتراکیام، باید تقاص پس بدم همهش شب و روز.
میگیم تو بخشیده شدی امیر جان، این کارها رو نکن! تو الان یه مسلمون پاکیزهای پسر.
کو گوش شنوا ننه، چپ و راست خودش رو میزنه.
با تیغ با شیشه، با هر چیزی که دم دستش میآد.
همه چی رو از دم دستش دور کردیم بعد هی سرشو به دیوار میکوبه.
به ناموس فاطمهی زهرا، دیروز به یه دونه صندلی بستمش ، وگرنه اینقدر سرشو به زمین و دیوار میکوبید که مغزش از دماغش بیرون میزد.
شما یک چیزی بهش بگو مادر، ما که دیگه خسته شدیم به حضرت عباس.
ما میریم بیرون، شما بشین اینجا، یه ساعت، دو ساعت بشین نصیحتش کن یه کمی ننه.
من درد میکنم توی دست مادرم که به من دست می زند.
من درد میکنم توی مادرم، توی دستش که درد، درد.
و درد میکنم توی تک تک چشمهای گریان مادرم.
و برادرم ادامه میهد، برادر خودم هوشنگ.
میوه برشاخه شدم سنگپاره در کف هوشنگ که راننده است و هی قیقاج میرود.
ماشین قیقاج میرود و راننده میزند روی ترمز سر چهار راه گوز، اسمش چی شده است چهار راه پهلوی؟ و برادران در عقب را باز میکنند، یکی از اینور یکی از آنور میپرد پایین و هجوم میبرند یه سوی یک جوان، الله بختکی، و تا جوان بیاید بفهمد قضیه چیست، چپانده میشود توی ماشین و ماشین قیقاج میدهد و میپیچد توی کوچهای فرعی و قیقاج و
قاج و
قاج
و قاج،
و ترمز میکند و در بار میشود و جوان میبیند پرت میشود بیرون.
و قاه قاه برادران و درد و درد؛
و باز قیقاج و درد؛
و درد؛
و قاه قاه برادرم هوشنگ.
و ساعت چهار و بیست دقیقه است؛ بعد از ظهر است؛ عصر؛ شب.
و او که ساعتش درست عینِ خودش در هم شکسته است حتی نمیتواند بفهمد و بداند که این برف را دیگر برای او هیچوقت سر باز ایستادن نیست.
چهار ماه در این سرزمین بگردید و بدانید که از خدای جاکشها فرار کردن نتوانید!
جاکشهایی که اگر بتوانند از رگ و ریشهی من و شما جاجیم و گلیم میسازند و میفرستند برای آقازادهها و خانم زادههاشان.
میفرستند برای کُسِ مادرشان.
اینها هیچکدامش کلمات من نیست!
اینها برگزیدهی کلماتی است که از بالا تا پایینِ این نکبتِ اسلامی شما به این مرد حقنه کرده است. با همین کلمات که یار همیشکی شلاق و مشت و لگد است این مرد را به این روز انداختهاند.
با همین کلماتی که پیشوند و پسوندش یا کون است یا کُس است.
حرف نمیزنی کونی؟
حرف نمیزنی جنده خانوم؟
حرف نمیزنی خوارکسده؟
مادر جنده حرف میزنی یا نه؟
کونیِ اشتراکی، میگی یا باز هم بزنم؟
با همین کلمات این مرد را به این روز انداختهاند از بالا تا پایین این حکومتِ کمتر از کونی و جاکش و مادر جنده و خوار کسده که شب و روز توی کابوسهای من است و هر چه زری است.
و همین جور عینِ این درد، این بیدست و پا و تن، این بیانتهای درد که در تک تکِ سلولهای من درد میکند هر روز و هر شب و هر بار، میگوید راویِ خاکبرسرِ نخواسته روای شدهی ماجرای این رفیق؛ دوست.
میوه بر شاخه… من خودِ سنگم، پارهپاره، خُرد شده؛
مرا به من زدهاند، کوبیدهاند مرا با تکههای من، با من؛ با خودم؛ با برادرم هوشنگ.
و حالا این منم، در کف هر جاکشی که بود، که هست!
و این نمایش را انتها که نیست! نمایشی که بازیگران آن برادران و خواهران او هستند که قیقاج میروند با من، که او نه اوست؛ منم.
و آنها قیقاج میروند در همهجا.
جلو دانشگاه قیقاج میروند.
توی دانمارک قیقاج میروند.
توی سوئد، توی نروژ، فرانسه، آلمان، انگلستان، دیگر کجا؟ توی نافِ امریکا. حتی توی مکزیک که محسن، دوست جوان و شاعرم آنجاست میگفت اینجا هم قیقاج میزنند.
کی بود که میگفت چرا ما جهانی نمیشویم؟
از من جهانیتر کجاست؟ کوش؟
من از این جهان فقط دردم. باور کنید من دلم میخواهد همان دنیای خیاطها و بافندههای ناچیز را ترجیح بدهد به سرتاپای این جهان؛ من ترجیح میدهم جهان همان خیابان سرآسیاب دولاب بود و خیابان شاهآباد که یک پاساژ اقبال داشت و یک کشباف علی عادلی، و اصلاً دانشگاه نمیرفتم که بعد یکی از انقلابیها شوم و باعث شوم این جاکشهایِ علیهِ تمام زیباییهایِ جهان بر من مسلط شوند و بر تمامِ منهایِ مثلِ من.
جهان ارزانی تک تکِ شما دیوثهای این جهان.
من دلم میخواهد زمان برگردد به همان کشباف عادلی با همان علی عادلی که لهجهی ترکیاش ناز و قشنگ و دلپذیر بود؛ دلم میخواهد توی همان کارگاه باشم با مریم دستدوز و آقا مهدی زیگزالدوز و احمد بخارکار و محمود دونه گیر، که کیرش را در میآورد میگذاشت روی میز.
کیرش را که خیلی قشنگ بود، و وقتی میگذاشت روی میز بُرش من قاه قاه میزدم.
کیرش را که خیلی ناز بود و وقتی میگذاشت روی میز چرخ خیاطی، مریم دست دوز قاه و قاه و قاه.
آهای جاکشها، من اکبر سردوزامی، کیر زیبای محمود دونهگیر را که قشنگ و ناز و بزرگ بود، با خدای شما و جهانِ شما عوض نمیکنم تا وقتی که زندهام!
من ترجیح میدهم عینِ عینِ یک کونی باشم که عاشق کیر است.
ترجیح میدهم همان کونی باشم که با ضربههای شلاق هی به من فرو کردید. ترجیح میدهم کونی تر از فریدون فرخزاد باشم که عاشق رقص و شعر و ترانه بود و پلیس آلمان گفته سی و هفت بار با کارد آشپزخانه هی فروکردهاید توی تنش ؛
کونی!
کونی!
سی و هفت بار تمام هی کونی!
دانمارک و سوئد و آلمان و امریکا به چهکار من میآید. همین که این نمایش را تمام کنید من به خدای شما که هیچ، به خدای هر چه جاکشی که باشد ایمان میآورم.
اما تمام نمیکنند.
من دردم و اینها همینجور، هی، ادامه میدهند؛
هی؛
شب و روز.
در این خیابان یک صحنه میسازند در خیابان دیگر صحنهای دیگر.
این بازیگران حقیرِ بینظیرِ تاریخِ گوز و گوز…
این صحنهسازانِ صحنههایِ اطرافِ دانشگاه و چهار راه پهلوی و تختِ جمشید و
شیدُ
شید؛
و شید.
هی قیقاج میدهند و میخندند و ترمز میکنند و باز.
تا زری هی زار زار گریه کند.
و یک مادرجندهای از عمق تاریخ بگوید گریه نکن زری،
در خانهات درختی خواهد روئید… اروای عمهاش، اما فعلاً باید تاب آوری زری!
فعلاً باید همین ماشین را تاب آوری عزیز، که آرام آرام دارد از جلو دانشگاه میرود و بعد، تند میکند، ترمز میکند، و من فقط درد میکنم؛
دردُ،
دردُ،
درد.
این تکهاش خیلی تکراری است زری. دوتا برادر عقبی سریع پیاده میشوند همینجوری الله بختکی، عینِ بازیگرانی که چنان واردند که تماشاچی نمیتواند بفهمد که کارشان الله بختکی است، حمله میکنند طرف جوانی که اصلاً تا به امروز او را ندیده اند و نمیدانند کیست، اما ناگهان فهمیدهاند کیست، دوتایی با دستها انگار گیره میزنند به بازوشهاش و سریع میکشند و فرو میکنند توی ماشین.
بعد برادرش هوشنگ که راننده است بلند میشود. در را که باز کند او کار خودش را از بَر است خوب، نیازی به توضیح ندارد. کافی است هوشنگ بلند شود تا او هم بلند شود راه بیفتد طرف دری که روبهروی ماشین است. چلوکبابی باشد یا شیرینی فروشی یا کتابفروشی فرقی نمیکند. او قرار نیست کاری کند. همین که با دست اشاره کند به طرف مغازه کاری کرده است کارستان، یا برود از پشت شیشهی مغازه به داخل نگاه کند؛ همین؛ تمام.
بقیهی کار را برادرش هوشنگ میکند. میرود طرف یکی، همان تکرار همان که گفتم الله بختکی…
من آن اللهات را گاییدم برادرم!
من آن بختکات را که سالهاست روی من مانده!
من تک تکِ رهبرهای جاکشات را گاییدم، ای برادرم!
هیچ نمایشی این همه تکراری نبوده.
چرا تمامش نمیکنی ای از هر چه کونی کمتر، برادرم؟
چرا تمامش نمیکنید جاکشها؟
من فقط دردم و اینها هی تکرار قیقاج میکنند.
روز قیقاج میزنند.
شب قیقاج میزنند.
در بیداری من، در خوابهای من هی قیقاج میزنند.
با من بازی میکنند.
با مادرم بازی میکنند.
با خواهرم، با برادر کوچکم؛ با هر کسی به من ربط دارد، با هر کسی که به من ربط ندارد بازی میکنند، هی.
برای همین سالهاست حال من است.
برای همین سالهاست حال زری بد است و گاهگاه گریه میکند.
برای بهمن اخضری گریه میکند.
برای طاهره میر احسان گریه میکند.
برای مینو ستوده گریه میکند.
برای صدیقه فلکرو،
و برای فریدون فرخزاد که سی و هفت بار کارد آشپزخانهاش را توی تنش فرو کردند گریه میکند زری.