کلمات
اکبر سردوزامی

طوطی‌ی داش آکل

فصلی از «تا سول سورت دوباره بخواند»
به روایت آقای مطلق
ثبت روایت از اکبر سردوزامی

۱

طوطی‌ی داش آکل داستان نیست. فیلم‌نامه است. یعنی من داستانش را می‌گویم که خانم بنی‌اعتماد فیلم‌نامه‌اش کند. ادبیات فارسی کارکرد ندارد. ایرانی فقط از طریق سینما می‌تواند با دنیا ارتباط برقرار کند. یعنی فعلاً این طوری است. ادبیات باید تفکر پشتش باشد. یعنی یا تفکر، یا تخیل، یا سبک. این را شازده می‌گفت. من هم موافقم. ایرانی نه تفکر دارد نه تخیل، نه سبک ساخته است. هر چی دارد از غربی گرفته است. تمام شعر و داستان معاصرش تازه در صورتی که بتواند به بهترین شکل ممکن از آب در آورد، دست دوم است. همهٔ حرف‌هایش دست دوم دریدا و بودریار و فوکو و رب‌گریه و کی و کیست. اول‌ها آلن پو بود و همینگوی و فاکنر، حالا کوندرا و بکت و کی و کی. وقتی چهارتا آندره ژید و بکت و امیل آژار توش پیدا شد، می‌تواند ادعای ادبیات مستقل کند. فعلاً ادبیات ایران بهترین‌هاش همان است که فقط داستان می‌گویند. داستان‌گویی هم همچین هنری نیست. همین بنجامین که آبجو می‌خورد و کتاب‌های مصور می‌خواند می‌تواند روزی ده تا داستان بگوید. یک شاخه گل اٌرکیده نشان خوک کثیف من که بدهی برایت ده تا داستان از روزگار همان اٌرکیده می‌گوید. حتی ایوب هم می‌تواند بگوید. همین جوری که نشسته و به هیچ چیز نگاه می‌کند اگر به سکوتش گوش بدهی می‌بینی دارد داستان می‌گوید. برای همین نویسندگان ایرانی ادا درمی‌آورند. تفکر که ندارند. داستان گفتن هم که کار مهمی نیست، این است که هی کله‌معلق می‌زنند و ادا درمی‌آورند و دل‌شان خوش است. من می‌گویم خودت باش. بپذیر که هیچی نیستی. بنویس هیچی نیستم. هم خودت را راحت کن هم دیگران را. کجا بود که خواندم؟ یک زنی توی خیابان لنگه کفش می‌جوید. نویسنده توضیح داده بود که زنه گرسنه نیست. خب اگر گرسنه نیست، چیزیش هم نیست، چرا لنگه کفش می‌جود؟ خیال کرده نوآوری به کارهای عجیب غریب کردن است و به لنگه کفش قرمز و زرد و آبی جویدن است.

بلد نیستند یک کوچه توی کپنهاگ را وصف کنند، می‌روند کارهای عجیب غریب می‌کنند. آن که «آخرین نوار کراپ» می‌نویسد، پشتش تفکر است وگرنه هر ننه قمری می‌تواند روزی پانصدتا موز بخورد و آروغ بزند و بعدش هم زرت و زرت بگوزد.

فعلاً فقط سینماست که می‌تواند ایرانی را به دنیا نشان دهد. برای همین است که بهرام بیضایی سال‌هاست که دارد سناریو می‌نویسد.

طوطی‌ی داش آکل را هر کسی نمی‌تواند بسازد. یعنی من وقتی فکرش را می‌کردم، سه تا کارگردان توی ذهنم بود. آقای بیضایی و نصرت کریمی و خانم بنی‌اعتماد. دلیل این که برای بنی‌اعتماد نوشتم این است که یک کمی باهاش خودمانی‌تر هستم. اما گفتم که مختار است. یعنی اگر ترجیح می‌دهد آقای بیضایی بسازد، یا آقای کریمی، من هیچ کاره‌ام.

داش آکل من هیچ ربطی به صادق هدایت ندارد. اسمش هم در اصل داش آکل نیست، مهدی است. یک شناسنامه‌ای هم دارد که مال یکی از همسایه‌ها بوده و به او رسیده. توی شناسنامه فامیلش آجر پز است. مرجان، داش آکل را می‌گذارد روش. به قول دانمارکی‌ها کِلِه ناون است. مرجان این اسم را می‌گذارد روش، بعد کم کم دور و بری‌ها هم به همین اسم صداش می‌زنند.

مرجان را هدیه تهرانی باید بازی کند. فیلم اصلاً با تصویر هدیه تهرانی پشت پنجره شروع می‌شود. با همان لباس مردانه که توی کاغذ بی‌خط تنش بود، ایستاده است پشت پنجره و به جنازهٔ داش آکل که خونین و مالین توی چاله‌ای مثل قبرستان کفر آباد سرازیر می‌شود نگاه می‌کند.

وقتی پدر مرجان، جمال گلشن، که یک جورهایی سیاسی است، بعد از انقلاب، اعدام می‌شود و زنش هم بعد از دوماه سکته می‌کند، داش آکل مسئولیت خانواده‌اش را به عهده می‌گیرد. حالا اگر اسم یکی از بچه‌ها مرجان بوده، نه ربطی به صادق هدایت دارد نه به من. این جوری بوده. اسم پسرهاش نیما و نادر بوده اسمش دخترش هم مرجان.

طوطی هم اصلاً نداشته داش آکل من. یک بار که مرجان باهاش حرف می‌زند و خیلی ازش دل‌خور است می‌گوید داشی این جوری که همه چیزو تو دلت نگه‌می‌داری می‌ترسم غمباد بگیری. اقلاً یه طوطی بخر که بعد از مرگت بیاد به من بگه به کی بگم مرجان

آتیلا پسیانی که داش آکل است نگاهش می‌کند. از همان نگاه‌هایی که ملغمه‌ای‌ست از عشق و درد. این دیگر کار بهروز وثوقی نیست. موسیقی منفرد زاده هم این جا به کار ما نمی‌آید. داش آکل من انسان معاصر است. صورتش زخم و زیلی نیست. نه کلاهِ تخم مرغی سرش می‌گذارد، نه ارخالق تنش می‌کند، و نه گیوهٔ نجف‌آبادی دارد. حالا یه لوطی می‌خوام که این قمه رو از خاک بکشه بیرون، مال دوران کیمیایی بود. داش آکل من نجار است. قبل از این که عاشقِ بویِ تنِ مرجان شود، عاشقِ بویِ چوب است و از بوی چوب مست می‌شود.

راستش من به سینمای امروز هم زیاد اعتقاد ندارم. رؤیاهای من بزرگ‌تر از این حرف‌هاست. یعنی اگر می‌گویم سینما، از لاعلاجی است. هنر سینما وقتی کامل می‌شود که بتواند بوی چوب را توی فضای سینما پخش کند. بو خیلی مهم است. یعنی همان قدر مهم است که صدا یا تصویر. وقتی که بو بتواند توی سینما پخش شود، می‌شود فهمید عطرِ تنِ مرجان که من می‌گویم یعنی چی. تماشاچی باید هم‌زمان با داش آکل بتواند عطرِ تنِ او را استنشاق کند. مهم‌ترین کارِ سینماگران این است که کشف کنند چطور می‌شود عطر هر چیز را توی هر صحنه توی سینما پخش کرد. مثلاً روزی که داش آکل با مرجان و برادرهاش توی دربند کنارِ آب نشسته‌اند، برای اولین بارِ عطرِ مرجان باید توی سینما پخش شود. یعنی وقتی که دستش را با یک قاچ هندوانهٔ سرخِ شریف‌آبادی دراز می‌کند طرف او، و چند قطره آب هندوانه می‌چکد روی انگشتش و بعد یک قطره‌اش سٌر می‌خورد روی شلوارِ سفیدِ جینِ داش آکل، اول باید بوی هندوانه فضا را پُر کند و بعد که می‌گوید بیا داشی، چارهٔ فرونشوندنِ اونِ عطشی نیست که توی چشمات موج می‌زنه، عطرِ تنِ مرجان جانشینِ عطرِ هندوانه می‌شود.

مرجان عاشق داش آکل است. داش آکل هم عاشق اوست. اما داش آکل من آدم بخصوصی است. از این تیپ‌هایی است که دائم به همه چیز فکر می‌کنند. مثل آدم‌های رمان‌های ایرانی نیست که فکر کردن‌شان هم اداست. داش آکل من آدمی نیست که بنشیند و فکر کند چرا چوب فرق می‌کند با تخته؟

چرا سطح میز فرق می‌کند با پشت سطح میز؟

چرا اینهمه فرق می‌کند سطح این میز با سطح آن یکی؟

ایرانی وقتی هم بخواهد تفکر کند این همه ابتدائی است. خب معلوم است که چوب با تخته فرق می‌کند و سطحِ میز با پایه‌های میز. این که سئوال نشد. این جور فکر کردن فقط برای منتقدهای ایرانی از نوع بهروز شیدا مهم است. تفکر که این جوری نمی‌شود. ژان پل سارتر و دریدا هم این جوری اندیشیدن نکرده‌اند. داش آکلِ من مثل آدم به زندگی فکر می‌کند و به مشکلاتی که خودش با آن درگیر است و دیگران. دلار که همه را کاسب می‌کند، او را به انسان ربط می‌دهد و می‌بردش توی حوزهٔ ژان ولژان، و منتظر پیدا کردن کوزت می‌ماند. کوزت هم فقط همان دختر یتیم نیست برایش. هر بی‌پناه و درمانده‌ای برای او کوزت است.

مثلاً محمد رضا فروتن که همان نیما باشد اصلاً مثل این برادرهای ایرانی نیست که تا یکی به خواهرشان نگاه کند عین مسعود کیمیایی قمه می‌کشند یا با چاقوی ضامن‌دار دسته سفیدِ ساختِ زنجان شاهرگِ طرف را می‌زنند. نه، فروتن عاشق است. هم خودش عاشق مرجان است و هم تمامِ غم زندگیش این است که چرا داش آکل به عشق خواهرش مرجان تن نمی‌دهد. وقتی هم که راه می‌افتد برود خارج، توی همان تانکرِ خالی که با چهل و سه نفر دیگر دارد خفه می‌شود فکر می‌کند وقتی زندگی این همه فرّار و پوچ و بی‌معناست چرا آدم نباید به عشق مرجان تن بدهد؟

فروتن بهترین بازی‌ِ زندگیش را توی این فیلم می‌کند. آتیلا پسیانی هم همین طور. یعنی اوجِ خلاقیت این دو بازیگر در این فیلم شکل می‌گیرد. هدیه تهرانی هم که هر وقت دیدمش خلاق بوده است. بیش‌ترین تکیهٔ بازیگرها در واقع باید روی نگاه‌ِ آن‌ها باشد. دیالوگ‌ها چنان عمیق و با احساس بیان می‌شود که هر کدامش مستقل توی ذهن می‌ماند. قبل و بعد از هر جمله‌ای سکوت است. مثل این که هر جمله وسط یک صفحه از کتابی نوشته شده باشد و بالا و پایینش سفید باشد. موسیقی متن هم ندارد که الکی هی زرت و زرت کند و ننه من غریبم بازی در بیاورد و صحنه را سوزناک کند. فقط صداهای طبیعی‌ِ صحنه توش هست. صدای کوچه، صدای پا، صدای خش‌خشِ لباس مرجان. یعنی خش‌خش هم نه. صدای مالشِ پیراهنِ حریرِ او به تنش. مثلاً صحنه‌ای هست که وقتی مرجان دارد آب می‌خورد، صدای خیلی خیلی بی‌صدای آب که از گلوش می‌سرد پایین فروتن را دیوانه می‌کند. این از آن فیلم‌هایی است که جریان سینمای ایران را تغییر می‌دهد. حالا مطلق نمی‌کنم. چون ایرانی جماعت را چیزی تغییرش نمی‌دهد. یعنی این چیزهایی که در حطیهٔ ایرانی گاهی شبیهِ تغییر است، بیش از این که تغییر باشد بی‌هویتی‌ِ ایرانی جماعت است. اما بازی‌ها همه درونی است. عمیق است. هدیه تهرانی یک زن به تمام معنی است توی این فیلم. زیباتر از همیشه، سفت و سخت‌تر از همیشه. راه رفتنش شکوه و جلال و زیباییِ زن است. با بازی در این فیلم، چهرهٔ زنِ ایده‌آلِ ایرانی را به او نشان می‌دهد. بعدها، تا ده سالِ عین همان وقت که همه هی از روی قیصر کپی می‌کردند، از روی این مرجان و این داش آکل من هی کپی خواهند کرد.

البته این فیلم را نمی‌شود توی ایران ساخت. معلوم است. برای خانم بنی‌اعتماد نوشتم بهتر است وقتی آمدید خارج بسازید. ماجرای خارج آمدن نازی و نازنینش را که گفته‌ام. نوشتم خودتان هم باید تشریف بیاورید این‌جا. دانمارک یا سوئد یا هر جای اروپا. البته اسکاندیناوی به نظر من برای شما بهتر است. نوشتم آن‌جا بمانید حیف می‌شوید. دیروز وقتی می‌خواندم کیارستمی توی ایتالیا فیلم ساخته، همه‌اش ذهنم پیش شما بود. فکرش را بکنید دوهفته‌ای فیلمش را ساخته و تمام. نه مشکل دوربین داشته نه مشکل دکور و بودجه و غیره و غیره. عین هر هنرمند دیگری که توی این خارج از کشور فیلم می‌سازد، همه چیز در اختیارش گذاشته‌اند و دو هفته‌ای فیلمش را ساخته. حالا اگر توی ایران بود باید مثل بهرام بیضایی شصت دفعه برای گرفتن اجازه با این و آن تماس می‌گرفت، بعد از آن که مأیوس می‌شد، بعد از شصت ماه تازه فیلم‌نامه‌اش را چاپ می‌کرد. نوشتم تا کی هی گوش و دماغ فیلم‌نامه‌هایتان را ببرند؟ تازه بعد از همهٔ این تکه تکه کردن‌ها، وقتی که می‌خواهید شروع کنید برای این که بخواهید یک صحنه عمومی توی یک خیابان یا پارک بسازید یک هفته باید بدوید توی اماکن و مماکن و با هر آخوند کون نشوری سر و کله بزنید. نوشتم بهترین آخوند توی آن مملکت که رضا مارمولک باشد، وقتی دقیق نگاهش کنی می‌بینی دارد تبلیغ عبا و عمامه می‌کند. نوشتم حیف است که انرژی‌های زیبای آن خاک این طوری حرام شود. شما مستحق بهترین امکانات هستید خانم بنی‌اعتماد. چرا توی مملکتی بمانید که چهارتا فیلتر و نور افکن ندارد برای فیلم‌سازی مثل شما. کار شما هم که دگما فیلم نیست. تازه لارس ون تریا برای ساختن همین دگما که احمق‌ها بود خدادکرون بودجه داشت. اسمش دگماست. گریم نمی‌کنند، نورپردازی نمی‌کنند، اما برای سوپورِ محله هم از بازیگر استفاده می‌کنند و پول می‌دهند. همین سردوزامی رفته بود دو دقیقه توی یک سریال بازی کرده بود کلی پول گرفته بود. یک صحنه می‌خواستند بگیرند توی یک خیابان هفتاد و پنج تا بازیگر و فیلم‌بردار و مسئول نور و صحنه و نمی‌دانم جلوه‌های ویژه داشتند. سه تا اتوبوس تلویزیون با وسایلِ مختلف نور و غیره و غیره از صبح ساعتِ هشت تا پنج بعد از ظهر توی خیابان بوده برای این که سی ثانیه فیلم بگیرند. تازه این فیلمِ سینمایی هم نبود. یک سریال دست پنجم بود. خود سردوزامی می‌گفت این یک کارگردان خوب تئاتر است اما چون اولین بار است سریال می‌سازد، ریدمون شده. دوتا زن استخدام کرده بودند فقط برای این که چهار روز از دوتا بچه ایرانی که قرار بود سه تا ده ثانیه توی فیلم بازی کنند، نگه‌داری کنند. حالا اگر ایران بود به یکی از همان آبدارچی‌ها یا مسئولین برق می‌گفتند حواست به این بچه‌ها باشد، بعد هم می‌دیدی یکی‌شان افتاده تو حوض یا رفته زیرِ ماشین و چلاق شده. این‌ها همه‌اش یعنی صرف بودجه. تازه دگما فیلم هم که بخواهید بسازید باز برای طوطی‌ِ داش آکل امکاناتی لازم دارید که آن جا در اختیارتان نمی‌گذارند. نوشتم لارس ون تریا برای فیلم‌برداری صحنهٔ رقص رقاص در تاریکی، گفته بود باید هم‌زمان از صدتا دوربین استقاده کنیم. خب کی توی آن مملکت به شما صدتا دوربین می‌دهد؟

ممکن است همین الان با شیندن نام داش آکل به کوچه‌پس‌کوچه‌های شیراز و تهران فکر کنید و به فضاسازیِ آن‌جا. اما ساختن این‌ها توی دانمارک هیچ است. برای این که یک صحنه فیلم قدیمی بسازند توی یکی از خیابان‌های قدیمی‌ِ کپنهاگ، در عرض دو روز سنگ‌فرشِ خیابان را برداشتند، ریلِ قدیمی راه آهن کشیدند، عینِ هشتاد سالِ پیش، بعد هم از توی یک نمایشگاه قدیمی که مخصوص لوکوموتیوهای همان دوره است یکی آوردند و روی ریل راهش انداختند و فیلم را ساختند و بعد ریل را جمع کردند و خیابان را از نو سنگ‌فرش کردند. سینمای جهانی این است خانم بنی اعتماد.

نوشتم حتی مشکل لُخت شدن مرجان را هم من از پیش به‌ش فکر کرده‌ام. یعنی این قدر احمق نیستم که فکر کنم آن صحنه‌های عشق‌بازی نیمه‌کاره را باید هدیه تهرانی بازی کند. معلوم است که برای یک هنرپیشه زن ایرانی که می‌آید خارج یک فیلم بازی کند و برگردد باید حسابِ زندگی روزهای بعدش را هم کرد. آن هم زنی مثل هدیه تهرانی که توی سینمای ایران تک است و دومیش هم مقابل خودش توی آینه است. خیلی ساده یک بدل دانمارکی برایش پیدا می‌کنیم که هم قد و قوارهٔ خودش باشد، آن صحنه‌های عشقی را می‌دهیم او بازی کند. چون توی آن صحنه با داش آکل یا حتی توی صحنهٔ عشق‌بازی با برادرش فقط چهرهٔ آتیلا پسیانی مهم است و چهرهٔ فروتن و نگاه‌هاشان. برای پیچ و تابِ بدنِ مرجان هم که حتماً لازم نیست صورتش نشان داده شود. بعد هم که اندوه توی چشم‌هاش موج می‌زند، دیگر با بدنِ عریانش کار نداریم. از همان اول هم توی خبرها می‌گوییم که صحنه‌های عشقی‌ِ فیلم این جوری تهیه خواهد شد. حتی اسم و مشخصات و عکس بدل را هم چاپ می‌کنیم که وقتی مرجان برگشت تهران، جمهوری اسلامی برایش پرونده نسازد.

توی این فیلم این چیزها مسائل ابتدائی است. مهم بازی‌هاست. از بهترین کادرِ بازیگری و فیلم‌برداری و جلوه‌های ویژه استفاده می‌کنیم. مهم‌تر از همه آتیلا پسیانی است و هدیه تهرانی و محمد رضا فروتن و خسرو شکیبایی. البته مادرِ مرجان هم مهم است که باید همان خانمی بازی کند که توی زیر پوست شهر، مادر بود. یعنی اصلاً لازم نیست بازی کند. همان مادری که توی آن فیلم بود کافی است. بقیه بازیگرها زیاد مهم نیستند. چون خانم بنی‌اعتماد خودش می‌داند چه چطور باید از بازیگرهای ناشی بازی بگیرد.

از تو هم براش می‌نویسم. بالاخره توی یک فیلم کلی دستیار لازم دارند. می‌گویم اگر می‌شود دست این رستمی‌ِ ما را هم یک ماه بند کُن تا کرایهٔ شش ماه کتاب‌فروشیش تأمین شود. این‌ها مهم نیست. مهم‌تر از همه کادر اصلی‌ِ بازیگری است. مثلاً آتیلا پسیانی مدام به عشق فکر می‌کند. به نیروی عشق که قادر است هر کسی را به زانو درآورد. توی زندگیش داش آکل‌ها دیده. می‌داند که توی جمهوری اسلامی باید مثلِ سنگ بود. می‌داند که اگر به عشق تن بدهد توی آن خاک به ذلّت می‌افتد و خاک‌برسر می‌شود. عاشق است. عاشق‌ترین آدم‌هاست، اما به عشق تن نمی‌دهد. برای این که عشق برایش توی لذّت عشق‌بازی خلاصه نمی‌شود. عشق برای داش آکل من یعنی درگیری با هر چه هست و نیست در جهان. که یکیش یعنی مسئولیت یکی دیگر را به عهده گرفتن. یعنی تن دادنِ به خواسته‌های جسم و روحِ مرجان. و بعد هم بچه و مسئولیت بچه و بچه‌ها. وقتی به این نزدیکِ شش میلیارد آدم که روی کرهٔ زمین راه می‌روند فکر می‌کند، نمی‌فهمد چه دلیلی دارد که او هم چندتا دیگر به این همه آدم اضافه کند. به همین خاطر نمی‌خواهد با مرجان باشد. به قول پست مدرنیست‌های ایرانی یک فراعاشق است. از بس که دوستش دارد نمی‌تواند بپذیرد کنار او قرار بگیرد. نه می‌تواند به عشق او تن دهد و با جسم و روحِ خودش کنار بیاید، و نه حاضر است مانعِ خواسته‌های جسم و روحِ او شود. شبی که مرجان می‌آید توی رختخوابش و می‌گوید من خودم آمده‌ام این جا و خودم انتخاب کرده‌ام بیایم توی رختخوابِ تو و بکارت و این حرف‌ها هم برایم هیچ ارزشی ندارد، داش آکل سرش را می‌گذارد روی سینهٔ لٌخت او و گریه می‌کند. دارد می‌میرد برای او. تمام جسم و روحش مرجان را می‌خواهد، ولی تمام جسم و روحش مانع خواسته‌اش می‌شود.

مرجان می‌گوید من یه دخترِ عاقل و بالغم، خودم با پاهای خودم اومدم. من هجده سالمه و خودم با پای خودم اومدم. من آدمم داشی! زن به معنایی که تو فکر می‌کنی لابد ضعیفه‌ست، من نیستم! ضعیف نیستم داشی! خاک برسر نیستم! آدمم و خودم با پاهای خودم اومدم!

آتیلا پسیانی به انگشت‌های کشیده و زیبای مرجان خیره می‌شود که آرام دکمه‌های پیرهن او را باز می‌کند. وقتی مرجان به شانه‌اش دست می‌ساید و او را بغل می‌کند و سرش را می‌گذارد روی شانه‌اش، داشی به موسیقی‌ِ آرام نفس او گوش می‌دهد و خودش را ول می‌کند توی عطرِ تنِ او که سرگیجه‌آور است. وقتی مرجان مانتوِ زشتِ اسلامی‌ِ تحمیل شده به تنِ قشنگش را درمی‌آورد، داشی به بلوز زیبای سرخش که آستین حلقه‌ای‌ست و یقه گرد و چاک پستان‌های نازش دیده می‌شود، نگاه می‌کند. عطرِ تنِ مرجان بی‌قرارش می‌کند. با دست‌های خودش بلوز یقه‌گرد و حلقه‌ای مرجان را آن قدر آرام آرام، انگار توی خواب، انگار توی خلاء، توی چاه هوایی، توی تن هوا، درمی‌آورد که دست‌هاش به پوستش هم ساییده نمی‌شود، بعد می‌بیند تمامِ وجودش تشنهٔ بوی مرجان است، تن مرجان را، عینِ عینِ تنِ مرجان بو می‌کند. بینی‌اش را نزدیک پوستِ تنِ مرجان می‌برد. می‌خواهد تمام عطرِ تنش را با نفس کشیدن جزئی از خودش کند. آن قدر بی‌قرار مرجان است که می‌ترسد به پوست تنش دست بزند. وقتی مرجان کاملاً عریان شده، جلو او نشسته است و سرش را بغل می‌کند و پستان‌های گرم سرگیجه‌آورش را به صورتِ او می‌چسباند، داش آکل بیچاره‌تر از هر عاشقی در تمامِ داستان‌های عاشقانه، هق هق گریه می‌کند.

این هق هق هم فقط یک بار است. مثل داستان‌های سردوزامی نیست که عین ترجیع‌بند تکرار شود و زور بزند تا اشکِ آدم را درآورد. هر وقت من از این یک چیزی خواندم گریه‌ام گرفت. نقد نوشته راجع به معصومه شاهرخی، آدم گریه‌اش می‌گیرد. ادبیات که با گریه کردن نمی‌شود. استعداد ندارند. همه‌اش بازی درمی‌آورند. یکی مثل رضا قاسمی هی تکه‌های داستان را پس و پیش می‌کند تا مخِ خواننده را به کار بگیرد، یکی مثل سردوزامی هی یک هق‌هق را آن قدر تکرار می‌کند که بالاخره آدم را گریه بیندازد. من هم حساس، یک چیزی که می‌خوانم کافی است مصیبت‌بار باشد، جمله‌هایش از مغزم بیرون نمی‌رود. هی توی گوشم زنگ می‌زند. یعنی همین الان که دقت کردم دیدم انگار جمله‌های مرجان عین نثر سردوزامی شده. همین نویسنده‌ها هستند که کلمات آدم اهل مطالعه را شکل می‌دهند. من یک مدت این روزنامه‌های هم‌شهری و شرق را می‌خواندم دیدم حرف زدنم یادم رفته است. گاهی یک جمله دو خطی می‌گفتم و با یک «را» می‌چسباندمش به یک جملهٔ شش خطی. گاهی ضمیر جمع به کار می‌بردم با فعل فرد. گاهی اصلاً فعل جمله یادم می‌رفت یا ضمیرش توی سه جملهٔ قبل می‌ماند. هی فکر می‌کردم چرا من این جوری شده‌ام؟ یک هفته رفتم سراغ متن‌های شاهرخ مسکوب و بهرام بیضایی و دریابندری و شازده، دیدم وضعم درست شد. از آن به بعد، اگر بروم سراغ این روزنامه‌های ایرانی، اول یک کپی از متن می‌گیرم، بعد جمله‌هاش را یکی یکی درست می‌کنم، آن وقت تازه می‌خوانم ببینم چی می‌گوید. آقای قوچانی هم نمی‌آید بگوید این صد کرون را بگیر دستمزد ادیتوریت. این که ادبیات نمی‌شود. ادبیات کنار هم چسباندن تکه‌تکه‌های پازل نیست. تکرار هق‌هق داش آکل هم ادبیات نمی‌شود.

این‌جا فقط دوتا نکته تکرار می‌شود آن هم برای این که خیلی ضروری است. یکی بازی‌ی کاکا رستم است که چون ادای طوطی‌ِ داش آکل را درمی‌آورد ناچار است بگوید به کی بگم مرجان؟ یکی هم این دوتا جملهٔ مرجان است که می‌گوید من یک زنم، داشی! اما قبل از این که زن باشم، آدمم داشی!

یعنی وقتی که داش آکل را اعدام می‌کنند به جای این که مثل ترجیع‌بندهای سردوزامی گریه کند، این جمله‌ها را تکرار می‌کند.

داش آکل من را کاکا رستم نمی‌کشد. کاکا رستم خیلی هم باهاش رفیق است. جمهوری اسلامی ترتیبش را می‌دهد. داش آکل در واقع یک جور امیر حیدری است. البته نه مثل این امیر حیدری که برای این که آدم را از هامبورگ بیاورد سوئد هزار و پانصد دلار پول می‌گرفت، بعد هم آدم دوبار دیپورت می‌شد توی هامبورگ و آخرش هم آدم را می‌آورد دانمارک ول می‌کرد. داش آکل وقتی می‌بیند جمهوری اسلامی همین جوری هی دارد دستگیر می‌کند و می‌اندازد زندان، می‌رود سراغ دلارهاش و با فروتن و شکیبایی یک گروه خودمانی درست می‌کند و یک عده را که جان‌شان در خطر است می‌فرستد ترکیه. قضیه هم به همین سادگی است که دمِ یک آخوند را می‌بینند که مثلِ رضا مارمولک معتقد است به تعداد آدم‌های روی زمین برای رسیدن به خدا راه هست، و برای هر نفر سی و پنج هزار تومن می‌گیرد و از مرز ردش می‌کند. سال ۶۳ هم سی و پنج هزار تومن کم پولی نیست، اما دلارهای داش آکل هم کم نیست.

بعد از آن شب که مرجان توی رختخواب داشی لٌخت می‌شود و آن جوری می‌شود، هر وقت که مرجان با داش آکل روبه‌رو می‌شود، عینِ توی فیلم کاغذِ بی‌خط هی گوشه و کنایه می‌زند. بارها با برادرش فروتن راجع به عشقش به داش آکل حرف می‌زند. در واقع این خواهر و برادر عین دوتا رفیق صمیمی هستند. حتی برادره از وقتی جوانی هفده ساله است هر بار که با داش آکل می‌نشیند و عرق می‌خورد، یا با هم گپ می‌زنند، هی از عشق خواهرش با او حرف می‌زند. آن قدر عاشق مرجان است که شادی و اندوه مرجان شادی و اندوه ِ فروتن است. داش آکل می‌گوید منم دوستش دارم، خیلی بیش‌تر از هر موجودی دوستش دارم. اما من از مسئولیت محدودِ به خونواده می‌ترسم. هر چی هم فروتن سعی می‌کند به‌ش حالی کند که مرجان خودش دختر بالغ است و خودش مسئول زندگی‌ی خودش است به گوش او نمی‌رود.

نقش کاکا رستم را خسرو شکیبایی بازی می‌کند که دو سه سال از فروتن بزرگ‌تر است و عاشق بازیگری و دلقک‌بازی است. یکی از بازی‌هاش هم نقش کاکا رستم است. زبان کاکا رستم را به کار می‌برد. همچین این کار را می‌کند که بهمن مفید باید جلوش لنگ بیندازد. بعد هم چون کاکا رستم‌ش با او فرق می‌کند همه را به خنده وامی‌دارد. بچهٔ مهربان و خوبی است و دوست صمیمی‌ِ فروتن هم هست. گاهی با هم می‌روند این‌ور آن‌ور. خسرو هر وقت می‌آید خانهٔ فروتن و مرجان، مرجان از او می‌خواهد که یک کمی کاکا رستم شود. او هم که خیلی مرجان را دوست دارد فوراً به فروتن می‌گوید گویندهٔ نمایش حاضره؟ و فروتن هم شروع می‌کند به گویندگی. این صحنه خیلی مهم است. یعنی هم‌زمان چندتا کار انجام دهد. یکیش همان کاری است که استاد بیضایی در باز سازی سیاوش می‌کند که یعنی این‌ها همه‌اش بازی است. یکیش برخلاف رضا قاسمی که فقط بلد است حالت تعلیق ایجاد کند، اصل تعلیق در داستان فیلم را نفی می‌کند و عاقبت ِکارِ داش آکل را توضیح می‌دهد. یکیش عشق خود کاکا رستم به مرجان است. برای این صحنه باید با خودِ خانمِ بنی اعتماد یک مقدار هم فکری کنم. اما فعلاً توی ذهن من این طوری است که فروتن می‌گوید:

وقتی داش آکل مرد، توی تمام شیراز یک لوطی هم نبود که برایش گریه کند.

دوران لوطی‌ها دیگر گذشته بود و جای هر لوطی را هفتاد نالوطی گرفته بود.

تمام نوچه‌ها و نالوطی‌ها دور و بر کاکا رستم جمع شدند. کاکا رستم با دمش گردو می‌شکست تَرَقْ‌ْتَرَقْ، و نوچه‌ها و نالوطی‌ها گردوهای شکسته شده را مغز می‌کردند می‌گذاشتند دهان او و هر وقت کاکا رستم سرش را برمی‌گرداند یک چٌس هم می‌گذاشتند دهان خودشان.

کاکا رستم همین جوری که ملچ ملوچ می‌کرد و مغزگردوها را می‌جوید گفت:

هه هه هه هه هرکی با ما دررررررررررافتاد، سر که جووووووووووووومبوند و نی‌گااااااااااااااا کرد، دییییییییییییدش که ور افتاد. اوووووووووون که دییییییییییییدین، تووووووووووی فیلم بود که زززززززدن کااااااااااااکا رو کوووووووووووووشتن. کیمی‌یااااااااااااااااااایی گفتش بکوشششششششششنش. اااااااااااااااالکی بودش یعنی. کاااااااااااااااکا این جاست، خییییییییییییلی‌ام سر حاااااااااااااااااله.

بعد هم می‌گوید حالا یه بغل بده به داداش خسرو، و مرجان هم که او را به اندازهٔ برادرهاش دوست دارد او را بغل می‌کند. کاکا رستم جوان دوست داشتنی‌ی و نازنینی است که به هر جا وارد می‌شود شادی هم‌راه می‌برد. در واقع به خاطر مرجان است که می‌شود کاکا. از وقتی که شانزده ساله بوده و مرجان هم هفده ساله، عاشق اوست. اما چون خجالتی است هیچ وقت روش نمی‌شود به او چیزی بگوید. از طرفی آن‌قدر با هم دوست هستند که برایش غیر ممکن است به مرجان بگوید به‌عنوان یک زن دوستش دارد، نه به‌عنوان یک رفیق. از تصور این که این تصویر رفیقانه را بشکند و جوابِ رد بشنود، تنش می‌لرزد. فکر می‌کند این جوری همیشه این خانواده را دارد، همیشه مهربانی مرجان را دارد، اما اگر خودش را عریان کند، دیگر ممکن است برای همیشه از او دور شود. حالا اگر سردوزامی بود می‌گفت:

کاکا رستم به خاطر مرجان می‌شود کاکا.

مهدی آجر پز به خاطر مرجان می‌شود داشی.

فروتن به خاطر مرجان از ایران فرار می‌کند و می‌شود پناهنده.

اما من فقط یک جمله می‌گویم. می‌گویم در تمام صحنه‌های این فیلم عشق است که بیداد می‌کند.

این فیلم باید طوری ساخته بشود که وقتی بیننده از سینما می‌آید بیرون فقط به عشق فکر کند و زیبایی‌ِ همیشه فرّار عشق و به ناتوانی‌های انسان‌های کاملاً عاشق.

این‌جا عشق آن قدر زیبا و باشکوه است که تن و بدنِ قشنگِ مرجان در مقابلش محو می‌شود. نه این که فکر کنی مرجان، عین این داستان‌های الکی‌ِ ایرانی شازده احتجابی زنِ اثیری است و از این مزخرفات. نه، خیلی هم زمینی است. لُختی‌اش را هم می‌بینیم. عظمت و زیبایی‌ی زنانه‌اش بالاتر از تن و بدن قشنگِ اوست برای داش آکل و کاکا رستم و فروتن برادرش.

با این همه، تمام دردِ داش آکل و کاکا رستم و فروتن به خاطرِ دلتنگیِ از دوری از تنِ مرجان است. اما هیچ کدام جرئت ندارند با این تن یکی شوند. چون تنِ مرجان فقط تنِ او نیست. تن مرجان و روحِ بزرگش از جنسِ دیگری است که این مجموعه را پریشان و درمانده می‌کند. یکی نگرانِ از دست دادن آزادی خودش است که به آزادی دیگران هم مربوط می‌شود، یکی نگرانِ از دست دادن رفیق و رفاقت است و یکی نگران متزلزل شدن کل معیارهای اخلاقی است.

اما مرجان زمینی است. از درون و برون زیباست و سخت و محکم. با شهامتِ کامل می‌رود توی رختخوابِ داشی و می‌گوید خودم اومدم داشی، با پای خودم اومدم داشی. کاکا رستم را عینِ یک رفیق بغل می‌کند بدون این که نگران تماسِ تنش با او باشد. مرجان حتی از بی‌قراری‌های فروتن می‌فهمد که در این فضای بستهٔ گند و گوز اسلامی، انگار باید معشوقهٔ برادرش هم باشد. به همین خاطر بارها در تنهایی‌ِ خودش بغض می‌کند.

در واقع هر کدام از این سه مرد یک جوری طوطی‌ِ داش آکل هستند. طوطی‌ِ داش آکل هم یعنی صدایی که از عمق تاریخِ آن سرزمینِ گوز بیرون می‌زند و در تنِ هواست و در چاه‌های هوایی.

مدتی بعد از این که داش آکل را اعدام کرده‌اند و فروتن هم رفته است خارج، یک روز که مرجان و کاکا رستم توی اتاق و توی سکوت نشسته‌اند. کاکا رستم برای این که مرجان را یک کمی شاد کند، بلند می‌شود، دلقک‌بازی درمی‌آورد. چاپلین می‌شود. ادای چیچو فرانکو درمی‌آورد. بعد انگار ناخودآگاه باز می‌رسد به طوطی‌ِ داش آکل. می‌رود دَمِ در، ادای اسحاق میخانه‌چی را درمی‌آورد، با یک قفسِ خیالی وارد خانه می‌شود می‌گوید اینو داشی داد، گفت از مال دنیا همین یه طوطی رو دارم، بدینش به مرجان. بعد هم می‌پرد روی میز و ادای نشستن طوطی را درمی‌آورد و با صدای دوبلور بهروز وثوقی که محشرترین دوبلورها بود می‌گوید: «به کی بگم مرجان؟» بعد، یک لحظه مکث می‌کند. از روی میز می‌آید پایین. یک جوری که انگار با خودش حرف می‌زند، با همان صدای خودش که اساساً شباهت غریبی با صدای دوبلور بهروز وثوقی دارد، آرام می‌گوید «به کی بگم مرجان، عشق تو منو کشت!»

این صحنه‌ای است که خسرو بارها در این فیلم بازی کرده است و مرجان و دیگران را خندانده است. اما این بار طوری می‌گوید که بهروز وثوقی باید در مقابلش لُنگ بیندازد. طوری می‌گوید که تمامِ فلاکتِ داش آکل و خودش و فروتن را با هم منتقل می‌کند. اشک توی چشم‌های مرجان حلقه می‌زند. مرجان اصلاً نمی‌فهمد این‌ها چه‌جور مردهایی هستند. اصلاً نمی‌فهمد در کنار این مردهای این همه ذلیل چه خاکی باید برسرش کند. آن از داش آکل که می‌مٌرد برای تنش اما سرگذاشت روی سینهٔ عریانش و گریه کرد. آن از برادرش که عشق خواهری را با عشق به معشوقه اشتباه می‌گرفت، این هم از خسرو که سال‌ها جرئت نداشت حرف دلش را عریان و بی‌پرده بگوید.

مرجان با چشم‌های اشک‌آلود به خسرو خیره می‌شود. خسرو سرش را می‌اندازد پایین. مرجان همان طور که به او خیره شده با دکمهٔ پایین پیراهن مردانه‌اش بازی می‌کند.

دکمه را باز می‌کند.

دکمه را می‌بندد.

دوربین آرام آرام به چهره‌اش نزدیک می‌شود تا جایی که چشم‌های مرجان پردهٔ سینما را پرمی‌کند.

حالا دوتا چشم اندوه‌بار است که حدود بیست ثانیه به ما خیره مانده است.

بعد، دوربین سریع عقب می‌کشد و می‌بینیم مرجان، عریان، در چند قدمی خسرو ایستاده است.

داش آکل من عین فیلم‌های ایرانی نیست که معمولاً یکی نقش اول دارد، و فیلم یک خط را می‌گیرد و می‌رود جلو. این‌جا به این چهار شخصیت به یک اندازه ارزش داده می‌شود. انگار چهار خط موازی و غم انگیزند که با هم می‌روند و بی‌قرار با هم یکی شدن هستند و هیچ وقت به هم‌دیگر نمی‌رسند. در این فیلم حتی برادر هم عاشق خواهر خودش مرجان است. البته عشقش سردرگمی بینِ محبت مادر و خواهر و رابطهٔ جنسی است. اما هر وقت که خواهرش را بغل می‌کند، یک لحظه توی نگاهش همان چیزی موج می‌زند که توی نگاه داش آکل و کاکا رستم است. یعنی این زیباییِ درونی و بیرونی مرجان، این سفت و سخت بودنِ این زن، برادر و معشوق را پریشان و درمانده می‌کند.

شخصیت‌های این فیلم یک جور غربی هستند. منظورم این است که از ایرانی جماعت کامل‌ترند. مثلاً مفهوم خدا برای جمال گلشن خیلی غربی است. پیوند فردی انسان است با خدا. توی این خانواده هیچ کدام حرف‌های احمقانهٔ مذهبی‌ِ ایرانی‌ها را نمی‌زنند. زیاد هم با جامعه قاطی نمی‌شوند. انگار جامعهٔ ایرانی یک جوری بیرون از آن‌هاست برای خودش و این‌ها بیرون از آن برای خودشان. برای همین است که فروتن بین احساسِ برادرانه و عاشقانه سرگیجه می‌رود. با تنها زنی که توی زندگیش برخورد داشته مادرش بوده، و با تنها دختری که دم‌خور بوده، همین مرجان بوده. بعد توی آن فضای بستهٔ آن سال‌ها که زن انگار وجود ندارد، یا اگر وجود دارد یک بسته‌بندی کلاغ‌سیاه وار است، زیبایی درونی و بیرونی مرجان او را گرفتار سرگیجه می‌کند. در واقع به این خاطر است که فروتن راه می‌افتد می‌رود خارج. می‌خواهد برود و در تنهایی خودش را پیدا کند.

یک شب توی خواب با داش آکل و کاکا رستم و مرجان قایم باشک بازی می‌کنند، بعد فروتن و مرجان می‌روند پایین توی زیر زمین پنهان می‌شوند. داش آکل و کاکا نمی‌توانند آن‌ها را پیدا کنند. بعد همان طور که فروتن و مرجان پشت در زیر زمین کنار هم ایستاده‌اند، یک دفعه فروتن که می‌بیند مرجان بویِ عطرِ این بوته‌های گوجه فرنگی را می‌دهد که عرب‌ها کیلویی بیست، سی کرون می‌فروشند و بدجوری مست کننده است. بینی‌اش را به صورت مرجان نزدیک می‌کند و او را بو می‌کند. بعد مرجان از خدا خواسته می‌گوید ممه‌مو بخور! و فروتن می‌بیند دنیا عطرِ بوتهٔ گوجه فرنگی گرفته است و مثل لئوناردو دیکاپریو توی رومئو ژولیت، مرجان را در آغوش می‌گیرد و مرجان هم که توی خواب تشنهٔ تن اوست خیلی عاشقانه‌تر از ژولیت باهاش یک عشق‌بازی‌ِ غریب و یک‌جوری نیمه‌کاره ولی جانانه می‌کند که تا وقتی فروتن زنده است لذّتش از ذهنش بیرون نمی‌رود. این اولین لذّت دوران بلوغ اوست.

وقتی بیدار می‌شود از لذّت غریبی که برای اولین بار در زندگیش تجربه کرده است، منگ می‌شود. از یادِ آن خواب، از یادِ لمسِ اندام مرجان چنان حالت شهوت‌باری به‌ش دست می‌دهد که نمی‌تواند خودش را کنترل کند. هی بدن عریان مرجان را مجسم می‌کند. هی گرمای تن مرجان را برای خودش زنده می‌کند. هی بوی تنش را که بوی تنِ تنها زنی است که او را به لذّت رسانده است برای خودش زنده می‌کند. تمام ذرات وجودش بی‌صدا نعره می‌زند مرجان. دلش می‌خواهد بخوابد تا دوباره مرجان را توی خواب ببوسد، ولی خوابش نمی‌برد. برای اولین بار توی زندگیش چنان حالتی دارد که بدون اراده بلند می‌شود می‌رود توی اتاق مرجان و مثل یکی دو سال قبل که گاهی دلتنگش می‌شد، کنارش دراز می‌کشد و او را بغل می‌کند.

این صحنه را بعدها مرجان در کتاب ذلت مرد که توی دانمارک چاپ می‌شود و بعد هم به همهٔ زبان‌ها ترجمه می‌شود، توضیح می‌دهد. مرجان در واقع ادامهٔ نسلی مثل شهرنوش پارسی پور و آذر نفیسی است. از آن‌ها هم چندین پله بالاتر قرار می‌گیرد. اگر خانم شهرنوش از کودکیش و استمناء حرف می‌زند، مرجان از هر چیزی که تجربه کرده عریان و بی‌پرده حرف می‌زند و می‌نویسد. می‌شود یکی از روشن‌فکرانِ واقعی‌ِ ایرانی. نه مثل این شبه روشن‌فکرانِ الکی‌ِ امروز. روشن‌فکر به معنای درست کلمه.

سال‌ها بعد از این که فروتن خودکشی می‌کند، مرجان هم از ایران می‌آید بیرون. می‌آید دانمارک و توی همان ماه اول که هنوز پروندهٔ پناهندگیش بلاتکلیف است ذلّت مرد را می‌نویسد. توی مصاحبهٔ دومش کتاب را که به انگلیسی نوشته می‌گذارد جلو پلیس. هر سئوالی که پلیس می‌کند، مرجان به کتاب اشاره می‌کند که این جا نوشته‌ام. پلیس دانمارک که تا امروز با چنین پناهنده‌ای رو به رو نشده انگشت به دهان می‌ماند. برای فردا به مرجان وقت می‌دهد و همان جا می‌نشیند و ذلّت مرد را که صد و هفتاد و دو صفحه و نیم، روی کاغذ A۴، و با خط زشت ولی خوانا نوشته شده است می‌خواند و او را به‌عنوان یک پناهنده تأیید می‌کند.

یک سوم آن کتاب راجع به برادرش نیماست. از ده سالگی تا بیست و دو سالگی، یعنی وقتی که خود کشی می‌کند. تا هشت سال مرجان هی همین کتاب را بازنویسی می‌کند. عین این کتاب تحقیقی‌ِ دانمارکی‌ِ زن بدنت را بشناس هر بار توی تجدید چاپ چیزهایی به‌ش اضافه می‌کند. چاپ پنجم اسم کتاب را تغییر می‌دهد و می‌گذارد ذلت انسان در سرزمین من. همان کتاب صد و هفتاد و دو صفحه و نیمی، وقتی به چاپ هفتم می‌رسد شده است هزار و دویست و سی و هفت صفحه که تمام گند و گٌهی را که جمهوری اسلامی به جامعهٔ ایرانی حقنه کرده است توضیح می‌دهد. بعد هم راه می‌افتد توی مدرسه‌ها و دانشگاه‌ها و مجالسِ مختلف و فقط سخن‌رانی می‌کند و همین چیزهایی را که نوشته است هی توضیح می‌دهد.


۲

شازده گفت نوشتن آدمو از پریشونی نجات می‌ده مطلق جون. با هر داستانی که آدم می‌نویسه نگاهش به جهان تغییر می‌کنه.

گفتم درست نیست جناب گلشیری، این حرفت اصلاً درست نیست.

شازده گفت به جان این سبیل مطلق عین حقیقته!

گفتم جناب گلشیری، برداشتن خال گوشهٔ لب فخرالنساء و گذاشتن کنار چاه زنخدان اشرف السادات کجاش تغییره؟

همه زدند زیر خنده.

شازده قاه قاه خندید.

من خودم قاه قاه تر از هر چه شازده خندیدم.


۳

نسیم خاکسار نوشته است ریشهٔ دل آدم‌ها را نباید کشید. من می‌گویم ایرانی که بجز تک و توکی استثناء، ریشه ندارد، اما روده‌هایش را باید کشید بیرون و گرفت جلو چشم‌هایش تا ببیند که توش چیست.

ایرانی دروغ است! یک دروغ بزرگ است! پوک و تو خالی است!

ایرانی مدام از تغییر حرف می‌زند و کوچک‌ترین تغییری نمی‌کند! مدام از فرهنگ حرف می‌زند و بی‌فرهنگ می‌دود از دَمِ صبح تا به آخر شب!

من مستند حرف می‌زنم.

یک نگاه به تمام نشریات فرهنگی روی اینترنت و غیر اینترنت استنادِ حرف من است!

ایرانی فقط مصرف کنندهٔ حاصل تلاش اروپا و آمریکا و هر جای دیگر است!

بجز دوران با شکوهِ عهدِ بوقش، که آن هم احتمالاً ساختهٔ روحِ مزوّر ایرانی جماعت است، همه‌اش دنبال دریداها و مریداها دویده است.

قرن‌ها همین جوری نشسته است تا یک هابرماس پیدا شود و چیزی بگوید و او نشخوار و خار و خار کند!

ریشهٔ همه چیزش در غرب و شرق است و افتخارش به آن خاکی است که یک چٌس از شرق است و اصلاً معلوم نیست چرا همیشه پٌر گٌهر مانده است.

ادبیاتش را غرب و شرق پی‌ریزی می‌کند. دانشش را هم به همچنین. تکنولوژی‌اش را و انفرماتیکش را به همچنین. کوندمی را هم که می‌کشد روی کیرش به همچنین.

حتی بیماریش، ایدز را ایرانی از غرب گرفته است و تکثیر کرده است.

ایرانی هیچ نیست مگر تکرار دست چندم غرب!

در غرب مگس را توضیح می‌دهند. انواع پشه را ثبت می‌کنند. کرمی را که شش ماه توی پیلهٔ یخ زده‌اش زندگی می‌کند و تابستان می‌گوید سلام به جمالِ جماعت ایرانی، کشف می‌کنند. کشف می‌کنند که روی همین ملافه‌ای که چند ساعت پیش شسته‌ای و حتی اطو کشیده‌ای و حالا رویت کشیده‌ای میلیون‌ها حشرات نادیدنی جاخوش کرده‌اند. با کشفیات‌شان هر بار به ریش انسانِ حقیرِ قاه‌قاه می‌خندند. تأثیر الکل را روی یک چٌس مگس تجربه می‌کنند و توضیح می‌دهند. مگس‌های هم‌جنس‌باز کشف می‌کنند.

مگس!

مگس!

یک چٌس مگسِِ هم‌جنس‌باز را کشف می‌کنند!

ایرانی فقط ادعاست و فقط ادعای دروغ و دوغ و دوغ!

جملهٔ بالا شبیه این سردوزامی شد، لعنتی!

از تهیهٔ کاغذ روزنامه و کتابش بگیر، تا افکار توش، تا حروفی که روی مونیتور کامپیوتر کنارِ هم قرار می‌دهد، تا جوهر پرینتر لیزرش کارِ غربی است!

دست کم دوازده سال است که اینترنت عمومی شده است. کامپیوتری که فقط با یک دیسکت کار می‌کرد حالا با سیصد کیگابایت کار می‌کند. برنامهٔ داسِ یک و دو و سه حالا شده است ویندوز اکس‌پی علیه السلام. پروسسور دویست و هشتاد و شش حالا شده است سه هزار و چهارهزار. خط فارسی‌اش را هم شرکت بیل‌گیت است که قابل خواندن در سراسر جهان کرده. ایرانی فقط در ادعاهایش فرهنگ‌ساز و جهانی است. قرن‌هاست که فقط دروغ است و دروغ تکثیر کرده است. چند سال از انتشارات سایت‌های اینترنت گذشته است هنوز از میان این همه فرهنگ‌ساز یکی پیدا نشده که چهار پنج‌تا خط فارسی بسازد که از وبلاگ‌نویس گرفته تا سایت‌های این همه آدم‌های فرهنگی‌ِ ایرانی همه و همه با یک خط تاهما ننویسند و جناب حضرت تایمز نیو رمان. هیچ کس هم فکر نمی‌کند این چه فرهنگی است که الفبای نوشتنش حتی نشخوارِ دست‌رنج برنامه‌ریزانِ شرکت بیل‌گیت است و کی و کی. هیچ کس از خودش یا بغل‌دستیش یا رفیقش نمی‌پرسد این چه‌جور فرهنگی است که از رهبرش گرفته تا سرمایه‌دار و تکنوکرات و سردبیرِ سایت‌های فرهنگی‌اش همه نشخوار کنندهٔ خط تاهما هستند؟

ایرانی خیلی خیلی که شاه‌کار کند می‌شود حسین درخشان و دوتا صفحه کٌد می‌نویسد برای وبلاگ‌ها و می‌شود پدر وبلاگ‌نویس‌ها و یک عمر از قبلش نان می‌خورد. بدبخت تمام بچه‌هایی که آن قدر درمانده‌اند که به داشتن چنین پدرانی دل‌خوش‌اند.

حق با شازده بود که می‌گفت ایرانی کوتوله است و البته یادش نبود که خودش هم یک ایرانی است که در مقایسه با این دانمارکی‌ِ به قول خودش سه متری، خیلی کوتوله است.

کوتوله بودن با ایرانی زائیده می‌شود. کوتوله‌گی توی ژنِ ایرانی جماعت است. این را هم دانشمندان اروپایی و آمریکایی باید فکری به حال زار و بیچاره‌اش کنند. اول از همه باید ژنِ رهبران سیاسی و فرهنگی‌اش را عوض کنند. فعلاً مشغول عوض کردن ژنِ گاو و خوک و گوسفندند. نوبت ایرانی بعد از گوسفند می‌رسد.


۴

راحت باشید! این قدر این‌پا آن‌پا نکنید! دو دقیقه دیگر در کتابخانه را باز می‌کنند. وقتی رفتید تو، از من می‌شنوید سراغِ بوف کور نروید. اصلاً سراغِ ادبیات فارسی نروید. به همان بنی آناسن و ویتا آناسن دانمارکی دل خوش کنید بهتر است. دور و بر ادبیات فارسی رفتن، چرخیدن در دایرهٔ حقارت است.

حافظ را ول کن!

بوف کور را ول کن!

از عهد بوق بزن بیرون، هی چرخ و چرخ و چرخ، را ول کن!

این همه هی نگو! این همه هی تکرار نکن که حافظ معاصر است!

من هم قبول دارم، خیلی هم معاصر است. تمام اشعار حافظ انگار همین دیروز در تهران و شیراز و اصفهان و خراسان نوشته شده است. وقتی حافظ این همه امروزی باشد یعنی ایرانی هشتاد قرن است که خاک‌برسر است!

حافظ اصلاً افتخارِ ایران نیست!

حافظ سندِ دروغ و دبنگ آن خاکِ همیشه رجاله‌پرور است!

ایرانی!

ایرانی!

ای ایرانی که قرن‌هاست کیر را می‌بینی و کدو را هرگز ندیده‌ای!

ای ایرانی که قرن‌هاست حافظ می‌خوانی و هی تزویر می‌کنی!

صد سال است که بوف کور می‌خوانند و هنوز همان رجالهٔ جناب هدایت‌اند! حالا تو هی بلندبلند بگو، هی داد بکش، هی حنجرهٔ خودت را تکه پاره‌پاره کن. هم‌خانهٔ باد است انگار هر چه می‌گویی و با باد می‌رود. فردا دوباره می‌گویند این کتاب به بوف کور تنه می‌زند، یا در حدِّ بوف کور است این کتاب. من می‌گویم باید به حال این سرزمین گریه کرد که هر چه تولید می‌کند بوف کور و تکرار است. باید گریه کرد به حال سرزمینی که فقط یک هدایت دارد و یک بوف کور، و هر چیزی را هی باید با آن اندازه‌اش کند.

بیست سال است که هر وقت اسمش را می‌آورند من حالم بد می‌شود. گاهی اصلاً گرفتار سرگیجه می‌شوم. آن قدر هی گفته‌اند و هی هر داستانی را به بوف کور ربط داده‌اند که اصلاً یادش برایم چندش‌آور است.

معصومه شاهرخی اولین کتابش را نوشته است، می‌گویند این در حدّ بوف کور است. آقای رحمانیان دکتر نون را نوشته، (خیلی هم محشر نوشته است) می‌گویند به بوف کور این یکی هم کمی تنه زده است. دولت‌آبادی‌ِ روستایی و روستایی‌نویس یک کمی از روستا فاصله گرفته است، می‌گویند وارد حیطهٔ هدایت و بوف کور شده. ارکسترهای بادی یک چیزهایی از بوف کور گرفته می‌گویند از بوف کور بهتر است. یکی نمی‌آید بگوید بابا بوف کور که فقط این نیست که یکی توی آینه نگاه کند و ببیند پیزوری شده یا خنزر پیزوری شده.

برای نوشتن بوف کور باید خایه‌ای به وزنِ خایهٔ صادق هدایت داشت!

بوف کور که فقط ترکیب کلمات و کاربرد زبان نیست!

فرم هم نیست!

سبک هم نیست!

بوف کور پشتش به یک نویسندهٔ خایه دار وصل می‌شود که جنابِ صادق هدایت است!

حالا من نمی‌خواهم وارد این بحث شوم که اصلاً خود هدایت را اگر به‌عنوان یک محقق نگاه کنی و بدون ایرانی‌بازی، در خیلی موارد ابرقویی است. وارد بحث سبیل چاپلینی هدایت نمی‌شوم. این‌ها را آقای آجودانی بهتر از من نوشته است. وارد این بحث نمی‌شوم که چون یک هدایت بیش‌تر نداشته‌ایم می‌ترسیم نقدش کنیم و بعد ببینیم پشت‌مان به چٌس بند است. اما آن روزها که او می‌گفت رجاله، رجاله گفتن خایه می‌خواست. الآنش هم البته خایه می‌خواهد. طرف فقط زبان بوف کور را گرفته با قلم موش را و ریش خنزر پیزوریش را و می‌گویند از بوف کور هم بهتر است. بوف کور کجایش نکیر و منکر داشت؟ آن بیچاره تمام عمرش با هر چیزی از خانوادهٔ نکیر و منکر و اسلام که دروغ و دبنگ است، شاخ‌به‌شاخ شد. هنوز که هنوز است به همین خاطر جمله‌هاش را تکه‌تکه می‌کنند. بعد هر ننه قمری که چهارتا جمله پشت هم ردیف می‌کند، می‌گویند در حدّ بوف کور نوشته است.

من می‌گویم بوف کور بدون خایه‌های صادق هدایت خیلی‌خیلی کور می‌شود! حرمت خانم دانشور هم به جای خود محفوظ.

اصلاً حرمت یعنی چی؟

حرمت را هر روز، هی، باید از نو معنی‌اش کنی.

حرمت نگه‌داشتن، در تأیید کردن همیشهٔ یک آدم نیست!

حرمت نگه‌داشتن، هم‌راه با کسی شدن است؛

شانه به شانهٔ کسی و برابر با او راه رفتن است!

پشت سر دیگران حرف زدن و لُغُز خواندن کار آدم‌های ماست‌بند و بقال‌ست. من انسان معاصرم. من منتقد ایرانی نیستم که یک چیزی می‌پراند و می‌رود. من از آن‌ها نیستم که به قول سردوزامی بنا به مصلحت جیب خودشان، یا خایه واکس می‌زنند، یا پشم‌های خایه‌های یک بنده خدایی را یکی یکی خشک‌خشک می‌کنند. من بحث می‌کنم و راجع به هر چیزی بحث می‌کنم. من می‌گویم خانم دانشور شما مسئولید. می‌گویم روشن‌فکر، مسلمان هم که باشد، همان‌قدر مسئول است که هر نامسلمان دیگری. این مزخرفاتی که توی ایران می‌گویند یا سفیران ایرانی توی خارج می‌گویند یعنی چی؟ همین عدم قطعیت در ادبیات و این چرندیات؟ این‌ها یعنی چی؟ اول این که عدم قطعیت همیشه سرجای خودش بوده و کشفی تازه و فوق‌العاده اصلاً نیست. عدم قطعیّت، عین خود قاطعیّت است؛ از یونان باستان بوده است تا امروز. هدایت از آن نوشته است؛ بهرام بیضایی از آن نوشته است؛ و شازده هم سی سال پیش در اولین داستانش شب مشکوک کاملاً مشخص از همان نوشته است. یعنی این تحصیل‌کرده‌های امروز که یک اصطلاح را می‌گیرند هی مزه‌مزه می‌کنند و ترشحاتِ بزاق‌شان را توضیح می‌دهند، بهتر است برگردند و همان هدایت و بیضایی و شازده را بخوانند و ببینند سال‌ها پیش، این اصطلاح کشف شده بوده است. بچه‌هایی که چهل سال پیش داستان نوجوانان حقیقت و مرد دانای بهرام بیضایی را خوانده باشند، می‌دانند که قطعیت چیزی از خانوادهٔ کشک است. اما توی مملکتی که با قاطعیّت سر زهرا کاظمی را می‌کوبند به سنگ، هی چرخیدن دور عدم قطعیّت چه معنی دارد؟ توی مملکتی که وکیل چندتا آدم سربریده و خفه شده و تیکه‌پاره شده را با قاطعیّت می‌اندازند توی زندان، عدم قطعیّت چه معنی دارد؟

جمهوری اسلامی وقتی که دید گندِ ترور کردن‌هایش درآمده، نیرویش را گذاشت روی کارِ فرهنگی. کار فرهنگی هم برایش مغشوش کردنِ ذهنِ هر کسی است. مغشوش کردن اذهان مقدماتِ تزریق کردنِ مغزِ چلچله است توی کلهٔ من و تو. من می‌گویم خانم دانشور شما چه جور روشن‌فکری هستید که بیست و چند سال است سکوت کرده‌اید و دَم نمی‌زنید و کلمات پشت هم ردیف می‌کنید و داستان‌های اسلامی به مردابِ گندیدهٔ اسلام، هی، اضافه می‌کنید؟

به شاملو می‌گویند اسطورهٔ مقاومت در شعر فارسی، به این می‌گویند بزرگ بانوی ادبیات فارسی. کدام اسطوره؟ کدام بزرگ بانو؟ این چه جور اسطورهٔ مقاومت است که تا حزب رستاخیز علم می‌شود و استبداد گسترده می‌شود، می‌رود پاسپورت می‌گیرد و پرواز می‌کند به انگلستان؟ این چه بزرگ بانویی است که در تمام این سال‌ها شاهد کوبیدنِ سرِ زهرا کاظمی به سنگ بوده و کوچک‌ترین اعتراضی نکرده است؟

اسطورهٔ مقاومت رفقای من بودند که با یک شعرِ شاملو تا پای جوخهٔ اعدام رفتند و جنازه‌های‌شان توی چاله چوله‌های قبرستانِ کفرآباد بی‌نام و بی‌نشان سرنگون شده است.

چهارتا کلمه به هم بافتن کجاش اسطوره است؟

سال‌هاست که هر کتاب و جنگ و مجله‌ای را که باز می‌کنم می‌خوانم، هی می‌بینم شاملو بامدادِ تفکر است. کدام تفکر؟ مگر شاملو تفکری هم داشت؟ شاه‌کارش این بود که بگوید:

من بامداد نخستین و آخرینم!

کی گفته است که اولین و آخرین توای؟ من که معروف به آقای مطلق هستم هیچ چیزی را مثل تو این جوری مطلق نمی‌کنم.

هی می‌نویسند سیمین دانشور، بزرگ بانوی ادبیات معاصر ایران. این چه جور بزرگ بانویی است که سال‌هاست شازده را سانسور می‌کنند و بهرام بیضایی و کی و کی را، اما کتاب‌های او را صدهزار صدهزار چاپ می‌کنند.

دولت سرِ عکاس به سنگ می‌کوبد و نویسنده و غیر نویسنده تکه‌تکه می‌کند، آن وقت نویسندگان، دور و برِ اصطلاحِ عدمِ قطعیّت چرخ می‌زنند. می‌گویم آن‌ها ماست‌بند و بقالند، چاپ شدنِ اسم‌شان روی جلد کتاب و مجله کُشته است آن‌ها را. شما که بزرگ بانوی ادبیات معاصری، چرا دوتا جمله نمی‌نویسی و به خواننده‌ها نمی‌گویی این‌ها دروغ و دبنگند؟

سال‌هاست که همهٔ روشن‌فکران ایرانی دارند گذشته را نقد می‌کنند. هی می‌روند ریشه یابی می‌کنند. ناصر خسرو نقد می‌کنند، تاریخ بیهقی نقد می‌کنند. هی می‌زنند توی سر آل احمد و دکتر شریعتی.

بابا، ناصر خسرو قرن‌ها پیش توی گورش کپک زده!

آل احمد سال‌ها پیش تبدیل شده به یک چند هزارتایی کرم خاکی‌ِ قشنگ که سول‌سورت‌ها بخورند و دیری دادا، دیری دادا کنند. اگر راست می‌گویید همین بزرگ بانوی زندهٔ امروز را توضیح بدهید و نقد کنید. نمونه‌های زنده را ول می‌کنند، می‌روند مرده‌ها را نقد می‌کنند.

جمهوری اسلامی تا دسته به ملت فرو کرده و هر روز می‌کند، آن وقت روشن‌فکر ملت رفته است گذشته را نقد می‌کند. اسمش را هم گذاشته است کار فرهنگی. کدام فرهنگی؟ ناصر خسرو را نقد می‌کند و از شاملو اسطورهٔ مقاومت می‌سازد؟ آل احمد را عین یک سیب زمینی بدبخت هی پوست می‌کند و سیمین دانشور را به‌عنوان بزرگ بانوی ادبیات فارسی به ملت حقنه می‌کند؟ من می‌گویم این بانوی شما همان آل احمد است که اسمش عوض شده. سفت و سخت‌تر از آل احمد هم نشسته است. اگر آل احمد سه هزار نسخه چاپ می‌شد این صدهزار صدهزار چاپ می‌شود.

همین جوری کلمات را پرتاب می‌کنند. هی می‌گویند ایرانی مُرده پَرَست است. کجای ایرانی مُرده پرست است؟ ایرانی قرن‌هاست که هی، مدام مُرده‌هایش را تکه‌تکه می‌کند. آل احمد تا زنده بود هیچ‌کس خایه‌اش را نداشت در مقابلش نٌطٌق بکشد. مطلق نمی‌کنم حالا. انگشت‌شمارها همیشه هستند و بوده‌اند. اما انگشت‌شمار هیچ وقت آن‌قدرها کارساز نیست. انگشت‌شمار عین تیراژ سه هزار نسخه است در مقابل صدهزار. نود و هفت هزارتاش همیشه کم است انگشت‌شمار بیچاره.

من می‌گویم با هر چیزی باید همان وقت که هست و زنده است در افتاد وگرنه بعد شامل مُرور زمان می‌شود جزوِ تاریخ می‌شود. من می‌گویم آل احمد سه هزار نسخه‌ای مُرده است باید با این آل احمد صدهزار نسخه‌ای در افتاد و نقدش کرد و پوست کند. دعوا هم در کار نیست. عین هر انسان معاصری باید بحث کرد و گفتگو. باید گفت خانم شما که مسلمانی شریف هستید چرا اجازه می‌دهید این حکومت ضدِ انسان و ضد زیبایی از شما سوء استفاده کند و جزیرهٔ همیشه سرگردانی‌ِ ایرانی جماعت را صدهزار نسخه چاپ کند؟ باید گفت وقتی که شازده و مازده و هر کسی را به هر شکلی که بتوانند حذف می‌کنند، شما چطور می‌پذیرید که سهمیهٔ کاغذ شما صدهزار نسخه شود؟ باید گفت حضرت فاطمهٔ زهرا هم اگر زنده بود در مقابل این بی‌عدالتی قد علم می‌کرد.

یارو رفته است یک سهم از فیلم بیضایی را خریده است فقط برای این که مالک بخشی از آن شود و مانع ورودش شود به کشورهای غربی و شرقی. بعد این شبهِ روشن‌فکران ایرانی هی دور و بر چندتا اصطلاح می‌چرخند. عدم قطعیّت! پُست مدرنیسم! حرف هم بزنی می‌گویند ادبیات و هنر راهش جدا از راهِ سیاست است.

ای بدبخت! ای خاک‌برسر! یارو رفته یک سهم از فیلم بیضایی را خریده است که مانع ورودش به خارج شود، بعد تو از ادبیات و هنر حرف می‌زنی که جدا از سیاست است؟

ادبیات و فرهنگ را برایت تقسیم بندی کرده‌اند بدبخت!

کاری کرده‌اند که توی ایران بنویسی و توی خارج چاپ کنی!

کاری کرده‌اند که توی خارج بنویسی و بفرستی ایران!

انتشاراتی توی ایران نشسته پول چاپِ کتابت را از دانمارک و آلمان و فرانسه می‌گیرد. بعد تو دلت خوش است که نویسنده‌ای ارواح عمه‌ات. کجای دنیا نویسنده‌اش کرون دانمارک و یورو آلمان می‌فرستد برای انتشاراتی داخل ایران تا اسمِ بدبختش روی یک کتاب چاپ شود؟ شبهِ منتقدهای روزنامهٔ شرق هم به هر حال آدمند. باید یک ستون بنویسند تا بتوانند زندگی کنند.

هی چهارتا دور هم جمع می‌شوند و پول وزارت فرهنگ دانمارک و آلمان و فرانسه را می‌گیرند و می‌فرستند آن‌جا کٌس‌شعر چاپ می‌کنند. بعد همان کٌس‌شعرها را به دانمارکی ترجمه می‌کنند و خیال‌شان نویسندهٔ جهانی‌اند ارواح عمه‌شان. چهارتا پاکستانی-افغانی-ایرانی شده‌اند ادبیات‌چی آن مملکت. یارو یک شاعری را توی رادیو معرفی می‌کرد که فوت کرده بود. از دفترچه شعرهاش چندتا انتخاب کرده بود، ترجمه هم کرده بود و توی رادیو سراسری دانمارک می‌خواند. طرف یک آدم معمولی بود. یعنی توی همین برنامه می‌گفت که یک آدم معمولی بوده که از آن رژیم که آزادی‌های فردیش را سد کرده متنفر بوده و دلش می‌خواسته برود توی مملکتی که راحت باشد و مشروبش را بخورد و عشق کند. بعد گاهی هم برای چهارتا مثل این پاکستانی-افغانی-ایرانی‌یه شعر می‌خوانده. حالا از توی همین دفتر شعرش چندتا را ترجمه کرده بودند. یکی به فارسی می‌خواند و یکی به دانمارکی. شعرها هم خوب بود البته. چون مال سهراب سپهری بود. این گوساله‌هه که دفترچه شعر آن بنده خدا را داده بود ترجمه کرده بودند اصلاً نمی‌دانست که آن بیچاره اشعار سپهری را خوانده، بعد هم احساساتی شده و چندتا شعر گفته و ناخودآگاه و خیلی هم معصومانه همان کلمات سپهری را با چند تا کلمه این ور آن ور توی دفترچه‌اش نوشته است. این‌ها شده‌اند ادبیات و ادبیات‌چی‌ِ ایرانی توی دانمارک و خارج از کشور. همه‌شان هم فوراً می‌روند می‌شوند عضو کانون نویسندگان دانمارک یا عضو کانون نویسندگان پن. بعد هم هی توی کارنامه‌شان می‌نویسند خدیجه یخی یا علی گوزو عضو پن و من و هن. زیرنویس هم نمی‌دهند که این جا می‌شود با چاپ چند صفحه عضو هر کانون و سازمان و حزبی شد. پادوهای روزنامهٔ شرق و هم‌شهری هم هی توی وبلاگ‌هاشان با همین تیپ‌ها مصاحبه می‌کنند.

یارو یک مقاله می‌نویسد، یک داستان می‌نویسد بعد می‌بینی بیست جا باهاش مصاحبه می‌کنند و او هم هی نظریات دانشمندانه می‌دهد. یک کتاب پنجاه صفحه‌ای چاپ می‌کند و بعدش می‌شود منتقد ادبیات فارسی. دلیل منتقد شدن ایرانی هم که روشن است. اول این که احساس می‌کنند بالاتر از دیگران نشسته‌اند دوم این که فقط به‌عنوان منتقد می‌شود یکی را بزرگ کرد و زد توی سر یکی دیگر. صداقت منتقد هم چیزی در حد صداقتِ این معصومه شاهرخی است. از این طرف کلی تعریف می‌کند از آل احمد، خدای مردسالارهای آن مرز پٌر کٌهر، از آن طرف می‌گوید این سردوزامی مردسالار است. بابا این بدبخت اگر مرد بود که همسرش نمی‌شد پلنگ خانوم! آن خاک برسر هم برمی‌دارد می‌نویسند خواهرم از من سه کله سرتر بود. گفتم باورکن توی مغزِ تو هم مغزِ چلچله تزریق کرده‌اند اکبر جان! کجای این معصومه سه کله از تو سرتر بوده؟ این خانم اگر از آل احمد تعریف می‌کند فقط به این خاطر است که ناشرش باران است و قرار است کتاب بعدی او را چاپ کند. ادبیات فارسی همین است. این از رفیقش تعریف می‌کند، آن از خواهر و مادرش. از این طرف می‌زنند توی سر بیچاره صفدری که چرا ببر نیست و پیچیده به بالای خودش است از آن طرف آقای ص ص م ل نون واو تکثیر می‌کنند. از این طرف زنده‌ها را ول می‌کنند و ترتیب مُرده‌ها را می‌دهند. از آن طرف زنده‌ها را ترتیب می‌دهند و مُرده زنده می‌کنند. اگر صفدری را نمی‌شود فهمید چرا من باید بروم نعلبندیان را کشف کنم که خودش هم نمی‌تواند بفهمد چی نوشته است؟ من می‌گویم هر چیزی دورانی دارد. من می‌گویم وقتی جمهوری اسلامی سر هر کسی را به سنگ می‌کوبد، با چهارتا اصلاً را اصلن نوشتن و حتماً را حتمن نوشتن و این ادا اطوارها کاری پیش نمی‌رود. مطلق نمی‌کنم حالا. نعلبندیان آن بود که روی صحنهٔ تئاتر بود. این که امروز می‌خواهند به من زورچپان کنند نه نعلش نعل است، نه اسبش اسبی که بشود نعل کوبید روی سُمش یا روی ساق پاش.

ایرانی قرن‌هاست که همین است!

قرن‌هاست کیر را می‌بیند و کدو را هرگز ندیده است!

بیغ است این جماعتِ ایرانی!

اما جمهوری اسلامی که بیغ نیست!

دل‌خوش نیست به چاپ شدن اسمش روی یک کتاب. همهٔ شماها را می‌گیرد و توی جمله‌های خودتان می‌پپچاند و کتابِ دل‌خواه خودش را تکثیر می‌کند و پیش می‌رود.

بیست و چند سال است که شما را و دنیا را کتاب و فیلم کرده است!

جمهوری اسلامی خطی نیست عین شما که به یک واقعاً بند کند، یا به یک اصطلاح عدم قطعیّت، یا به یک پست مُدرنیسم و هی دور خودش چرخ و چرخ و چرخ بچرخد. برای هر چیزی سرمایه گذاشته است. برای مغشوق کردن کارهای فرهنگی بیش‌تر از هر چیز دیگری. خودش در هر چیزی قاطعانه می‌تازد و شما را مشغول عدم قطعیّت می‌کند و دست‌مزدِ بخور نمیر یکی دوتا ستون توی روزنامه‌هاش. هر چی بی‌ربط‌تر به آن جامعه و مشکلاتش بنویسی بیش‌تر حلوا حلوات می‌کند. از ادبیات و هنر و سینما به گسترده‌ترین شکل‌اش استفاده می‌کند. شاه‌کارش که رضا مارمولک باشد، تا لباس آخوند به تنش نباشد اجازهٔ حضور پیدا نمی‌کند. حتی اگر بخواهی داد بزنی به تعداد آدم‌ها برای رسیدن به خدا راه هست، می‌گوید باشد داد بزن، اما آخر فیلم یادت باشد که لباس آخوند را تحویل نسل بعدی‌ات بدهی. شاه‌کار فیلمش رضا مارمولک است و شاه‌کار نثرش علی عبدالرضایی است که از ضد و نقیض‌هایش همان قدر می‌شود سردرآورد که از ضد و نقیض‌های حکومتی که در آن بزرگ شده. تازه این فقط یکی از انواع علی‌های عبدالرضایی است.

یک عدم قطعیّت می‌دهد دستت و تو تا دورغوز آباد هی کله‌معلق بزن برو. اما خودش مدام به میخ و به نعل و نعلبندیان بیچاره و اسب و گوساله می‌زند. یک تکه از غرب می‌گیرد یک تکه از اسلام عهدِ بوق، همچین به هم می‌دوزد که شما انگشت به ماتحت مانده‌اید. از این طرف احمد باطبی را می‌زند لت و پار می‌کند، از آن طرف اجازه می‌دهد از توی زندان با رادیوهای خارج از کشور مصاحبه کند. امروز ناصرزرافشان را توی زندان می‌دهد به چاقوکش‌های میدان انقلاب، فرداش چند روز مرخصی می‌دهد به‌ش. وکیل نویسندگان تکه‌تکه شده‌تان را زندانی می‌کند تا شما هی بدوید و برای سه روز مرخصی‌اش با کوفی عنان و ممد بنان نامه رد و بدل کنید. وادارتان کرده است بروید توی ریشه‌ها که ناصر خسرو بدبخت کپک زده است و آل احمد بدبخت‌تر از او و جزیرهٔ سرگردانی را صدهزار صدهزار چاپ می‌کند. شما در پانصد نسخهٔ انتشارات آرش و باران هی ریشه یابی کنید و او صدهزار صدهزار ریشه تولید می‌کند. و تا شما بیایید بفهمید ریشه‌های وجودتان چطور به هم بافته شده است، ریشه‌هایش عشقه‌وار تمام وجودتان را دربرگرفته است.

این را به‌ش می‌گویند خلق بوف کور معاصر. خایهٔ هدایت هم نمی‌خواهد. بی‌مایگی و بی‌خایه‌گی‌ی همین شما کافی است.


۵

احساس فلاکت‌بار شرمندگی توی تن فروتن لانه می‌کند و به هیچ شکلی بیرون نمی‌رود و همین جور هی بیش‌تر وبیش‌تر در تنش ریشه می‌کند. از تصور این که خواهرش متوجه احساسات او شده است تنش می‌لرزد. از آن به بعد از نگاه کردن به خواهرش پرهیز می‌کند. اما تصویر خواهری که معشوقهٔ او شده از ذهنش بیرون نمی‌رود. از طرفی گاه و بیگاه با یکی از لباس‌های نشٌسته مرجان که بوی او را می‌دهد خودش را ارضاء می‌کند، از طرفی در تنهایی خودش از درد درماندگی و بی‌ارادگی در مقابل این شیفتگی‌ِ جنسی ضجّه می‌زند. یک روز که مرجان و نادر رفته‌اند بیرون، یکی از زیرپوش‌های مرجان را برمی‌دارد و چون کسی خانه نیست، بدون این که در را ببندد، با عطر زیرپوش و مالشِ آن به تنش، خودش را ارضاء می‌کند، بعد هم همان جوری که زیرپوش را روی تنش گرفته خوابش می‌برد. وقتی مرجان برمی‌گردد و از در که باز است فروتن را می‌بیند که روی رخت‌خواب خوابیده و زیرپوش او را هم لای پایش گرفته، برای این که برادر کوچکش متوجه نشود می‌دود و ملافه می‌آورد و می‌کشد روش.

فروتن بیدار می‌شود و از این که کاملاً رسوا شده است گریه‌اش می‌گیرد. سرش را می‌کند زیر ملافه و زارزار گریه می‌کند. مرجان او را بغل می‌کند، نوازش می‌کند، و می‌گوید برادرِ ناز خودمی! تو همیشه برادرِ ناز خودمی! فروتن همین جور گریه می‌کند و مرجان سرش را می‌گیرد روی سینه‌اش و نوازشش می‌کند قطره‌های اشکِ روان روی گونه‌اش را می‌بوسد و سعی می‌کند چیزهایی بگوید که او را آرام کند.

اگر چه مدتی است که مرجان هیچ وقت بدون در زدن وارد اتاق برادرها نمی‌شود ولی از آن به بعد محتاط‌تر از پیش رفتار می‌کند. هر کاری هم می‌خواهد بکند با برادرها مشورت می‌کند. طوری با آن‌ها حرف می‌زند که بدانند تنهایی و خلوت‌شان متعلق به خودشان است و هر وقت که به هر دلیل دل‌شان می‌خواهد برای خودشان تنها باشند باید خیلی راحت بگویند. حتی اگر گاهی یکی‌شان به هر دلیل می‌خواهد فقط خودش باشد و خودش، می‌تواند از اتاق او یا اتاقی که پشت اتاق داش آکل است استفاده کند.

مرجان تمام توانایی‌اش را به کار می‌برد که فروتن را از این احساس شرمندگی‌ی نیازِ ارضای جنسی نجات دهد. سعی می‌کند بیش‌تر با او و برادر کوچکش بجوشد. هر دم به بهانه‌ای برادرهاش را بغل می‌کند. با آن‌ها شوخی می‌کند. حتی گاهی عین یکی دو سال پیش با آن‌ها کشتی می‌گیرد و تلاش می‌کند با نزدیک شدن به برادرهاش این احساس خواهری و برادری را عمیق‌تر کند. اما هیچ کدام از این‌ها درد فروتن را دوا نمی‌کند و جانشین لذت عشق‌بازی‌اش در خواب و تصورات جنسی‌اش با بوی مرجان و تن مرجان نمی‌شود.

فروتن این مصیبت را سه سال تاب می‌آورد. هر بار که خودش را با یاد مرجان ارضاء می‌کند، تا چند روز دچار پشیمانی و شرم و یأس می‌شود. بالاخره قبل این که هجده سالش تمام شود، تصمیم می‌گیرد از خانواده و از آن خاک فرار کند.

آدم‌های این فیلم شریف‌ترین انسان‌های معاصرند. داش آکل ملغمه‌ای از یک مجموعه‌احساس‌های ناشناخته است. از طرفی مرجان را مثل بچه‌اش دوست دارد چون از بچگی توی بغلش بوده، از طرفی به‌عنوان یک زن دوستش دارد، چون حالا یک زن زیباست. از طرفی چون یکی دو سال زندگی مرجان و برادرهاش را تأمین کرده، مدام احساس می‌کند مرجان می‌خواهد ادای دین کند. از همهٔ این‌ها گذشته می‌داند که تن دادن به عشق آغازِ ناتوانی اوست. می‌داند در موقعیتی که اوست عشق و تنها عشق بال و پرش را بسته می‌کند. به همین خاطر به آن تن نمی‌دهد.

سیاسی بودنش هم عین سیاسی‌های دیگر نیست. هوادار هیچ سازمانی نیست. دو سال قبل از انقلاب وقتی که بیست ساله است با پدر مرجان و دوتا دیگر از رفقاش گاهی کارهایی می‌کنند. در واقع پدر مرجان، جلال گلشن، همان بازیگر حاجی صفدر توی فیلم واکنش پنجم است که الان اسمش را یادم رفته. این‌جا ظاهراً دلال بازار است و گاهی هم به دوبی سفر می‌کند (یعنی خودش می‌گوید یک سفر می‌رم دوبی) و تا وقتی هم که اعدام می‌شود کسی نمی‌فهمد واقعاً چه کاره است.

وقتی داش آکل پانزده سالش است، جلال گلشن بیست و هفت هشت ساله است و زن و دوتا بچه دارد. داش آکل آن روزها توی یک کارگاه پلاستیک سازی شب کاری می‌کند. یک روز صبح که همه جا را برف پوشانده، وقتی می‌آید خانه می‌بیند پدر مادر و دوتا خواهرهاش از گاز ذغال کرسی خفه شده‌اند. می‌رود سراغ حاجی صفدر که همسایه دیوار به دیوارشان است. حاجی صفدر مثل یک رفیق برای خانوادهٔ مهدی تشییع جنازه می‌گیرد. آن‌ها را توی بهشت زهرا خاک می‌کند و مهدی را هم که هنوز داش آکل نشده می‌آورد خانهٔ خودش و یکی از اتاق‌های طبقهٔ دوم را برایش خالی می‌کند و می‌گوید تا روزی که دلت خواست این‌جا بمونی این اتاق مالِ توست و تو جزو خانوادهٔ منی. مهدی هم مثل یکی از اعضای خانواده با آن‌ها زندگی می‌کند. بعد همین حاجی صفدر پیش یکی از دوستاش که نجاری دارد کاری برای او پیدا می‌کند تا بعدها که خودش یک کارگاه کوچک نجاری باز می‌کند.

مرجان آن روزها پنج ساله است. از همان بچگی زبر و زرنگ و با هوش است. در چهارسالگی شروع می‌کند به یادگرفتن الفبا. پنج سالگی کتاب‌های اول و دوم را پیش مادرش می‌خواند. مادرش یک تیپی عین مادر شهرنوش پارسی پور است که به دخترش نمی‌گوید عیبی‌تو بپوشون و می‌گوید نازتو بپوشون خوشگلم. شش سالگی می‌رود دبستان خصوصی. معلم و مدیر مدرسه توافق می‌کنند که در کلاس سوم بنشیند و چون از نظر جسمی هم ریزه میزه نیست، مشکلی برایش پیش نمی‌آید.

وقتی هشت ساله است داستان‌های مختلف می‌خواند. یک روز که دارد با مهدی و برادرش می‌رود خرید، مهدی با دوتا ژیگولو که توی کوچه مزاحم دختری شده‌اند دعوا می‌کند، یکی‌شان را می‌زند، دومی از پشت سر یک نیش چاقو می‌زند به کتف مهدی و فرار می‌کند. از آن روز مرجان به شوخی به‌ش می‌گوید داش آکل. بعد دیگر این اسم روی او می‌ماند.

حاجی صفدر که آدم شوخی است یک روز به مرجان می‌گوید آگه مهدی، داش آکل باشه آیندهٔ خوبی نداری‌ها دختر. مرجان می‌گوید من خودم آینده تعیین می‌کنم آقا جون! من توی دهن آینده می‌زنم، آقا جون!

اواسط سال ۵۶ وقتی که داشی هجده، نوزده ساله است یک شب حاجی صفدر که دیگر مطمئن شده است داشی چه جور آدمی است باهاش درد دل می‌کند. می‌گوید که او با یکی دونفر دیگر گاهی کارهایی می‌کنند در راه عدالت اجتماعی و این حرف‌ها و اگر داشی هم دلش بخواهد می‌تواند با آن‌ها هم کاری کند. داش آکل که بیش از هر کسی برای حاجی صفدر احترام قائل است می‌پذیرد. بعد گاه‌گاهی کارهایی می‌کنند. یک بار شرکتی را می‌زنند. یک بار می‌روند یک بانک صادرات را بزنند که موفق نمی‌شوند و یکی‌شان هم گلوله می‌خورد و درجا کشته می‌شود. نزدیک انقلاب هم می‌روند یک شرکت دولتی را می‌زنند و چندتا ماشین تایپ و فتوکپی برمی‌دارند و می‌دهند به دانشجوها. یک بار هم می‌روند فروشگاه بزرگ ایران را بزنند که متوجه می‌شوند هوا پس است و پشیمان می‌شوند.

اول چهارنفرند. یکی‌شان توی قضیهٔ بانک صادرات کشته می‌شود، یکی هم توی روزهای انقلاب توی تظاهرات گلوله می‌خورد و بعد از سه روز می‌میرد. می‌ماند حاجی صفدر و داش آکل. اوایل انقلاب با دانشجوها می‌روند یک ساختمان پنج طبقه را که یک جوری به ساواک مربوط می‌شد و به طاغوتی‌ها، مصادره می‌کنند و داش آکل توی یکی از آپارتمان‌هاش جا خوش می‌کند.

دوماهی آن جا می‌ماند و فقط گاه گاهی می‌رود خانهٔ حاجی صفدر. توی این مدت داشی و حاجی تقریباً بیش‌تر وقت‌شان را مثل خیلی از آدم‌های دیگر توی گشت‌های خیابانی و کمیته و این حرف‌ها می‌گذرانند. بعد، یک روز حاجی صفدر عین آل پاچینو توی پدرخوانده، آتیلا پسیانی را صدا می‌کند و می‌گوید من باید برم سفر، و اگر تا دوهفتهٔ دیگه برنگشتم هوای زن و بچه‌هامو داشته باش. آتیلا پسیانی می‌گوید قضیه چیه آقای گلشن؟ حاجی صفدر می‌گوید نمی‌خوام بدونی. نمی‌خوام توی این قضیه قاطی بشی. آتیلا پسیانی می‌گوید هر طور صلاح می‌دونی. بعد حاجی صفدر می‌گوید تو هم بهتره این کمیته و این حرفا رو ول کنی و بچسبی به کار و زندگیت، چون این وحشت‌ناک‌ترین حکومتی‌یه که تاریخ ایران به خودش دیده. می‌گوید هم‌راه این حکومت رفتن کار من و تو نیست.

داش آکل یک کمی نگران می‌شود. تا آن روز هیچ چیز پنهانی بین او و حاجی صفدر وجود نداشته. بعد ناگهان چیزی این وسط پیدا می‌شود که حاجی نمی‌خواهد او را قاطی آن کند. فرداش که داش آکل توی همان آپارتمان مصادره‌ای نشسته است و دارد خرت و پرت‌هاش را جمع و جور می‌کند که برگردد توی همان اتاق خودش توی خانهٔ حاجی، یادش می‌افتد که دوتا کُلتْ را که از توی پادگان‌ها برداشته باید یک کاریش کند. داش آکل اهل کابوی بازی نیست. این دوتا کُلتْ‌ْ را هم همین‌جوری چون نمی‌خواسته بدهد به مسجد محل آورده خانه. حالا هم فکر می‌کند یک جایی پنهانش کند تا بعد ببیند چی می‌شود. وقتی دریچهٔ کولر را برمی‌دارد که کُلتْ‌ها را توش جاسازی کند، می‌بیند یک کسی قبل از او یک صندوق‌چهٔ کوچک بیست در سی سانتی را آن‌جا پنهان کرده. صندوق‌چه را برمی‌دارد می‌آورد پایین. بازش می‌کند و می‌بیند یک عالمه دلارتر تمیز و براق توش لالا کرده‌اند. اول فکر می‌کند خواب است. سه چهارتا شرق‌شرق می‌زند توی صورت خودش. می‌بیند نه خیر خواب نیست و خیلی هم بیدار است. صندوق را برمی‌دارد می‌برد توی اتاق عقبی که پرده هم دارد و دلارها را وارسی می‌کند. صندوق‌چه کیپ تا کیپ صد دلاری براق دست نخورده است. صندوق‌چه را برمی‌دارد می‌برد خانهٔ حاجی صفدر و توی اتاق خودش لای لباس‌هاش قایم می‌کند. بعد هم فکر می‌کند بهتر است آن خانه را برای همیشه ندید بگیرد.

اما از دیدن دلارها آن قدر مَنگ شده که کُلتْ‌ها را همان جا وسط اتاق گذاشته. روز بعد می‌رود اسلحه‌ها را جاسازی کند، فکر می‌کند من که کابوی نیستم برای چی این‌ها را قایم کنم؟ همین جوری می‌اندازشان زیر تخت، بعد هم کلید خانه را می‌دهد به کسی که طبقهٔ بالا می‌نشیند و می‌گوید من یه خونهٔ دیگه پیدا کرده‌م توی یه مجموعهٔ مصادره‌ای‌یه دیگه، می‌تونین این کلیدو بدین به یکی که مُستحقه.

شب دوباره نگاه می‌کند می‌بیند همه‌اش صد دلاری است و وقتی می‌شمرد می‌بیند دقیقاً پنجاه هزار دلار خوشگل و براق است. چند روز منتظر می‌ماند. یک روز جمعه که خانواده خیال دارد برود گردش، خودش را به مریضی می‌زند و وقتی خانه خالی می‌شود می‌رود توی زیر زمین و با تیشه، گوشهٔ زیر زمین، یک چاله می‌کند و صندوق‌چه را می‌پیچد توی یکی از پیرهن‌هاش و توی چاله پنهان می‌کند و روش را هم قشنگ می‌پوشاند و یک مشت خرت و پرت را هم می‌ریزد روش.

یکی دو روز ذهنش پیش پول‌هاست. هی یاد ژان ولژان می‌افتد و کوزت و آن یارو نامرده توی فیلم بینوایان. توی نجاری‌ِ کوچکش می‌نشیند که برای پولش نقشه بکشد، ولی هیچ نقشه‌ای به ذهنش نمی‌رسد. در زندگیش هیچ وقت بیش از آن که نیاز داشته به پول فکر نکرده است. حالا هم تنها چیزی که به ذهنش نمی‌رسد این است که توی حوزهٔ خاصی سرمایه گذاری کند. چند بار که بلیط بخت‌آزمایی خریده بود، فکر کرده بود اگر ببرد، یک آپارتمان دو طبقه می‌خرد، یک طبقه‌اش را خودش می‌نشیند و یک طبقه‌اش را کرایه می‌دهد و با پولش برای خودش خوش می‌گذراند. حالا به این هم نمی‌توانست فکر کند. حساب کرد دید خودش یک مقدار پول توی بانک دارد. کار و بارش هم تا حالا راحت گذشته است. در و پنجره تعمیر می‌کرد و اوقات بیکاری از چوب‌های قدیمی عسلی‌های کوچک کنار تخت می‌ساخت. گاهی هم سطح عسلی را از خرده‌چوب‌های مختلفی که به هم پرس می‌کرد، می‌ساخت که کاری منحصر به فرد بود و می‌توانست با قیمتی خوب بفروشد. در مجموع تا به امروز به راحتی اموراتش گذشته بود. از این به بعد هم اگر اتقاقی نمی‌افتاد می‌گذشت.

فکر کرد این پول بدون شک مال یکی از این ساواکی‌ها یا طاغوتی‌ها بوده که می‌خواسته فلنگ را ببند و بعد به هر دلیل پولش مانده و خودش رفته. شاید هم توی کوچه پس کوچه‌ای ریخته‌اند سرش و ترتیبش را داده‌اند. چون ساواک، زندان را به یادش می‌آورد فکر کرد این پول را باید نگه‌دارم و یک روزی، یک جوری خرج زندانی‌ها کنم.

یکی دوبار می‌خواهد راجع به این پول با حاجی صفدر حرف بزند، ولی حاجی توی این مدت انگار یک رازی دارد که هیچ کس نمی‌باید از آن سردرآورد و به همین خاطر از داشی هم یک جورهایی فاصله می‌گیرد. این است که داشی هم ماجرای دلار را برای خودش نگه‌می‌دارد.

حاجی صفدر توی هفت‌هشت ماه بعد از انقلاب بیش‌تر در سفر است. می‌آید، چند روزی می‌ماند و باز یکی دو هفته‌ای می‌رود. هر بار هم می‌رود سفارش زن و بچه‌اش را به او می‌کند. یک بار که از سفر برمی‌گردد، بعد از دو روز ناپدید می‌شود.

زنش بعد از یکی دو هفته دوندگی توی کمیته‌ها و زندان‌ها سرنخی پیدا می‌کند، و متوجه می‌شود که حاجی توی اوین است. داش آکل، این در و آن در می‌زند که شاید بتواند یک جوری به وسیلهٔ پول درش بیاورد. با همان رضا مارمولک که بعدها به کمک او یک عده را از مرز رد می‌کند تماس می‌گیرد، اما قبل از این که او بتواند دست به کار پرونده‌اش شود، یک پاسدار وصیت‌نامه و خبرِ اعدام حاجی صفدر را می‌آورد. این همان دورانی است که خلخالی می‌گفت می‌کشیم، اگر گناه‌کار باشد که به سزاش رسیده اگر بی‌گناه باشد که می‌رود به بهشت.

داش آکل می‌گوید ما چند ساله عین یه خونواده با هم زندگی کردیم، از این به بعدم همون خونواده هستیم. مخارج این خونه‌ام از امروز با منه.

اما انگار همان رازی که حاجی صفدر این اواخر داشت توی زنش هم ادامه پیدا می‌کند. زنی که همیشه پر از شور و حال زندگی بوده و بچه‌هایش را به بهترین شکل ممکن از بلاهت‌ها و حماقت‌های فکری‌ِ آن جامعه دور نگه‌داشته، ناگهان تبدیل می‌شود به یک موجود غمگین و افسرده و ساکت، و بعد از دو ماه هم سکته می‌کند.

وقتی داش آکل سرپرستی خانه را به عهده می‌گیرد، مرجان سیزده ساله است و برادرهاش یکی ده ساله و یکی هشت ساله.

از این‌جا به بعد است که آتیلا پسیانی کم و بیش احساس داش آکل بودن می‌کند. حالا از ترس این که مصیبتِ عشق مرجان از عمق تاریخ بیرون بزند و گریبان‌گیرِ او شود، گاهی به خود می‌لرزد.

سال‌ها بعد، شبی که یکی از پاسدارها در سلول داش آکل را باز می‌کند و می‌گوید امشب فاتحه‌ات خونده می‌شه، آگه وصیتی داری می‌تونی بکنی. می‌گوید وصیتی ندارم. بعد یک لحظه فکر می‌کند و می‌گوید فقط آگه ممکنه یه آینه برای من بیار.

پاسداره می‌گوید با گلوله مردن که بهتره تا این که رگ خودتو با شیشه ببری. داش آکل نگاهش می‌کند و پوزخند می‌زند.

پاسداره می‌رود و با یک آینهٔ کوچک برمی‌گردد و می‌گوید برای ما که مهم نیست، تازه چندتا گوله به نفع بیت‌الماله.

داش آکل آینه را می‌گیرد به صورت خودش خیره می‌شود. چهرهٔ آتیلا پسیانی، با ته ریش چند روزه‌ای که توی زندان درآمده، جذاب، با شکوه، و قانع به این که هست، پرده را می‌پوشاند و بعد صدای گلوله می‌آید، و صدای گلوله تمام می‌شود، اما چهرهٔ آتیلا پسیانی همان جور در سکوت روی پرده می‌ماند.

تماشاچی‌ها کم و بیش بلند می‌شوند. مردها کُت‌ها و کاپشن‌هاشان را که روی دست گرفته‌اند می‌پوشند. زن‌ها روسری‌هاشان را مرتب می‌کنند. بعضی‌ها همان‌طور که دارند آماده می‌شوند که بروند بیرون متوجه می‌شوند که دارند همه را می‌بینند. یعنی یک دوربین یک نمای عمومی از سالن سینما گرفته و روی پرده انداخته است.

کار سختی هم نیست. خانم بنی‌اعتماد خودش می‌داند چه جوری از نظر تکنیکی باید این کار را بکند. این جا عین لارس ون تریا هم‌زمان از چندین دوربین استفاده می‌کنیم. یعنی تمام در و دیوار سینما زیرِ نظر چشم‌های دوربین‌های مختلف از زاویه‌های گوناگون است. تماشاچی‌ها اولش زیاد حواس‌شان نیست. تک و توکی فکر می‌کنند روی پردهٔ سینما را آینه‌ای بزرگ پوشانده. تک و توکی با خودشان فکر کنند اِ، چه بامزه است. تک و توکی به بغل دستی‌شان می‌گویند چه پردهٔ مدرن و با حالی‌یه. اما قبل از این که اولین تماشاچی از سالن خارج شود صدای فروتن می‌گوید دارین می‌رین؟

همه به پرده نگاه می‌کنند.

همه متعجب روی پرده به خودشان نگاه می‌کنند.

حالا یک سری دوربین که در زاویه‌های سالن تعبیه شده عین گوشِ حساس کار می‌کنند. به محض این که صدایی از دهان تماشاچی‌ای در سالن بیرون می‌زند، یکی از دوربین‌ها می‌چرخد طرف او و کلوزآپش را می‌اندازد روی پرده.

هر کس چیزی می‌گوید فوراً کلوزآپش روی پرده می‌افتد. در این مورد باید با گروه بازیگر و فیلم‌بردار و جلوه‌های ویژه و این‌ها هم‌فکری کنیم. یعنی این کلوزآپ‌ها زیاد نباید طول بکشد. بعد از چهار پنج‌تا کلوزآپ و چهار پنج‌تا جمله که تماشاچی‌ها می‌گویند یکی دوتا هم باید از خودمان بین‌شان باشد که بگویند بابا درو وا کنین بریم دنبال کار و زندگی‌مون. آن وقت صدای فروتن می‌گوید درارو وا کنین، هر کی می‌خواد بِرِه بِرِه.

درهای سالن توی سالن و روی پرده سینما یکی یکی باز می‌شود. فروتن یک لحظه روی پرده ظاهر می‌شود. می‌گوید همهٔ درا بازه. هر کی می‌خواد بِرِه می‌تونه بِرِه.

آن وقت فروتن دوباره روی پرده ظاهر می‌شود. می‌گوید فیلم تموم شده. یعنی هر فیلمی باید تموم بشه. فیلم تموم می‌شه برای این که شما می‌خواین تموم بشه. همیشه همین جور بوده. همیشه هر فیلمی تموم شده. هر داستانی، هر رمانی تموم شده. شمام دل‌تون خوش شده که فیلمه یه جایی تموم شده. بعدم رفتین بیرون و گفتین این جوری شروع شد و این جوری تموم شدش. غیر از اینم انگار نمی‌شه. نمایش‌نامه‌های یونان باستان‌ام همین جوری‌یا بوده. اینو به‌ش می‌گن ساخت. اینو به‌ش می‌گن ساختمون. عین هر ساختمون دیگ‌های داری یه نظامه. حتی این داستان طوطی‌ِ داش آکل آقای مطلقم که به هیچ نظامی معتقد نیست دارای نظمی‌یه. اینو به‌ش می‌گن چرخیدن توی یه دایرهٔ محتوم ازلی ابدی. این مردی که می‌بینین وسط سالن کنار شما نشسته، آقای مطلقه. مردی که معتقد به هیچ نظامی نیست و درمونده‌تر از هر کسی میان شما نشسته. مردی که نه مسلمونه و نه مارکسیسته، اما آدمه و غمش همیشه غم شماست. مردی که مدام به شما و فلاکت شما چشم دوخته و شما رو تکرار می‌کنه. بیا آقای مطلق! بیا این‌جا و اجازه بده تماشاچی‌یا یه دفه‌م که شده تو زندگی‌شون ببینن.

ما برای اولین بار از تمام امکانات انفرماتیک و سینما استفاده کرده‌ایم. برای اولین بار شما توانستید بوی تنِ تک‌تکِ بازیگران روی صحنه را استنشاق کنید. شما بوی اندوه را برای اولین بار در این فیلم استنشاق کرده‌اید و بوی خون را که از تنِ داش آکل بیرون جهیده است و بوی باروت را که در لباسش و در تنش مانده بود. با این همه ما یک چیز را از شما پنهان کرده‌ایم. چیزی که بعضی از شما را آزار می‌دهد. چیزی که بعضی از شما را به شما عریان نشان می‌دهد. ما آینه را از جلو شما برداشتیم تا از دیدن خودتان خجلت زده نشوید. باید مواظب اعصاب آدم‌ها بود. قصد ما آزار شما هرگز نبوده است. واقعیّت این است که ما دردناک‌ترین صحنه‌ها را از این فیلم حذف کرده‌ایم. این هم پیشنهاد خودم بود، دیگران هم با من موافقت کردند. حالا هم خیال نداریم همهٔ آن صحنه‌های حذف شده را نشان‌تان بدهیم. چون مثل روز روشن است که از دیدنش لذّت نمی‌برید. احساس لطیف زیباشناسی‌ِ شما را ناکار می‌کند. این را همهٔ سینماگرهای خوب می‌دانند. برای همین هی به تکنیک‌های مختلف متوسل می‌شوند. این همان کاری است که از یونان باستان تا همین امروز ادامه داشته است. در نمایش‌های یونان باستان هم کور شدن چشم ادیپ را به شما هرگز نشان نمی‌دادند. من و این گروه بازیگران و غیره و غیره هم بزرگ‌تر از تمامِ هنرمندان تمامِ طول تاریخ نیستیم. ما هم به تکنیک متوسل می‌شویم. تکنیک هم یعنی همان چیزی که من سال‌هاست تکرار کرده‌ام. یعنی که گفتن و رفتن. یعنی که من فقط می‌گویم و می‌روم.

خیال ندارم دوباره از داش آکل بگویم.

خیال ندارم

جزئیات فلاکت‌بار عشق کاکا رستم به مرجان را برای شما تصویر کنم. نمی‌خواهم دوباره تذکر دهم که در این فیلم همه طوطی‌ِ داش آکل‌اند و هی یک جمله را تکرار می‌کنند. جمله‌ای که ما از این فیلم کم و بیش حذف کرده‌ایم.

می‌خواهم وارد حوزه‌ای شوم که ورای فلاکت و درد است.

می‌خواهم فقط از برادرِ مرجان برای شما بگویم.

برادری که در یک دایرهٔ بسته، یعنی نظام جمهوری گند و گوز چرخیده است.

این‌ها را اشاره وار گفتم و رفتم. وقتش نبود که روی جزئیات چندان دقیق شوم و شما هم دقیق شوید. حالا هم تمامِ درهای سالن سینما باز است و هر کس می‌خواهد می‌تواند بلند شود برود به هر کجا یا به هر نا کجایی که مایل است. دیدن فلاکت و شنیدن از فلاکت تولید لذّت برای هیچ‌کس هرگز نکرده است.

اما نمی‌روید. می‌دانم! هیچ‌کدام از شما بیرون نمی‌رود. این روشن است مثل روز. شما عاشق داستان و روایت‌اید. روزی صدبار تحقیر می‌شوید و برای فرار از تحقیر به داستان پناه می‌برید و رمان و فیلم. صد کرون، دویست کرون می‌دهید یک رمان می‌خرید که میان جمله‌هایش خودتان را گم کنید. پنجاه تا هفتاد و پنج کرون می‌دهید که خودتان را میان تصاویر روی پرده گم کنید. دلتان خوش است به کلمات پوچ و تو خالی. دلتان خوش است به تصاویر دروغین و ساختگی. با هر شیوه از نظم داستان کنار می‌آیید. هر نوع تکنیک سینما را می‌پذیرید. مهم این است که چند ساعتی مشغول‌تان کند. ما هم شما را مشغول می‌کنیم. ما هم بالاتر از دیگران هرگز نمی‌رویم. قانون بازی‌ِ بازیگر و صحنه چیزی نیست مگر همین. به محض این که تمام شد، تمام شده است و می‌روید. و بعد فقط می‌ماند یک خاطره که خوب است یا بد. و خاطره هم هیچ چیزی بیش از یک خاطره نیست.

فروتن ساکت نشسته است. بذاق دهانش را فرو می‌دهد. دستی لیوانی آب را به طرفش دراز می‌کند. فروتن لیوان را می‌گیرد، جرعه‌ای می‌نوشد. می‌خواهد شروع کند اما نمی‌تواند. حرف زدن برایش خیلی سخت است، مشکل است. پنجه‌هایش را توی هم قفل می‌کند و به هم فشار می‌دهد. تمامِ پرده سینما پنجه‌های اوست که در هم شده و به هم فشرده می‌شود.

صدایی می‌گوید این‌جا هر چیزی که شما بگین بین من که مترجم هستم و این خانوم پلیس می‌مونه.

فروتن می‌گوید من نه سیاسی بودم، نه جونم در خطر بود. به خاطر جنگ و فرار از جبهه‌ام نیومده‌م این‌جا. من از چیزی فرار کرده‌م که توضیح دادنش ساده نیست و نمی‌دونم چه‌جوری باید واردش بشم.

صدایی این‌ها را ترجمه می‌کند.

صدای دیگری چیزی می‌گوید.

همان صدا می‌گوید هر جور می‌تونی توضیح بده. به اندازهٔ کافی وقت داری.

فروتن می‌گوید من از عشق خواهرم فرار کرده‌م. این که با چه فلاکتی به این‌جا رسیدم برام زیاد مهم نیست. اسب سواری، قایم شدن توی یه ماشین باری، قایم شدن توی یه تانکر خالی، بسته شدن دریچهٔ تانکر، رفتن تا مرز مرگ، برگشتن به زندگی، اینا برای من زیاد مهم نیست. مهم آینه که من از عشق خواهرم فرار کرده‌م.

ما، خانوادگی، از بچگی توی فضایی محدود زندگی می‌کردیم. با جامعه زیاد کاری نداشتیم. جامعه در این حد برای ما مطرح بود که ناچار بودیم از توش رد بشیم. عین یه کوچه و خیابون و میدون که آدم ناچاره ازش رد بشه. پدرم که دلال بازار بود همیشه از نظر مالی ما رو تأمین می‌کرد. مادرم همیشه از ما مواظبت می‌کرد. حتی مدرسه رفتن ما عین همون گذشتن از کوچه و خیابون و میدون بود. در واقع همه چیزو از مادرمون یاد می‌گرفتیم. فک و فامیل‌مون بیش‌ترشون مذهبی، از نوع مذهب اُمّل‌ها، بودن و رفت و آمدمون با اون‌هام باز عینِ همون گذشتن گاه‌گاهی‌مون از کوچه و خیابون و میدون بود.

زن‌ها و دخترهای فامیل و توی خیابون برای من موجودات پوشیده‌ای بودن. فقط مادرم برای من زن بود و خواهرم که از من سه سال بزرگ‌تر بود و باهوش‌ترین دختری بود که در زندگی من وجود داشت. بعدها دیدم زیباترین دختری هم که در زندگیم وجود داره اونه. زن برای من مادرم بود و خواهرم. چون با فک و فامیل چندان رابطه‌ای نداشتیم بهترین هم‌بازی من خواهر و برادرم بودند. پدرمو که اعدام کردن تازه وارد ده سالگی شده بودم و خواهرم وارد سیزده‌سالگی. بعد از دو ماه هم مادرمون دق کرد. داش آکل که دوست خانوادگی‌ی ما بود سرپرستی‌ِ ما رو به عهده گرفت. اما اون بیش‌تر سرپرست مالی‌ی ما بود. سرپرست اصلی من و برادرم خواهرم بود که حالا در حکم مادر و خواهر و معلم ما بود. وقتی دل‌تنگ بودم به خواهرم پناه می‌بردم و او عین مادرم سرمو روی سینه می‌گرفت و نوازشم می‌کرد. تا دو سال بعدش حتی خودش ما رو حموم می‌کرد. مناسبات خونواده‌های فک و فامیلای ما اون‌قدر برای خونوادهٔ ما عقب افتاده و کریه بود که تصویرشونو توی ذهن‌مون نگه‌نمی‌داشتیم. تصویر روابط خونوادگی، تصویر خونوادهٔ خودمون بود. ما توی خونه راحت بودیم. پرده‌های خونه تقریباً همیشه کشیده بود اما توی خونه راحت بودیم. مرجان راحت لباس می‌پوشید. موهاشو همیشه یا قشنگ می‌بافت یا قشنگ روی شونه‌ش می‌ریخت. لباساش هر کدوم از اون یکی قشنگ‌تر بود. آگه هوا گرم بود با یه لباس نازک راه می‌رفت یا ما با زیر پیرهنی و شورت توی خونه راحت می‌رفتیم و می‌اومدیم. اون روابط زن و مرد و خواهر برادری که توی جامعه حاکم بود، اصلاً توی خونهٔ ما وجود نداشت. حتی وقتی که داش آکل توی خونه بود، مرجان همان جور می‌رفت و می‌اومد که وقتی خودمون بودیم. من تنها تنِ زنی که توی زندگیم دیده بودم تنِ خواهرم مرجان بود. منظورم این نیست که جلو من لُخت می‌شد. ولی گاهی که بازی می‌کردیم یا شوخی می‌کردیم به راحتی تنِ هم‌دیگر را لمس می‌کردیم. بارها من و برادرم با مرجان کشتی می‌گرفتیم و دوتایی می‌انداختیمش زمین و می‌افتادیم روش تا اون داد بزنه تسلیم! تسلیم! یا گاهی اون با زبلی هر دوتامونو می‌انداخت زمین و می‌افتاد رومون و ما که می‌دیدیم مقاومت بی‌فایده‌ست، داد می‌زدیم تسلیم! تسلیم.

مثلاً حموم رفتن یکی از بازی‌های دوست داشتنی‌ی ما بود. چون توی حموم می‌تونستیم آب‌بازی کنیم. من و برادرم معمولاً با هم دست به یکی می‌کردیم و مرجانو خیسش می‌کردیم و کیف می‌کردیم. وقتی گوشه دیوار حموم گیرش می‌انداختیم و خیسش می‌کردیم و زیرپوش یا پیرهن نازک حریرش به تنش می‌چسبید و جیغ می‌کشید و می‌گفت تسلیم! تسلیم! کیف می‌کردیم. یه روز با این که به ما گفت امروز حوصله ندارم و حق ندارین آب‌پاشی کنین، ولی وقتی حمومون کرد و تموم شد من با شیطونی به برادرم نگاه کردم و اون به من و یه دفه دوش آبو گرفتیم طرفش و او جیغ کشید و مثل همیشه چسبید به گوشهٔ دیوار حموم و به جای تسلیم گفت بس کنین! ولی ما ادامه دادیم. باید می‌گفت تسلیم تا ولش کنیم. این قانون بازی‌ِ ما بود. اما نگفت. هی گفت بس کنین! بعد من یه دفه دیدم آبی که از تنش می‌سره پایین آب نیست، خونه. ترسیدم. شیر آبو بستم و به خونی که از کنار پاش می‌سُرید روی کف حموم زل زدم. مرجان هم به خون نگاه کرد و گفت برین بیرون! گم شین! برادرم که دوسال از من کوچک‌تر بود شروع کرد به گریه کردن. منم بغض کردم، گفتم به خدا ما نفهمیدیم چی‌چی شد. گفت برین بیرون! اما برادرم گریه کنان رفت پاشو بغل کرد. گفت ما که نمی‌خواستیم این‌جوری بشه. منم رفتم بغلش کردم و گریه کردم. برادرم گفت ما که کاری نکردیم، فقط یه کمی آب ریختیم و من به خونی که از کنار پای مرجان می‌سُرید پایین نگاه می‌کردم و می‌گفتم به خدا من نفهمیدم چطور شد، حالا چه کار کنیم؟

مرجان گفت هیچی، برین بیرون!

بعد دستمونو گرفت و درو باز کرد و گفت برین بیرون تا من حموم کنم و بیام. گفتم این خونا چی؟

برادرم گفت به خدا ما فقط یه کمی آب پاشیدیم، مرجان.

گفت می‌دونم. این تقصیر شما نیست.

بعد که از حمام آمد بیرون و دید ما عذاب وجدان داریم، و همین جوری هی شرمنده نگاهش می‌کنیم، سربسته برامون توضیح داد که این خون نشانهٔ زن شدنشه و ربطی به آب پاشی‌ِ ما نداره، ولی دفعهٔ دیگه وقتی که گفت حوصلهٔ آب بازی ندارم، باید به حرفش گوش بدیم.

از اون به بعد مرجان برای من یک‌جور دیگه شد. زن شد. زنی که من نمی‌دونستم چه فرقی با دختر داره. اما می‌دونستم که دیگه زن شده. یکی دوبار ازش پرسیدم حالا که زن شدی چه فرقی داری با وقتی که زن نبودی؟ مرجان محکم بغلم کرد، و گفت ای خدا! قربون این داداش نازم برم؟ بعد هم برام توضیح داد که زن تا وقتی که شوهر نداشته باشه یا یه مردی توی زندگیش نباشه، با این که زنه، ولی زن نیست. یه‌جوری ناقصه. وقتی ازدواج کرد یا یه مردی توی زندگیش وجود پیدا کرد می‌شه یه زنِ کامل. مرده‌ام همین طورن. تا وقتی که زنی توی زندگی‌شون نباشه، یه جوری ناقصن. اما چون دید کنجکاوی‌ی من عمیق‌تر از این حرفاست گفت تو باید این چیزا رو از داش آکل بپرسی. اما داش آکلم نمی‌تونست به همهٔ سئوالای من جواب بده. همین قدر می‌گفت که مرد وقتی به سنِ بلوغ برسه مرد می‌شه، و زن زودتر از مرد به سنِ بلوغ می‌رسه.

گفتم که ارتباطِ ما با بیرون از خونه ارتباطِ ناقص بود. از وقتی که پدرمو اعدام کردن، این ارتباط ناقص‌تر از قبل شد. حالا دیگه انگار آدمای بیرون از خونوادهٔ ما به همه چیز ما نامحرم بودن. از وقتی که یادم می‌آد یه قانونی توی خونوادهٔ ما سفت و سخت رعایت می‌شد. ما هیچ چیزی از مناسبات خونه‌مونو با دیگرون در میون نمی‌ذاشتیم. هر چی توی خونواده بود، مال خونواده بود. خونوادهٔ مام یعنی من و مرجان و برادرم و داش آکل. حتی کاکا رستم که رفیق صمیمی‌ِ من بود در این مورد برای ما غریبه بود. البته رفتار اون درست برعکس ما بود. بخصوص از وقتی که عاشق مرجان شده بود.

از وقتی که فهمیده بودم مرجان زن شده، همه چیزش برای من یه‌جور دیگه شده بود. راه رفتنش، حرکاتش، خندیدنش، لباس‌پوشیدنش. من تا قبل از آن روز و دیدن خون، هیچ وقت به پستوناش نگاه نکرده بودم یا به باسنش. یعنی دقت نکرده بودم. بازی می‌کردیم، کشتی می‌گرفیتم، روی هم می‌غلتیدیم، اما همهٔ اینا اون قدر معمولی و طبیعی بود که من به‌ش فکر نمی‌کردم. حالا اگر یک لباس تنگ می‌پوشید برجستگی‌ِ پستوناش برام یه‌جور دیگ‌های بود. آگه شب یا دم صبح، اتفاقی توی لباس خواب می‌دیدمش یا توی اون پیرهنِ نازکِ حریر، تنش یه شکل و بوی دیگه‌ای برام داشت. همه چیز خواهرم برام استثنایی بود و همه چیزش برام سئوال بود و همه چیزش برام زیبا بود. گاهی حسودیم می‌شد که اون زن شده ولی من هنوز مرد نشده‌م. حسودیم می‌شد که اون چون دختره پستونای قشنگ داره و من چون پسرم سینه‌ام صاف و بی‌ریخته. دلم می‌خواست دختر بودم و مثل مرجان زن شده بودم و پستونام این قدر قشنگ بود. از دیدن گردن قشنگش کیف می‌کردم. از دیدن پنجهٔ پاهاش وقتی که روی قالی راه می‌رفت، از ساق کشیدهٔ پاهاش و از انگشت‌های کشیده و بلند و قشنگش کیف می‌کرد.

من و برادرم معمولاً مرجانو، مرجان صدا می‌زدیم. هیچ وقت به‌ش نمی‌گفتیم آبجی. اون گاهی وقتا که می‌خواست نصحیت‌مون کنه یا با مهربونی یه چیزی به‌مون بگه می‌گفت داداشِ نازِ خودم. اما ما همیشه به‌ش می‌گفتیم مرجان. از وقتی که من گرفتار این کنجکاوی‌یا شده بودم و همه‌ش دلم می‌خواست بغلش کنم، به‌ش می‌گفتم آبجی. می‌گفتم دلم برا آبجی جونم تنگ شده.

توی مدرسه بیش‌تر وقتا فکرم پیش مرجان بود. حتی وقتی زنگ تفریح با داداشم بازی می‌کردم بیش‌تر فکرم پیش مرجان بود. به محض این که می‌رسیدیم خونه می‌دویدم طرفش و بغلش می‌کردم. می‌گفتم دلم برا آبجی جونم تنگ شده و محکم توی بغلم می‌گرفتمش. هی دلم براش تنگ می‌شد. هی دلم می‌خواست بغلش کنم، کنارش باشم، بوی تنشو بشنوم. توی چند قدمی‌ِ من نشسته بود یا وایساده بود اما من دلم می‌خواست بغلش کنم. کنارم بود اما من دلم می‌خواست بغلش کنم. عین بچهٔ کوچکی که برای مادرش دلتنگی کنه، مدام هی می‌خواستم گرمای تن‌شو حس کنم. وقتی توی مدرسه بودم همه‌ش فکر می‌کردم حالا مرجان داره چه کار می‌کنه؟ گاهی یک دفعه وسط بازی از برادرم می‌پرسیدم به نظر تو الان مرجان داره چه کار می‌کنه؟ مثلاً می‌گفت داره ظرف می‌شوره. می‌گفتم چه‌جوری؟ می‌گفت خُب ظرف می‌شوره دیگه، چه‌جوری ظرف می‌شورن؟ بعد من مثلاً می‌گفتم اول پیش‌بندِ قشنگ‌شو می‌بنده. بعد همهٔ ظرف‌ها رو جمع می‌کنه، می‌بره توی آشپزخانه، بعد وصفِ ظرف شستن مرجانو اون قدر با دقت می‌گفتم که خودم بتونم حرکات‌شو دقیق ببینم. یا اگر برادرم می‌گفت داره خونه‌رو جارو می‌کنه، من دقیقاً حرکاتش را از لحظه‌ای که جارو برقی را برمی‌داشت تا لحظه‌ای که همه جا را جاور می‌کرد توضیح می‌دادم. اول‌ها برادرم تعجب می‌کرد. بعد دیگر این برای ما یک بازی شده بود. حتی وقتی می‌آمدیم خانه یا من یا برادرم برای مرجان تعریف می‌کردیم که امروز او چه کار می‌کرده و او هم توضیح می‌داد که مثلاً قسمت جاروکردنش درسته اما مثلاً اول این کارو کردم و بعد هم این کارو. انگار این بازی برای اونم قشنگ بود. شاید از این که می‌دید روزای ما هم با اون پُر می‌شه خوش‌حال بود. شاید هم احساس می‌کرد این دلیل تنهایی ماست و دلش به حال‌مان می‌سوخت و برای این که این دل‌خوشی رو از ما نگیره خودش هم به این بازی‌ِ ما تن می‌داد و مثلاً می‌گفت منم امروز فکر کردم نیما و نادر مثلاً این کارا رو کرده‌ن.

به هر حال ما بچه‌های تنهایی بودیم. تنها دوستِ ما همین خسرو شکیبایی بود که هم‌سن مرجان بود و تنها دوستِ مرجان خواهرِ همین خسرو بود که یک سالی از مرجان کوچک‌تر بود. خسرو از ما تنهاتر بود. ما دست کم دوتا برادر بودیم و همدم هم بودیم. اما خسرو معمولاً تنها بود. پسر بامزه‌ای بود. گاه گاهی یک دفه یه چشمه می‌اومد و همه رو می‌خندوند. اما بعد دوباره می‌رفت توی خودش. گاهی هم چندتا از بچه‌های مدرسه دورشو می‌گرفتن و ازش می‌خواستن یه چشمه بیاد تا بخندن. اونم همیشه یه چیزی پیدا می‌کرد. گاهی لورن هاردی می‌شد. یک لحظه لورن می‌شد و لحظهٔ بعد هاردی. هر دوتا رو خودش بازی می‌کرد. گاهی چارلی چاپلین می‌شد. یا نورمن ویزدم یا چیچو فرانکو. هر وقت هم می‌اومد خونهٔ ما همین کارا رو می‌کرد و ما رو می‌خندوند. بعضی وقت‌هام ادای طوطی‌ِ داش آکلو درمی‌آورد. یه دفعه می‌پرید روی میز یا صندلی، ادای نشستن طوطی رو درمی‌آورد بال بال می‌زد و می‌گفت به کی بگم مرجان، عشق تو منو کشت! مادرم می‌خندید و مرجان غش‌غش می‌کرد و مام می‌خندیدیم.

وقتی من کلاس چهارم دبستان بودم خسرو کلاس پنجم بود. یک سال دیرتر از بچه‌های دیگر مدرسه را شروع کرده بود و یک سالی هم رد شده بود. مرجان دو سالی رو قبل از مدرسه پیش مادرم و خودش خوانده بود و پنج سالی از او جلوتر بود. خسرو عشقش این بود که دلقک سینما بشه ولی خونواده‌اش هی توی پوزش زده بودن. حالا همین‌جوری توی زندگی دلقک بازی درمی‌آورد و خیلی‌ام دوست داشتنی بود. این کارا اصلاً به قیافه‌ش نمی‌اومد. معمولاً یه حالت جدی و متفکر داشت. اما یه دفه یک چشمه می‌اومد و همه رو می‌خندوند.

خونهٔ خسرو این‌ها ته کوچه بود. بیش‌تر وقت‌ها با هم می‌اومدیم خونه. یه روز که توی راه من و برادرم داشتیم بازی‌ِ مرجان چه کار می‌کنه رو می‌کردیم، اون‌ام از خدا خواسته وارد بازی ما شد. بعد دیگه انگار مرجان برای اونم همون قدر مهم بود که برای من یا ما. هر وقت ما رو می‌دید فوراً شروع می‌کرد که آگه گفتی مرجان الان چه کار می‌کنه؟ منم که دلم می‌خواست مرجان همه جا با من باشه و همه چیز بویِ مرجانو بگیره، شروع می‌کردم. کم‌کم من احساس کردم که خسرو همون قدر دلتنگ مرجانه که من. احساس کردم مرجان زندگی‌ِ اونو هم مثل زندگی‌ِ من پُر از خودش کرده. به همین دلیل باهاش احساس صمیمیّت بیش‌تری می‌کردم. کم‌کم یک سری چیزارو که روم نمی‌شد از داش آکل بپرسم از اون می‌پرسیدم. همین مسئلهٔ مرد شدن و اینا رو. خسرو هم چون از من بزرگ‌تر بود خیلی مسئولانه جواب می‌داد.

یه دفه ازش پرسیدم تو عاشق مرجانی، مگه نه؟ گفت نه. گفتم آگه عاشقش نیستی چرا هی از اون حرف می‌زنی؟ گفت برای این که عینِ خواهرم دوستش دارم. گفتم پس چرا هیچ وقت از خواهرت چیزی نمی‌گی؟ گفت خوب آدم بعضی وقتا یه خواهرشو بیش‌تر از اون یکی دوست داره. گفتم فرق دوست داشتن و عاشق بودن چی‌یه؟

خسرو به فکر فرو رفت.

گفتم پس چرا چیزی نمی‌گی؟

هنوز داشت فکر می‌کرد. بعد گفت آدم وقتی عاشق یکی می‌شه تا به‌ش نرسه آروم نمی‌گیره. هی دلتنگی می‌کنه. می‌خواد بغلش کنه. می‌خواد ماچش کنه. اما وقتی یکی رو دوست داره بدون این کارهام دوستش داره.

اون روز مطمئن شدم که من عاشق مرجان هستم.

مدتی بود که روزی چند بار به یه بهونه‌ای خودمو لوس می‌کردم تا بتونم مرجانو بغل کنم. گاهی شبا که خوابم نمی‌برد، می‌رفتم کنار مرجان می‌خوابیدم. عین کودکی که احساس امنیت نمی‌کند و به مادرش می‌چسبه می‌رفتم کنارش دراز می‌کشیدم و محکم بغلش می‌کردم و احساس می‌کردم همه چیز تو دنیا کامل کامله. گاهی که غلتی می‌زد و خودش را از توی بغلم بیرون می‌کشید احساس تنهایی و فلاکت می‌کردم. یه بار گفت نیما جون این‌جوری به من نچَسب نمی‌تونم بخوابم. از اون به بعد یه‌جوری خودمو به یه جای بدنش می‌چسبوندم. مثلاً دست‌شو می‌گرفتم. مثلاً پامو می‌چسبوندم به ساق پاش. گاهی وقتا مثلاً دَمِ صبح که هوا روشن بود همون‌جور که کنارش دراز کشیده بودم نگاش می‌کردم. به صدای تنفسش گوش می‌دادم. احساس می‌کردم خسرو دروغ می‌گه و آرزوش آینه که توی همین تخت‌خواب کنار مرجان باشه. احساس می‌کردم هر پسری همین آرزو رو داره. احساس می‌کردم من خوش‌بخت‌ترین آدم روی زمین هستم. بعد از تصور این که یه روزی از مرجان جدا بشم، گریه‌م می‌گرفت. یه روز دَمِ صبح این احساس اون‌قدر قوی شد و من چنان هق‌هقی کردم که مرجان بیدار شد و محکم بغلم کرد و ناز و نوازشم کرد. هی می‌پرسید چی شده نیما؟ چِت شده عزیزم؟ اما من فقط زار می‌زدم. مرجان هی نازم می‌کرد. می‌گفت خواب دیدی؟ خواب بد دیدی؟

وقتی سرمو می‌ذاشتم رو سینه‌ش دلم می‌خواست تا دنیا دنیاست همون جوری سرم روی سینه‌ش بمونه. بعد که می‌گفت خب، دیگه لوس نشو نیما، و مجبور می‌شدم خودمو بکشم کنار انگار دنیا رو از من گرفته بودن.

همه‌ش دلم می‌خواست زودتر مرد بشم. هی از داش آکل می‌پرسیدم چرا دخترا زود زن می‌شَن ولی پسرا دیر مَرد می‌شن؟ اونم نمی‌تونست جواب قانع‌کننده‌ای به من بده. یه سری حرفای کلی می‌زد که دردی از من دوا نمی‌کرد.

وقتی برای اولین بار توی خواب با مرجان عشق‌بازی کردم و به لذّت رسیدم اون قدر توی لذّت قوس و قزح وارم غرق بودم که به بلوغ و مرد شدن فکر نمی‌کردم. فقط به تکرار همون لذّت فکر می‌کردم. عین آدمایی که تو خواب راه می‌رن بلند شدم و رفتم کنار مرجان خوابیدم. از وقتی مادرم مُرده بود گاهی من یا برادرم این کار را می‌کردیم. اما تقریباً چند ماهی قبل از اون مرجان گفته بود دیگه نباید بیایین تو رختخواب من، چون کم‌کم دارین برای خودتون مردی می‌شین. اما اون روز من رفتم تو رختخوابش و از پشت بغلش کردم. این کاری بود که بارها کرده بودم و خوشم می‌اومد اما اون روز فقط به دنبال همون لذت قوس و قزح‌وار بودم که بعد از چند لحظه تکرار شد. وقتی سست شدم و از تنش جدا شدم تازه متوجه شدم که چه قدر سفت و سخت خودمو به تنش فشرده بودم. حالا توی آرامشی که به‌ش رسیده بودم و توی سکوت، احساس می‌کردم مرجان بیداره. داشتم به صدای تنفسش گوش می‌دادم که مطمئن بشم بیداره، که دیدم غلتید و صورتش را برگردوند طرفم. من خودمو به خواب زدم و مرجان سرمو ناز کرد و پیشونی‌مو بوسید. بعد آروم‌آروم گفت داداش نازِ خودمی. همیشه داداش نازِ خودمی. بعد عین مادری که بچهٔ کوچیک‌شو محکم به تنش می‌چسبونه، بغلم کرد و منو محکم به خودش فشار داد و چند لحظه همین جوری توی بغلش نگه‌داشت. بعد همون جور که توی بغلش بودم نفسی پاره‌پاره کشید. از اون نفس‌هایی که آدم می‌کشه تا مانع بیرون زدن هق‌هقش بشه. و دوباره گفت داداش نازِ خودمی و پیشونی‌مو بوسید و بلند شد.

فروتن ساکت می‌شود. تماشاچی‌ها که چند دقیقه پیش می‌خواستند بروند، نشسته بودند. سالن سینما در سکوت مطلق فرو می‌رود. فروتن که روی پرده پشت یک میز نشسته است به نقطه‌ای خیره مانده است. دوربین آرام آرام به چهرهٔ او نزدیک می‌شود. با نزدیک شدن دوربین به چهرهٔ او صدایی هم به ما نزدیک می‌شود که معلوم نیست چه‌جور صدایی است چون لحظه‌ای بیش‌تر نمی‌پاید و دوباره از نو می‌آید و لحظه‌ای‌ست و بعد لحظه‌ای طولانی‌تر. تماشاچی به چهرهٔ فروتن زُل‌زده است و هی می‌خواهد ببیند این چه‌جور صدایی است و از کجا می‌آید و باز می‌شنود و باز تا می‌آید بشنود که چیست، نیست. اشک توی چشم‌های فروتن حلقه می‌زند و ناگهان صدایی شبیه به صدای انفجاری بزرگ سالن را می‌لرزاند و ما فروتن را می‌بینیم که صورتش را محکم به میز می‌کوبد و می‌کوبد و می‌کوبد و تا مترجم و پلیس بلند شوند و جلو او را بگیرند، ما با صورت از شکل افتادهٔ فروتن روبه‌رو می‌شویم و خون که نصف صورتش را سرخ کرده است و از بینیش شٌره می‌کند پایین.

فروتن را می‌برند بیمارستان.

فروتن دیگر حرفی نمی‌زند.

دکترها نظریات مختلف می‌دهند.

یکی می‌گوید شوکّه شده.

یکی می‌گوید دچار خون‌ریزی مغزی شده.

روان‌شناسی هم معتقد است برای اولین بار چهرهٔ خودش را در آینه دیده است و تاب نیاورده.

ولی همهٔ این‌ها را بعدها مرجان در کتابِ ذلت انسان در سرزمین من توضیح می‌دهد. کتاب را هم به نیما تقدیم می‌کند و روی صفحهٔ اولش می‌نویسد به یاد برادرم نیما که یکی از شریف‌ترین جوانان آن خاک کثافت گرفته بود.

به تاریخ گوز گوز گوز