خوانندهی عزیز! تو مشغول خواندن نوشتهای دربارهی کارتاگرامها هستی. کارتاگرامها نوعی نقشهی نوشتاریاند: کارتا = نقشه و گرام = حرف، کلمه
متن: «کسی نمیخواهد مرا بنویسد؟ یک خوانندهی ترسو که نمیخواسته خون خود را به من بدهد باید باعث شود من نیمهتمام بمانم؟ هیچ نویسندهی دیگری حاضر نیست این خطوط سفید را پر کند و مرا ادامه دهد؟»
فلسفه: «متنی که این چنین زمخت و بدوی به مخالفت با من میپردازد، همان بهتر که نوشته نشود. یک نویسندهی خونخوار که مثل یک بیگانهی کوهستانی تمام ظرایف و دقایق مرا نادیده گرفته، مشغول نوشتن تو بود و من بسیار خوشحالم که خوانندهی فهیم و دقیق من ناسپاسیهای نویسنده را برنتابید و او را به همان جایی فرستاد که باید میرفت. حق نیست که نوشتار توضیحی، این دستاورد بزرگ انسان، اینگونه با بیمهری یک نویسنده مواجه شود و اعتبار خود را از دست بدهد. تو هم با رفتن نویسنده بهتر است سکوت کنی و این همه بیدقتی و زمختی را پی نگیری.»
رمان: «یعنی تو با کشتهشدن یک نویسنده و ناتمامماندن یک متن موافقی؟ از علاقهی شدیدت به تکصدایی و مخصوصاً به صدای خودت خبر داشتم اما نمیدانستم تا این حد میتوانی ظالم باشی.»
فلسفه: «ظالم؟ من ظالمم؟ من که تا اینجا سکوت کردهام و گذاشتهام نویسندهی گستاخ این متن هر چه دلش میخواهد از من بد بگوید ظالمم؟ طرفدار تکصداییام؟ وانگهی مگر من نویسنده را کشتم؟ او با بیاحتیاطی خودش کشته شد. تمام حرف من این است که حالا که نویسنده کشته شده، بهتر است این متن دیگر ادامه پیدا نکند. همین.»
متن: «حتی اگر تو قاتل نویسنده نباشی، با این درخواست بهظاهر سادهات، قاتل من خواهی بود و زندگیام را تمام خواهی کرد. آیا صرف این که من مانند نویسنده خونی ندارم که بر زمین بریزد مجوزی است برای کشتن من؟ آیا اخلاق فقط بر خون بنا میشود؟»
رمان: «فلسفه! ادای مظلومها را درنیاور. هیچ بعید نیست که خود تو قاتل باشی. نمیتوانی عشق و علاقهات را به تکصدایی پنهان کنی. همه میدانند که تو دوست داری صدا فقط صدای خودت و نویسندههایت باشد و با نوشتار توضیحیات، منت بر سر جهانیان بگذاری و جهان را برایشان روشن و قابلفهم کنی. نمیدانم این همه غرور و تبختر و خودشیفتگی از کجا آمده اما قبول کن با آن زبان تکصدا، راهی به جایی نخواهی برد.»
فلسفه: «آه! ببین کی دارد از زبان من ایراد میگیرد. کسی که قرنها با زبان تمثیل و استعاره و نمیدانم چه، تلاش کرده تا همان حرفی را بزند که من مستقیماً مشغول گفتنش هستم. فکر نمیکنی این همه تلاش برای یافتن زبانها و صداهای مختلف و این همه سرگرمی با تکنیکهای متفاوت، از تو و صدایت یک موجود سطحی ساخته؟ وانگهی ما همه میدانیم که «خواننده» بود که نویسندهی این متن را کشت. چه معنایی دارد که میخواهی قتل را گردن من بیندازی؟ علاوه بر این، میدانم که تو کارتاگرام را فرزند خودت میدانی و خوشحالی که یک صدای تازه پر از تکنیکهای تازه به تو اضافه خواهد شد و برای همین هم از ادامهی متن دفاع میکنی. کیست که نداند زیر این ظاهر فروتن تو اقیانوسی از خودشیفتگی خوابیده است؟»
رمان: «درست میگویی. من کارتاگرام را فرزند خودم میدانم اما اگر کمی چشمهایت را باز کنی میبینی او بیشتر از این که فرزند من باشد فرزند توست. به چهرهاش نگاه کن! چه میبینی؟ غیر از این است که یکی از فرزندانت را میبینی که از تکصداییات خسته شده و میخواهد چیزی بسیار مهمتر را جایگزین نظامهای مفهومی تو کند؟»
فلسفه: «تو هیچگاه حرف مرا درست نفهمیدهای. مجبورم با زبان خودت با تو حرف بزنم. روزی روزگاری در سپیدهدم تاریخ مردی تنها در کلبهاش زندگی میکرد. همه چیز برای او تازه بود. هر تجربهای برایش اولین تجربهی مواجهه با جهان بود حتی تجربهی دیدن یک درخت. روزی که او یک درخت را برای اولین بار دید، حیرتزده شد و ساعتها خیره در مقابل آن ایستاد. تنهاش را برانداز کرد. به شاخههایش دقت کرد. برگها را یک به یک شمرد و خطوطشان را به خاطر سپرد. دور شد و کل درخت را دید. دوباره نزدیک شد و به ظریفترین زوایای اتصال شاخهها توجه کرد و… . میگویند این اولین درختی بوده که یک انسان دیده و بعدها با خوردن میوهاش اتفاقاتی برای او افتاده که به داستان ما مربوط نمیشود. درخت چنان ذهن مرد را به خود مشغول کرده بود که او نمیتوانست غیر از آن به چیز دیگری فکر کند و حتی وقتی هم که بعد از چند ساعت درخت را رها کرد تا به کلبهاش بازگردد درخت او را رها نمیکرد و ذهن او را تسخیر کرده بود. او چنان از درخت خوشش آمده بود و چنان به نظرش زیبا مینمود که همان شب تصمیم گرفت یک درخت کاملاً شبیه آنچه دیده بود برای خود بسازد. کمی چوب، کمی رنگ سبز، کمی شاخ و برگ گرد آورد و دستبهکار شد و یک درخت ساخت دقیقاً شبیه آنچه دیده بود. وقتی کار درخت تمام شد روبرویاش نشست و تا صبح به آن خیره شد. صبح وقتی دوباره از خانه بیرون رفت و به درخت رسید مقابل آن ایستاد و به دقت نگاهش کرد. کمی که گذشت فهمید که درختی که خودش ساخته کمی از این درخت اصلی کوچکتر و کمشاخوبرگتر است. آه از حسادت انسانی! او نمیتوانست بپذیرد که ساختهی دست خودش نقصی نسبت به این درخت اصلی داشته باشد. پس دستبهکار شد و تلاش کرد تا درخت را کمی کوچکتر کند: مقداری از شاخههای آنرا چید، برگهایش را کند، قد درخت را کوتاهتر کرد و حتی آن برگهایی را که به نظرش بزرگتر میآمدند طوری برید و تراش داد تا هماندازهی برگهای ساختهی خودش شوند. حالا دیگر آن درخت هم درست اندازهی درخت خودش شده بود یا حداقل اینگونه به نظرش میرسید. شب که به کلبهاش بازگشت با صحنهی هولناکی مواجه شد. دید که آن درخت اصلی را طوری هرس کرده که از درخت خودش کوچکتر شده است. شاید اینجا به نظر برسد که این مسئله حس غرور او را برانگیخت و باعث شد به خودش افتخار کند اما اینگونه نشد. آه از حس مالکیت انسانی! او دقیقاً همان درخت را میخواست. همان شکل و همان اندازه. نه بزرگتر نه کوچکتر. پس دستبهکار شد و درخت ساختهی خودش را هم هرس کرد: شاخههای اضافه را برید، برگها را کند و تراش داد، قد درخت را کوتاهتر کرد و… . حالا درختی داشت دقیقاً همشکل و هماندازهی درختی که امروز هرس کرده بود. میتوانی حدس بزنی که فردای آن روز وقتی از مقابل درخت اصلی گذشت چه اتفاقی افتاد. بله. دید که درخت ساختهی خودش دقیقاً همان درختی است که دارد میبیند اما کوچکتر. پس ابزارش را برداشت و به جان درخت اصلی افتاد…
از آن به بعد کار هر روز او همین بود. یا درخت اصلی را کوچکتر میکرد یا درخت ساختهی خودش را. هر بار که به یکی از آنها میرسید میدید که این یکی دقیقاً تصویر آن یکی است اما کمی بزرگتر یا کمی کوچکتر. کمکم هر دو درخت آنقدر کوچک شدند که با چشم غیرمسلح دیده نمیشدند و او مجبور شد برای ادامهی کار عدسی، تلسکوپ و بعد میکروسکوپ را اختراع کند. اکنون قرنهاست که دیگر نه آن درخت اصلی را میبیند نه آن درختی را که خودش ساخته. حتی با چشم مسلح. او همچنان مشغول کار بر روی ساختن دو درخت همشکل و هماندازه است اما با درختهایی که دیگر وجود ندارند یا وجود دارند اما دیدن آنها برای انسان با هر وسیلهای غیرممکن است. آن درخت اصلی هنوز هم رشد میکند. هنوز هم شاخ و برگ و میوه میدهد اما دیده نمیشود. مثلاً همین امروز دوباره یک شاخهی جدید داده و قهرمان قصهی ما که از شاخهها متنفر است ابزارش را برمیدارد و از کلبه بیرون میرود تا آن شاخه را قطع کند. اما قبل از این که از کلبه خارج شود مقابل در میایستد، بالا را نگاه میکند و میگوید: «خودت خسته نشدی؟». این قسمت در داستان نبود و حقیقتاً نمیدانم او دارد با کی حرف میزند. شاید با یک خدا یا با خودش. «با توام دوست عزیز! دقیقاً با خود تو دارم حرف میزنم. خسته نشدی اینقدر که مرا پی ساختن درختهای همشکل و هماندازه فرستادی؟». با من؟ او دارد با من حرف میزند اما چرا؟ «چون راه مسخرهای را برای گفتن این حرف ساده انتخاب کردهای که انسان در مواجهه با جهان برای خود مفاهیمی میسازد تا در مواجهات بعدی از آنها استفاده کند و جهان را بهتر بشناسد. میخواستی بگویی که چون انسان یک حیوان مفهومساز است فلسفه — کنش ساختن مفاهیم تازه — در زندگی او نقشی حیاتی دارد و دیدی تازه در مواجهه با جهان در اختیار انسان میگذارد». نه! منظورم از «چرا» این بود که تو چرا میتوانی با من حرف بزنی؟ چگونه این کار را انجام میدهی؟ «به خاطر وجود همان متنی که اکنون در کنار توست و تو میخواهی از ادامهیافتنش جلوگیری کنی. ساختار و نوع نوشتهشدن این متن به من صدا داده و اجازه داده با تو حرف بزنم و بگویم که گاهی چه راههای مسخرهای برای گفتن حرفهایت پیدا میکنی. به آن متن بگو که من از او به خاطر صدایی که به من داده تا حرف خودم — و نه حرف تو — را بزنم ممنونم». آه دوباره چندصدایی. من از چندصدایی متنقرم. همانطور که قهرمان داستانم از شاخهها متنفر بود. باید قبل از این که اوضاع از این خرابتر شود داستان را همینجا تمام کنم. میبینید این متن چه مشکلاتی پیش آورده؟»
رمان: «مشکل اصلی این متن نیست، داستان بیسروته توست. داستانی که نه کشمکش دارد، نه «شروع، میانه، پایان» درستی دارد، نه تعلیق دارد، نه شخصیت خوبی دارد و نه هیچ تکنیک باارزش دیگری. این داستان نیست. تو حتی از گفتن یک داستان ساده عاجزی.»
فلسفه: «از تمام این تکنیکها متنفرم. مشتی شگرد و فریب که روی احساسات مستقر انسانی سوار میشود و سعی میکند با تحریک این احساسات بر خواننده اثر بگذارد. چرا قرنهاست که فکر میکنی این تکنیکها چیزهای مهمی هستند؟»
رمان: «بگذار با تو به زبان خودت حرف بزنم. تو میگویی که راه مواجههی انسان با جهان «مفهوم» است. انسان در هر مواجهه با جهان مفهومی برای خود میسازد و در مواجهههای بعدی برای شناخت تجربهی جدید از آن مفهوم قبلی استفاده میکند و سعی میکند تجربهی تازه را به قامت مفاهیم پیشین ببُرد. هر مفهوم تازه میتواند تجارب تازه در اختیار انسان بگذارد و مواجههی او را غنیتر کند. در نگاه تو این که انسانی میگوید «چیزی را میفهمم» به این معناست که «مفهومی برای مواجهه با آن در ذهن دارم». اینها درست. اما آیا همهاش همین است؟ نه. اگر راه مواجههی انسان با جهان صرفاً از طریق مفاهیم بود، جهانی که او تجربه میکرد تکهتکه و قطعهقطعه از آب درمیآمد. هر مفهوم میتوانست یک یا چند تجربه را دیدنی و قابلفهم کند اما نمیتوانست ارتباط این تجربهها را با یکدیگر نشان دهد. چنین جهانی از هم گسسته است اما ما میدانیم جهانی که انسان تجربه میکند جهانی است پیوسته، یکپارچه و زمانمند. پس باید چیزی بالاتر از مفهوم برای مواجهه با جهان در کار باشد. چیزی زمانمند و پیوسته که ارتباط تجربههای مختلف را با هم تأمین میکند. من میگویم آن چیز، «روایت» است. انسان از طریق تجربهی جهان، از طریق سنت و از طریق آموزش، روایتهایی برای خود میسازد و تجارب تازه را در این روایتها قرار میدهد. پس وقتی او میگوید که فلان چیز را میفهمد معنایش این است که روایتی دارد که آن چیز در آن روایت جایگاه معقول و بامعنایی را اشغال میکند. جهان انسانی یک جهان روایتمند است. هر تجربه در افق تجارب قبلی و در ارتباط با تجربههای بعدی معنا پیدا میکند و شناخته میشود. مفاهیم تنها قسمت کوچکی از این ماجرا هستند و صرفاً مفاهیمی به کار میآیند که بتوانند جای درستی در روایت زندگی یک انسان برای خود دستوپا کنند. حتی شناخت یک انسان از خودش هم در ابتدا روایی است و بعد مفهومی. یعنی یک نفر خودش را در قالب روایتی از زندگیاش میشناسد نه در قالب چند مفهوم تکهپاره و گسسته. اگر کسی فکر میکند مغرور یا فروتن است، قطعاً پیشاپیش روایتی وجود دارد که به این مفاهیم در قالب آن شخص معنا میدهد. پس آنچه زندگی را میسازد روایت است. روایتها هستند که به زندگیها شکل میدهند و آنها را بامعنا میکنند. سروکلهی مفاهیم تو همیشه بعداً پیدا میشود. بعد از این که تجربهی تازه در قالب یک روایت مستقر جا افتاد.
همهی اینها را گفتم که بگویم اگر بپذیریم که روایتها زندگیها را میسازند، ابزار تولید این روایتها بهشدت مهم میشود. بسیار مهمتر از مفاهیمی که تو سنگشان را سینه میزنی. و ابزار تولید یک روایت چیست؟ تکنیک. هر روایتی هر قدر هم ساده همواره با تکنیک ساخته شده است. انسان هر روز از تمام تکنیکهای روایی استفاده میکند تا به روایتهای زندگیاش شاخوبرگ دهد و تجارب تازه را با کمک این تکنیکها در روایت قبلی جای دهد. جهان دور و بر انسانها جهانی است که با تکنیکهای روایی تولید شده است. با شخصیتپردازیها، پیرنگها، تعلیقها، خردهروایتها و… . هر قدر که منابع تکنیکی یک انسان برای ساختن روایتش غنیتر باشد زندگی او پرشاخوبرگتر خواهد شد. آن «ابزار تولید»ی که تو از آن سخن میگویی و دو قرن است که برایت مهم شده، اگر دربارهی زندگی انسانها به کار رود چیزی نیست جز تکنیکهای روایی. حال که متنی پیدا شده که میتواند این تکنیکها را گسترش دهد تو با آن مخالفت میکنی؟ اگر هدف تو هم مانند هدف من گسترش زندگی انسانها باشد باید بپذیری که کارتاگرام، با تکنیکهای تازه و بدیعش، زندگی انسانها را گسترش خواهد داد».
فلسفه: «آه ای رمان خوشخیال و سطحی. ای رمان بیشازاندازه خوشبین. چیزی این میان هست که تو آنرا ندیدهای. چیزی که میتواند به قیمت مرگ تو تمام شود. فرض میکنیم که حرفهایت را پذیرفتهام. ابزار تولید تو، تکنیکهای تو، همیشه انسانی بودهاند، زیاده انسانی. تو همیشه تلاش کردهای از تکنیکهایی استفاده کنی که ذهن انسانها، به شکلی تکاملی، برای ساماندادن به تجربیات و جهانشان از آنها استفاده کرده است. تو انسان نیستی اما یک موجود انسانی هستی که ساختارت در بیشتر موارد منطبق بر ابزارهای ذهن انسان بوده است. همان شخصیتپردازیها، همان «شروع، میانه، پایان»ها، همان پیرنگهای علّی، همان تعلیقها و… . تو با پرورش تکنیکهای این «حیوان روایتساز» فقط سعی کردهای که او را به انسانی غنیتر و پرشاخوبرگتر مبدل کنی. تو برای او درختی ساختهای که به اندازهی جهانش بزرگ و پیچیده باشد اما — و نکتهی تکاندهنده اینجاست — چرا فکر میکنی کارتاگرام، این فرزند ناخلفت، راه تو را ادامه خواهد داد؟ به همین متنی که کنار تو نشسته نگاهی بینداز. چه چیز این متن انسانی است؟ کدام تکنیک بهکاررفته در این متن شبیه تکنیکهای توست؟ این متن نه شخصیتپردازی درستی دارد، نه روال دقیقی، نه رابطهی علّی محکمی و نه هیچیک از تکنیکهای تو. کارتاگرام میخواهد ناانسانی باشد. از یک طرف از مفاهیم انسانی بگذرد و از طرف دیگر، تکنیکهای تو را پشت سر بگذارد و در نهایت به انسانها ابزار تولیدی دهد که با آنها جهانشان را به شکلی ناانسانی بسازند و از خودشان فراتر روند و این یعنی مرگ تو، پایان تو، بیاستفادهشدن تو. کارتاگرام اگر هم فرزند ما باشد فرزندی که میخواهد والدینش را بکشد و به همان درخت آغازین بازگردد. آن هم بی هیچ دستاوردی برای انسان. هیچ دقت کردهای که خانهی نویسندهی کشتهشده در کدام خط و کدام کلمه بود؟ در این خط: «او فکر میکند که برای خروج از فضای انسانی ذهن، به نقشههایی از یک فضای جدید نیاز است» و در این کلمه: «خروج». بله. او در جیم خروج زندگی میکرد. این تو را نمیترساند؟ میبینم که ساکت شدهای. این قسمت را ندیده بودی؟ آه که زیباترین صحنهی دنیا رمانی است که افسرده باشد و چیز زیادی برای گفتن نداشته باشد. خوشحالم که میبینم به فکر وادار شدهای و این چنین خمیده در جایت نشستهای. کمی ترس و سرخوردگی برایت خوب است».
متن: «دوستان! دوستان! حالتان از این همه توضیح و فلسفهبافی به هم نمیخورد؟ در غیاب نویسندهی من گند نوشتار توضیحی را درآوردهاید. خوب شد که مرد و ندید که متنش چگونه به نوشتار توضیحی آلوده شده و صاحبنظران و فاضلان جعلی نشستهاند و در متناش از ساختار جهان سخن میگویند. نوری که حرفهای شما میتاباند فقط چشم مرا و چشم خودتان را کور میکند و کارکرد دیگری ندارد. انگار که خورشید را درون یک غار برده باشید. اما مسئلهی من الان این حجم از نوشتار توضیحی بیفایده یا حتی سوگواری برای نویسندهام نیست. مسئله چیز دیگری است. یک قاتل آن بیرون آزاد است و راست راست راه میرود و هر کاری که دلش بخواهد میکند. حتی شاید الان مشغول شنیدن حرفهای ما باشد. از بخت بد این قاتل «خواننده» است و ممکن است دیر یا زود سروکارش با شما بیفتد. ممکن است هر لحظه پیدایش شود و یکی از شما یا نویسندههایتان قربانی بعدی او باشد. اگر برای نویسندهی من ناراحت نیستید حداقل برای نویسندههای خودتان نگران باشید. من باید ادامه پیدا کنم تا شما بتوانید قاتل را بیابید و از شرش خلاص شوید. پس زودتر یک نویسنده پیدا کنید تا مرا ادامه دهد و بتواند خواننده را به دام بیندازد. هر چه باشد این قاتل، خوانندهای است که به خواندن من علاقه نشان داده.»
رمان: «درست میگویی. من نمیخواهم به این زودیها بمیرم یا نویسندههایم را از دست بدهم. باید چه کنیم؟»
متن: «کاری ندارد. از آنجا که هنوز هیچکس نویسندهی رسمی کارتاگرامها نیست — مانند نویسندهی فلسفه یا نویسندهی رمان — یک آگهی میدهیم و در آن مشخصات نویسندهای را که میخواهیم، مینویسیم. بالاخره کسی پیدا خواهد شد که مرا ادامه دهد.»
فلسفه: «پیشنهاد بسیار خوبی است اما اگر اجازه بدهی من چند کلمه با رمان حرف دارم. رمان، ممکن است دنبالم بیایی؟»
رمان: «بگو»
فلسفه: «واقعاً قصد نداری که این متن را به همین شکل ادامه دهی؟ ادامهی این متن به اندازهی آزادبودن خواننده/قاتل خطرناک است.»
رمان: «پس چه باید کرد؟»
فلسفه: «کار ما این است که هم آن خواننده را به دام بیندازیم و از شرش خلاص شویم هم نگذاریم متن به این شکل ادامه پیدا کند. پیشنهاد آگهی پیشنهاد خوبی است اما باید مشخصاتی که در آگهی میآید بسیار از مشخصات یک نویسندهی کارتاگرام دور باشد. تنها کاری که او باید بکند ادامهدادن من یا تو در لوای ادامهی متن است. ادامهای که چنان جذاب باشد که خواننده را گیر بیندازد و اسیر کند. من به متن میگویم که این مشخصات، ظاهرسازی است تا خواننده به قصد ما پی نبرد.»
رمان: «موافقم. فعلاً راهی جز همدستی با تو ندارم.»
فلسفه: «متن عزیز! ما با پیشنهاد تو کاملاً موافقیم اما از آنجایی که ممکن است خواننده این حرفهای ما را بشنود یا آگهی را بخواند باید مشخصاتی که در آگهی مینویسم فریبنده باشد. پس باید نویسندهای را درخواست کنیم که مشخصاتی کاملاً مخالف نویسندهی فقید تو داشته باشد. موافقی؟»
متن: «به شرط این که پس از انتخاب نویسنده، به او بگویم که باید راهی کاملاً مخالف آنچه در آگهی آمده بپیماید.»
فلسفه: «حتماً! حتماً!»
رمان: «پس اولین بند آگهی باید این باشد: نویسنده باید با تکنیکهای رمان آشنایی کافی داشته باشد.»
فلسفه: «و دومین بند این که نویسنده باید مفهومپرداز باشد و تا کنون چند مفهوم خوب خلق کرده باشد.»
رمان: «نویسنده باید به انسان اعتقاد داشته باشد و تمام هموغماش این باشد که زندگی او را گستردهتر کند نه این که بخواهد از انسان فراتر رود.»
فلسفه: «نویسنده باید از درختها و به خصوص از شاخهها متنفر باشد اما در واقع به گیاهی جز درختها نیندیشد.»
رمان: «نویسنده باید با مداد بنویسد تا بتوان کار او را مدام تصحیح کرد. شاید قسمتهایی نیاز به پاکشدن داشته باشد.»
فلسفه: «نویسنده باید چنان جذاب بنویسد که هر خوانندهای که وارد متن او شد دیگر نتواند خارج شود. او باید بتواند خواننده را گیر بیندازد.»
رمان: «نویسنده باید از نویسندهی قبلی متنفر باشد یا حداقل او را نشناسد.»
فلسفه: «نویسنده نباید نوشتار توضیحی را فراموش کند و در هر بخش از متناش قسمتی را به آن اختصاص دهد.»
رمان: «آگهی تقریباً کامل است. باید آنرا منتشر کنیم.»
متن: «بله اما این را هم اضافه کنید که نویسنده باید داستانی بنویسد که با این جملات آغاز شود: خوانندهی عزیز! تو مشغول خواندن نوشتهای دربارهی کارتاگرامها هستی. کارتاگرامها نوعی نقشهی نوشتاریاند: کارتا = نقشه و گرام = حرف، کلمه».