… باز پیلاطس بیرون آمده به ایشان گفت، اینک او را نزد شما بیرون آوردم تا بدانید که در او هیچ عیبی نیافتم. آنگاه عیسا با تاجی از خار و لباس ارغوانی بیرون آمد. پیلاطس به ایشان گفت: «اینک آن انسان!»
وقتی که او مرد به یادمان آمد که همه به او اندیشیده بودیم. این اندیشهی مبهم و مشترک بود. متعلق به هیچیک از ما نبود. اما حضورش را چنانکه باید درک نمیکردیم. گاهگاهی به هم گفته بودیم که «او نمونهی پهلوانان قدیم است در میان ما». اما معنی این حرف را حس نکرده بودیم و از سطح ذهن ما گذشته بود. اما او با خودکُشیش ما را واداشت که جدا جدا به او فکر کنیم و حضورش را پس از مرگ ژرف دریابیم. او با خودکشی وزن سنگین حضور وجود خود را بر ذهنهای ما گذاشت — کاری را که در زمان زندگیش نتوانسته بود بکند. پیش از مرگ حضورش سبک و اثیری بود. او تنها توانسته بود طرحی ساده از وجود خود را در ذهنهای ما بگذارد. طرحی مبهم، که فقط خطوط کلی سیمای او را رسم میکرد. نخست او را بارها بر کرسیهای افتخار ورزش دیده بودیم و گاه در حاشیهی سیاست. و شنیده بودیم که روزی گونی در دست در بازار گشته بود و برای زلزلهزدهها مبلغی کلان کمک جمع کرده بود. اما در طرح سادهی سیمای او — که ما از او داشتیم — چیزی بود که وزن خود را تحمیل میکرد. ما همه به او اعتماد داشتیم. در چهرهی سادهی نجیب شرمگین او چیزی بود که هیچکس نمیتوانست از آن تأثیر نپذیرد — حتا ما که دور بودیم و بیتفاوت. حتا ما روشنفکران بیاعتماد و آکنده از تردید نیز دورادور به او اعتماد داشتیم — هم به استواری تنش هم به استواری روحش. حضور او در میان ما حضور اعتماد بود. اما مرگْ چهرهی این انسان سادهی قابل اعتماد را دقیق و بزرگ کرد. این نقاش برای آنکه تصویری از خود بسازد، خود را نابود کرد تا تصویر بماند. اینک تصویر او درشت و دقیق با چشمهای معصوم خیره به ما مینگرد و همهی فضا را از خود پر کرده است. او که در میان ما بیگانه مانده بود اینچنین از ما انتقام گرفته ــبیآنکه انتقامجو باشد. حضور اثیری او اینک با نابودی تنش به حضوری سنگین و محسوس بدل شده است. حضور او حضور رعبآور مرگ نیست که فضا را از غم و دهشت بیاکند، حضور معنای یک زندگی است که خود نقطهی پایان را بر خود نهاده است. مرگ انسانهای بزرگ، بخصوص وقتی که خود مرگ را برمیگزینند، معنای زندگی را دیگرگون میکند. آنان با مرگ خود معنای تازهای به زندهبودن میدهند.
آنچه از تختی میشناختیم نمای «جهانپهلوانی» او بود — مردی با تنی کلان و قدرتی بیمانند که در میدانهای ورزش افتخار به دست میآورد، و نیز جسته-گریخته از بعضی خصوصیات اخلاقی او باخبر بودیم. عدهی بسیاری او را بهخاطر افتخارات ورزشیش و عدهای نیز، که اندک نبودند، او را بهخاطر فضایلش میستودند. اما خودکشی او یک روی دیگر سکهی وجود او را آشکار کرد — آن نمای درونیِ پوشیده از چشمها را. اکنون دیگر «جهانپهلوان» تختی را از ورای هالهی افسانهای که این عنوان کلی میسازد، نمیبینیم، بلکه انسانی ژرف زخمخورده، حساس، و درونگرا را مییابیم که در نبرد با محیط شکستخورده و این شکست را مردانه پذیرا شده است.
او هرگز نتوانست تصویری، چنانکه باید، از واقعیت وجود خویش بدهد مگر با خودکشی. آنچه وجود حساس و درونگرا و آسیمهی او را به خودکشی کشاند تضاد دو واقعیت آشتیناپذیر درونی و بیرونی بود. واقعیت درونی او که هستی و شخصیت و ارزشهای او را میساخت، در سنت ریشه داشت و در گذشته. و واقعیت کنونی جامعهی ما علیه آن سنت و گذشته در حرکت است و، درواقع، نفی آن است و حل این تضاد جز به دو صورت امکان نداشت، یک دست شستن از واقعیت وجود خود و پوست انداختن و چهره عوض کردن و یا پذیرفتن شکست. و او شکست را انتخاب کرد تا واقعیت هستی خود را و ارزشهای آن را تثبیت کرده باشد. خودکشی آخرین فریاد اعتراض کسی است که واقعیت هستی او نمیتواند بر واقعیت بیرون او غلبه کند. برای او هر گونه سازش نفی واقعیت وجودش بود و او آنقدر بزرگ بود که بیگانگی با بنیادهای هستی خود را نتواند تحمل کند.
بسیاری از مردم، و یا اکثریت، همیشه سازگاری خود را با شرایط نوعی «مبارزه» میدانند. انسان سادهای که از قانون ابتدایی تطابق با محیط برای ادامهی حیات پیروی میکند (همان قانونی که از کرم تا فیل از آن پیروی میکنند) به خود این اجازه را میدهد که تختی را بهخاطر اطاعت نکردنش از این قانون سرزنش کند و در ته دل از پایداری خود بر خود ببالد. اینجاست که واقعیت هستی تختی درست فهمیده نمیشود. هر کس دربارهی دیگری برحسب شرایط و شخصیت خود حکم میکند و مردانی که زندگانی استثنایی دارند همیشه دشوارتر فهمیده میشوند.
و اما بیرون از اینها واقعیت زندگی و مرگ تختی در روزگار ما چه بود؟ زندگی او حامل یک تضاد عمیق و اساسی در رابطهی او با محیطش بود و همین تضاد بود که بهصورت عقدهای ناگشودنی سرانجام از درون ترکید. تختی آخرین نمایندهی یک کردار اخلاقی، یک سنت و دستگاهی از ارزشها بود که ریشههای عمیق و دیرینه داشت و با وضع کنونی در تضاد شدید بود. و این تضاد بود که هرگز نتوانست حل کند. زیرا که جز این بودن برای او با خود بیگانهشدن بود. او عالیترین تجلی یا آخرین تپش چراغ سنت پهلوانی ما بود که با خودکشی خود به مردن این چراغ قطعیت و صراحت و معنا داد. او که آخرین حامل سنت بود، هرگز نتوانست تضادهای آن را با محیط خود، محیط جدید کردار و ارزشها، و سرانجام شاید با محیط کوچکتر خانوادهاش حل کند، یا بهعبارت دیگر، با آنها از در سازش درآید و به همین دلیل محکوم به شکست بود و این شکست را با شجاعت و قاطعیت برگزید و خودکشی او انتخاب شکست بود.
ورزش سنتی ما که «پهلوان» میپرورد، بر سنت ورزشی غرب، که ریشههای یونانی دارد و «قهرمان» میپروراند، یک فضیلت اساسی داشت که در هجوم همهجانبهی فرهنگ غرب آن ورزش و آن فضیلت با هم نابود شد. آن فضیلت این بود که ورزش ما غایت خود را پرورش تن قرار نمیداد، بلکه پرورش تن را وسیلهای میکرد برای پرورش روح و گرداگرد آن را هالهای از اخلاقیات و ارزشها فراگرفته بود که بی رسیدن به آن کسی شایستهی عنوان «پهلوان» نمیشد. در سنت ورزشی ما، علاوه بر عیارپروریها، چنان تجلیات عالیای از اخلاق و تعالی روح نیز وجود داشته است که گاه بهصورت افسانه درآمده و اسطورههای پهلوانی ساخته است و در اساطیر ورزشی ما هستند کسانی که در تعالی روح به مرتبهی اولیا رسیدهاند. این سنت عالی در بطن خود آداب و ادبها و ریاضتها و سلسلهمراتب و حتا ادبیات خاص داشت. ورزش سنتی ما یک مکتب تربیت و تعالی هم بود.
اما این چراغ نمرد تا آنکه برای آخرین بار با تپشی چشمها را خیره کند و آنگاه خاموش شود. با مرگ تختی آخرین فروغ این چراغ مرد و امروز اگر چیزی به این نام میشناسیم چیزی نیست جز موزهای برای نمایش سنتی مرده که به تماشاخانهای برای جلب توریست تبدیل شده است. تختی هم از جهت تن و هم روح آخرین تجلی آن سنت بود. کردار او، از همه جهت، عالیترین صفاتی بود که سنت اخلاقی ورزش ما از مردانگی و پهلوانی میطلبید. بهعبارت بهتر، او نمونهی کامل یک «پهلوان» بود نه «قهرمان» به مفهوم جدید آن. و به همین دلیل، میان او و دیگران فاصلهای عمیق بود ــفاصلهای پرنشدنی و روزافزون. و اما تراژدی وجود او از اینجا سرچشمه میگرفت که محیط میخواست از او یک «قهرمان» بسازد، حال آنکه او یک «پهلوان» بود و این پهلوان بودن را مردمانی که هنوز ریشههایی در سنت دارند — همان مردمی که تختی از میانشان برخاسته بود — بهتر حس میکنند تا بورژوازی نوکیسهی ما.
تختی آخرین شاگرد مکتب «پوریای ولی» بود که از پهلوانی نهتنها قدرت تن بلکه شجاعت و مسئولیت اخلاقی نیز میطلبد و از راه اساطیر پهلوانی ریشهی آن کردار و ارزشها را به علی میرساند که در سنت ما عالیترین مظهر کردار و اخلاق است و از این راه ورزش را به تصوف و عرفان پیوند میزند. پهلوانان بزرگ ما همه سرسپردگان مکتب «جوانمردی» بودهاند که با عرفان پیوندی عمیق دارد. در این سنت پهلوان نهتنها در برابر کردار خود، بلکه در برابر هرآنچه در پیش چشم او روی دهد مسئول است. در این سنت پهلوانی نوعی رستگاری است.
و ما این حس مسئولیت را بهصورت جدید آن در تختی دیدیم بهصورت شرکت در کارهای اجتماعی و سیاسی. اما این فرزند عصر تراژیک دگرگونی محکوم بود که در کام مضحکهای بیفتد و بهجای «پهلوان» نقش «قهرمان» را بپذیرد. زیرا او در عصری زاده شده بود که همهچیز بهسرعت جا عوض میکرد. الگوهای کردار و ارزشهای کهن رنگ میباخت و «روزگار نو» چهره مینمود. و سیر تجربهها چنان پیش آورد که این تراژدی سرانجام به اوج خود رسید. او میبایست این تضاد را از نزدیکتر تجربه میکرد و زیر بار آن خرد میشد. و شاید این تجربه در زناشویی او اتفاق افتاد؟ سرانجام آنچه را که باید، تا ژرفنای وجود تجربه کرد. او بیگانگی خود را دریافت و مضحکهی تلخ حضور خویش را در جایی و جهانی که متعلق به آن نبود، حس کرد. بیگانگی او در فضای خانواده معنی عمیق بیگانگی او را در میان مردمی که متعلق به آنها نبود، به او فهماند — جامعهای که حتا فضایل اخلاقیش را میستود، اما هرچه بیشتر از او دور میشد و او را در خلاء تنهایی رها میکرد. چرا کسی مانند تختی غمهایش را بهصورت یادداشت مینویسد حال آنکه بیشتر باید متمایل به این باشد که آنها را برای کسی بازگوید؟ شاید کسی را نمییافته که زبانش را بفهمد؟
جامعهی امروز نخست او را بهعنوان «قهرمان جهان» به خود پذیرفت، اما درون او را هیچگاه نشناخت. پهلوانی را که در او بود، جهانپهلوانی را که در او بود، ندید، زیرا که آن پهلوان، آن جهانپهلوان متعلق به سنت نابودشدهای بود.
آنچه در این تجربه نهفته بود زهر تلخ بیگانگی و غلطافتادگی بود. در این تجربهی عمیق بود که او زمین را زیر پایش سست یافت. او و ارزشهایی در جهانی که همهچیزش بهرغم او حرکت میکرد، جایی نداشتند.