کیم نواک، ارتش آمریکا، غلامعلی و یک فاجعه
دوازده سالم بود و در ده متری گرگان نزدیک مسجد مقداد زندگی میکردیم. خانوادهٔ من در اوج سقوطی اقتصادی بودند و هیچ روز آسانی بر ما نمیگذشت. ترکیب اهل محله از بازنشستگان دونپایهٔ ارتش بود و کارگران و مالباختگان و دزدان. تنها خانهای که روزنامه در آن پیدا میشد خانهٔ ما بود و بس. و روزنامهها مرا با خود به سفر میبردند و با محله بیگانه کرده بودند.
(ادامه…)من هم برای خواستگارم چایی بردم
هفده سالم بود. یک سالی میشد که در یکیدو مجله نقدِ فیلم مینوشتم. سال ۱۳۴۰ بود و از مستی شراب فیلمهای حضرت مستطاب هیچکاک گویی پای بر زمین نداشتم. بیپول بودم و زندگیام از راه درس دادن به شاگرد تنبلها میگذشت. هر روز تا مدرسه تعطیل میشد با مصیبت از پیچ شمیران تا خانه دائیام که در خیابان پهلوی پایین سهراه شاه بود میرفتم نا به دو تا نوهٔ لوس و بیتربیتش ریاضی درس بدهم.
(ادامه…)زنگ انشاء
ایام عید سعید نوروز را چگونه گذراندید
دو روز مانده به عید با پدر عزیز و ارجمندمان به خرید کفش رفتیم. پدرمان وقتی کفشها را دیدند به ما پس گردنیای زدند — پدرمان فرمودند کفشها را دارند به قیمت خون پدر عزیزشـــان میفروشند و پدر عزیزما پول ندارد که پول خون پدر عزیز آنها را بدهد — ما چنانکه وظیفه فرزندان حق شناس است از پدر عزیزمان تشکر کرده و بعد گریه کردیم. پدر عزیزمان فرمودند چرا ما زر زر میکنیم ما هم هق هق کردیم.
(ادامه…)کمپـــــانی "پــز"
از در که وارد میشود میگوید: «داشتم تلفنی با دائی جان سرهنگم راجع به ویلای سانتا باربارایش صحبت میکردم و پلکان مرمری که از ایتالیا سفارش داده که یکهو عمو جان دکترم روی خط آمد. میگفت رولز رویسش دلش را زده و میخواهد آن را به صلیب سرخ ببخشد. صد البته اگر آدم چهارتا لامبورگینی داشته باشد و پنج تا بنتلی، رولزرویسش را میتواند دور بیندازد. داشتم بین دو تا خط سوئیچ میکردم که گفتم: که از خواب پریدی.
(ادامه…)