-
یعنی میگی تو این سن و سال بیام طلاقبهکون بشم؟ اونوخ اون لندهور و اون عنتر خانومی که پس انداختمو چی کار کنم؟ بندازمشون گَلِ گردن اصغر؟
-
آره بنداز! مگه چی میشه؟ دیگه بچه نیستن که! تا کی میخوای کونشونو بلند کنی؟ این همه سال بلانسبت، توی اون خونه کلفتی کردی، حالا انصافه که هر روز بشینی هرّه و کرّۀ مرتیکه رو با اون جک و جندهها بشنوی که راهبهراه میان و میرن؟ چرا باید دم نزنی و خفهخون بگیری؟ تا کی میتونی دووم بیاری؟ مگه خودت نگفتی دیدیش که داشته با دختره ور میرفته؟ دیگه تا کجا باید خوار و خفیف بشی؟
-
ور که نمیرفت، دستاشو گرفته بود، همچین کیپبهکیپ هم نشسته بودن، نمیدونم چه گهی میخوردن، خواستم برم تو اتاق بهش بگم پتیاره خانوم! کس و کونتو از وسط زندگی ما جمع کن، اما بازم خانومی کردم، دندون رو جیگر گذاشتم؛ این دخترۀ کونده شده سرجهازی منِ بدبخت! هفتهای سه بار میاد خودشو میندازه لای لنگ اصغر و هی به بهونۀ این که طلسم شده و بختشو بستن، کسشو میچسبونه به تنور! والا هرکی انقدر جنده باشه که خودشو ببنده به یکی مثل اصغر، همه سگمحلش میکنن! تو خودت اگه یه مرد جوونِ ترگل ورگلْ باشی میری سراغ یه همچین ارقهای؟ معلومه که چشمش دنبال مال و مناله. خدا به سر شاهده تو این سی سال، اون موقعها که تو دهات کفش مردمو پینه میکرد، یه روزایی بود که نونمون به نونمون نمیرسید، قاشقمون به دهنمون! همه جور فلاکتی کشیدیم تا رسیدیم به امروز. حالا که خیرندیده دستش به دهنش رسیده و تونبونش دو تا شده، نخود شلهزرد برام آورده! خودم دیدم اون روز یه گردنبندی خریده بود، طلا، شک ندارم میخواست بدش به یکی از همین سوزمونیا. تا منو دید نمیدونم کجاش قایم کرد، هر چی گشتم پیداش نکردم، انگار نون شد و سگ خورد!
-
به نظر من که طلاق بگیر، خودتو خلاص کن. این بابا دیگه واسه تو شوهربشو نیست. حالا شاید واسه بچههات پدر بشه، اما دیگه معلومه که واسه تو شوهر نمیشه. پول و پله داره، نفوذ پیدا کرده، سری تو سرا درآورده، اهن و تلپشو خدا هم برنمیداره! مگه ندیدی کیا میان پیشش؟ همه از ما بهترون! دخترا هم که دیگه براشون سن وسال و زن و بچه مهم نیست، همهجاشونو عمل میکنن که خودشونو بندازن تو بغل یکی مثل اصغر و ازش بکشن برن بالا و بعدم با لگد بندازنش پایین. تو طلاق بگیر و بشین ببین همین دخترا چطور بدبختش میکنن.
-
آخه تو هم یه چی میگیا! طلاق بگیرم با اون شندرغاز مهریۀ عهد بوقم چه گهی بخورم؟ کجا برم؟ پیش کی بمونم؟ برگردم دهات؟ بچهها هم که طرف پولن. هیچکدوم نمیان دردی از من دوا کنن!
-
یه وکیل خوب سراغ دارم. باهاش حرف بزن ببین چی میگه. بذار موبایلم داره زنگ میخوره، خودشه؛ چی گفتم؟ یه ساعتم طاقت نیاورد! بله… نخیر، سوگل با من نیست… خیله خب، خیله خب! داد نزن. بیا بگیر، ببین چی میگه…
اِ وا! اِ وا! مثّ خر زد رو ترمز! خاک بر سرت! مرتیکۀ الاغ!
آقای قاف عقب ماشین را نگاه کرد. مثل روز اول شده بود. صندوق را باز و بسته کرد و لبخندی از سر رضایت به محمد صافکار زد و کارت کشید و گفت:
- دست خوش اوسّا! خیلی کارِت درسته! ببینیم این ماشین شاخش رو از ما میکشه یا نه!
محمد صافکار به پهنای صورتش خندید. آقای قاف هم لبخندی زد و سوار ماشین شد و راه افتاد. قرار بود صبح علیالطلوع با سوسی راه بیفتند سمت اصفهان و از آنجا هم شیراز. در این یک هفتهای که سوسی آمده بود، زندگی رنگ دیگری گرفته بود. فقط فرصت ترجمه نداشت و کمی عذاب وجدان گرفته بود که آن هم به وقت گذراندن با سوسی میارزید. تو شیشوبش این بود که کتاب تازه را با خودش ببرد سفر یا نه که یکهو گربهای چنان پرید جلو ماشین انگار جن تو جلدش رفته بود. آقای قاف در جا ترمز کرد و ماشینی از پشت کوبید بهش. گردنش که هنوز در آتل بود دوباره عقبجلو شد و دردش از نو شروع شد. دستش را گذاشت روی گردنش و در آینه نگاه کرد. زنی پشت فرمان و زنی هم کنارش. لعنتی! یاد مسافرتش افتاد؛ انگار پشتِ قنبلیِ این ماشین از روز اول با سوسی سر ناسازگاری برداشته بود! گفت:
- مادربهخطاها! و پیاده شد
ابراهیم جعبۀ شیرینی را این دست و آن دست کرد و جیبهایش را گشت و از جیب عقب شلوارش تکهکاغذی بیرون آورد و نگاه کرد. دوازده به علاوۀ یک، اما روی پلاک نوشته شده بود سیزده. با خودش گفت: «الحق و الانصاف عجب عمارتی!» از چند پلۀ جلوی ساختمان بالا رفت و روی پاگرد وسیع جلوی ورودی ایستاد و زنگها را دید و دوباره به کاغذ نگاه کرد: واحد بیست ونه. هنوز انگشت اشارهاش درستوحسابی به دکمهی لمسی سیاهِ زنگ نخورده، زنی گفت: «اومدم» و افاف را گذاشت. ابراهیم لحظاتی مردد ماند و به زنگ سیاه براق نگاه کرد. نمیدانست دوباره زنگ بزند یا نه، کمی اینپا آنپا کرد و بالأخره تصمیمش را گرفت و دوباره زنگ زد. چند ثانیه بعد مردی چنان داد زد: «بله؟» که صدایش تا خیابان پیچید و زنی پشتبندش فریاد زد: «تن لشتو بکش اونور از جلو در!». صدایش طوری در افاف طنین انداخت که ابراهیم ناخودآگاه خودش را از جلوی در کنار کشید. مرد دوباره داد زد: «اومده، پایینه، وایسا دیگه! چرا انقد زنگ میزنی؟» ابراهیم گفت «من، من با خانومِ… یعنی منزل آقای… نه، یعنی خانومِ سکینه قره… قرهداغلو؟» «بفرما، امرت؟» «میشه بیام بالا؟» هنوز مرد افاف را نزده بود که لیلا در را باز کرد و آمد بیرون. هیبتی داشت سیاه و جنبان که بر صندلهای پاشنهبلندش تاب میخورد. نفس که میکشید، مارپیچ فنری موهای زردی که از کنار شالش بیرون زده بود، مثل عروسکهای لغزان بالا پایین میرفت و لپهای سفید و گردش تکان میخورد و تمام حجم انبوه چربیهایش بر هم میلغزید. به ابراهیم و جعبۀ شیرینی نگاه تیزی کرد. زیر لب داشت فحش میداد. از پاگرد رد شد و جلوی پلهها که رسید به دو طرف خیابان نگاه کرد و بعد به طرف ابراهیم که لای در مانده بود برگشت و گفت «زنگ بیستونهو تو زدی؟» لحنش انقدر طلبکارانه بود که ابراهیم هول شد و گفت «بله، من اِ… من با خانومِ… سکینه… سکینه خانوم کار داشتم» لیلا آمد سمت در و گفت «خب یه کلمه میگفتی اسنپ نیستم!» و چنان از کنار ابراهیم رد شد و به لابی رفت که جعبۀ شیرینی در دستان ابراهیم تکانی خورد و نزدیک بود به زمین بیفتد که او بهزور نگهش داشت و قبل از این که لیلا در را ببندد، فوراً پشت سرش وارد لابی شد و با یک دست در را بست. لیلا به روی مبل چرمی بادمجانی یله شد و به ابراهیم گفت «درو باز بذار که اسنپ اومد بفهمم» ابراهیم که هاج و واج پشت در ایستاده بود، در را باز کرد اما دید سنگینی در نمیگذارد باز بماند و آرام آرام دوباره بسته میشود. پس همان جا ایستاد و در را یکدستی نگه داشت. لیلا که این وضعیت را دید گفت «ولش کن، بیا برو جون عمهت! آسانسور اون تهه. سکینه هم ننهمه. طبقۀ ده.» و زیر لب اضافه کرد: «دبوری!» ابراهیم از این که شنید او دختر سکینه خانوم است، دهانش باز ماند. چقدر بزرگ شده بود! خواست چیزی بگوید اما دختر ترشروتر از این حرفها بود و نمیشد باهاش حرف زد. در را آرام رها کرد و با دودلی به طرف آسانسور رفت. لابی پر بود از گلدانهای سیمانی بزرگ با درختچههای یغور. دیوارها دور تا دور آینهکاری شده بود و آدم را یاد داستان سلیمان نبی میانداخت. وارد آسانسور که شد آهنگی ملایم تا طبقۀ دهم همراهیاش کرد. پیاده که شد دید تو راهرو زنی ایستاده میانسال و میانهقامت، کفشهای راحتیاش را پاشنهخواب کرده و نصفه پوشیده بود و خوب نمیتوانست راه برود و در همان حال در تقلا بود که چمدانی را از دست مردی لندوک درآورد و مرد هم با زیرپوش و زیرشلواری راهراه، چمدان را از طرف دیگر میکشید و فحش بود که نثار زن میکرد؛ او هم درنمیمانْد و تندتند جواب فحشها را آبدارتر میداد. تا ابراهیم را دیدند، هر دو ساکت شدند. ابراهیم معذب از کنارشان رد شد و چشم گرداند و شمارهی روی دو درِ بسته را خواند: بیستوهشت و سی. پس شمارۀ بیستونه همان درِ باز بود، نور آفتاب عصر، از داخل خانه به روی فلز شمارۀ بیستونه افتاده بود. ابراهیم جلو در بیستونه مانده بود و سرک میکشید. زن و مرد چند لحظه از تقلا ماندند. زن از فرصت استفاده کرد، چمدان را از دست مرد کشید و وارد آسانسور شد و تا مرد به خودش بجنبد، دکمه را زد. مرد گفت: «ننهجلب!» ابراهیم مات مانده بود به تماشا. نگاه مرد باهاش تلاقی کرد و زود رویش را برگرداند و بدون اعتنا از جلو درِ باز کنارش زد و رفت تو. خواست در را ببندد که ابراهیم دستپاچه خودش را انداخت لای در و جعبۀ شیرینی را دراز کرد جلوی مرد. مرد چپچپنگاهکنان گفت:
-
تو بودی زنگ زدی؟
-
شمایین اصغر پینه؟
چشمهای مرد چهارتا شد و در را که در مرز بسته شدن نگه داشته بود، بازتر کرد.
- تو اسم منو از کجا میدونی؟
ابراهیم جعبۀ شیرینی را درازتر کرد. مرد از جلوی در کنار رفت تا وارد شود. ابراهیم هم دوباره جعبۀ شیرینی را کشید تو سینۀ خودش و وارد خانه شد و در را پشت سر خودش بست. خانه بسیار بههمریخته بود. همانطور در کفشکن ایستادند، اصغرپینه خیلی عقب نرفت که جا برای ابراهیم باز شود و برود تو، دست راستش را زده بود به کمرش و سمت چپ بدنش را تکیه داده بود به دیوار.
-
خب بنال بینیم چی کار داری؟
-
شما خوبید؟… سکینه خانم بود رفت، نه؟
-
تو رو سنهنه؟
-
خب… راستش خانمم باردار شد.
-
منو سنهنه؟
-
آخه قبلاً نمیشد.
اصغر پینه بُراق شد، دست چپش را هم از دیوار برداشت و زد به کمرش و سیخ ایستاد و با عصبانیت گفت:
- خب به تخمم! حالا به ما چه زنتو کردی حامله شده؟ اومدی اینجا چی میگی وسط معرکه؟ چرا هی سکینه سکینه میکنی؟ اصلاً اسم منو اسم زنمو از کجا میدونی؟
ابراهیم کمی جا خورد و دستپاچه گفت:
- بفرمایید اینم شیرینیش.
و جعبه را باز کرد و جلوی اصغر گرفت.
اصغر با دست جعبه را پس زد و گفت: «خب که چی؟»
ابراهیم از حالت عصبی اصغر که همزمان پیدا بود سعی دارد خونسردیاش را حفظ کند تا او را بیرون نیندازد ترسید و فهمید نباید زیاد دَم به دَم او بدهد.
- ما همولایتی شماییم. سکینه خانم یه جوشونده داده به زنم، اثر کرده… خیلی پی شما گشتیم تا پیداتون کردیم. ماشالا خوب وضعی…
اصغرپینه مهلت نداد که ابراهیم وضع مالی او را به رخش بکشد و در حالی که آرامتر شده بود گفت:
-
تو ولایت جوشونده خورده؟ یعنی الآن بچهت چهار سالشه؟
-
نه، خانمم تازه باردار شده.
-
من که حالیم نمیشه چی میگی!
-
خب یعنی تازه باردار شده، ما قبلش هر کاری کرده بودیم، نشد اما جوشونده رو که خورد سر یه ماه حامله شد.
-
منو گرفتی؟ یعنی اثر نکرده نکرده، یهو بعد چهار سال اثر کرده؟
-
نه، همون موقع اثر کرد.
-
یعنی چی؟ اون موقع اثر کرد، الآن حامله شده، چی میگی اصلاً؟ اه!
-
نه، همون موقع حامله شد اما موقعیتمون یه جوری بود که بچه سقط شد.
-
چه نحسیای امروز یخۀ ما رو چسبیدهها! بر پدر هر چی قرمساق لعنت! خونهت آباد! اگه سقط شده، پس دیگه چه دوادرمونی جواب داده؟ چه جوشوندهای؟ چه کشکی؟
-
والا تا زنم حامله شد یهو مریضی افتاد تو گاوامون. از غصه، بچهش افتاد. دو تا هم بعدش سقط کرد. اما الآن دیگه اومدیم شهر. یه دکتری رفتیم، داره دوا میخوره. دکترا میگن از آلودگی آب دهات بوده که بچه نمیمونده. خدا بخواد دیگه این دفعه میمونه.
-
خب پس سکینه چی کاره حسنه این وسط؟
-
آخه آقا، شما ماشالا نمیذارین آدم حرف بزنه! زنم بچهدار نمیشد، جوشونده خورد، بچهدار شد، بعدش دیگه موندن نموندن بچه ربطی به جوشونده نداشت که! از غصه بود. دکترام که غصه رو قبول ندارن، میگن از آب کثیف ده بوده. الآنم اومده بودم که باز از سکینه خانم یه جوشونده بگیرم ببرم برای پسرعموم. شنیدم که خودتونم دعا میگیرین. اگه وسعش برسه، میگم دعا هم بگیره.
اصغرپینه نفسی کشید و گفت:
- از اول بگو اومدی دنبال دعا. چرا آسمون ریسمون میکنی؟
بعد با اوقاتتلخی و غرغرکنان رفت از تو کشوی کنسول سلطنتی کارتی آورد و داد دست ابراهیم.
- سکینه خیلی وقته کار نمیکنه، این کارتو فقط بده پسرعموت. نری همۀ کور و کچلا رو بریزی اینجاها! بهش بگو زنگ بزنه نوبت بگیره.
ابراهیم نگاهی کرد به کارت، روش نوشته شده بود: «دعا، طلسم، پیشگویی» با عکس جدولی سیاهسفید پر از حروف الفبا که زیرش نوشته شده بود ملاصفا تهرانی با شماره تلفن و آدرس.
-
کارت خودتونه اصغر آقا؟
-
نه، کارت عمۀ جلبمه!
-
آخه… نوشته ملاصفا.
-
کسی اینجا به من نمیگه اصغر. من ملاصفام، ملاصفا! شیرفهم شد؟ سکینه هم بهش میگن سوگل. حالام اگه دیگه کاری نداری به سلامت!
زنگ در به صدا درآمد، اصغر پینه از کنار ابراهیم رد شد و رفت سمت افاف. ابراهیم بیاختیار برگشت و زل زد به آیفون. چهرۀ سه زن پیدا بود، همه قرتی قشمشم، زود رویش را برگرداند و از هولش یک شیرینی از تو جعبه برداشت و چپاند تو دهنش. اصغرپینه گوشی آیفون را برداشت و گفت: «چند دقه وایسید آبجیا!» و گوشی را گذاشت و به ابراهیم گفت: «مشتری دارم. هرّی!» ابراهیم خواست جعبۀ شیرینی را بگذارد یک جایی، اما هر ور را که نگاه کرد، لت و طاقچۀ خالی نبود، با لُپِ پُر سرش را به علامت خداحافظی هولهولکی چند بار تکان داد و عقبعقب از دری که اصغرپینه چارتاق باز نگه داشته بود رفت بیرون و جعبۀ شیرینی را هم با خودش برد. اصغرپینه فیالفور در را بست و تندتند لباسها و وسایل ریخته و بشقابشکستهها را جمع کرد و ول کرد تو اتاقی و درش را بست و موبایلش را برداشت و شمارهای گرفت.
- الو، گوشی رو بده به خودش. میدونم تو اومدی دنبالش… میدونم الآن تو اون لکنتی کنارت نشسته! بهت میگم گوشی رو بده بهش!… الو، الو! گورتو گم کن برگرد خونه وگرنه… الو!… الو! صدای چی بود؟