آقای نظام وارد حیاط دانشکده شد. دو تا از دانشجوهاش سلام کردند اما نشنید. خیلی تو فکر بود. دیروز یکی از دانشجوها چیزی را به روش آورده بود که بدجوری آزارش داده بود. چیزی که فکر میکرد بعد از چهل سال دیگر همه فراموشش کردهاند. از صبح داشت به این فکر میکرد که کاش میشد گذشتهاش را جایی زیر خاک پنهان کند. اما گذشته مثل سکههای عتیقه نبود که بگذارد زیر خاک و چند سال بعد برگردد زمین را بکند و دربیاورد و بفروشد و بعد هم انگار نه انگار. گذشته مثل کنه است. میچسبد، میمکد. اگر کسی بخواهد کامل پاکش کند، باید تمام آدمهایی که از آن خبر دارند و تمام مکانهایی که گواه آن شدهاند، از روی زمین پاک کند. اما این کار از آدم پیزوریای مثل او برنمیآمد. حتی حکومتها و قدرتها هم نمیتوانند از شر گذشته خلاص شوند، همیشه از جایی دوباره بیرون میریزد و سر بزنگاه گلوشان را میچسبد. فکر کرد که کاش ناگهان اتفاقی خارقالعاده میافتاد و او به گذشته، به چهل سال پیش پرتاب میشد. با سنی که ازش گذشته بود و چیزهایی که دیده بود محال بود باز هم آنطور شورمندانه برای بیرون کردن استادهای نامطلوب از دانشگاه یخه بدراند و خوشخوشان روی صندلیشان بنشیند. فکر کرد که در این همه سال حاصل این صندلی چه بوده؟ با این فکر باز دلش آشوب شد و به خودش و زندگی ویرانش لعنت فرستاد.
در همین فکرها بود که به پلههای جلوی در ساختمان اصلی رسید، هنوز پایش را روی پلۀ اول نگذاشته بود که گربۀ سیاهی از لای بوتهها جستزنان روی سرش پرید و دوید و از دیوار مشرف به کوچه پرید بیرون.
آقای نظام دادی زد و کیفش از دستش پرت شد و روی پلهها سکندری رفت و خورد زمین. دانشجوهایی که در حیاط نشسته بودند و این صحنه را دیدند همه زدند زیر خنده. هیچکس واکنش دیگری نشان نداد چون همه منتظر بودند که بلند شود و خودش را بتکاند و کیفش را بردارد و همانطور سلانهسلانه به راهش ادامه دهد. اما این اتفاق نیفتاد. آقای نظام از جایش تکان نخورد. مثل آدمی که از هوش رفته باشد، همانجا دمر ماند روی پلهها، چند ثانیهای که گذشت، دانشجوها کمکم متوجه غیرعادی بودن حالش شدند و آمدند سمتش. آقای نظام همینطور که افتاده بود گفت:
- اَیصح اَملَهلَهین ضاخَشی سَلسَن!
بعد هم دستهایش جمع شد و رفت توی تنش، شانههایش ورم کرد و کتش از سرآستین ترکید، پاهایش هم ورم کرد و بزرگ شد. دانشجوها دورش را گرفته بودند، دو نفر فوراً گوشیهاشان را گذاشتند روی وضعیت فیلم گرفتن.
یک نفر آقای نظام را تکان داد و صداش زد:
- استاد! استاد! استاد نظام؟
دختری با نگرانی پرسید:
- حالتون خوبه استاد؟ چی شد یهو؟
اما تن استاد نظام مثل قایق بادیای که با تلمبه باد شود، صدا میداد و هی بزرگ میشد. یکی از دانشجوها سعی کرد او را مهار کند اما بدن از دست او در رفت و بعد تا سه متر اوج گرفت. لباسها پاره شدند و هر کدام به طرفی پرت شدند و بعد تن استاد با صدایی مثل صدای پرواز یک دسته زنجره، آرامآرام در خود جمع شد و به شکل نرّه برانگیختهای صاف افتاد پایین پلهها. قدش دو متری میشد و روی بیضههایش شق و رق ایستاده بود. موهایش که به جای بالا این بار از پایین بیرون زده بود، مشکی و فرفری و درهم بود. دانشجوها جیغ کشیدند و هر کدام یک متری پریدند عقب. دخترها رویشان را برگرداندند یا با دست جلوی چشمهاشان را گرفتند و بعضیها هم از ترس نزدیک بود قبض روح شوند. چند ثانیه سکوت شد. دو گوشی موبایل در دست دو نفر خشک شده بود و داشت صحنهای را ضبط میکرد که بعدها باعث دستگیریشان شد. فیلمهایی که نشان میداد هیچ دشمنی توطئهای نکرده است؛ که هیچ مقصر مشخصی عامل این آبروریزی در مکان مقدس دانشگاه نیست؛ که همه چیز همینطوری خودبخود اتفاق افتاده است، بر اثر جبر زمانه و بی هیچ اختیاری.
نرّه بنا کرد حرف زدن، صدایش انگار از بلندگوی دستی پخش میشد:
همیشه احساس میکردم که برای انجام هر کاری میتوانم از قوۀ تخیلم مدد بگیرم. فکر میکردم که میتوانم با قلم و زبانم هر معنایی را به معنای دیگری بدل کنم. فکر میکردم میتوانم هر تفکری را آنقدر بسابم تا به احساسهای شعری و شورهای عرفانی تبدیلش کنم. فکر میکردم تمام اینها به آسانیِ باز شدن غنچۀ نیمشکفتۀ گلی خواهد بود. فکر میکردم قلم و زبانم چنان چون هاضمهای مسهلدیده، قادر خواهد بود تمام مسائل علمی پیچیده را روان کند و بی این که خود بفهممشان، روشن و ماهرانه طوری به خورد کودکی بدهم که او آنها را بفهمد. دوست داشتم هگل آلمانی را به یک کربلایی مشهدی بشناسانم، شکسپیر انگلیسی را به یک شیشهبر بازاری بفهمانم، پاسکال فرانسوی را به یک بقال سبزواری بیاموزم.
نرّه اینها را گفت و ساکت شد. تنش پیچ و تاب میخورد و دانشجوها توی حیاط و جلوی پلهها میخکوب شده بودند؛ عدهای که داشتند از ساختمان بیرون میآمدند، یا همانجا روی پلهها خشکشان میزد یا مبهوت از کنار نرّه رد میشدند و به جمع تماشاچیان داخل حیاط میپیوستند و سعی میکردند بفهمند ماجرا چیست. بعضیها زیرزیرکی میخندیدند و بعضیها رنگشان پریده بود، بعضیها هم خبر بردند به حراست و چیزی نگذشت که چهار نفر یغور از حراست دانشکده بهدو آمدند، یکیشان دانشجوها را کنار زد و دور کرد و جلوشان ایستاد. دستهایش را از هم باز کرده بود و مثل عیسای مصلوب میخواست جلوی فاجعه را بگیرد. اما نمیدانست فاجعه درست پشت سرش بود و دستهای گشودۀ او نمیتوانست هیچ کجای آن را بپوشاند. یکی دیگر دوید بالای پلهها و در ساختمان اصلی را بست. یکی هم رفت سمت در اصلی تا آن را ببندد و کسی نتواند وارد شود. نفر چهارم هم پتویی با خود آورده بود که روی نرّه بیندازد. اما پتو فقط بالایش را پوشاند و انقدر بلند نبود که بتواند کل قضیه را پنهان کند. این حراستچی با این که بسیار تنومند بود، دست کم بیست سانتی از نرّه کوتاهتر بود. پتو را با دو دست محکم دور او نگه داشته بود و بیهوده سعی میکرد بلندش کند اما زورش نمیرسید. نرّه بهشدت تکان میخورد و او را هم با خود تکان میداد. سه نفر از بسیجیهای دانشکده آمدند به کمکش. چهار نفری نرّه را مثل حیوانی زبانبسته بلند کردند. دو نفر سرش را لای پتو از دو طرف گرفته بودند و دو نفر دیگر بیضهها را. همینطور که کشانکشان میبردندش صدایش از لای پتو بیرون میآمد:
دلم به حال این نه دختر بیچارۀ زئوس میسوزد. درست احساس میکنم که سطح بام پارناس یک خانۀ سرد و افسرده است که در آن نه دختر ترشیدۀ خانهماندۀ نومید و منجمدی دور هم نشستهاند و برّ و برّ همدیگر را نگاه میکنند.
همینطور که از پلهها دور میشدند یکی از بسیجیها گفت:
-
حاجی کجا باید ببریمش؟
-
ببریم بذاریمش سلف.
-
موقع ناهار چی کارش کنیم؟
-
تا اون موقع حاج آقا میرسه و تعطیل میکنیم.
همان بسیجی ایستاد و بقیه هم ایستادند. گفت:
-
پس باید بریم اونوری. سلف اون طرفه.
-
ای بابا، راست میگه. دور بزنید.
چهار نفری مسیر را عوض کردند و برگشتند و مجبور شدند باز از جلوی دانشجوهایی که پای پلهها ایستاده بودند، رد شوند. دست یکیشان سر خورد و پتو از یک طرف ول شد و زیر پایش گیر کرد و سکندری خورد و نرّه از دست نفر بغلی هم ول شد و سرش افتاد روی زمین. یکی داد زد:
- مراقب استاد باشید!
همه زدند زیر خنده. آن حراستی که جلوی دانشجوها ایستاده بود دوید و آمد کمک کرد و نرّه را بلند کردند و به هر زور و زحمتی که بود بردند داخل سلف و در را بستند. دانشجوها هم کمکم در حیاط پراکنده شدند. ساعتی گذشت و رییس دانشکده وارد شد. ماشینش در حیاط پارک شد. راننده بیرون نیامد. خودش از در عقب پیاده شد، عبایش را دور کمرش جمع کرد و یک راست رفت سمت سلف. به حراستی تنومند که دم در ایستاده بود اشاره کرد و او هم در را باز کرد و رییس رفت داخل. با دیدن نرّه اعوذباللهی گفت و برگهای را داد دست حراستی. حراستی دوید داخل دفتر مدیریت و از پشت بلندگو اعلام کرد که دانشکده بنا به دلایل امنیتی تا اطلاع ثانوی تعطیل است و دانشجوها و اساتید باید فوراً دانشکده را ترک کنند.